صبح1شنبه. خیلی دیره باید برم سر کار. کمی گیج میرم امروز. دیشب خوابیدم ولی ظاهرا کسر خواب این چند شب جبران نشده یعنی شده ولی تنظیماتم به هم خورده و الآن گیج می زنم. فشاری که قورتش می دادم دیروز1دفعه منفجرم کرد. دلم نمی خواست کسی این رو ببینه ولی دقیقه80وا دادم. درست نوشتم80هنوز10دقیقه به وقت اضافه مونده بود که من بریدم و جلد آدم مثبت بیخیال عاقل منطقی هرچه شد شدم رو ترکوندم ازش پرت شدم بیرون. دست خودم نبود دیگه نتونستم. بیخیال.
دیرم شده. این روزها کمی پریشونم. نه دروغ گفتم این روزها کمی بیشتر از کمی پریشونم. دیروز خودم رو غافلگیر کردم. خیال نمی کردم هنوز اینهمه باشه. کاش می شد امروز بیرون از خونه نمی رفتم. سرگیجه کزایی. زیاد نیست ولی من ازش می ترسم. بدم میاد کار دستم بده و بقیه ببینن. متنفرم از این داستان تماشا دادن ها.
دلواپسم. الآن کمتر شده. دیشب خیلی اتفاقی با چندتا آگاه تر از خودم در مورد مایه دلواپسی هام حرف زدیم و فعلا معتدل تر شدم. یعنی منفجر نمیشم و می تونم شبیه آدم بی سر و صدا منتظر تماشا کنم. دیرم میشه. کاش می شد امروز نمی رفتم!
این چند روز آخری انگار نمی خواد بره. نمی دونم واسه چی امسال اینهمه فوق شدید بریدم. خداجونم کمکم کن.
دیروز از اداره1لیست اومد اسم همکارهای در آستانه بازنشستگی داخلش بود. شلوغی شده بود که نگو. خیلی بودن. هر کسی اسمش رو پیدا می کرد و شلوغی راه می افتاد بعدش اسم هم رو پیدا می کردن و بیشتر شلوغی راه می افتاد. همکار من یعنی هم گروه من هم اسمش هست. همه خوشحال بودن. شبیه زمانی شده بود که1دسته می خوان برن به1سفر هیجانی و بقیه تماشاشون می کنن. بدجوری دلم می خواست اسمم قاطی اسم هاشون بود. بدجوری دلم سر و کار داشتن با بچه ها رو نمی خواد. بدجوری دنیا تاب می خوره امروز. اوخ دیرم شد.
هنوز اسکنر نخریدم. امروز باید بیشتر درس بخونم دیشب که تیم تاک بودم روزش هم تا می رفتم درس بخونم این، … یعنی تمرکزم می پرید می رفت1جاهای دیگه و کم درس خوندم یعنی کم نخوندم کم درسم رو فهمیدم. بدجوری دیرم شد این بمونه اومدم کاملش می کنم.
ساعت11صبح1شنبه. زودتر از زمانش رسیدم خونه. خیلی زودتر. سرگیجه عوضی کار دستم داد. خیلی نبود یعنی بود ولی بقیه خیلی بیشتر از اندازه لازم ترسیدن. مگه چه مدلی میشم این زمان ها؟ طرف نمی تونست فشارم رو بگیره نمی دونم ایراد از کجام بود ترسید. خلاصه تنها اجازه ندادن مرخص بشم. زنگ زدن و زنگ زدم مادرم رو از کار و کلاسش باز کردم کشیدم اونجا که بیا این ها دست بردار نیستن. بیچاره مادرم. حرصی ام از دست این عاقل ها. شاید تا دفعه آینده حرصم نپره در جواب احوالپرسی ها1جفنگی بگم. شاید هم تا اون زمان بیخیال بشم و چیزی نگم. بیچاره مادرم. کارفرما بهش گفت تا رو به راه نشدم نفرستدم سر کار. یعنی تا شنبه مجازم کرد خونه بمونم. قاعدتا باید عشق کنم ولی به جاش فقط تعجب می کنم. درسته از تعطیلی و مرخصی بدم نمیاد ولی این1جورهایی کلاشیه من که اونهمه چیزیم نیست از حالا تاشنبه6روز میشه! من فقط1خورده سرم گیج رفت و1کوچولو فشارم، … خوب حالا1خورده بیشتر از1کوچولو. اندازه ای که نبضم چند لحظه زیادی ضعیف بود و دستگاه نتونست بگه فشارم چنده. خوب1خورده هم نمی شد بلند شم و1خورده هم، … اه خوب اصلا که چی؟ گیج رفتم دیگه اینهمه شلوغ کردن نداره که! یعنی که چی؟ خوب که چی؟ خدایا بیچاره مادرم! کاش این طوری نمی شدم! ولش کن فعلا کاریش نمیشه کرد ولی این، … لعنت بر ذات هرچی پلیدیه!
تلگرام قطع شده. واتساپ ندارم. پاکش کردم. نمی خوام نصبش کنم. کاش تلگرام وصل بشه. داخل محله می چرخم. خاطرم1درصد کوچولو جمع شده. چیزهایی که من خیلی دلم می خواست بگم چون حس می کردم خیلی ها نمی دونن رو1نفر دیگه اومد گفت. نمی دونم گفتنش فایده داشته باشه یا نه ولی گفت و من خاطر جمع شدم که1کسی گفتنی هایی که داشتم می ترکیدم بگم رو گفته. قهوهم سرد شد الآن میام.
خوردمش1دونه دیگه درست کردم. آخه2تا مارک دارم. از یکیشون درست کردم الآن از دومیش درست کردم. اصلیه که عطرش زیادی آشناست! دوست دارم این عطر رو. لیوانم رو آوردم اینجا کنار دستم تا هم بلند نشم هم تا این سرد بشه عطرش رو حس کنم.
روی همین مبل که داغونش کردم نشستم. همین که مینا داخل تیم تاک می شناختش. دستگاه بخور روشنه و داره از اون بوهای خوش که عشقمه پخش می کنه همه جا. موزیکش رو خاموش کردم. فعلا نمی خوام بزنه. عطر این قطره های دوست داشتنی و عطر آشنای قهوه من و سکوت! آخ سکوت! الآن مدرسه شلوغه. باید اونجا باشم ولی نیستم. خیلی بده ولی من دارم از آرامش و فضای اینجا لذت می برم. می دونم این ساعت ها الآن مال من نیستن ولی، … خدایا ببخش! منو ببخش! نباید اجازه می دادم ولی، … خدایا ببخش!
میرم1نگاه دیگه به پست سنجاقی محله کنم بر می گردم.
چیز جدیدی نیست. پست در حال انتظار هم نیست. کلا فضا امنه. فکر من اما1خورده نا امنه. یعنی شلوغه. داشتم می گفتم. روی مبل نشستم. همون مبلی که مینا داخل تیم تاک می شناخت. همون مبلی که امیر علی بزرگه می شناسه. سیستمم رو بغل کردم و گذاشتمش روی پاهام و خخخ پاهام روی طبقه پایین میز عسلی بزرگه جا خوش کردن و انگشت های دستم کلید ها رو نوازش می کنن و لحظه به لحظه افکارم رو می نویسن. دستگاه بخور روی میز طرف چپم بدون موزیکش با1صدای فشفش و چیزی شبیه حباب بازی1پری کوچولو سکوت رو تزئین می کنه و عطر می فرسته همه جا. رو به روی من روی میز کمی مایل به راست لیوان پر و داغی که هنوز سرد نشده و عطر قهوه آشنا ازش میاد بیرون و میاد طرف من و میره همه جای اتاق تا واسه1مدت طولانی بمونه و من از این موندگاریش کلی خوشم بیاد. این مارک قهوه رو خیلی دوست دارم عطرش می مونه. عطر آشنای آشنای آشناش. چه قدر از ترکیب این2تا بو و این آرامش خوشم میاد.
هنوز دلواپسم. همراه درصدی خاطر جمعی. شاید اشتباهه هم دلواپسی هام و هم خاطر جمعیم. دلواپسم از چیزی که شاید هیچ چیزش واقعا به من مربوط نیست ولی من بیخیالش نیستم. نمی تونم باشم. و خاطر جمعم از اینکه گفتنی های من به وسیله1آگاه تر از خودم گفته شده. و باز هم خاطر جمعم از اینکه می بینم آگاه هایی که به تصورم بی تفاوت شدن، نسبت به چیزهایی که زمانی براشون ارزش داشت، شاید اون قدر که خیال کردم بی تفاوت نباشن و دسته کم اون قدر خیالشون هست که دلشون نخواد شاهد پایان های منفی باشن و اون قدری خیالشون هست که دسته کم در حد1هشدار هم شده اقدام کنن. شاید تصور من اشتباه باشه. خوب اشتباه باشه! اما دلم می خواد این مدلی تصور کنم. این طوری حس و حالم بهتره. هنوز دلواپسم ولی حس و حالم از این تصورم، هرچند اشتباه، اما بهتره. قهوهم رو تست می کنم ببینم میشه خوردش یا نه.
سردتر شده ولی هنوز بد نیست1خورده دیگه صبر کنم. مادرم میگه اینهمه داغ نخور سرطان می گیری. من از قهوه سرد خوشم نمیاد. مادرم الآن نیست ولی به نظرم بد نیست بهش گوش کنم. با1سرگیجه کزایی این بنده خدا از زندگیش باز شد. بیچاره مادرم! خدایا منو ببخش! اگر واقعا با ناپرهیزی هام سرطانی بشم پیش و بیش از خودم این طفلک اذیت میشه. من خونوادم رو تا اینجا زیاد اذیت کردم. سر همه چیز. هر مدلی که تصورش رو کنی من این ها رو اذیت کردم. دیگه نباید پیش بیاد. کاش پیش نیاد! خدایا این ها سر تکی تکی موارد من اذیت شدن بسه دیگه! خدایا لطفا! خدایا لطفا! نتیجه اینکه لیوان قهوه فعلا میره کنار تا چند لحظه دیگه که کمی سردتر بشه. فقط کمی.
باید امروز زنگ بزنم در مورد مارک اسکنر خیلی جدی تحقیق کنم. یکی از دوست های حسابی دوست بهم2تا شماره فرستاده که هنوز باهاشون تماس نگرفتم. هی آشنا ممنونم ازت! از ته دل! ممنونم ازت!
سرگیجه ها میان و میرن. الآن اومدن ولی من جایی نیستم که بتونن اذیتم کنن. در خونه هستم. در فضای آروم و حسابی امن. بین4دیواریه امن و عطرهای آشنا و سکوت عزیز. اینجا نشستم. سرگیجه ها دمغ میشن و کمی دیگه اطرافم می چرخن و به دنیای اطرافم فشار میارن تا محکم تر و سریع تر تاب بخوره. داره تاب می خوره. بیشتر تکیه میدم و عمیق تر در آرامش امن فرو میرم. سرگیجه ها چند ثانیه دیگه زور میدن. الآن زورشون ثابته و این لحظه بیشتر نمیشه. همچنان بی اعتنا می نویسم و لبخندم هرچند کج و بی حال و بی حالته ولی حفظش می کنم. سرگیجه ها آهسته آهسته دارن خفیف تر میشن. دنیا داره از تاب خوردن می ایسته. خیلی آهسته حرکتش داره کند میشه. باز هم. باز هم. سرگیجه ها دارن عقب می کشن تا چند لحظه دیگه1دفعه حمله کنن. تمام امروز همین مدلی بود. اونجا در محل کار تونستن اوضاع رو به هم بریزن و نتیجه این شد که من الآن اینجام. ولی اینجا زیادی امنه. زنگ گوشیم.
جواب دادم مادرم بود. خاطر جمعش کردم که چیزیم نیست اون بنده خدا رو فرستادم سر زندگیش. امروز از کار و بارش باز شد اومد از محل کار رسوندم اینجا. خواست بمونه گفتم بره. نگرانه ولی ترجیح میده به ترجیحات من توجه کنه. در نتیجه رفت و با تلفن از حالم می پرسه و میگه اگر لازم شد بهش زنگ بزنم. کاش بتونم دلواپسی رو از دلش پاک کنم. واقعا چیزی نیست. سرگیجه های بدجنس! الآن عقب کشیدن ولی کامل نرفتن. در حالت ضربه فنی اعلام حضور می کنن. اون اندازه که اگر بخوام بلند شم بهتره مواظب باشم. یواش بلند شم و آهسته و از کناره ها راه برم تا اگر لازم شد سریع دستم رو به چیزی بگیرم یا تکیه بدم و آهسته بشینم. قهوهم دیگه باید سرد شده باشه.
چه تلخیه دلچسبی! تموم شد دیگه هیچ چی داخل لیوان نیست. باز هم می خوام. باید بیخیالش بشم2تا لیوان خوردم سومیش دردسر درست می کنه واسم پس بیخیالش. به دلواپسی هام که متمرکز میشم سرگیجه ها به طرز وحشتناکی سریع حمله می کنن. انگار این2تا با نخ به هم وصلن. لعنتی! هیچ از این وضعیت خوشم نمیاد.
تلگرام همچنان قطعه و ای کاش وصل بشه! خوب بذار1خورده مثبت بین باشم. بعد از ظهر و اگر فردا صبح خونه باشم صبح می تونم واسه کلاس فردا بعد از ظهر بیشتر درس بخونم. کلاس زبانم رو اگر روی برانکارد هم باشم باید برم. مدیر کانون نمی تونه این مدلی بفرستدم مرخصی. اگر شده دم اون در دراز بکشم در اون ساعت مشخص من اونجام. این1مورد از اون لجبازی های خطرناک برند پریساست که درست باشه یا نباشه هیچ چیزی نمی تونه کنارش بزنه. هیچ چیزی! شبیه مواقعی که بیخیال هر دلیل و منطق و مصلحتی بیخیال هر چیز و هر چیزی سفت و بی خش میگم نه! نه! نه! نه! نه! میرم محله الآن میام.
رفتم دیدم و اومدم.
دلم می خواد تمرین های درس چهارم زبان رو بشینم حل کنم. ظاهرا آسونه. کتابم گرامرش رو نداره فقط مثال هاش هست اما از روی مثال هاش تقریبا فهمیدم چی شد ولی بد نیست صبر کنم کلاس بهم برسه. هنوز تمرین های درس سوم رو حل نکردیم. تازه5بخش تمرین های درس دوم حل شده هنوز1بخش مونده. زیادی جلو رفتن هم خوب نیست1جوریه انگار مطالب قاطی میشن و اوضاع خراب میشه. میگم حالا تمرین اول و دوم رو حل کنم اولیش لغته دومیش هم اون پسوندها. فعلا بیخیال عصر درس بخونم شاید هم این2تا رو فقط همین2تا رو حل کنم نمی دونم. عجیب ویر تمرین حل کردن افتاده به سرم. تعطیلات که شروع بشه باید بلند شم حضوری برم چندتا دار الترجمه سر بزنم. ولی قبلش اسکنر و تمرین های خونگی و خداجونم یعنی صبح های تعطیل شبیه الآن همهشون این مدلی امن و آروم و بهشتی هستن؟ آخ جون! بذار1خورده خیال بافی کنم خوش می گذره. در مورد اینکه دستم در ترجمه چنان قوی بشه که داخل تعطیلات1دار الترجمه پیدا کنم و داخلش جا بی افتم و بتونم از این به عنوان1شغل دوم که درش آهسته و روون پیش میرم استفاده کنم و، … تا حالا خیال پردازی هام رو ننوشته بودم. نه اینجا و نه هیچ کجا. حتی در وورد معمولی و خصوصی. هرچند من از زمانی که ستون های اینجا رو فرستادم بالا دیگه وورد خصوصی نگه نمی دارم. خیلی چیزها می نویسم ولی یا منتشر میشن اینجا یا پاک میشن. اون هایی که پاک میشن هیچ کجا نمی مونن. خلاصه اینکه تا حالا خیال پردازی هام رو جایی ننوشته بودم. اولین دفعمه و دلم می خواد پاکش نکنم بذارم بمونه.
رفتم ببینم تلگرام وصل شد یا نه گوشیم هنگ کرد. هنگ هاش داره زیادی زیاد میشه ولی حسش نیست فحشش بدم. حیف این فضا نیست با فحش خط بی افته؟ ولش کن خودش میاد بالا. باید بلند شم چندتا زنگ بزنم. باید درس بخونم. باید ترجمه داستانی که شروع کردم رو ادامه بدم. باید1سری از داستان هایی که از اینترنت کش رفتم رو دسته کنم بفرستم واسه آقای آگاهی.
گوشیم اومد بالا. به نظرم لازم نیست برم ببینم تلگرام وصل شده یا نه. اگر وصل بشه سیل پیام هایی که از صبح موندن پشت در می ریزن داخل. پس بیخیال.
داشتم می گفتم. باید، … ولش کن باید اول1چیزی خورد. گشنمه. ولی نه خیلی زیاد. نمی دونم چمه حس می کنم اگر نوشتن رو ول کنم به شدت دلواپسی ضربهم می کنه. زور می زنم عقب نگهش دارم. اگر دلواپسی برنده بشه سرگیجه ها هم برنده میشن. خوشم نمیاد.
از1جایی هرچند خفیف اما داره بوی دردسر میاد. بوی تلخ و سرد دردسری که من ازش عقب می کشم ولی می دونم اگر پیش بیاد خاطرم از1چیزهایی حسابی جمع میشه. بوی دردسر. بوی خفیف و تلخ دردسر. از اون دردسرهای نامحسوس با لزوم حضورهاشون. شبیه پریدن از1مرحله اجباری اما لازم. شبیه آمپول. مخصوصا در نگاه بچه هایی که اون قدر بزرگ شدن که بفهمن واسه درمون شدن باید آمپول بزنن ولی هیچ خوششون نمیاد. این دردسر از نگاه من جنسش اون مدلیه. ابدا آمپول دلم نمی خواد. جای واکسن های آخری که دقیقا جنسش همین مارک بود هنوز مونده به خدا از بس درد داشت زیر فشار حاصله پیچ می خوردم. و حالا دارم خیلی خفیف پیش حضور بوی الکلش رو حس می کنم که از بین شیشه و در بطری که خیلی نامحسوس تکون داده و خیلی خیلی کم شل شده میاد بیرون. پیش درآمد شروع اقدام به تزریقات. نفس تزریق به نظرم کمک می کنه ولی، … من دلم نمی خواد مورد تزریق باشم. دردش فراتر از توانمه اگر گزینه تزریق بیاد وسط من نیستم و البته خخخ بی خخخ. بیخیال در هر حال من که نباید آمپول بزنم خخخ اگر پیش بیاد از در اضطراری درمونگاه می زنم بیرون در حالی که حسابی خاطر جمعم آمپول لازم ها آمپوله رو دریافت می کنن و حتما درمون میشن خخخ. جدی از این طرف که تماشا می کنم بد هم نیست. خیلی هم مثبته. ولی میگم آمپول؟ یعنی آمپول؟ آمپول آیا؟ خخخ میشه من این بخش آخری رو پاکش کنم؟ آخه آمپوووول خخخ خخخ خدایا خخخ!
زنگ تلفن. اومد و رفت. کلی طول کشید. یکی از آشناها بود که می خواست مطمئن باشم و ازش، … بیخیال من مطمئن نیستم. زندگی یادم داد اعتماد نکنم. زندگی یادم داد باور نکنم. زندگی یادم داد این سایه ها که برای گرفتن دستت به طرفت دراز میشن دست نیستن نباید گرفتشون. زندگی، … زندگی قشنگه. قشنگ و حسابی عزیز.
چی داشتم می گفتم؟ آهان آمپول. خلاصه اینکه آمپول بد نیست خیلی هم مثبته مخصوصا واسه درمون درمون خواهان عزیز. حالا هم به نظرم آمپول کمک می کنه به درمون این بیمار عزیز. این بیمار عزیز. این بیمار خیلی خیلی خیلی عزیز. خدایا چه قدر دوستش دارم!
دلم حسابی می خواد که بیمار درمون بشه حتی با تزریق ولی خودم از پشت پنجره شاهد درمون شدنش باشم. از1مکان امن که مطمئن باشم درد این تزریقات تهدیدی برای هیچ نقطه ای از بریدگی های در حال جوش خوردن من نیست.
این تلگرام هم که وصل نمیشه! خوب بشه دیگه! اه! الآن محل کار تعطیل شده. اگر اونجا بودم الآن وسط راه خونه داشتم بر می گشتم. زنگ در. مادرم.
رفتم و اومدم. مادرم اومده. بیچاره مادرم! خدایا منو ببخش! مادرم صدام می کنه. بساط نهار. باید برم. بر می گردم.
باز اومدم. مادرم اینجاست. بیچاره مادرم! واسه چی اینهمه پریشونم؟ همه چیز درسته. من اومدم خونه و می تونم فردا هم خونه بمونم. اوضاع ظاهرا آرومه و موردی واسه خشم و پریشونی نیست پس من دقیقا چمه؟ چی داره این کار رو می کنه؟ اه لعنت! بد نیست برم ولو بشم بغل دست مادرم که نمی دونم چه مدلی تلگرامش وصل شده ولی مال من همچنان در حال اتصاله و متصل نیست. خوابم نمیاد ولی عجیب خستم. کاش اگر نوشتن رو ول کنم درصد پریشونیم بالاتر نره! شاید چند ساعت دیگه بهتر بشم. شاید. امروز حتما باید واسه اسکنر تحقیق کنم. دیگه زیادی طول کشیده اون هم در مورد من که کلا از تأخیر بدم میاد. در بالکن بازه و هوای شلوغ از اون بیرون میاد داخل و با جریان هوای بهار و عطر نفس گل های روی بالکن عطر موجود داخل اتاق هم جاری شده و وایی خدا این بوها رو عجیب دوست دارم. صدای فشفش این دستگاه رو از بین شلوغی ها دیگه سخت می شنوم ولی خیالی نیست. من که می دونم اون اینجاست. داره کار می کنه و حباب های رنگیش رو فوت می کنه روی پریشونی های من. پری های نادیدنی از پشت سایه های نورانی و رنگی روی شیشه هاش که بیناها میگن قشنگه حباب های کوچولو برام می ترکونن و به پریشونی های از جنس واقعیت های سیمانیه جهان واقعیه من و ما آدمیزادها می خندن. نسیم میاد همراه شلوغی ها و بوها و جریان هوای تازه. بابا زمان روی سرخیه التهاب حاصل از دلواپسی هام دست نوازش می کشه و آهسته، طوری که دردم نیاد، با لایه های خیلی نازک غبار، غباری از جنس خودش، از جنس گام های مهربونش، روی شعله های بی مهار رو می پوشونه. اون ها باز بیرون میان و بابا زمان باز آروم و صبور با لبخند ملایمش روی حرارت التهابم دست غباری می کشه و به نفس های از جنس دردم مهربون و آرامش بخش می خنده. دوستت دارم بابا زمان. ممنونم ازت! خیلی زیاد. خیلی زیاد!
ساعت داره2میشه. به نظرم بد نیست فعلا دیگه بس کنم. این سیستم رو استراحتش بدم و خودم هم استراحت کنم بلکه این سرگیجه های بدذات و منتظر برن به ناکجا تا دفعه های بعد که امیدوارم به این زودی ها نباشه.
ساعت4و24دقیقه عصر. هنوز اینجام. یعنی رفتم و الآن دوباره اومدم و همچنان در وسط این نوشته دارم مانور میدم. خوابم نبرد. واتساپ رو موقتا نصبش کردم ولی این جدیده عجیب غریبه ازش چیزی سرم نمیشه. تلگرام که وصل بشه باز می پرونمش. خاطرم نیست اومدم اینجا چیچی بگم الآن از خاطرم پرواز کرد رفت. سرم کمی تا قسمتی سنگینه هنوز. از1کسی1پیشنهاد بسیااار وسوسه انگیز داشتم که اصرار داشت بپذیرمش. گفتم نه! واقعیتش وسوسه شدم ولی گفتم نه! اونهمه شجاع نیستم. از این مدل ریسک ها می ترسم و اصلا همین اندازه که صحبتش رو گوش کردم حس ترس می کنم. بهم نمیاد ولی شاید زیادی مواظبم. خلاصه فعلا از وسوسه جستم کاش گرفتارش نشم!
تلگرام واسه1سری ها وصله ولی من هنوز ندارمش. این کتابه که دارم می خونمش بد نیست پر از داستان کوتاهه ولی بعضی داستان هاش خیلی ماستیه کفرم درمیاد. بعضی هاش ام قشنگن. میره که گریهم دربیاد. دلم بدجوری می خواد بخندم. از اون خنده های سبک و بلند. از اون خنده های از ته دل. خدایا لطفا!
ساعت5و2دقیقه عصر. نگین زنگ زده بود. کلی گفتیم و گفتیم. خندیدیم و خخخ تموم شد دیگه.
تلگرام همچنان قطعه. واتساپ آژیر می کشه و دلم این رو نمی خواد. هنوز گیج میرم و از این هم خوشم نمیاد. هوا خوبه جون میده واسه سلامت بودن و تفریح کردن. نه از اون تفریحات مه آلود نه خخخ نمی دونم چه مدل تفریحی. شاید از اون مدل های مثبتش. در حال و هوای جوونی و نوجوونی بزنی بیرون دنبال بستنی خوردن و خندیدن و پارک و قایق سواری و سفر و گردش های رفیقانه بی مه و شیطونی های اشباع از خنده های بی کنترل و، … آخ خدا چه می خوام این ها رو! فعلا آرامش می خوام بدون این پریشونی بی محتوا. دلم سبکیه خاطر می خواد. شاید اگر برم درس بخونم، شاید اگر داستان ترجمه کنم، شاید اگر1چرخ داخل فروشگاه های اینترنتی واسه تفریح بزنم و چندتا جنس ببینم و چندتا مارک اسکنر قیمت کنم، شاید اگر؛ … شاید این مدلی این موریانه های روان دست از جویدن های یواشکی بردارن و بیخیالم بشن. واسه چی من اینهمه می نویسم؟ امروز رکورد زدم.
مادرم مشغول صحبت با تلفنه. دختر خاله پشت خطه. بچه همون خاله بیمارم. من همچنان دارم می نویسم. حسش نیست وگرنه تا آخر شب امشب رو همین مدلی می نوشتم تا گزارش1روزم کامل بشه. اوخ گوشیم صدام کرد داخل محله پست جدید اومد برم بخونمش.
ساعت6و22دقیقه عصر1شنبه.
رفتم پست رو خوندم و1دونه در صف رو هم فرستادم روی آنتن. ابراهییییم ابراهیم به جان ابلیس من می کشمت هم نصفت می کنم هم لهت می کنم هم پرس می کنمت هم خفهت می کنم هم می کشمت حالا وایستا دستم بهت برسه همه این بلاها رو سرت میارم حالا وایستا!
تلگرام وصل شد. آخ جون! واتساپ دوباره حذف! هنوز نکردم بعدا انجامش میدم. باید پستت رو درست درمون بخونم ابراهیم. یعنی از مدل خواننده ای بخونمش نه مدل فرستنده روی آنتنی. به من چه که سر و ته نوشتنم مشخص نیست همون خودم معنیش رو می فهمم بسه دیگه! عه!
ساعت7و13دقیقه عصر1شنبه. کتاب های ترم بعدم رسیدن! آخ جون! خبرش الآن بهم رسید. داخل تلگرام! جدی بدجوری ذوق کردم. از ته دل. حتی اگر پر از اشتباه باشن، که امیدوارم این مدلی نباشه، باز هم وجودش کلی مایه آرامشه. من با همین کتاب های پر از اشتباه این ترم از کلاسم جلوتر درس ها رو دارم می خونم. کاش تا آخرش همین مدلی بتونم پیش ببرم! خلاصه کتابم رو عشقه که رسید! خداجونم شکرت!
واتساپ رو دوباره پروازش دادم. ترجیح میدم نباشه. هوای عصر مایل به شب داره سردتر میشه ولی من ازش خوشم میاد. اون بیرون شلوغه ولی نه اندازه امروز. شب آروم و سبکیه اگر این پریشونی نباشه. دارم سعی می کنم خفیف تر بشه. خبر خوش رسیدن کتاب هام کلی کمک کرد و شبیه1دسته سرباز تازه نفس که به عنوان نیروی کمکی در جنگ واسه یکی از طرفین برسه زورم رو برای مقابله با پریشونی های نامحسوس و این گیجی های مسخره چند برابر کرده و الآن کلی من قوی تر شدم و اون ها عقب نشینی کردن. ممنونم از خبر خوشت1! ممنونم که همیشه خوش خبری! ممنونم که همیشه در پایان هواهای خاکستری هستی تا با1فانوس، با1چراغ دستی، با1ستاره و با هر چیزی که نور ازش بزنه بیرون، نور کم یا نور زیاد، لبه خاکستری ها رو بزنی کنار و پارهشون کنی تا باز دوباره روز بشه و بتابه و بتابم. بتابم به زندگی و لحظه ها و بودن های خودم!
ساعت7و19دقیقه عصر1شنبه. مادرم رفت. امیدوارم خاطرش جمع شده باشه! امروز اذیتش کردم. خدایا منو ببخش! دیگه نباید اجازه بدم این پیش بیاد! خدایا کمکم کن! آخ جون کتاب هام! ایول! در بالکن رو هنوز نبستم. هوا عالیه حیفه که مخفی بشم داخل جعبه. بذار کمی دیرتر بین خودم و صداهای شلوغ و واقعیه بیرون شیشه بذارم. فعلا این در باز بمونه. روی میزم لیوان قهوه نیست. دستگاه بخور هم روشن نیست. من هستم و سیستم و صداهای بیرون و نسیم و گنجشک هایی که جیک جیک های پرواز عصرشون رو می شنوم. شاید هم چلچله باشن. خدایا کاش خونه مادرم این بیخ بود! دلم می خواد اطرافم باشه. به خاطر خودش! به خاطر خودم! به خاطر همه چیز! کاش بالایی بفروشه و، … خدایا لطفا! مواظب عزیزهام باش! خدایا لطفا! خدایا لطفا!
ساعت7و22دقیقه عصر1شنبه. پیام از تلگرام. به نظرم1باشه. رفتم بازش کنم گوشیم باز هنگ کرد. باید منتظرش بشم بیاد بالا. اه دیوونه! گوشیه دیوونه! تا این بیاد بالا برم1دیدی به محله بزنم.
باید برم تلگرام رو، محله رو، هرچی خوندنیه رو بخونمش. باید برم درس بخونم. باید به چند جا زنگ بزنم. باید برم اینترنت چرخی و پست ابراهیم چرخی و دیگه نمی دونم کجای اینترنت چرخی اما اول این رو تمومش کنم و خاطرم جمع بشه.
نمی دونم این رو منتشرش می کنم یا نه. واقعا نمی دونم. فعلا فقط باید تمومش کنم. به نظرم یکی از اون طولانی ترین هاش باشه. من رفتم. عمری اگر باقی باشه باز میام. هی بابا زمان جونم وایستا من امروز گیج میرم نمی تونم بدوم باید کولم کنی!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 10
- 6
- 226
- 70
- 1,434
- 12,388
- 300,628
- 2,670,833
- 273,472
- 103
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
سلام بدبخت بابا زمان هم از دستت شاکیِ
چرا باید کولت کنه آیا!
بدو ببینم
بیخیال محل کار حالشو ببر
یه جعبه تارت میوه ای از اون جعبه با حالاش
از اون تارت های خوش شکل و خوش طعم و خوش لذت و خوش بیخیال الآن از فرهنگ نمیدونم چیِ فارسی بیان خوش لذت رو ببینم بهمون فوش میدن ولی حس پاک کردنش نیست
خلاصه یه جعبه از اوناش حسابی میتونه با بوی خوش قهوه و دستگاه بوخور و نسیم و صدای بیرون و تلگرام و و و و و و و و
ادامه بدم یا خودت فهمیدی که الآن یه جعبه ی ناز و مهربون از تارت میوه ای کم داری تا رو کول بابا زمان هم حسابی آخ جون باشه واست
سلام ابراهیم. بابا زمان شاکی نمیشه ابراهیم بدجوری مهربونه. باور کن. احوالات هاردت چه طوره؟ اطلاعاتت رو احیا کردی؟ ایشالا که کرده باشی! خوش لذت خخخ لغت جدید ایول از فردا مد میشه خخخ!
تارت میوه ای ابراهیم الهی وسط1ظرف خامه ولو بشی با سر بری داخلش و تا ته کفشت اونجا جا بگیره1عالمه آدم های نباید و نشاید هم باشن و ببینن! آخیش دلم خنک شد. سر صبحی عجب هوس قهوه شیرینی کردم تمامش هم تقصیر تو شد خداییش ابراهیم1جایی باش من هیچ زمانی دستم بهت نرسه وگرنه، …
سلام.
آخیش تموم شد
چند روزه دارم کم کم می خونمش
واقعاً که زمان اگر نباشه و گرد و غبار فراموشی یا چیزی شبیه فراموشی رو نپاشه روی زندگی های ما قطعاً زیر فشار خاطرات و مصیبت گذشته له میشیم
هزار بار می میریم و زنده میشیم ولی خدا رو شکر هست.
قهوه هم که چند باره میگم خیلی وقته نخوردم و دلم میخواد یه جوری به دستم برسه که لازم نباشه برم از بیرون بخرم دیشب بالاخره به طرز جالبی پیدا کردم
یکی از دوستانم گفت میخوام برم خوابگاه خارجی ها تو هم میای؟ من هم که کاری نداشتم باهاش رفتم و اون جا بچه های لبنان قهوه اصل تر از اصل آوردند و مثل دیوونه ها هی خوردم و هی خوردم و جاتون خالی حسابی کیف هم کردم.
بی نظیر بود
قرار شده دفعه بعدی که برن بیروت برای من هم یکی دو تا بسته بیارن
حتی چای لبنانی هم بود که مزه جالبی داشت یک عطر ملایم و مزه ای هم ملایم تر از خیلی از چای هایی که تا حالا خوردم.
اسکنر رو هم دل رو بزنید به دریا و بخریدش که داره خیلی دیر میشه دیگه!
همون کانو یا چیزی شبیه این رو بگیرید.
سلام دوست من. قهوه بیروت ایول کاش دستم بهش می رسید! چایی لبنانی هم همین طور. خخخ گناه داشتید تمامش رو خوندید و شکلک همدردی و از این چیزها خخخ! ببخشید دست خودم نبود.
اسکنر هم دیروز خواستم برم چند جا رو ببینم نشد پریروز هم همین طور و اگر امروز هم نشه که برم فردا خودم رو از این بالا میندازم پایین خخخ. جدی کفرم در اومده هر روز که می خوام برم با توجه به اطلاعاتی که گرفتم1خورده حضوری تحقیق کنم1چیزی میشه. ببینم امروز دیگه چی می خواد پیش بیاد! کاش چیزی پیش نیاد من واقعا این دستگاه رو لازمش دارم.
و زمان. ارزشمند و بی تکرار و التیام بخش. یعنی میشه من کامل به التیام برسم؟ ای خدا یعنی روزی میادش که بتونم کاملا از دل بگم من خیالم نیست؟ خاطرم نیست؟ باکم نیست؟ آخ که چه قدر دلم می خواد! خدایا کمک کن بشه! خدایا کمک کن بشه!
وایی ایول پست زدید من رفتم اون طرف شما رو بخونم آخجون!