صبح روز تعطیل.

صبح2شنبه. تعطیلی. همه جا تعطیله. احیا. بیدارم ولی هنوز بلند نشدم. دیروز رفتم کتابخونه و با2تا دیگه از بچه ها اونقدر خندیدیم که حس کردم نفسم داره از گوش هام درمیاد بیرون. کمی هم درس خوندم که امروز باید ادامهش بدم. ترجمه ناتموم یکی از داستان ها عاقبت تموم شد و الآن باید برم سراغ بعدی. اگر خدا بخواد امروز شروعش می کنم.
1مدل حس شیرین تهش1خورده شاید غمگین بهم میگه داریم به آخر سربالایی نزدیک میشیم. بوی انتها میاد. نمی دونم چه مدلی ولی حسش می کنم. بدم نمیاد. سربالایی رو دوست ندارم. اینکه هر لحظه لازم باشه خودت رو نگه داری و بکشی بالا. به نظرم1مدل بلاتکلیفیه. از بلاتکلیفی متنفرم. از انتظار متنفرم. این2تا همیشه اذیتم می کنن. حتی1پایان منفی رو به انتظار و تأخیر ترجیح میدم. خدا پایان های بد رو واسه کسی نخواد! هیچ زمانی نخواد!
عمل جراحی خالهم ظاهرا موفق بود. نتیجه تا امروز خوبه. بچه هاش دستش رو می گیرن راهش می برن. شبیه بچه هایی که می خوان تاتی کنن. دکتر گفته باید راهش ببرن. امیدوارم این ماجرا کامل واسه خاله و خونوادش تموم شده باشه و دست از سرشون برداره.
پریروز شنیدم که1آشنای دور سرطان گرفته. سینهش رو با عمل جراحی خارج کردن. شنیدم با ظاهر شدن1نقطه کوچولو شروع شد و1دفعه مشخص شد که حسابی جولان داده و تا زیر بغلش رفته و عمیق هم شده. خدا خودش حافظش باشه! از2روز پیش فکرم که بهش می افته، همراه تأسف و تأثر و خدا شفاش بده و از این چیزها، این هم در نظرم میاد که ما تمام عمرمون رو در موازات انتها پیش میریم. ادامه ای در موازات انتها. این رو هر لحظه هر ثانیه با دیدن اتفاق های اطرافمون می بینیم. من می بینم که خالهم تا دم پرواز رفت. می بینم که این آشنای دور سرطان گرفت و سرطانش ظرف1مدت کوتاه چنان پیشرفتی کرد که با وجود عمل و خارج کردن1بخشی از جسمش باز هم دعا لازمه. می بینم که1آشنای دیگه ماه های آخر جنگش با سرطان رو سپری می کنه و اگر خدا یاری نکنه علم کاری از دستش بر نمیاد و چه بسا که عید98رو نبینه. ما این ها رو هر لحظه می بینیم. پس واسه چی یادمون میره؟ آخه ما آدمیزاد ها چه قدر واسه عبرت گرفتن تماشا لازم داریم مگه؟ واقعا واسه چی بیدار نمیشیم؟
1بنده خدایی رو می شناسم که حسابی بیماره. حسابی هم مظلومه. زندگی مچالهش کرده از بس ضربه بهش زده ولی این آدم خنده از چهرهش نمیره. همچین آدمی رو1کسی پیدا شده هی اذیتش می کنه. اذیت هایی نیست که بشه صاف ازش انتقاد کرد. رفتارش و زبونش نیش بهش می زنه و دل اون بنده خدا رو خراش میده. طرف باز هم می خنده ولی لا به لای خنده هاش میگه که فلانی اعصابم رو خورد می کنه از حالا مثلا فلان کار رو نمی کنم تا این دیگه حرف نزنه. به شدت دردم اومد از این. چنان شدید دردم اومد که یواشکی بغض کردم. با خودم قسم خوردم که1حسابی از اون بنده خدای اذیت کن برسم. بدجوری منتظر1مهلت بودم که دیروز طرف خودش مهلته رو داد بغلم و من هم2دستی بغل باز کردم و گرفتم. بعدش هم10دقیقه نگذشته بود که موقعیت ترکوندن بمبی که روی دستم بود پیش اومد و من هم معتلش نکردم. صاف خورد به هدف. چنان ترکید که شاهد ها تا دیشب که یادش می افتادن از خوشی هوار می زدن و خودم هم مورمورم می شد. آزار دادن کسی رو دوست ندارم ولی واقعا لازم بود1کسی1حالی از این بنده خدا بپرسه تا خیال نکنه فقط خودشه که تاختن بلده. خدا ببخشدم ولی باید می کردم. ای کاش این آدم از حالا حواسش جمع بشه و دیگه تمومش کنه! اذیت کردن هنر نیست و خیلی ها واقعا سختشون میشه که این رو بفهمن.
برم1زنگ به مادر بزنم ببینم کجا مونده. این بنده های خدا هم، … چی بگم آخه! دیروز عصر تحملم تموم شد و حسابی از جا در رفتم. نمی دونم من کم تحملم یا مادرم واقعا اشتباه می کنه. هرچی که بود من باید صبور تر باشم و نیستم. اون هم خخخ بهش بر خورد به نظرم. خداییش هنوز از نظر خودم حق داشتم خسته شدم از بس این ها با بلاتکلیفی هاشون من بیچاره رو هم می چرخونن. این که رسم زندگی نشد! به جای اینکه همیشه و همیشه از همه چیز ناراضی باشیم1خورده کوتاه بیاییم1خورده خودمون سعی کنیم1خورده سر بچرخونیم از1طرف دیگه ببینیم چیزی نمیشه به خدا. من خودم هم از اون دسته افراد همیشه در حال نق هستم ولی خخخ گاهی هم کوتاه اومدن در برابر1سری چیز ها رو بلدم. گاهی کوتاه میام. گاهی ندیده می گیرم. گاهی سعی می کنم با چندتا نفس عمیق و سری که بالا گرفتم و مثلا فلان ضربه زندگی رو ندیدم، آهسته رد میشم. رد میشم در حالی که تمام تمرکزم روی اینه که از جا در نرم و وا ندم و چیزی که نمیشه عوض کنم رو اگر نمی تونم بپذیرمش، بی هوار و بی دردسر از کنارش رد بشم. با کسی هم در موردش حرف شاید بزنم. ولی فقط حرف می زنم. این مدلی نیست که از صبح پیش از بلند شدن در موردش بگم و بگم و باز بگم تا شب بعد از بسته شدن پلک هام. سعی کردم این رو واسه باقی اطرافم توضیحش بدم ولی فایده نداره. کافیه من زبونم بچرخه تا1بارون دلیل بباره سرم که تو فرق می کنی ما فرق داریم من فلان موارد رو در زندگی دارم و فلان فکر و فلان دردسر و فلان و فلان و همین طور تا انتهایی که هرگز نمی رسه و خلاصه به جایی می رسیم که میگم باشه عزیز تو فرق داری تو حق داری هر ثانیه از زندگی از هر چیزی ابراز نارضایتی کنی، دور خودت بچرخی و استرس بگیری و از دست در و دیوار و زمین و آسمون و زمان و مکان حرصی باشی و این رو بپاشی به اطرافت و آخرش هم چنان خسته باشی که کلا حواست برن مرخصی و بی افتی به فراموشی و واسه یادآوری چیز هایی که فراموشت شده و کلافت کرده حرصی تر بشی و کلافه تر باشی و بیشتر بچرخی و بیشتر استرس بگیری و، … آخ خدای من افتضاح! خیلی منفی شدم خخخ باید حلش کنم. به خدا تقصیر من نبود یعنی خودم تصور می کنم که نبود گاهی واقعا واقعا واقعا حرصی میشم از دستشون آخه این چه زندگیه که واسه خودشون درست کردن و من بیچاره هم به برنامه هاشون گیر کردم و همراهشون بالا پایین می برنم دیگه نتونستم تحمل کنم دادم در اومدش دیگه! ای بابا!
این ها واسه هفته آینده من تمرین زبان نمیشه. بلند شم برم سر درس و مشقم. تقریبا اندازه4درصد و نیم از شنبه به این طرف منظم تر و بهتر شدم. بیشتر از این ها لازمه ولی خخخ. حالا هم باید بجنبم تا8نشده و باز جا نموندم. تو هم پاشو نشستی اینجا آسمون ریسمون های منو می خونی که چی بشه؟ چیزی داخلش نیست پاشو برو دنبال زندگیت. ای بابا!
فعلا من رفتم. تا دفعه بعد که نمی دونم کی میادش!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

18 دیدگاه دربارهٔ «صبح روز تعطیل.»

  1. آریا می‌گوید:

    سلام پریسا جان
    امیدوارم سلامت باشی
    سلامتی نعمتی هست که تا از دستش ندیم قدرش رو نمیدونیم
    من خودم این مدتی که بهم ریخته بودم با خودم هی تکرار میکردم که چرا اینقدر بیخیال بودم رو سلامتیم
    پریسا من صبح میزدم بیرون از خونه اینقدر غرغ مشقله هام میشدم که برنامه غذاییم رو بیخیالش میشدم شب میشد بعد از استرس و مشغله های روزمره تازه میرفتم باشگاه کمه کم دو ساعت باشگاه بودم بعد که میرسیدم خونه دوش و مثل جنازه می افتادم خخخ
    این شد که بدنم کم آورد
    جالبیش اینه که مغه درمانم هی دلم میخواست برم باشگاه اما بدنم یاری نمیکرد خخخ همه میگفتن چه جونی داری تو آخه
    دکترم گفت افت شدید وزن داشتی باید بدنت تقویت بشه و چند کیلویی اضافه کنی
    بهش گفتم بدنمو تقویت میکنم ولی وزنم رو اضافه نمیکنم خخخ.
    خیلی از ما انسان ها از دیدن دیگرون ابرت نمیگیریم متاسفانه تا اون اتفاق برای خودمون نیفته درست بشو نیستیم قتمن باید تجربه کنیم تا ابرت بگیریم
    خیلی ها هم هستن تجربه هم میکنن اما از تجربه ی خودشون هم ابرت نمیگیرن عجیبه نه
    کلا موجودات عجیبی هستیم خخخخ
    تو چرا داری به اراجیفم گوش میدی مگه بیکاری برووو پریسا فقط بروووووووووووووو
    شاااد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریاجان. ایشالا از دست بیماری خلاص شده باشی و در جاده سبز سلامتی سیر کنی. باهات موافقم ما آدم ها شبیه ماهی هستیم که تا داخل آبه نمی فهمه چه عشقی می کنه و زمانی که از آب جدا میشه تازه حواسش میاد سر جاش که چی رو از دست داده. ای کاش اینهمه فراموش کار نباشیم. اولیش خودم که هرچند دیگه کمتر یادم میره اما به هر حال یادم میره و سلامتم رو سر هر زهرماری می ذارم وسط. خدایا فقط در این بعد از داستان عاقلم کن ولی قربون دستت دقیق بزن فقط همین1بخش باشه در بخش های دیگه نمی خوام عاقلم کنی!
      آریا من اراجیف گفتن جزو ذاتمه الآن زشت نیست تو نشستی گوش میدی آیا؟ خوب نکن دیگه! ای بابا!
      مواظب خودت باش دوست عزیز من.
      همیشه شاد باشی!

  2. آریا می‌گوید:

    رااااستی
    یه خبر
    بدم
    ندم
    بگم
    نگم
    باشه میگم
    بعد از کامنت تو و ابراهیم یه رمان متنی ترسناک ویرایش کردم امروز ویرایشش تموم شد دنبال کلید قفسه ام تو گوشکن میگردم پیدا کنمش پستش رو میزنم

    • ابراهیم می‌گوید:

      حسابی دووووووووستتتتتت دارم آریا

    • پریسا می‌گوید:

      اوخ کتاب وووویییی ترسناک ایول کتاب کتاااآاااآاااآاااب خدا آریا اگر بدونی این روز ها بین درس خوندن هام از بی کتابی کجای اینترنت میرم و چی ها می خونم جفت دست هات رو می ذاری روی گوش هات سرت رو می گیری طرف آسمون و1نفس جیغ می کشی. داد هم نه جیغ از اون ها که جیغن خخخ. بده کتاب رو. وووییی از تصور اینی که گفتم در آستانه انفجار از خنده هستم من رفتم1جای امنی بترکم.

  3. مهرناز می‌گوید:

    پریسا جون سلام. خیلی خوشحالم که حال خاله بهتره و انشالله که بهتر هم میشه. پریسا زندگی اونقدر ها هم طولانی و دنیا اونقدر هم با ارزش نیست که بعضی ها فکر میکنن و به خاطرش دست به هر کاری میزنن. خیلی راحت حقی رو زیر پا میذارن و دلی رو میشکنن و قلبی رو آزرده میکنن و از دیدن عاقبت هیچ ماجرایی درس عبرت نمیگیرن. اما من این روزها مطمئن تر از قبلم. مطمئن تر به اینکه دنیا اونقدر ها هم بی حساب و کتاب نیست. دارم میبینم که اگر چه بعد سالها ولی بالاخره حقی رو که باید کف دست بعضی ها میذاره. پری تنفر از بلاتکلیفی و انتظار رو به شدت باهات موافقم. امیدوارم همیشه پایان های خوش در انتظارت باشه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مهرناز جان. بله دنیا بی حساب نیست عزیز. اون هایی که واسه ارضای حس های یواشکی خودشون تا هر جا اسبشون بتازه پیش میرن ارزششون اندازه چیزیه که نصیبشون میشه. بذار خیال کنن فاتح شدن. بذار تصور کنن از نکبت عمل خودشون تو رفتی کنار و اون ها برنده شدن. تا کی می تونن؟ مطمئن باش اگر ناحق رفته باشن چنان طاوانی می پردازن که مهلت نمیشه بفهمن از کجا خوردن. باور کن حرف بی خود نمی زنم. من دیدم. چندین بار هم دیدم. اونی که اون بالاست طاوان غلطی که طرف کرده بود رو بعد از چند سال با سودش از جونش کشید بیرون. چنان شدید بود که به خدا من خودم شوکه بودم که یعنی اینهمه شدت لازم بود؟ ولی اون خداست. از نظرش لازم بود و انجامش داد. امروزی ها می خندن بهم ولی بذار بخندن. من بهش معتقدم. پیغمبر بی گناه نیستم ولی به حساب رسیش معتقدم. فرشته پاک و معصوم نیستم ولی به بودنش، به دیدنش، به حسابش معتقدم. بدجوری هم معتقدم. من باور دارم که حسابش هم دقیقه هم قطعی. فرقی هم نمی کنه مجرم من باشم یا دشمنم. هر طرفی غلط اضافی کنه حسابش رو می پردازه. تو هم مطمئن باش. شبیه این روز های من. که هرچی پیش تر میریم بیشتر مطمئن و آروم میشم. خدایا ممنونم که هستی. حتی اگر دفتر حسابت حکم به مجازات خود من بده. ممنونم که خدای عادل من هستی!

  4. ابراهیم می‌گوید:

    سام علیکم آبجی خانم حال شما احوال شما چطوره
    خدا رو شکر که حال خاله بهتره و با حرفای آریا هم موافقم حسابی
    بشاد مخفف شاد باشه خخخخخ ما رفتیم

    • پریسا می‌گوید:

      ابراهیم چیکار کردی با خودت؟ بابا1کسی به داد برسه این جوون آب زرشک مسموم خورده حالش چیز شده الآن من بندازمش داخل آب سرد زنده میشه آیا؟

  5. آریا می‌گوید:

    سلام پریسا
    کلید قفسم کج شده نمیتونه در قفسم رو باز کنه خخخخ
    به سعید درفشیان میل زدم که با چکشش اینو بیاد راستوریست کنه
    امیدوارم ازش خوشتون بیاد
    شاااااااااااد بااااشیییییی
    پرپری

  6. آریا می‌گوید:

    کلیده من کو

    • پریسا می‌گوید:

      به جان ابلیس کوچک من برنداشتمش. خدا ببخشدم این لحظه بدجنس شدم و البته اگر کسی بخونه نمی فهمه چی شد فقط خودم فهمیدم و یواشکی از خدا شرمنده شدم. دست خودم نبود این1کوچولو رو ببخش خدای مهربونم! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خخخ. اصلا تمامش تقصیر تو شد آریا. واسه چی کلیدت رو گم کردی؟

  7. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    چار درصد و نیم خیلی خیلی جالب بود
    چه طوری حسابش کردید حالا؟
    زندگی وای زندگی که چه قدر قشنگه ولی من یکی که قدرش رو نمی دونم و گاهی وقت ها آرزوی رفتن می کنم و بعضی وقتام پشیمون میشم از آرزوم و خلاصه فکر کنم خدا رو هم گیج کردم از آرزو های متناقضم.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. خخخ من این حساب ها دستمه همیشه. باز هم از این ها دارم باید ارائه بدمشون.
      زندگی عشقه. زندگی شکوهه. زندگی معجزه بی تکراره. من2سال و نیمه که حتی در ناخودآگاهم هم آرزوی رفتن نکردم. زندگی رو خیلی دوست دارم. تمامش رو. اینکه حسش کنم. نفس بکشم. زندگی رو لمس کنم. خودم رو حس کنم. دست هام رو بکشم روی زندگی و پاهام رو در جریانش فرو کنم. خیلی عشقه خیلی خیلی زیاد. کاش اینهمه دیر نمی فهمیدم! کاش می شد برگردم عقب! کاش! ولی بیخیال من هنوز اینجام و لحظه رو عشقه! خدا هم گیج نمیشه مهربون تر از این حرف هاست. اگر با1دیوانه نق نقو و نمی دونم چی شبیه من کنار میاد، که میاد، پس در باقی موارد مشکلی نیست و در نتیجه شما راحت باشید فقط اگر از من می شنوید این آرزوی رفتنه رو بیخیال بشید مثبت نیست زندگی حیفه هر ثانیه ازش حیفه که صرف خواستن انتها بشه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *