کمی ای کاش از جنس دلتنگی!

صبح3شنبه.
دیروز و امروز سر کار نرفتم.
دیروز کلاس زبان استادمون عوض بود. این بنده خدا چند وقته گلوش اذیتش می کنه و با صدای فوق گرفته میاد سر کلاس. اون هفته می گفت صحبت کردن واسم خطرناکه و خیلی آروم حرف می زد. دیروز هم اصلا نیومد کلاس و1نفر دیگه جاش اومده بود. من اولش خیال می کردم گلو دردش مال سرماخوردگی باشه ولی خیلی طول کشیده. واقعیتش، یواشکی1خورده دلواپسم واسش. چیزی نباشه! این روزها هم که درد و مرض های عجیب غریب مد شده. خدایا طوریش نشه گناه داره! باید تا5شنبه منتظر بمونیم یعنی بمونم ببینم میاد یا نه اگر باز هم نیومد، … خوب نمی دونم. دلواپسشم. کاش چیزیش نباشه!
ایمیل بی معرفت پوشه داستان هام رو واسه آقای آگاهی نفرستاد و کفرم رو درآورد. نای فحش دادن ندارم. عجیب بی حالم امروز. از اون بی حالی های کرخت که نه جاییت درد می کنه نه حالت به هم می خوره نه گرسنه ای نه تشنه ای نه گرمته نه سردته و با تمام این ها1چیزیت هست. از اون1چیزی هایی که هیچ دکتری در هیچ کجای جسمت نمی تونه گیرش بیاره و درستش کنه. جاش امنه و درمون های این مدلی دستشون نمی رسه بهش. دلم نمی خواد بزنم بیرون. از سرگیجه ها می ترسم. دلم هم نمی خواد خونه بمونم. انگار جایی پناه نمیده بهم. دلم می خواد با1کسی حرف بزنم. ولی زمانی که1کسی میاد میگه چت شده پریسا میگم هیچ چی. انگار هیچ کسی اون1کسی که دلم می خواد باشه نیست. خوب واقعا نیست. دلم واسه کسی تنگ شده که نیست. خیلی لازم دارم1چیزهایی رو بهش بگم و اون، … خوب اگر اینجا بود با1حالت انزجار از ته دلی می گفت خاک بر سرت که تا این درجه از خریت رفتی و از این چیزها. ولی بعدش با حوصله ای که به هیچ عنوان نمی شد ازش تصور کرد، دستم رو می گرفت و می گفت بیا بریم1خورده مال خودمون باشیم. می رفتیم. سواره یا پیاده. داخل ماشین به قول جوون ها توی دور یا جایی ساکن می شدیم. فرقی نمی کرد. فقط می رفتیم. مال خودمون می شدیم. فقط خودمون2تا. و اون دیگه نمی گفت خاک بر سرت. باهام حرف می زد. در مورد موضوع مسخره ای که بهش نشون داده بود تا چه درجه ای از خریت رفتم صبور و با حوصله باهام حرف می زد. حرف می زدیم. توضیح می دادیم. توجیه می کردیم. دلیل به هم می دادیم. قانع می شدم. دست خودم نیست جمله خطرناکیه. می رسیدم بهش. و بود. دستی که به شدت تکونم می داد تا بیدار بشم و بیدار بمونم بود. کمک می کرد تا دست خودم باشه. تا دیگه شبیه این لحظه و الآن نباشم. تا این حس نفرین شده یواشکی لعنتی نتونه یواشکی روانم رو شبیه پارچه های پوسیده پاره پاره کنه از شدت فشار. دلم تنگ شده واسه حضوری که مدت هاست دیگه نیست. ولی کجاست؟ من خیلی جاهارو واسه احساسش گشتم. با خیلی وسایل گشتم. از خیلی راه ها گشتم. مگه میشه1کسی دیگه هیچ کجا نباشه؟ مگه میشه کامل از هستی ناپدید شد؟ مگه نه اینکه زنده ها روح دارن و روح باقیه؟ مگه نه اینکه ما هرگز نیست نمیشیم؟ پس چه جوری میشه1نفر نیست شده باشه؟ واسه چی من پیداش نمی کنم؟ اگر نیست شده پس من سال گذشته در یکی از ترسناک ترین مراحل عمرم چه جوری دیدمش؟ سراب ندیدم. دیوونه نشدم. اشتباه نکردم. به خدا بود. خدایا1کسی حرفم رو باور کنه! هرچند من به هیچ کسی نگفتم. ترسیدم خیال کنن زده به سرم. این چیزها واسه من عزیزتر از اون هستن که با ناباوری ها کثیفشون کنم. پس نگفتم. اما بود خدایا تو که باور می کنی مگه نه؟ خواب نمی دیدم. بیدار بودم اون لحظه ها! بیدارتر از هر زمان دیگه ای در تمام عمرم. اون لحظه ها نمی شد خواب بود. اون لحظه ها رو نمیشه فراموش کرد. تا عمر دارم اون وحشت تلخ و نافذ از خاطرم پاک نمیشه. و بعد، … من صدای قدم هاش رو می شنیدم. عطرش رو می فهمیدم. دستش رو حس کردم. واضح بود حتی واضح تر از زمان هایی که همیشه در دسترسمون داشتیمش. صداش رو می شنیدم. کاملا واضح می شنیدم. پس واسه چی حالا که اون لحظه ها گذشتن، پیش از اون لحظه ها که اونهمه گشتم، بعد از اون لحظه ها که اینهمه مشتاقم، واسه چی پیداش نمی کنم؟ واسه چی هیچ کجا نیست؟ من واسه چی باز این طوری شدم؟ سر صبحی واسه چی اینهمه دلم تنگه؟ من چم شده؟ الآن من دقیقا چمه؟

دلم تنگ شده واسش. یعنی می خونه اینجا رو؟ دلم تنگ شده واست. کاش پیشم بودی! گاهی بد جوری تاریکه. دلم حضور خورشید رو می خواد. دلم خورشید رو می خواد. خورشیدی که از جایی گرما طلب نمی کرد و نمی گرفت و باز می تابید. فقط می تابید. فقط می تابید! دلم تنگ شده واسش! دلم تنگ شده واست! اگر اینجا رو از هر جا که هستی، اگر هستی، می خونی، دلم تنگ شده واست! خورشید آشنای ناشناس!
درست بعد از13امسال بود که عمیقا باورم شد1چیزهایی رو هیچ تغییری نمی تونه عوض کنه. حتی قویترین تکان دهنده ها که عمیق ترین خواب ها رو می شکنن. حتی خاک! گاهی1چیزهایی، گاهی1خواب هایی به هیچ ندایی بیدار نمیشن. همیشه می دونستم1جاهایی واقعا هیچ راهی نیست ولی همیشه سعی می کردم راهی باز بشه. با تحمل، با تلاش، با دعا! گاهی واقعا باز می شد. گاهی عوض می شد. گاهی می شکست. گاهی، … ولی1چیزهایی مثل خاک بی تغییر باقی می مونن. نمی تونی عوضشون کنی حتی با1پایان از جنس خاک. حتی مرگ هم نمی تونه بعضی از، … این نوشتن ها فایده ندارن. بیخیال.
گاهی بعضی چیزها به هیچ عامل تغییری عوض نمیشن. شبیه خاک. شبیه خاکی که با وجود تمام دردهایی که روی سینهش می باریم، همچنان سنگین، همچنان سرد، روی گور عزیزهای از دست رفته خوابه و حتی گرم هم نمیشه از اینهمه محبت های خیس و شکسته ای که از دل ها و چشم ها بهش می بارن و می بارن و باز می بارن. گاهی بعضی دردها هیچ طوری درمون ندارن. شبیه این دلتنگ شدن های من. خیلی گذشته. اینهمه سال! اینهمه روز این همه شب اینهمه ماه! و من، و ما، همراه شدیم با جریان بی توقف زندگی، و ظاهرا باور کردیم پایان ها رو. اما هنوز این دفتر در ناخودآگاهم، در ناخودآگاه خسته و تاریکم، انگار1جایی باز مونده. بسته نشده دفتر حضوری که دیگه نیست! گاهی حس می کنم واسه بقیه قهرمان های قصه هم همین مدلیه. نه شبیه من. هر کسی شبیه خودش. اندازه خودش. واسه خودش. دفترهای باز مونده خیلی مثبت نیستن. اونجا داخل ضمیرت باز موندن و هر از چند گاهی ورق که می خورن، تیزی های لبه صفحاتشون روحت رو از داخل خراش میده. چه دردی داره این خراش ها. خراش هایی از جنس خالص دلتنگی. و من خودخواه زمان هایی شبیه صبح امروز که توی خودم گیر کردم، بیشتر از هر زمان دیگه ای دلتنگ میشم. واسه گفتن چیزهایی که به هیچ کسی نمیشه بگم. واسه اون توبیخ های آشنا که بعدش، چند دقیقه بعدش، نیم ساعت بعدش، می رفتیم تا1خورده مال خودمون باشیم. واسه اون لحظه های تلخ اما شیرین. خدایا چه قدر دیر فهمیدم! کاش1جاهایی از زندگی تکرار داشت. کاش می شد باز هم باشی! کاش پیشم بودی! کاش پیشم بودی!
زیادی سیاه شد. معذرت. باید بلند شم. امروز حتی اینجا نوشتن هم خیلی کمک نکرده. ساعت9شده. روز قشنگیه و فقط من وحشتناک دلم، … کاش می شد من، … بیخیال بلند شم درس بخونم5شنبه کانون رو تعطیلش نکردن. عجیبه که برخلاف همیشه که تشنه تعطیلات بودم و هستم، این دفعه در این1مورد مشتاقش نیستم. یعنی بدم نمی اومد تعطیل بشه ولی فقط بدم نمی اومد. دیروز گفتن تعطیلی بی تعطیلی و من دیدم از این هم هیچ بدم نیومد. انگار حتی یواشکی1خورده خاطر جمع هم شدم. اگر تعطیل بشیم نظم به هم می ریزه. الآن31خرداد این ترم تموم میشه و اگر1روز این وسط تعطیل بشه یا باید جبرانی بذارن که مشخص نیست چه روزی باشه، یا از31خرداد میره اون طرف تر که نمی دونم چه دردمه که خوشم نمیاد. شکلک دیوونه که البته چیز جدیدی نیست خخخ! دیروز نصف درس چهارم رو گرفتیم پس حالا می تونم به تمرین هاش ناخنک بزنم و خیلی از کلاس جلو نباشم. آخ جون. بسه دیگه ساعت از9گذشت بابا زمان داره میره من هم امروز حال ندارم دنبالش پرواز کنم. آهایی بابا زمان منو ببر!
شاد باشید!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «کمی ای کاش از جنس دلتنگی!»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    خیلی دیوونه ای خیلی
    عجیب من رو یاد تنهایی هام و دوستی که باید باشه و نیست انداختی
    پریسا کاش اصلا دلی واسه دوست شدن دوست داشتن دوست داشته شدن و هر کوفت و لعنتی که چیزی به اسم دوست همراهش باشه نبود
    اه اه لعنت …..

    • پریسا می‌گوید:

      می فهمم. به خدا راست میگم می فهمم. جنس این مدل دلتنگی رو می فهمم. این لحظه شاید از خیلی لحظه های دیگه بهتر می فهمم. آخه خودم هم خیلی لازمش دارم. حضور عزیزی که دیگه نیست رو خیلی لازمش دارم. ابراهیم! نبودنش خیلی ناغافل پیش اومد. گاهی از پیش می دونی که1غیبتی1اتفاقی1چیزی داره می رسه. ناخودآگاه واسش آماده میشی. تحلیلش می کنی. تجزیهش می کنی. خودت موافقش نیستی ولی ضمیرت آهسته و نامحسوس می پذیردش. ولی این، … عجیب ناغافل، … حتی ناغافل تر از1واقعه ناگهانی شبیه تصادف. حتی در اون موارد هم شاید بشه1طوری، … دارم جفنگ میگم. جدی نگیر درست میشم بعدش حس ندارم اینجا رو پاکسازیش کنم بیخیال کلا من جفنگ باید بگم دیگه! دیوونه هم خودتی البته به اضافه خودم. شکلک1دونه خخخ از مدل بسیار بی حالش خخخ. نه دروغ نمیشه بگم این تقلبیه. پست رو که می زدم فقط دلم تنگ بود. کامنتت رو که خوندم نفهمیدم واسه چی چشم هام خیس شدن و هنوز هم خیسن و دارن خیس تر میشن. این یعنی گریه آیا؟ گریه می کنم. بله به نظرم این ها اشک باشن. من گریه می کنم بلکه1خورده سبک تر بشم از این کوه یواشکی. تو هم گریه کن. چند لحظه1جایی گریه کن. جایی که کسی نبیندت و گیر نده واسه چی گریه می کنی. شاید کمک کنه. شاید! امیدوارم!

  2. ابراهیم می‌گوید:

    پریسا گریه هم واسه این لعنتی بیفایدست
    پریسا گاهی بعضیا چنان حماقت میکنن که آدم اگه از عقل هم بی بهره مونده باشه حیرت میکنه
    یکی بود که چنان دوستم بود که حتی فکر روزی رو که بشه قهر کنیم رو نه خودم نه اون و نه حتی کسایی که ما ها رو میشناختن نداشتن
    ولی سر یه گناهی که من ذره ای توش تقصیر نداشتم چنان من رو جلو همه ی به قول خودش دوستای فوق العادش مقصر کرد که حتی دوستای فوق العاده ی خودشم از این همه تقصیر بخاطر هیچ به من نسبت داد صداشون دراومد
    بعد مدتی اومد گفت شیطون گولم زد
    جدی اگه این آشغال نبود ما حماقتامونو میانداختیم گردن کی آخه
    پریسا هنوزم به من اس میده
    ولی شاید باورت نشه طرز حرف زدنمون بیشتر شکل کنایه زدن و فوشهای یواشکیِ
    جوری سرد حرف میزنیم که از سردی کلام گاهی حس منجمد شدن بهم دست میده
    حالا اون دوستای فوق العادش هم ولش کردن و
    پریسا گاهی از ته دل آرزو میکنم خفه شه و دیگه به من اس نده
    ولی نمیدونم چرا توان این رو ندارم که صاف و مستقیم ازش بخوام دیگه بهم اس نده
    سر این موضوع کلی با یاشار بحث کردیم
    چون ازم کتاب خواست و من براش ارسال کردم
    براستی تو کار بعضیا موندم که اینا آدم هستن یا چیز دیگه ای
    یا اگه اونا آدمن ما چی هستیم
    ای بابا بازم که زیاد شد
    ولی امروز که پستشو زدی دقیقا سال همون روزیِ که اون من رو به تقصیر نکرده مقصر کرد

    • پریسا می‌گوید:

      باز هم که من دیر رسیدم! آخ ابراهیم امان از تقصیرهای نکرده! خداییش1جاهایی بلاهایی سرت میاد که با خودت میگی ای کاش دسته کم تقصیر داشتم می گفتم خوب مجرم بودم مجازاتش رو می بینم. گاهی بی تقصیر مجازات شدن شبیه آتیش روان رو می جوه. خیلی بده خیلی بده خیلی.
      ابراهیم جدی میگم شیطون گناه داره. گاهی خیلی واقعی دلم می سوزه واسش. آخه شیطون هست درست ولی ما آدمیزادیم خیر سرمون مفتخریم به عقلمون. پس کجا میره این عقلی که اینهمه به پشتیبانیش خودمون رو از باقیه مخلوق های خدا بالاتر می بینیم؟ اگر اینجاها به کار نیاد پس کجا باید به کار بیاد؟ طفلک شیطون که این زمان ها همیشه در تیررسه!
      از این پیام فرست ها من هم چندتایی دارم. طرف1زمانی خخخ! تازه به سکوت های آدم معترض هم میشن که تو چه قدر عوض شدی. واسه چی اینهمه سردی؟ اون زمان ها مهربون تر بودی. خداییش این دیگه خیلی واسه صبوریه آدم زیاده خخخ. من هم تا الآن نگفتم خفه بشه بهم چیزی نفرسته. واقعیتش بعد از این هم نمیگم. دارم تمرین می کنم تا قوی تر بشم. که گاهی در جاده عمر لحظه های هرچند گذرا رو بر حسب الزام با هم قدم بزنیم بدون اینکه من نه دردم بیاد نه شبیه دیروزها دستش رو توی دست هام بخوام. سخته گاهی که بخوایی در معرض دیروزها وایستی و تعادلت رو حفظ کنی. یا از درد هوار می کشی و می افتی، یا باز می بازی و1دفعه به خودت میایی می بینی که، … گاهی سخته روی لبه این تیغ راه بری، حرف بزنی، بخندی، بدون اینکه تعادلت رو از دست بدی و از1طرف این لبه تیغ بی افتی. تو هم بی خودی سعی نکن. به اون بنده خدا نمیگی خفه بشه. نمی تونی بگی. اگر بگی دلت بیچارهت می کنه. پس بیخیال. طوری رفتار کن که انگار دیروزها نبودن. اما با خودت که خلوت کردی همه جای دست و دلت رو چک کن و مطمئن بشو، به شدت مطمئن بشو که شبیه دیروزها چیزی از خودت رو بین دست های طرف مقابلت جا نذاشته باشی. حسابی مواظب باش. حسابی مواظب باش2دفعه از1دیوار سقوط کردن دردش وحشتناکه. مواظب خودت باش که نیفتی. من به درد این مدل راهکار دادن ها نمی خورم. چنان منفی میگم که طرف از ترس می زنه به ناکجا آباد خخخ معذرت می خوام نسخه خودم رو نباید واسه تو می پیچیدم ببخش.
      ببخش که بدون اینکه بدونم خاکسترها رو سر سالگرد شروع این شعله ها بیدارشون کردم. معذرت می خوام. امیدوارم اذیتت نکرده باشم! هی ابراهیم! من تارت میوه ای می خوام. نمیشه سفارش بدم گزینه پرداخت نقدی رو از داخل این نرم افزاره برداشتن و واسه پرداخت اینترنتی باید از کد امنیتی رد بشم که داخل گوشی این شدنی نیست. شکلک ناکامی به علت ندیدن. و در آخر واسه اینکه زندگی از رو بره، خخخ!
      بیخیال بدون تارت هم میشه من حالش رو ببرم. فعلا که درس می خونم و حالش رو نمی برم تا شب ببینم به کجا می رسم. تو هم از اوقات فراغتت کامیاب بشو و خلاصه اینکه حالش رو ببر.

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    گفتید صدا یاد آقای محمد قاضی مترجم معروف کتاب هایی مثل شازده کوچولو و زوربای یونانی و این طور کتاب های خاص که مطمئنم خوندیدشون افتادم.
    یه کتاب خود مرحوم قاضی نوشته به نام خاطرات یک مترجم که خیلی خیلی قشنگه در اون کتاب گفته که از زمانی به بعد دیگه نتونست صحبت کنه و مجبور شد از یک دستگاه استفاده کنه که بتونه با ارتعاش صوتی منظورش رو برسونه
    من یک آقا در روستامون که این مشکل براش پیش اومده و همین طور دستگاهش رو دیدم
    اصلاً چیز جالبی نبود ولی کار طرفی که با این مشکل درگیر بود رو حسابی راه می انداخت و اون راضی بود
    آقای قاضی هم به همین خاطر که نمی تونست صحبت کنه بیش از پیش به ترجمه رو آورد و سال های آخر عمرش خیلی زیاد کتاب ترجمه کرد
    حالا امیدوارم استاد شما این مشکل براش پیش نیاد و جزئی باشه و رفع بشه.
    در مورد اون هایی هم که رفتند و دستمون بهشون نمی رسه هیچ حرفی نمیشه گفت اِلّا این بیت از خانم حیدرزاده رو که میگه:
    بلد نیستم بی تو این جاده رو
    مسیرای معمولی و ساده رو
    که واقعاً من بعضی وقت ها به این جا می رسم که بدون اون هایی که رفتند حس می کنم نمیشه ادامه داد و خیلی سخته ولی خب نمی دونم چی شاید روح اون ها به کمکم میاد و باز ادامه میدم
    شاید هم خیلی پوست کلفت شدم و این بیعاریه که به جلو هُلَم میده و باز فردا روز از نو روزی از نو
    دلتنگی از نو و باز زمان و زمان و زمان و التیام و غبار فراموشی و کم رنگ شدن تا باز دلتنگی و باز دلتنگی و همین چرخه که هی تکرار میشه و نمی دونم تا کی قراره همین شکلی ادامه داشته باشه.
    بسه دیگه زیاد دارم حرف می زنم.
    برای اون داستان ها هم خودتون رو زیاد اذیت نکنید اگر می تونید از دراپ باکس استفاده کنید یا توی محله آپلودشون کنید بر می دارم و اگر هم هیچ کدوم از این راه ها نمیشه واقعاً راضی نیستم به درد سر بیفتید.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام. استادمون حسابی گناه داره صداش میره که بگیره ولی فعلا نگرفته. به نظرم این درس دادن ها حنجرهش رو زیاد ضعیف کردن.
      چرخه دلتنگی های ما و مرهم های زمان و باز و باز و باز و، … شاید این چرخه هم بخشی از زندگی باشه. شاید همه و همه گرفتارش باشن. شاید شبیه تمام سفید و سیاه های زندگی، این هم واسه همه باشه! نمی دونم. واقعا نمی دونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *