صبح3شنبه.
ساعت6و2دقیقه. باید بلند شم. دیرم میشه. دیشب چنان وحشتناک خسته بودم که حدودهای نمی دونم8بودیا9ولو شدم و خوابم برد. به نظرم8بود انگار. بعدش11بیدار شدم و دوباره خوابم برد. بعدش2بعدش4بعدش5و تا الآن که بیدار شدم و دیگه باید بلند شم. به نظرم امروز روز شلوغ اما خوبی باشه. امیدوارم.
طرح انتقال مدیریت محله هنوز اجرایی نشده. آخ جون. ترجیح میدم مدیر یادش بره و این پیش نیاد. بدم نمیاد خودش بمونه. دیگه اندازه دفعه های پیش اصرار نکردم یعنی خوب1خورده کردم ولی خخخ خوب چیه مگه حیفه آخه خخخ اصلا خوب کردم اگر نمی گفتم دلم می ترکید چند دفعه ای نق زدم حالا که این مدلی شد باز می زنم. نه دیگه نمی زنم این عادلانه نیست که از1کسی انتظار داشته باشیم خودش رو برای همیشه درگیر چیزی کنه. حتی اگر اون چیز خیلی ارزش داشته باشه. من واقعا دلم می خواد منصرف بشه ولی اگر هم نشد براش آرزوی موفقیت می کنم. دلم گرفت از تصور آخرش. بیخیال سر صبحی.
چند وقت پیش که خیلی ازش نگذشته1اتفاقی افتاد که من تازه در این مرحله از عمرم معنی پیشآمدهای اتفاقی و حیرت حاصله رو فهمیدم. تا اون زمان هرچی غیره منتظره دیده بودم تمامش باطل شد از بس این یکی عجیب بود. به جان خودم از بس حیرت کرده بودم به وحشت می زد شبیه مزه تند فلفل که گاهی از بس تنده تلخ احساسش می کنی. این حیرته هم از بس اون لحظه زیاد بود انگار ترس شده بود. چسبیدم به دیوار و وا رفتم. بعدش موندم چیکار کنم. کاری نمی شد کنم1دفعه پیش اومد تقصیر من هم نبود خداییش تقصیر من نبود خودش شد و گذشت و خخخ. وایی خدا اصلا قشنگ نبود از شدت نمی دونم چه حسی اشتباهی به جای در بالکن در خروجی رو باز کردم نزدیک بود با لباس خونه بدون کلید بزنم بیرون! شکر خدا پیش از اینکه در پشت سرم بسته بشه و به شدت بی حجاب اون بیرون جام بذاره حواسم جمع شد که این در چوبیه در بالکن آهنیه و اینجا که اومدم کریدر طبقه خودمونه نه بالکن و وایی لباسم به شدت خونگیه و فقط همین به نظرم رسید که باید سریع خیلی سریع برگردم داخل پیش از اینکه در بسته بشه. پریدم داخل. شکر خدا کسی بیرون نبود و ندیدنم. اما، … چند لحظه بعدش کسی وسط خندیدن هاش بهم گفت هیچ اتفاقی بی دلیل نیست. یا1چیزی شبیه این. کلمه هاش رو درست و دقیق خاطرم نیست ولی محتوا دقیقا همین بود. چه انتظاری داری من اون لحظه جای شصت پا و چشمم رو نمی شناختم میگی دقیقا کلمه باید خاطرم باشه؟ برو بابا!
خلاصه اون بنده خدا این رو گفت و کلی هم به نظرم به احوالات مضحکم خندید و رفت. ولی دلیل؟ من خودم به این چیزها یواشکی معتقدم. همیشه هم اینجا گفتم. نشونه ها و دلیل ها و اینکه گاهی باید جدیشون گرفت. ولی به نظرم این شامل هر موردی که1دفعه روی سرت نازل بشه نیست. مواردی شبیه این اصلا خخخ! با تمام این ها دلیل، … این اتفاق دلیلش چی می شد باشه؟ یعنی خدا از اون بالا حوصلهش سر رفته بود خواست1خورده شوخی کنه بخنده؟ من سکته می کردم این چه کاریه؟ من فقط همین دلیل رو واسش می تونم پیدا کنم. که خدا یا تقدیر یا جفتشون شوخیشون گرفت و من هم که در دسترس. گفتن1حالی ببریم و1خورده از جا بپرونیمش بخندیم. خداجونم قربونت برم دفعه دیگه نوبت رو بده به بغلی داشتی منو می کشتی!
این روزها گاهی زیاد ملتهبم. نمیگم ولی این التهابه هست. گاهی شدید میشه گاهی خفیف تر ولی هست. گاهی دلم می خواد برسم به انتهاش و خاطرم جمع بشه گاهی هم دلم پایانش رو نمی خواد و ترجیح میدم همین مدلی ول معطل پایان باشم و باشیم و پایانه نرسه. فقط نرسه. این لحظه، … نمی دونم.
دیروز1سوتیه خیلی خیلی مسخره دادم. خدا رو شکر فهمیدم وگرنه خیلی بد می شد خخخ. کلاس بعد از ظهرم داشت دیر می شد. زنگ زدم آژانس و پریدم سوار شدم و بپیش. کرایه که می دادم1نیم ثانیه به سرم زد این پوله1خورده چیزه. واقعا هیچ توصیفی واسش پیدا نمی کنم خیلی سریع از سرم گذشت و پوله رو دادم و یادم رفت. شاید یکی از اون لحظه های التهابم بود شاید هم فقط خسته بودم و شاید هم، … بیخیال شد دیگه. سریع رفتم سر کلاس و به موقع رسیدم. من همیشه اگر دیر نرسم دقیقه90میشم. این هم بیخیال. کلاسه تموم شد، مادرم خونه منتظر بود، کلید داشت یا نداشت؟ اه باید سریع تر برسم خونه. آژانسی از همون آژانس ظهری بیا که خوب اومدی. دوباره سوار و خونه و پیاده. داخل خونه که رسیدم خستگی در کردن و گوش کردن به اعتراض های مادری از1عالمه چیز که حرصیش کرده بود و و و و و باز و و بیخیال شانس آوردی که دیرم میشه وگرنه، …
مادرم1سری چیز واسم خریده بود که ازش تشکر کردم و گفتم خاطرم باشه بلند شدم پولت رو بدم. یادم رفت و عصر شد. داشت شب می شد. مادرم می خواست بره. حس نداشتم بلند شم. یادم اومد که پولش رو ندادم. اه واسه چی یادم اومدی در که نمی رفتم می دادم الآن حالش رو ندارم بلند شم برم سراغ کیفه! بیخیال تا ابد که نمیشه ولو باشم پوله رو هم باید بدم حساب هام قاطی میشه. بدجوری خسته بودم دیشب. انگار جای خون خواب آور داخل رگ هام می چرخید. به زور بلند شدم رفتم سر کیفم که پول مادر رو بدم. می خواست بره. و1دفعه، … اوه! این اینجا چیکار می کنه؟ مطمئن نبودم پس رفتم سراغ بینایی مادر. اسکناس رو نشونش دادم. گفت5000تومن. یخ زدم. خدایا من این رو کنار گذاشته بودم که داخل تاکسی نگردم دنبالش و بدم به راننده. کدوم راننده؟ من امروز3دفعه آژانس گرفتم این مال کدومه؟ مادرم هم هی پشت سر هم می پرسید چی شده؟ چی شده؟
-محض خاطر خدا مادری1لحظه اجازه بده بلکه بتونم خودم بفهمم چی شده!
سعی کردم فکر یخ زدهم رو جمع و جورش کنم. صبحی که اصلا5000تومنی نداشتم. بهم خورد داد. این از این. عصری هم که باز خورد نداشتم دهی دادم بهم خورد داد. این پنجیه مال اون بنده خدای بعد از ظهریه که از صبح نگهش داشته بودم. ولی من مطمئنم بهش کرایه دادم. خدایا جای اسکناس چی دادم دستش؟ دیگه اینقدر بوق هم نیستم اسکناس رو با کاغذ اشتباه نمی کنم. مطمئنم اسکناس بود. ولی چندی بود؟ خدایا من از این اشتباه ها نمی کنم. خیلی زرنگ نیستم. فقط خونه سر مهلت اسکناس هام رو مرتب می کنم که بیرون وسط شلوغی و تعجیل اوضاع خراب نشه. پس این دفعه چی شد؟ اه لعنت به این بی حواسی های این روزها! آخه1نفر نیست به من بگه بی مغز روان داغون واسه چی هر دقیقه حواست میره به، … ولش کن اسکناسه چی بود من به اون بنده خدا چی پرداختم؟ دهی که نبود همهشون اینجان. خدایا من1دونه هزاری داشتم که الآن نیست. نکنه، … خدایا! شیرجه رفتم روی تلفن.
-الو! خسته نباشید من فلانی هستم از فلان ساختمون1سؤال دارم.
-بفرمایید.
-اون آقایی که بعد از ظهر ساعت2و20دقیقه رسوندنم کلاس تشریف دارن؟
-بله چه طور؟
-آخ خدایا شکرت میشه گوشی رو بردارن با خودشون کار دارم.
صداهای پشت خط.
-خانم فلانیه. فکر کنم فهمید.
و بعد به نظرم خنده بود شاید هم فقط شلوغی بود و من این مدلی خیال کردم.
-الو!
-سلام آقا معذرت می خوام من به نظرم امروز، …
این وسط مادرم هم پیش و بین تلفنه می خواست یادم بده چی بگم که سرم کلاه نره و ای خدا حفظ کنه این بزرگ ترها رو!
-خودم می دونم مادری!
مگه می شد؟ خخخ.
اون بنده خدا اومد پشت خط و هنوز نگفته می خندید. خلاصه اینکه من به جای پنجی1هزاریه کهنه و داغون داده بودم دستش و اون طفلک هم هیچ چی نگفت. وایی خدا چه خجالتی کشیدم اون لحظه. این اشتباه به خاطر نشناختن اسکناس ها نبود. چون همون طور که گفتم، پوله رو جدا گذاشته بودم. این2تا اسکناس با هم نبودن که اشتباهشون کنم. پس واسه چی همچین خطایی کردم؟ دیگه پرسیدن نداره جوابش کف دستمه.
طولش ندم. کله تو رو بیخیال خودم داره دیرم میشه خخخ. از اون بنده خدا تا جایی که جا داشت معذرت خواستم و اون طفلک هم فقط می خندید و می گفت طوری نیست پیش میاد. مادرم داشت می رفت و پوله رو دادم ببره بهش بده. این حل شد ولی من، … من واقعا باید حواس جمع تر از این ها باشم. خودم می دونم چی این مدلی پرتم کرده از مرحله. پس واسه چی اجازه میدم؟ واقعا لازمه؟ زندگی یادم داد چیزی که نمیشه تغییرش بدم رو فقط تماشا کنم. حتی مواردی که صد درصد به خودم مربوطن. و این مورد تقریبا هیچ چیش به خود من مربوط نیست. بود ولی در زمانی پیش از این، که از بس متفاوت و دور شده انگار1عمر باهام فاصله داره. ممکن بود من هرگز اون راننده رو پیداش نکنم. آژانسه بغل خونمونه ولی ممکن بود نباشه. ممکن بود هیچ زمانی نشه درستش کنم. و این خاطره از1نابینا تا ابد داخل ذهن1آدم خوب و بی پیچ و خم می موند که طرف نمی دید. یا اشتباهی پرداخته یا اصلا شاید نداشته. ولش کن گناه داره. لعنت بر ذات هرچی نکبته. خدایا شکرت که به خیر گذشت. که اتفاق دیگه ای نیفتاد. که تونستم حلش کنم. ولی به نظرم تا همین جاش باید عبرت شده باشه واسم. من واقعا زمان هایی که ذهن و روانم درگیر1چیزی میشه از باقیه موارد اطرافم غافل می مونم. این درست نیست. خودم رو شاید نتونم عوض کنم ولی توجهاتم رو باید تغییر بدم. واسه چی باید چنان درگیر1مورد، … باشم که در زندگی روزمرهم همچین خطاهای مسخره ای به وجود بیاد؟ این مورد شاید هفته ها طول بکشه و خدا می دونه اگر من همین مدلی پیش برم دیگه چه سوتی هایی میشه که بدم. شاید مورد بعدی خطرناک باشه. به نظرم باید کمی بس کنم. نه کاملا ولی اندازه2تا قدم کوچولو باید بکشم عقب. یعنی می تونم؟ میشه1درصد کوچولو هم شده به گفتار زبونم نزدیک تر بشم؟ من هر طرف می چرخم و میگم بیخیال. من که خیالم نیست. بابا بیخیال. ولی واقعیت این نیست. واقعیت دیروزه. اینکه از بس حواسم نبود اشتباه کردم. واقعیت اینه که خیالم هست. خیلی هم هست. سعی کردم نباشه ولی هست. به نظرم باید بیشتر سعی کنم. خیلی بیشتر. دیگه نباید از سر بی حواسی های این مدلی اشتباه های از هر مدلی کنم. واقعا لازمه نه عاقل بشم، فقط1جاهایی عاقلانه، یا نه فقط عادلانه حواسم رو تقسیم کنم.
وووییی دیرم شد دیگه نمی تونم بنویسم ویرایش این هم بمونه واسه ظهر که اومدم الآن باید بپرم. ولی پیش از رفتن1چیزی رو می دونی؟ زندگی عالیه. حتی با وجود خریت های من. حتی با داستان هایی از جنس دیروزهام که پیش میان و حسابی حالم رو می گیرن و متفکر و شرمنده و گیج جام می ذارن. زندگی عشقه. باور کن. ازم باور کن! داره7میشه من باید رسما پرواز کنم. آآآآهاااایییییی بابا زمان تو رو خدا فقط1کوچولو نفس تازه کن رسیدم!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 91
- 41
- 72
- 37
- 1,488
- 7,214
- 295,051
- 2,672,311
- 273,932
- 150
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
آخه بی مغز روانی داغون کاک رشید چرا هر لحظه هواست میره ….
سلام به جان خودم تقصیر خودت بود که گفتی چرا کسی این رو به من نمیگه خواستم بهت بگم که بعدا عقده نشه رو دلت بمونه خخخخ
وای پریسا ایمیل ایمیل آره همینه ولی هرچی میگردم رمزشو پیدا نمیکنم شکلک خشم و از این چیزا
پیش اومده واسه منم همچین اتفاقی ولی خوب شد یارو از اونایی بود که با کسی تعارف نداشت و بهم گفت که اشتباه پول رو دادم
وگرنه خیلی بد میشد اگه نمیگفت آخه اون رو من وسط راه سوار شده بودم و اصلا به نظرم آژانسی نبود یا اگه هم بود که من جایی که کار میکرد رو بلد نبودم
ابراهیم ببین خداییش شکر کن که دستم بهت نمی رسه به جان خودم باید نذری بدی واسه این. الآن کلید ایمیلت رو نداری آیا؟ ببین کی داره به من میگه واسه چی حواسم میره! حالا خوبه خط اول کامنتت رو کپی کنم بزنم وسط ملاجت آیا؟ الآن من کلید رو کجا بفرستم واست؟ همون حقته که معادلات کچلت کنن من بخندم. آخیش کیف کردم خخخ. وویی برم این رو ویرایش کنم امروز صبح فقط شوتش کردم نوک آنتن رفتم ایراد داره باید درستش کنم حسش نیست فقط2تا حرف اشتباهیش رو می ذارم باقیش بذار همین مدلی بمونه!
خوب اسش کن واسم ببین مجبورم میکنی اون خط و چندتایی دیگه هم بزارم روش بریزمشون تو یه بطری خالی و شوت و فرود وسط دماغت اه برم خاطرات رو تموم کنم به جان خودم امروز چندتا اس پر از محبت و علاقه از طرف دوستان به من رسید
حقت بوده. به جان خودم بوده. الآن کلید رفت به ایمیلت. چه مدلی بگیریش؟ آخه عاقل!!! اس رو بفرستم کجا؟ شکلک1دونه کلید رو دارم تکون تکون میدم صدا میده جیلینگ جیلینگ می کنه دل ابراهیم رو آب می کنه!
09142670625 پریسا بدو به جان خودم این فصل تموم نشه آخر پست مینویسم تقصیر پریسا بود من رو به حرف میگرفت نمیزاشت بنویسمش اون وقت خودت میدونی و بطری ها و سرزنشهای عاقل ها که به طرفت شوت میشن و وای که چه حالی بده اینجوری
نه خداییش این1مورد رو بیخیال شو عاقل ها و دنیاشون و منطقشون و کلا هیچ چیشون رو دوست ندارم. از ته دل میگم واقعا دلم نمی خواد باهاشون طرف بشم. عجیب این ها جماعت خخخ مثبتی هستن من ترجیح میدم ابدا پرشون به پرم نگیره. الآن کلید اشتباهی می فرستم واست تا در قورتت بده و آخیش! آخه اینجا1جوریه هر کسی بخواد کلکی وارد بشه در قورتش میده.
سلام پریسا. داستان اشتباهی به جای بالکن از خونه بیرون رفتن خیلی با حال بود خخخ. بابت دیروزم خیلی نگران نباش البته خیلی نباش. منم گهگاه از این سوتیا میدم ولی سوتی های من بیشتر اینه که یادم میره نمیبینم و داستان های بعدش. راست میگی باید حواسمونو عادلانه تقسیم کنیم ولی خوب یه وقتایی نمیشه یعنی انگار یادمون میره و اونقدر غرق در ذهنیاتمون میشیم که اینجوری میشه. گفتن بی خیال و بی خیال نبودنم به شدت باهات موافقم.
سلام مهرناز جان چه طوری؟ وایی مهرناز افتضاح بود1ثانیه دیگه در پشت سرم بسته می شد می موندم اون بیرون. باورم نمیشه به جان خودم این2تا در2جای کاملا مختلف هستن و کاملا دور از هم1دونهشون این طرف خونه هست1دونه اون طرف. بعد من رفتم اون یکی در رو باز کردم داشتم می رفتم بیرون. وووییی!ذهنیات من هم دیگه شورش رو درآوردن. باید1فکری واسشون کنم هیچ خوشم نمیاد بیشتر از این روزهام رو خط خطی کنن. من تمام لحظه هام رو دوست دارم و دیگه دلم نمی خواد این خط خطی ها روی هیچ بخشی از عمرم باشه. تعطیلاتم داره میاد و ابدا موافق نیستم با این مسخره بازی ها داغونش کنم. می خوام خوش بگذرونم. تا جایی که برام امکانش باشه. من دیگه تقریبا هیچ زمانی کاملا یادم نمیره که نمی بینم. فقط گاهی وحشتناک دلم واسه نورها تنگ میشه. بدجوری. شبیه کسی که دلش واسه1دوست از دست رفته قدیمی تنگ بشه. آخه من با نورها خیلی دوست بودیم. از بچگی نور بازی می کردم. یادش به خیر! بیخیال صبح به این خوشگلی ببین ما نشستیم چی میگیم. آخه حیف نیست آدم در1همچین صبح با حالی بلند شه بره سر کار؟ اون هم سر کار من؟ این صبح1خواب حسابی و1بیداری سر مهلت و1کیف و عشق و تفریح درست درمون لازم داره خخخ. به امید شروع تعطیلات!
سلام پریسا جان
امیدوارم اهوالت عالی باشه
جالب بود ولی ترسناک اگه در بسته میشد چی پیش میومد
دقیقن همین اتفاق برای همسایه آبجیم پیش اومده بود
من داشتم میرفتم خونه آبجیم آسانسور خراب بود داشتم از پله گس میکردم خخخ
نرسیده به تبقه آبجیم صدا خانومی اومد که
گفت نیااااا خخخخخی
من گفتم با منید گفت بله گفت در به روم بسته شده خجاب ندارم بهش گفتم آبجیم تنهای برید اونجا تا من بیام ببینم چیکار میتونم بکنم خخخ خولاسه کاشف به عمل اومد این خانم اومده بوده جلو واهدشو مرتب کنه اما بجای کلید با خودش دفتر تلغی آورده بود از آبجیم پرسیدم جریانش چیه گفت ایشون هر وقت بیرون میاد تو ساختمون کار داره کلید نمیاره دفتر بچشو بر میداره بعد اون تلغ دفتر رو از بین در و چهار چوب در میده داخل زبونه در اعقب میره و در باز میشه خخخخ میگم مگه خوله یه کلید مگه چه زهمتی دااره خخخخی اون روزم دفترش درو باز نمیکرد آی خندیدم به این جریان تازه نمیدونم با این عوساف چرا بدون حجاب اومده بود آخرش من با همون دفتر درو باز کردم رفت خونش
خخخخخیییی
سلام آریای عزیز. ایشالا بهتر شده باشی! دفتر دیگه چه داستانیه خخخ! من کلید بر می دارم ولی اون روز به خدا کلا حواسم واسه10دقیقه ای رفته بود مرخصی. داشتم زندگیم رو می کردم که1دفعه1چیزی شده بود که از شدت نمی دونم چه مدل حس نکبتی فرق زمین و سقف یادم رفت وایی آریا خیلی بد بود بی حجاب از خونه داشتم می رفتم بیرون یعنی رفتم ولی ثانیه آخر پریدم عقب و در داشت بسته می شد من رفتم عقب و در خورد به شونهم و بسته نشد و خلاصه خدا رحم کرد. خخخ اتفاقه به خیر گذشت و رفع شد من هم اون مدلی نرفتم بیرون ولی طعم فلفلیه اون حس کوفتی رو حالاها یادم نمیره. واقعیتش رو بگم، اصلا مثبت نبود. حس رو میگم. احساس خیلی بدی بود. ترجیح میدم دیگه پیش نیاد. دفتره هم جالبه اما امتحانش نمی کنم به دردسرش نمی ارزه خخخ قربون خدا با مخلوقات با حالش خخخ خخخ وایی خخخ.
سلام.
باز هم بعد مدت ها اومدم.
نمی دونم باز تا کی این دور و ور بمونم ولی فعلاً که هستم.
سوتی از این مدل نداشتم تا حالا ولی سوتی هایی که همیشه در خاطرم می مونند به حواس پرتی هایی مربوط میشن که موقع انجام کار های خونه برام پیش اومدن و مطمئنم باز هم پیش میان.
مثلاً وقتی تخم مرغ می شکستم یادمه چند بار پیش اومد که پوستش رو بندازم توی مایتابه و اصلش رو بندازم سطل آشغال و خوشبختانه همیشه مغازه اطرافم بوده چون چنین مواردی فقط در خوابگاه پیش اومدن و رفتم سریع قضیه رو جمع کردم
یا موقع شستن ظرف ها هم که فاجعه بار ترینش جابجا گذاشتن ظرف های شسته و نشسته و در نتیجه از اول شستن همه در سینک فوق کثیف خوابگاه بود دلم می خواست همه ظرف هام رو بندازم دور و چندتا دیگه بخرم ولی مایتابه جونم رو تازه خریده بودم و اون موقع خیلی نو بود دلم نیومد و پولش هم زیاد می شد و خلاصه با کلی نق زدن و آخ و اوخ کردن ظرف ها رو شستم و بر گردوندم اتاق تا موارد بعدی ببینم چی قراره پیش بیان
آها یادم اومد
همین دیروز تلفن زدم به یکی از دوستام که متأهله و به عادت همیشه به محض جواب دادن شروع کردم به مسخره بازی و همین که فهمیدم جواب داده شده گفتم:
سلام عشقم، کجایی گلم؟ دیگه یاد ما نمی کنی که می خواستم حرف های بدتری بزنم که خانمش گفت سلام حسین آقا سعید دستش داره رانندگی می کنه به من گفت جواب بدم.
با کلی معذرت خواهی تلفن رو قطع کردم و خدا رو هنوز هم دارم شکر می کنم که حرف های مسخره تری بهش نزدم.
این بار دیگه باید برم که حسابی داره دیر میشه.
چرا جا انداختی حرف هام رو سیستم نامرد؟؟؟؟!!!!!
دستش بنده باید می نوشتم.
سلام. ایول خاطرم باشه بعد از سر و سامان دادن به کامنت های اینجا1سر به خونه شما بزنم شاید اونجا چیزی نوشته باشید آخجون.
سوتی اوخ خدا نصیب نکنه نمی فهمم واسه چی این اواخر من سوتی هایی میدم که بدجوری سوتی هستن خخخ اینجا نمیشه تمامش رو گفت ولی خداییش اون آخرین گلی که شما پشت خط کاشتید1باغچه گل بود خخخ واااییی خخخ معذرت دلداری نمیدم اهل یواشکی خندیدن هم نیستم بلند می خندم و شرمنده خخخ. ولی سوتی ها معمولا حاصل پر حرفی های ذهن و دل می باشند و راه مقابله باهاشون رو هم نمی دونم. اگر می دونستم که خودم رو درمون می کردم! به نظرم باقیش اون پایینه برم برش دارم!
نگفتم باقیش اون پایینه؟ این هم از شوخی های وردپرس که گاهی بر سرمان آوار می باشد و چی بگیم دیگه دستش درد نکنه خخخ.