صبح جمعه.
فردا باید برم سر کار. با اون نکبت روز آخر هیچ دلم نمی خواد کسی اونجا ببیندم و خودم هم کسی رو اونجا ببینم. خیلی خیلی بدم میاد از این مدل اتفاق ها. اه لعنتی! بیخیال. چند روز دیگه این جفنگ واسه حدود4ماه تموم میشه و تا4ماه بعد1عمر اتفاق میشه که بی افته. فقط اگر خدا بخواد و، … توکل به خودش. فقط خودش. تا امروز در بنبست های خالص که از دستم هیچ و هیچ چی بر نیومده از توکل صرف ضرر نکردم. مطمئنم که باز هم نمی کنم. حتی اگر حکمش ادامه این وضعیت باشه. خدایا هرچی تو بگی. هرچی تو بخوایی!
باز از بخش مدیریت اینجا پرت شدم بیرون. واقعا کپی پیست رمز ورود سخت نیست ولی من خیلی از این کار بدم میاد. کاش این پرتم نکنه بیرون! باید دوباره وارد بشم.
دیروز استاد زبان اومد کلاس. شکر خدا سلامت بود. خوشحالم که مورد جدی نبوده. شاید لازم باشه تمرین های درس چهارم رو که حل کرده بودم بازبینی کنم. دیروز که درس می داد1چیزهایی یاد گرفتم که پیش از اون با خوندن یا سرسری خوندن اشتباه فهمیده بودمشون. از دوباره کاری بدم میاد ولی احتمال میره لازم باشه. دیگه نباید طولش بدم. امروز. حتما.
همچنان نگرانم. روزها که درگیر زندگی میشم کمتره و شب ها زیاد. واقعا لازم نیست ولی من دلواپسم. هیچ زمانی با تغییر ساده کنار نیومدم. و الآن1جاهایی1چیزهایی داره عوض میشه و من دلواپسم. واسه همه چیز دلواپسم. واسه خودم هم دلواپسم. هرچند دیگه به نظرم احتمالش زیر صفره که دلواپسی واسه خودم لازم باشه. به احتمال غریب به یقین من درگیر چیزی از اون مدل که ازش در میرم نمیشم. اگر پیش ترها بود شاید ولی الآن دیگه تقریبا مطمئنم که چیزی نمیشه. بعد از13امسال موارد دلواپسی های شخصی از این مدل واسه من رفع شده. می دونم که شده. ولی این1درصد احتمال خطا که یادش گرفتم گاهی، مخصوصا شب ها، به شدتی که لازم میشه از جام بپرم و خودم رو به دستشویی برسونم و روی اون خم بشم می ترسونه. بله اعتراف می کنم. خیلی بی توضیح و خیلی مضحک. ولی از محتمل شدن این1درصد می ترسم. زیاد به خودم میگم اولا چیزی نمیشه، دوما به فرض محال اگر هم چیزی باشه هیچ و هیچ دلیلی نداره من این طوری بی مهار وحشتزده باشم. آخه واسه چی؟ مگه بچه5ساله شدم که از هیچ چی این مدلی میشم؟ از خجالت آور گذشته و بسیار قبیح و زشته، و … ولی بی فایده هست. به خودم که میام، می بینم خم شدم روی دستشویی و از شدت فشار تهوع مشت مشت اشک از چشم هام میاد بیرون. این رو تا حالا به هیچ کسی نگفتم. چندتا از بچه های آشنا می دونن که حس مثبتی به فرض این مدل پیشآمد ندارم. طرف1دفعه که حرفش خیلی مختصر پیش اومده بود حالم رو دید. دست هام رو که1تیکه یخ شده بود لمس کرد و دیگه فریب خندیدن هام رو نخورد. حالا هر زمان صحبتش میشه میگه می دونم. خودم اون روز دیدم چه جوری شدی. من سعی می کنم اگر حرفش بشه، اگر بشه، مسخره بازی دربیارم و به ماجرا بخندم. اون ها هم می دونن یا تقریبا می دونن که حسم مثبت نیست. ولی تا الآن به هیچ کسی نگفتم که این شب ها از شدت فشار اون1درصد احتمال بارها و بارها ضربه فشار تهوع های شدید عصبی میشم. زدم به قهوه و سردردهای کرخت گرفتم. زدم به تفریحات و سنگین و داغون روز بعدم رو تلف کردم. زدم به رفع تشنگی و اون قدر رفتم تا فراموشم بشه. ولی، …
حالا که دارم اینجا می نویسمش، حالا که از ذهنم اومده بیرون و کلمه شده، خیلی خیلی بیشتر از همیشه جفنگ بودن داستان رو حس می کنم. خدایا خجالت آوره دارم از خجالت آب میشم. من باید1جایی این ها رو بگم یا بنویسم شاید حل بشه ولی این لحظه که دارم می نویسمش واقعا از شدت خجالت دارم می لرزم. این واقعا، … آخ خدای من!
بیخیال تا اینجاش که اومدم. پیش از این کسی بهم گفت مایه های اذیتم رو بگم. اگر نمی تونم بنویسم. نوشتم و پاک کردم. فایده نداشت. بعدش گفتم شاید کاغذ راهش باشه. نوشتم و پاره کردم. باز هم فایده نداشت. به کسی نمی شد بگم. مستطر در ابهام و الفاظ نامشخص اینجا نوشتم. فایده داشت. کمک کرد افسار این اسب رم کرده رو بگیرم دستم و بهش مسلط بشم و شروع کنم به حلش. حالا دارم این رو هم اینجا می نویسم ولی واقعا این دفعه مطمئن نیستم بشه از دستش خلاص بشم. بیشتر از اون که با این چیزها درست بشه اذیتم می کنه.
این نوشتن رو دوست ندارم. واقعا دلم نمی خواد ولی امتحان می کنم شاید فایده داشته باشه. شاید خلاصم کنه. شاید! خدایا! کمکم کن!
متنفرم از گفتنش از نوشتنش ولی، … من واقعا، … اسم این حس چیه؟ ترسه آیا؟ اگر هست من واقعا می ترسم. چیزی فراتر از تحمل منطق که این زمان ها چراغش خاموش میشه. شبیه مواجهه با1خطر خیلی جدی. واقعا بلد نیستم توضیحش بدم. این مورد در ناخودآگاه من نماد تمام تصویرهای وحشتناکی شده که من ازش در رفتم و پناهنده شدم به، … و نمی فهمم. واقعا نمی فهمم واسه چی ناخودآگاه دیوونه و مزخرفم در مواجهه با این1قلم با تمام قوا اعلام خطر میده. سعی می کنم شبیه آگاه ترهای اون طرف میز با اون لحن لعنتیه از جنس منطق از خودم که این طرف میز با تهوع درگیرم طرف بشم. از خودم می پرسم:
-تا حالا چیزی دیدی؟ چیزی بیشتر از کلمه؟ چیزی که عملا اتفاقی رو تداعی کنه؟ اصلا موقعیتش بوده که ببینی؟ اصلا موقعیتی خواهد بود که ببینی؟
جواب ها همه منفی هستن. نه. ندیدم. پیش نیومده. نمی بینم. پیش نمیاد. آخه از کجا میشه که پیش بیاد؟ مطمئنم که نمیاد. تا آخر عمرم. چیزی نشده. چیزی هم نمیشه.
ولی در همون حال پیش از تکمیل جواب هام، …
-به خاطر خدا! تهوع. من لازم دارم برم دستشویی. به خاطر خدا!
از این حالم متنفرم. متنفرم! من در عمرم خیلی چیزها رو پشت سر گذاشتم. خیلی زیاد بودن. بعضی تونل ها چنان تاریک و پیچ در پیچ بودن که اگر خودم طی نمی کردمشون، امکان نداشت مسافرشون رو باور کنم. و هرچی از اون روزها دورتر میشم به بیرونی ها بیشتر حق میدم که باور نکنن. بنده های خدا!
من در عمرم از خیلی تونل ها گذشتم. تونل های تاریک. خیلی تاریک. خیلی هم ترسیدم. زیاد پیش اومد که حس کنم از شدت فشار وحشت تعادلم رو، تعادل همه چیزم رو از دست میدم و برای همیشه به جهان جنون دایمی میرم و دیگه بر نمی گردم. ولی هیچ کدوم از وحشت هام اینهمه طولانی نبودن. اون ها با رفع موقعیت رفع شدن و ماجرا تموم شد. در بعضی موارد که عمیق تر و خطرناک تر بودن کاملا تموم نشد. ترسی فرو خورده و مهار شده ازش جا موند که می شد و میشه مهارش کرد و فقط به خاطرش لرزید. بالاترین درجه ترس رو عید96تجربه کردم. در تمام عمرم هیچ زمانی به این شدت لمسش نکرده بودم. اون قدر شدید بود که هنوز هوای مسمومش خاطرم هست. دیگه هیچ کجای زندگیم چنین وحشتی تکرار نشد. و اگر خدا بخواد دیگه هیچ زمانی در ادامه زندگیم چنین تجربه سیاهی تکرار نمیشه. امیدوارم. و دومیش، … خدایا جا داره از شدت خنده تمسخر خفه بشم آخه این، …
برام خیالی نیست چند درصد از جهان چه قدر عوض بشه. برام خیالی نیست چی پیش بیاد. یعنی هست اما می دونم اگر پیشآمدهایی که احتمال پیشآمدشون رو میدم پیش بیاد اتفاق هایی که می افته بد نیست و خیالم راحته. واقعیتش زیادی هم راحته چون به خیلی چیزها مطمئن میشم. فقط نمی خوام واسه شخص من پیش بیاد. می خوام ازش کنار بمونم. می خوام از فاصله امن تماشا کنم. به هر کسی میگم می خنده. حق هم داره. نه من بلدم و مایلم به این وضوح توضیح بدم، نه اون بنده های خدا به هیچ کجای خاطرشون خطور می کنه که من در خودم اینهمه، … اینهمه، … اه لعنت! خدایا. خدایا!
در حال حاضر لازم نیست دلواپس چیزی باشم. جهان خخخ در حالت تعلیق بین زمین و هوا تاب می خوره و هنوز ثابتیم. و من با عضلات منقبض کاملا آماده ام که به محض شروع حرکت به سمتی که احتمالش رو میدم سریع پرواز کنم. ظاهرا که واسه من همه چیز حله. پس واسه چی این مدلی میشم آخه؟
مطمئن نیستم این رو بفرستمش روی آنتن. بیش از توصیف از نوشتن این سطرها احساس خجالت کردم چه برسه به اینکه بخوام فقط1درصد تصور کنم کسی بفهمه دقیقا چی گفتم. اوخ خدا. لطفا! بیخیال الآن نمی خوام دیگه بهش فکر کنم. صبح جمعه هست واقعا ترجیح میدم روزم بدون فشار شروع بشه.
امروز مادر میاد. یعنی گفت میاد. خدایا این بنده خدا1جا بند نمیشه هواش رو داشته باش. قهوه، نه. چایی می خوام. از مدل1خورده شیرینش. خخخ معمولا از چایی شیرین بدم میاد. خوب چیکار کنم شبیه آب قنده. آب قند! اَییی! وایی خدای من ایش! ازش خیلی بدم میاد. بچه که بودم خاطرم هست1مدتی عجیب آب قند دوست داشتم. بهش می گفتم شربت آب شکر. تا چشم مادرم رو دور می دیدم می رفتم سراغ ظرف شکر و قند و لیوان هم نه1دون از اون شیشه گشادها بر می داشتم داخلش قند یا شکر می ریختم و آب و بخور تا بترکی. مادرم از دستم عاجز شده بود. مونده بود چیکارم کنه. تا اینکه1روزی که قندهای خونه رو تموم کرده بودم و مهمون اومد و مادرم بی قند موند و کلی ماجرا درست شد که بماند، بعد از حل مسأله مادرم صدام زد. خاطرم هست حدودهای عصر بود. گفت بیا اینجا. رفتم پیشش. از اونجایی که خرابکاری کرده بودم و این خرابکاریم حسابی مایه دردسر شده بود برخلاف همیشه حسابی مظلوم شده بودم. خخخ روش در رفتن از مجازات یا تخفیف. شکلک از همون بچگی بسیار پدرسوخته. مادرم1دونه شیشه گشاد خیلی بزرگ داد دستم و گفت این رو بگیر. ازش گرفتم. مادرم بردم سر کابین که داخلش1ظرف خیلی بزرگ شکر بود. اگر در جستجوهام پیداش کرده بودم به قندها دستبرد نمی زدم و خیتی بالا نمی اومد. جرأت نداشتم از کشف اونهمه شکر ذوق کنم. برخلاف مظلومیت وحشتناک اون لحظه هام بود. مادرم گفت بردار بریز توی شیشه باهاش شربت درست کن. شیشه خیلی گنده بود و چه قدر شکر لازم داشت تا1به قول خودم شربت آب شکر حسابی بشه داخلش درست کرد؟ قشنگ نصف قدم می رفت توش خخخ. مونده بودم مادرم می خواد چیکار کنه ولی سرم پایین بود و کارم رو می کردم. طول کشید ولی شیشه رو حسابی شکری کردم. مادرم کمک کرد شیشه رو بردم سر شیر. مادرم گفت پرش کن. آب رو باز کردم و منتظر شدم تا پر بشه. مادرم1کفگیر گنده داد دستم و گفت به هم بزن. کفگیر رو گرفتم و اون قدر ظرف رو به هم زدم تا همه شکرها آب شدن. مادرم من و شیشه رو برد داخل آشپزخونه. بهم گفت بشین. نشستم. شیشه رو داد بغلم. بدجوری تعجب کرده بودم. مادرم گفت بخور. تمامش رو بخور. اونقدر بخور که سیر بشی. مظلومیت یادم رفت.
-همهش مال خودم؟
مادرم نه حرصی بود نه می خندید.
-همهش مال خودت. همهش رو بخور. بعدش بیا بیرون.
از خوشی ماتم برده بود. من و اینهمه خوشبختی محاله خخخ! مادرم رفت بیرون و در آشپزخونه رو بست. اون زمان اوپن در کار نبود. من موندم و1شیشه گنده پر که از بس بزرگ بود می شد داخلش خفهم کرد. معطلش نکردم. شیرجه رفتم روی شیشه و دِ بخور. خوردم و خوردم و خوردم. نشستم و خوردم. پا شدم و خوردم. دور آشپزخونه چرخیدم و خوردم. آخرش دور خودم می چرخیدم و همچنان خوردم. اونقدر خوردم که حس کردم الآن منفجر میشم. مادرم اومد و گفت هنوز تمومش نکردی؟ گفتم نه. خسته شدم. مادرم گفت همهش رو بخور بعدش خستگی در کن. تازه داشتم می فهمیدم به چه دردسری افتادم خخخ. کاریش نمی شد کرد. با درست کردن داستان قندها مادرم رو بدجوری مگسیش کرده بودم. مکث کردم. مادرم گفت تا ته شیشه رو بخور. همهش رو. تا آخرش. چاره ای نبود. باید تا تهش می رفتم. خوردم و باز خوردم. آخ دلم. دارم میمیرم آییی. فایده نداشت. شیشه لعنتی انگار ته نداشت. این دیگه چی بود! عصر شده بود و من همچنان می خوردم. خخخ خدایا یادش به خیر خخخ!
دردسرت ندم. به ته شیشه که رسیدم حالم بی توصیف بود. مادرم شیشه رو برداشت و فرستادم داخل حیاط و گفت هم توالت داخل حیاط هست که بری هم باغچه که اگر خواستی استفراغ کنی. همونجا باش تا دل و روده هات هوا بگیره.
خخخ! وایی خداجونم خخخ!
نتیجه اینکه از اون روز تا همین الآن، من هر جا اسم آب قند یا همون شربت آب شکر بیاد حالم بد میشه. به شدت ازش بدم میاد. چنان بدم میاد که دفعه آخر زمانی که فشارم رفته بود پایین اطرافم به زور2تا جرعه به خوردم دادن. یعنی زور فیزیکی. به خدا خیلی مضحک بود ولی مجبور شدن این کار رو کنن و بعدش نفسم گرفت و اونقدر سرفه کردم که بنده های خدا سکته زدن. بعد از داستان اون عصر و اون شیشه دیگه چایی شیرین رو هم خیلی دوست نداشتم. هنوز هم ندارم مگه اینکه گاهی چی بشه دلم بخواد مثلا همراه نون و پنیر1خورده کم شیرینش رو بخورم وگرنه خخخ! دلم1دفعه واسه مادرم تنگ شد. مادرم در مقابله با موارد آزاردهنده ای شبیه این یکی روش های جالبی داشت. ای کاش حالا هم می شد انجامشون بده. برای بریدنم از مواردی که می دونم نباید بخوامشون ولی عین مگسی که جذب کندوی مرگش میشه بی اراده میرم طرفش. خدایا کاش می شد به مادرم می گفتم شاید1راهی واسهش داشت! مادرم همیشه واسه همه گیرهای بچگی هامون1راهی داشت. الآن هم واسه گیرهای بزرگی هامون، اگر بفهمدشون، راه داره. اولش راه هاش به شدت به نظر غیر قابل استفاده میان ولی بعدش می بینیم که عجیب جواب میدن و ما حسابی از مخالفت هامون شرمنده میشیم. من بیشتر خاطرم مونده تا برادرم. واسه همین کمتر باهاش مخالفت می کنم و هرچند با تردید، ولی قدم آهسته راهی که میگه رو میرم و بعدش که از محکم بودن زمین زیر پاهام مطمئن میشم قدم دو میرم تا آخرش. آخ مادرم! طفلک مادرم! بیچاره مادرم! عزیز من! خدای خاکیم! مادرم! چه قدر اذیتش کردم! چه قدر اذیتش می کنم! خدایا قسم می خورم سعی کنم دیگه پیش نیاد! خدایا قسم می خورم دیگه پیش نیاد! خدایا قسم می خورم که، …
همین الاآن مادرم زنگ زد. گفت داره حرکت می کنه. خداجونم هواش رو داشته باش! لطفا!
نظرم عوض شد شاید این رو بفرستمش روی آنتن. به شرط اینکه بالاش رو نخونم خخخ. بسه دیگه چایی دلم خواست بلند شم برم. صبح جمعه قشنگیه. قشنگ و ساکت و آرام. خوشم میاد موهام رو شونه کنم و آواز بخونم و، … الآن باز می زنم جاده وراجی نه دیگه بسه باقیش باشه واسه بعد واقعا باید برم. بر می گردم اگر عمری باشه.
هی! زندگی عالیه. شاد باشی!
سلام پریسا
آخ اینقده دیرمه که فرصت نشده برم محله یه راست پریدم اینجا
این روزا هر کاری میکنم نمیدونم چرا حس میکنم بابا زمان از لحظاتم کم میکنه تا به کارام نرسم
تا برمیگردم میبینم شب شده و خخخخخ
پریسا سعی کن اون حس نکبتی رو شوتش کنی بیرون
دورش بنداز
بسپار به همون جهنمی که لایقشه
آخ دلم دیشب کلی قهوه و شیرینی خوردم کسی هم بالا سرم نبود و کلا آخ جونم بود ولی حالا آییییی
پریسا میشه از طرف من به مامانت سلام برسونی و بگی بازم از اون شیشه های شربت آب و شکر به خوردت بده واییی
بفرما پریسا یه گونی شکر و دو گونی قند تقدیم به تو
بدو همشو شربت شکر کن و بخور حالشو ببر
راستی هرچند تو معلم نیستی ولی خوب با یه کم دیرتر روزت مبارک
وای من رفتم روز خودم داره میپره
بابا زماااااان تمومش نکن اومدم
واییییستاااااا
سلام ابراهیم. خوب اون طرف چی می گفتی؟ حالا اینجا شاهد در کار نیست برسم به حسابت آیا؟ شکلک تهدید. خخخ بابا زمان جونم ایول اذیتش کن اذیتش کن آخ جون این ابراهیم بدو بدو بره هی بدوه هی بدوه کیف داره خخخ. وووییی شربت قند خدا نه به جان خودم چنان ازش بدم میاد که از کسر فشار بمیرم دلم خوردنش رو نمی خواد. شربت مثلا آبلیمو دوست دارم ولی آب قند، اَییی وووییی نه ممنون خودت بخور من نمی خوام شکلک حالم بد شد. قهوه و شیرینی؟ خوب که آخجونت بود بله؟ حالا باید تمام آخجون ها رو پس بدی فعلا چندین سرویس مرتب آیی بگو تا بعدا موقع آخجون هات مواظب تر باشی خخخ. اون حس رو هم، … موافقم باید بفرستمش بره1جایی. خخخ آخرش میره. به نظرم1خورده دیگه این هم باید یواش یواش بپره و بره و، … ممنونم ابراهیم. درست میگی باید بیشتر سعی کنم تا کمتر حالم رو بگیره. ایول بهت! خوشم میاد که فراموش نکردی اون پست اعتراضم داخل محله رو. واسه این1دفعه دیگه جدا ممنونم. همچنین واسه تبریک محتاط و مهربونت. ممنونم ابراهیم. ممنونم که هستی.
همیشه شاد باشی دشمن عزیز.
به به می بینم که رفتی رو ویبره و داری می لرزی.
شکلک یه لبخند ملیح و شیطانی.
من برم یه چیزی پیدا کنم و بیام. هر وقت اومدم میام جلویت می ایستم و هی می برم بالا هی می کوبم تو سرت، هی می برم بالا هی می کوبم تو سرت، هی می برم بالا هی می کوبم تو سرت، هی می برم بالا هی می کوبم تو سرت، هی می برم بالا هی می کوبم تو سرت.
فکر کنم با این روش حالت خوب میشه احتمالا.
شکلک کف دو تا دستامو به هم می مالم و یه آخ جون هم میگم و همون طور که لبخند ملیح می زنم میرم یه چیزی پیدا کنم تا بیام.
سلام وحید خخخ. اون1چیز رو من پیدا می کنم می زنم وسط ملاجت تا تو بی هوش بشی و من حالم جا بیاد خخخ. ویبره خوب واقعیتش1خورده گاهی میرم ولی در این لحظه همه چی آرومه و من واقعا امیدوارم که بتونم همه چی رو در مورد خودم همین طور آروم نگهش دارم و خخخ نمی دونم واسه چی خخخ فقط خخخ. شکلک تنبلی بسیاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااار زیاد از تصور بلند شدن و آماده شدن و رفتن سر کار.
سلام.
خوشحال باشید من که واقعاً متوجه نشدم چی گفتید منظورم همون بخش اول حرفاتونه.
البته من در این جور موارد آدم بسیار کم هوشی هستم ولی به هر صورت متوجه نشدم و این می تونه برای شما گزینه مثبتی باشه
ولی در مورد آب قند خیلی خیلی روش جالبی بوده یکی از روش های ترک یک عادت هم بنا به گفته روان شناس ها اینه که از اون آدم معتاد میخوان به حد مرگ اون چیزی رو که بهش معتاده مصرف کنه و این طوری تنفر درش ایجاد میشه و ترکش می کنه
روش مادر شما هم از همین نوع بوده
حالا با یک بطری بزرگ آب قند چه طورید؟
هاهاهاهاهاههاهاهاهاهاهاااااااااااااااااااا
سلام. شما کم هوش نیستید ولی آخ جون خخخ. حالا که این مدلیه باز هم می نویسم. آب قند وووییی خدا چه روش بدجنسانه ای دارن این روانشناس ها انصاف نیست اصلا آخه. نه ممنون آب قند دوست ندارم سر صبحی1جوری شدم. بلند شم برم1لیوان آب زرشکی قهوه ای چیزی قورت بدم هواش از سرم بپره.