1سرک سر صبحی به اینجا و، …

صبح5شنبه ساعت5و30صبح.
چند ساعت دیگه باید سر کلاسی باشم که حتی1کلمه از درسش رو نخوندم. تمام دیروز داخل تیمتاک بالا پایین پریدم. دیوانه و شلوغ همراه چندتا عاقل تر از خودم تیمتاک رو ترکوندیم. نمی فهمم این روزهای آخری چه دردم شده. انگار بخوام جای تمام حضورهای بعد از اینم باشم این روزها. شبیه خواننده ای هستم که بهش میگن در جراحی قریب الوقوعی که در پیش داری واسه همیشه صدات رو از دست میدی. تا عمل چیزی نمونده. و بعد صحنه و آواز و صدایی که خواه ناخواه از دست خواهد رفت. با تمام روحش تحریر هارو میره.
اون بیرون گنجشک ها بیدار شدن. چه شلوغی کردن! من هم بیدارم. به خودم گفته بودم صبح زود بلند شم1دور بخونم و چندتا تمرین نوشتنی رو حل کنم. الآن بیدارم و به جای حل تمرین دارم اینجا می نویسم. خوابم میاد. دیشب خیلی دیر از تیمتاک رفتم. بعدش هم تا چشم هام بسته شدن کابوس های درجه3از مدل جفنگ این، … خدایا خودم که می دونم اینهمه جفنگه پس واسه چی می تونن این مدلی بهم وحشت بدن؟ حتی در طبقه بندی کابوس های شخصیم هم این مدلش درجه3به حساب میاد. خوب من که می دونم پس الآن دقیقا چمه؟ واسه چی اونهمه شدید وحشت می کنم و اونهمه شدید می پرم و الآن اینهمه شدید ترسیدم ازش؟ یعنی خاک، … خخخ. دست خودم نیست عاقل نیستم که!
ولی خودمونیم اگر عامل این حال و هوای درجه3از دیشب تا الآنم تقلبی بوده باشه حقشه که1تلافیه حسابی سر منبع اصلی که دیشب باعث شد این داستان سر من دربیاد کنم. به جان خودم به حسابش می رسم من پدرم در اومد از دیشب تا الآن اگر درست نباشه1زمان1جایی به حد جیغ کشیدن اون بنده خدای سرچشمه رو از جا می پرونمش.
5و39صبح5شنبه. نمی خوام ببینم چندم خرداد. دلم نمی خواد بدونم. به خاطر خدا هم شده باید برم چندتا تمرین بنویسم امروز این پرسش های کوفتی رو می خوادش. کاش سر کلاس توانم ته نکشه تا برسم خونه!
حسش نیست از خرابی سیستمم در این هفته بگم. همین طور از صحبتی که دیشب آخر شب در تیمتاک داشتیم. حتی حسش نیست توضیح بدم که دیروز صبح در لحظه های آخر انتقال خاله بیمارم به اتاق عمل چه حال و هوایی حاکم بود به خونه و به من که درست دم ورودش به اتاق عمل بهش زنگ زدم و، … واقعا حسش نیست فعلا بیخیالش. نمی دونم واسه چی اینجام واقعا حس هیچ حرفی نیست. دلم می خواد فقط باشم بدون حرف. دیوونه بازی های این اواخرم همراه با کابوس های درجه3دیشبی نفسم رو گرفتن به خدا کم مونده جونم بالا بیاد.
دیشب زده بود به سرم رفته بودم پست های خودم داخل محله رو پیدا می کردم هر کدومشون که اون لحظه دلم می خواستش رو باز می کردم می خوندم. روی اسمم هم نمی زدم فقط پست های خودم بیاد صفحه به صفحه می رفتم عقبی و، … بعدش هم تیمتاک و، … دیروز بدجوری اونجا شلوغ بودم. من در حال و هوای التهاب لبخند می زنم. هرچی این التهاب و استرس شدید تر باشه لبخندم بزرگ تره. اگر فشار بهم بیاد، از جنس التهاب، از جنس دلواپسی، از جنس ترس، می خندم. حتی بلند می خندم. بقیه رو هم گاهی می خندونم. و اکثرا این مواقع بهم میگن ایول چه پر انرژی چه موج مثبتی چه با روحیه چه، … چند نفر پیدا میشن که جنس اون مدل دیوونه بازی ها رو تشخیص بدن؟ به نظرم خیلی نیستن. شاید این مدلی بهتر باشه. شاید. خدایا کمکم کن! فقط کمکم کن!
کامنت اینجاست که جواب ندادم. تقصیر سیستم پدرسوختهم بود که داغون شد و ناکارم کرد و الآن هم نمی دونم می تونم جواب بدم یا نه. به نظرم باید سعی کنم بتونم خیلی تأخیر کردم این مثبت نیست.
داره6میشه. باید بجنبم. شاید با رسیدن صبح این هوای فوق منفی بپره از سرم. هنوز که نپریده. خدایا سپردم به خودت. خودم رو. و هرچند مایل نیستم، ولی جز خودم1چیز های دیگه رو هم سپردم به خودت. به من مربوط نیست ولی، … نمی تونم. دست خودم نیست. دلم، … خدایا با خودت!
5دقیقه به6و ایول1پرنده شلوغ اومده درست پشت شیشه بالکن شلوغ کرد و الآن پرید رفت. اگر خواب هم بودم با این دیوونه بازی که درآورد بیدار می شدم. به فال نیک می گیرم این رو. ولی دیگه واقعا دیره من باید بجنبم. اگر عمری باشه باز هم میام. راستی! زندگی قشنگه. حتی با این حال و هوای ملتهب و مزخرف من که توصیفش اگر مجبور باشم که خوشبختانه نیستم مایه خجالته. زندگی عشقه. عاشقشم!
ایام به کام.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

16 دیدگاه دربارهٔ «1سرک سر صبحی به اینجا و، …»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام عاشق پرنده ها و پرواز هستم چقدر دلم پرواز خواست از ته دل هم خواست وقتی تو گفتی پرید
    بهتره کمی بیشتر به درسات برسی آخرای ترمه
    شاد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. آخ خدا پرواز! ای کاش می تونستم! خدایا کاش می تونستم!
      آخر های ترم. به نکته ظریفی اشاره کردی. باید به جای موارد متفرقه مسخره تمرکزم روی درس هام باشه. اگر باشه. خخخ.

  2. مهرناز می‌گوید:

    سلااام پری خانمی. نگفتم پرپری نزنی ها گفتم پری خانمی. راستش رو بگو نکنه عامل حال و هوای درجه سه ما باشیم که دیشب قرار گذاشتیم دسته جمعی بیاییم دو هفته ای مهمونت بشیم و تمام آب زرشک هاتو بخوریم و کلی با عروسک هات بازی کنیم! راستی آقا ابراهیم شما هم می یاید؟ خوب من دیشب رفتم کشف کردم بنگله چی چیه و کجاست ولی دقیقا نگفتی که اصالتا اهل کدوم شهر هستی؟ خوب چیه؟! جو هم استانی گرفت منو. شاید هم همشهری. خخخ. زوووود بیا بگو وگرنه میاییم هااا….

    • پریسا می‌گوید:

      سلام مهرناز عزیز. نه این حس و حال میاد میره خخخ. در ضمنِ اینکه کسی رو خونهم نمی برم و باز هم خخخ. آب زرشک هم نمیدم و واسه سومین دفعه خخخ. دیگه چیچی بود یادم رفت؟

  3. ابراهیم می‌گوید:

    سلام مهرناز خانم آخ جون سفر اونم شمال اونم خونه بیبی پرپری
    من خودم و محمد مینا خانم آریا و ملیسا رو نام نویسی میکنم و همه میاییم و کلی آخ جون
    میریم دریا کنار دریا آب زرشک حال میده
    در ضمن پریسا باید ما رو ببری ارتفاعات به نظرم تابستون اونجا بیشتر حال میده بهمون
    من رفتم چمدونم رو ببندم شماها هم حاضر باشید خخخخخ
    در ضمن پریسا تا نیم ساعت دیگه وقت داری بیایی به مهرناز خانم بگی دقیقا کدوم شهری وگرنه خودم میگم چندتا بطری خالی هم بهت پرت میکنم تا یاد بگیری وقتی کسی گفت میام با خوشحالی بهش آدرس بدید
    یکی یه لیوان شربت …… برام بیاره

    • پریسا می‌گوید:

      شکلک1لیوان بزرگ خیلی بزرگ شربت حسابی شکری از ارتفاعات ریختم سر این ابراهیم. با لیوانش البته. آخ آخ طفلکی تا مغز استخون چسبونکی شد الآن جاذبه توریستی واسه مورچه هاست خخخ فرار یوهووو خخخ!

  4. ابراهیم می‌گوید:

    راستی وحید رو یادم رفت اونم هست
    میایم میگردیم ببینیم تکبال رو هم کجا مخفی کردی

  5. محمد ملکی می‌گوید:

    آدم به این خصیصی ندیده بودم!

  6. آریا می‌گوید:

    سلاااام پریسااا
    امیدوارم سلامت باشی
    یعنی این درس خوندنت منو داقون کرده یعنی له له
    پرواز رو نگو عیدی چابهار بودیم هی یه حسی قلقلکم میداد برم با پاراگلایدر بپرم ملیسا نمیزاشت هی میدیدم که این لعنتی بالا صاحل و دریا در گردشه اون حسم ده برابر میشد اما نشد که بشه
    ملیسا میگفت خطرناکه نمیخواد خخخ
    شاااد باشی

    • پریسا می‌گوید:

      سلام آریای خیلی عزیز. اوخ پروااااز باز یادم انداخت آخه واااااسه چییییییییی سر صبحی گناه داشتم آخه! درس آخ درس خودم رو هم له کرده واسه خاطر این عوضی من امسال کلاس بدل سازیم رو نرفتم یعنی هنوز که نرفتم مثلا قرار شده بیخیالش بشم ولی، … خدایا دلم بد می خوادش آخه! باقیه نق هام رو ببرم بپاشم داخل کامنت های بعدی خخخ.
      خیلی زیاد شاد باشی آریای بسیار عزیز.

  7. آریا می‌گوید:

    ابراهیم آماده سفر باش که بریم پریسا رو سوپرایز کنیم خخخ
    راستی فکر کنم یکی هم بیاد

    • پریسا می‌گوید:

      نه اون رو نیاریدش اینجا! به جان خودم6متر پریدم حالا انگار واقعا لازم شده برم در رو باز کنم خخخ. نه ببین بیخیال شو اون سومی رو نیاریدش اینجا خداییش چیزه خخخ میگم عجب هوایی شده تشنم هم هست من رفتم بعدا میام.

  8. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    این ویژگی زندگیه که گاهی وقت ها بالای بالا می بردمون و بعضی موقع ها هم پایینِ پایین نگهمون می داره
    نمی دونم خوشش میاد این جوری باهامون رفتار می کنه!!!!
    امیدوارم حال خاله تون الآن خوبِ خوب شده باشه دو ماه از این پست می گذره.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. زندگی چیز با حالیه. شبیه وسایل بازی پارک ها، از اون هایی که می چرخن میرن بالا و میان پایین. دلم پارک و سواری خواست. به جان خودم. کاش می شد می رفتم! نمیشه. دسته کم فعلا نمیشه تا کی پیش آید! شاید هم اصلا پیش نیاید خخخ!
      خاله هم شکر خدا بد نیست. ضعیفه و انگار بعد از اون عمل سخت به سرعت پیر شدنش مشخص و مشخص تر شده. اما خطر گذشته و خدایا شکرت! خوابم میاد ولی واسه چی ولو که میشم سیم های مخم اتصالی میدن و از جا می پرم به سوی سیستم و درس و، … خوابم میاااآاااآاااآاااآاااد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *