اسمش باشه چی؟

صبح5شنبه. نمی فهمم واسه چی از کلاس که میام1جور حس مشابه حس تولدی دیگر و بعد از امتحان و از این چیزها زیر پوستم گزگز می کنه. البته خفیفه خیلی خفیف تر از بعد از امتحان ولی هست. خوشم میاد ازش. خلاصه اینکه از کلاس اومدم.
همچنان اسکنر می خوام.
دلم می خواد چند لحظه ولو بشم از طرفی نمی تونم واسه خوندن ادامه داستانه منتظر بمونم. خوابم میاد. امروز صبح زود ساعت حدودهای4صبح نمی دونم واسه چی بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. چشم هام می سوختن و مجبور بودم به هم فشارشون بدم از خستگی ولی خوابم نمی برد. نمی فهمم واسه چی. از حرص دلم می خواست خودم رو گاز بگیرم آخه روزهای کاری میمیرم واسه1دقیقه اضافی و حالا باید4صبح بیدار بشم آیا؟ بی فایده بود. به هر حال خوابم نبرد. ساکت موندم که مادر بیدار نشه. این روزها بیشتر باهامه و باهاشم. به نظرم لازمه. ای کاش صاحب خونه بالای سر من بفروشه تا مادرم بخره و بیاد این بالا. این مدلی خاطرم جمع تره. خیلی نگرانشم خیلی زیاد. اگر نزدیکم باشه دستم بیشتر و بهتر بهش می رسه و ضمن اینکه جفتمون حصارهای خودمون رو داریم در دسترس همدیگه هستیم. ای کاش بشه. باز هم هرچی خدا بخواد به عقل ناقص من میاد که این مدلی خوبه شاید واقعا خوب نباشه پس هرچی خودش می دونه و خودش می خواد.
می خندی ولی بیخیال بذار بگم1جوری هستم. دلم می خواد حرف بزنم. با آدمیزاد نه در و دیوار و سیستم. دلم صحبت می خواد امروز. ولی نه هر مدل صحبتی. دلم صحبت حسابی می خواد. نه از اون حرف های فوق حساب که به کله جنون آلود من نمی رسه. و نه اون قدر بی حساب که، … حالا یعنی بعضی ها که کم هم نیستن دور و اطرافم توی دهن هاشون می چرخونن و مشت مشت می ریزن بیرون و کیف هم بهشون میده. مدیونی اگر خیال کنی دسته خاصی در نظرم بوده. خوب راست میگم دیگه. تازه کلی هم ژست دارن که من اشتباه می کنم پا به پاشون نمیشم. آخه بنده خدا یعنی حتما باید واقعیت نظراتم رو بهت بگم تا بس کنی؟ ول کن دیگه! بیخیال.
خلاصه دلم صحبت از مدل متوسط و2طرفه می خواد. دلم می خواد حرف بزنیم. چرت نگیم حرف واقعی بزنیم. اصلا بازی کنیم. در مورد چیزهایی بگیم و بشنویم که جالب باشن. واسه هر2طرف جالب باشن. نه اون قدر غیر جدی که آخرش حس کنم1بسته هیچ چی رو حمل کردم و بی خودی خسته شدم، نه اون قدر جدی که حس کنم با1عاقل دارم حرف می زنم و حالم به هم بخوره. دلم صحبت هایی در سطح شوخی های معمول و غیبت فلان خانم شوهر دار از جاری هاش و حس و حال دوران بارداری و چه قدر هوای زندگی خاکیه و اگر بدونی دیروز چی شد و گوش کن برات تعریف کنم تا بفهمی چه شوهر مزخرفی دارم و فلانی گفت بالای چشمت ابرو بوده حالا نیست پس آدم آشغالیه و ای وایی چه خوب گفتی من هم همین طور و از این گوهر فشانی ها نمی خواد. اصلا دلم نمی خواد. دلم صحبت می خواد. دلم حرف می خواد. حرف! دلم صحبتی در حد بازی هایی که میشه کنیم، در حد کتاب هایی که میشه بخونیم، در حد تمرین و ترجمه و تایپ و پیدا کردن کارهای این مدلی و بحث و تبادل نظر همراه نتیجه گیری های عملی و دلچسب که فقط حرف نباشن و انجامش بدیم و توضیح نکات جالب و انجام موارد جالب این مدلی و، … دلم صحبت می خواد. حس ندارم بگردم ببینم اطرافم کسی هست بشه باهاش این مدلی صحبت کرد یا نه. الآن در1نگاه اجمالی حس می کنم کسی نیست و هیچ خوشم نمیاد. شکلک مود نق. ول کن برم1سرکی در این سوی پرده و آن سوی پرده محله بزنم ببینم کسی در انتظار نباشه الآن میام.
امنه. داشتم نق می زدم. تموم شده بود یا هنوز باید ادامهش رو بزنم؟ نه مثل اینکه تموم شد باید برم پاراگراف بعدی و موضع نق بعدی.
دیروز کابینت کار اومده بود واسه عوض کردن مدل آشپزخونه. کابین ها رو و کلا طرح آشپزخونه رو باید عوض کنم اگر بخوام دستش بزنم. مادرم به شدت موافقه و خودم1خورده مرددم. اولا هزینهش زیاد میشه و من الآن دستم باز نیست، دوما این طور که من پای بحث نشستم و شنیدم تغییرات فراتر از حد انتظاره و کلا فضای این طرف خونه1چیز دیگه میشه و واقعیتش مطمئن نیستم از اینی که هست بهتر بشه و دلواپسم نکنه بعد از اینکه همه چیز تموم شد و هزینه ها صرف شد و خاک بازی ها و گرفتاری ها رفع شدن و نوبت تماشا رسید، ته دل خودم و باقی تماشاچی ها1ای کاش یادش به خیر طرح قدیمی باقی بمونه. البته احتمالش ضعیفه ولی، … وایی خدا بیشتر این تردیدم به خاطر طی کردن سیر این کاره. باید کابینت ها از جاشون در بیان، باید آشپزخونه کلا خالی بشه، باید کابینت های جدید اینجا درست و فیکس بشن، باید اوپن آشپزخونه برداشته بشه که نتیجهش کلی خاک بازی و آجر بازیه، وایی خدا واااآاااآاااییی خدا خاک و آجر و خاکه چوب و آشغال های حاصل از تغییر و تعمیرات داخلی اون هم درست وسط حال خونه من! وسط4دیواریه من! وسط خونه من وسط خونه من ای خداااآاااآاااآاااآااا وسط خونه من! الآن جیغ می کشم. من بحث1اسباب کشیه تمیز و معمولی که میاد وسط تب می کنم از بس بدم میاد از به هم ریختگی و پریشونی و در اومدن همه چیزهای آشنا از جاهای آشنای خودشون و تغییر آدرس های آشنای چیزها و و و ولش کن الآن حوصله1عالمه و نوشتن ندارم و خلاصه کلا بدم میاد از این مدل داستان ها و حالا1دفعه درست از وسط خونه ای که داخلش واسه خودم ولم1دفعه از این ویرانی ها در بیاد! خیلی جیغ کشیدنم میاد. میاد به خدا میاد بدجوری میاد وااایییییی جیغ کشیدنم میاد این مدت کجا قایم بشم این قیامت رو اینجا نبینمش جایی هم نمیشه برم من جز اینجا که هستم جایی راحت نیستم اذیت میشم نمیرم هیچ کجا نمیرم خداجونم ووووییییی وویی از تصورش حالم چپه میشه نمی خوام بهش فکر کنم نمی خوام بهش فکر کنم نمی خوام بهش فکر کنم خداجون نمی خوام بهش فکر کنم!
شکلک نفس عمیق. شکلک1لحظه توقف. شکلک1نفس عمیق دیگه. شکلک1دونه دیگه، و1دونه دیگه، و1دونه دیگه، و1دونه دیگه، و1دونه دیگه، و1آخ این چی بود دیگه؟ خوب دردم اومد مگه بیماری؟ ای بابا! بیخیال بریم ادامهش.
مادرم معتقده این کار باید بشه. میگه آشپزخونه اینجا خیلی کوچیکه و چه معنی داره وسایل آشپزخونه رو از داخل کمد کنار حموم در بیاری ازشون استفاده کنی دوباره بذاری داخل کمد کنار حموم؟ و چه معنی داره وسایلی که میشه دم دست باشن تا ازشون استفاده بشه داخل کابینت های طبقه بالا در چنان ارتفاعی باشن که هر دفعه واسه برداشتنشون مجبور باشی صندلی بذاری روی سرامیک و با کلی مواظبت که صندلی روی سرامیک لیز نخوره از اون بالا بی افتی گردنت بشکنه وسیله رو برداری استفاده کنی و دوباره با همون کیفیت ترسناک بذاریش سر جاش و بعد از2دفعه تکرار این کار کلا از خیر استفاده از وسیله مربوطه بگذری و در عین حال که همه چیز واسه راحتیت داخل خونهت داری خودت مجبور به تحمل سختی بشی و وسیله مورد بحث بدون استفاده بمونه؟ خلاصه مادرم به1عالمه دلیل که چندتاش رو نوشتم معتقده که این کار باید بشه. به نظرم درست میگه اما آخه اینهمه ویرانی و خاک و خاکه چوب و سنگ و آجر و واااآاااآاااییی باز دوباره حالم بد شد من رفتم دوباره مراحل اون شکلک های بالا رو اجرا کنم الآن میام.
اومدم. ولی خودمونیم اگر پیشبینی های مادرم درست در بیاد و این طرحه جواب بده باید جالب باشه. فضای آشپزخونه به نظرم کوچیک تر بشه ولی همه چیز میره سر جای خودش و خخخ اتاقم و آشپزخونه کلا1شکل دیگه میشن و به نظرم میاد اون مدلی انگار رفتم داخل1خونه دیگه. بدجوری همه چیز عوض میشه و تصورش بهم1حس عجیب غریبی میده. ولی ویرانی ها، … خدایا این وحشتناکه. چند سال پیش که خیلی هم ازش نگذشته، داشتن دیوارهای اینجا رو درستش می کردن. از این چیزهای شبیه تگری بهش می زدن که الآن دوباره برای بی نهایتمین دفعه اسمش یادم رفت. خلاصه طرف گفت باید4پایه و ملزومات کار وسط اتاق باشه، وسایل اتاق باید جمع بشن، و از همه بدتر پنجره ها و در بالکن باید خاطرم نیست چند شبانه روز کاملا باز باشه تا دیوارها خشک بشن و بوها و گازها و نمی دونم چیچی ها برن بیرون. مادر و برادرم هرچی گفتن و گفتن حاضر به ترک سنگرم نشدم. همینجا با همین کیفیت ویران موندم. شب ها از سرما لای پتو کوچولو می شدم ولی حاضر نشدم2روز از این4دیواری برم جای دیگه تا دردسر تموم بشه و برگردم. برادرم خیلی اصرار داشت ولی مادرم زمانی که حس کرد واقعا از ترک اینجا بیشتر از شرایط موجود اذیت میشم، با وجود اینکه حسابی اصرار دلش می خواست ولی دیگه نگفت و برادرم رو هم توجیه کرد که دیگه بهم اصرار نکنه. بنده خدا مادرم خخخ. بین دلش و لجبازی من و عقل و منطق خودش مونده بود. از طرفی دلش نمی اومد وسط اون قیامت جام بذاره و بره به محیط امن و آباد خودش، از طرفی هم می دید که من اگر همراهش برم راحت نیستم. من ترجیح می دادم اینجا باشم حتی در اون شرایط افتضاح. مادرم فهمید و گذاشت به عهده خودم. فقط گفت هر زمان حس کردی داری اذیت میشی دیگه اینجا نمون. بلند شو بیا. گفتم باشه و نرفتم. اون اندازه اذیت نمی شدم که از پناه گاه دوست داشتنیم بزنم بیرون. اینجا رو بیشتر از اینکه1خونه حسابش کنم دوست دارم. خدایا به هر کسی پناه گاه این مدلی نداره1دونه بده و از من هم تا زمانی که زنده هستم نگیرش. خدایا لطفا! خدایا لطفا!
و من الآن دارم به این فکر می کنم که ویرانی این دفعه خیلی بیشتر از داستان اون دیوارهاست و نمی دونم باید چیکار کنم. به تعطیلات هم نمی خوره امکان داره همین روزها کار شروع بشه. کابینت کار دیروز اندازه ها رو گرفت و رفت تا طرح رو بریزه و نشونمون بده. من مادرم رو امین کردم که خودت ببین و بپسند و در مورد تغییرات لازم با اون بنده خدا طرف بشو من که طرح نمی شناسم با خودت. ولی آشفتگی های کار، … خدایا ترجیح میدم همینجا بمونم در هر شرایطی ترجیح میدم اینجا بمونم کاش خیلی طول نکشه و کاش خیلی افتضاح نباشه! می دونم که هست. از توصیفاتی که شد معلومه. اما من می خوام بمونم. در هر حال می خوام اینجا بمونم و الآن که بهش فکر می کنم بدم نمیاد زودتر ماجرا بیاد و بره تا ببینم بعد از پایان داستان خونه چه شکلی میشه. کاش با حال بشه خخخ!
من وان می خوام. داخل حموم فسقلی اینجا این مدلی وان جا نمیشه. اما من وان می خوام. همیشه می خواستم اما الآن بیشتر می خوام. خیلی زیاد. نق زدم1لوله کش بیاد ببینه می تونم با1سری جا به جایی ها انجامش بدم یا، … دیگه یا نداره من وان می خوام باید بتونم. منتظر لوله کشی هستم که به خودش و کارش مطمئنم و فعلا گرفتاره. گفتم منتظرش میشم کارش تموم بشه و داخل اون هفته بیاد و جز خودش کار لوله کش دیگه رو نمی خوام. اون بنده خدا هم حسابی اعلام شرمندگی کرد و گفت حتما میاد و هر کاری بتونه می کنه. کاش بتونه حلش کنه! من وان می خوام. درست درمونش رو هم می خوام. خوب، خونه و وان و اسکنر و دیگه چی؟ فعلا هیچ چی دیگه خسته شدم برم2دقیقه ولو بشم1کتاب تکراری بخونم بعدش بلند شم باقیه داستانم رو ترجمه کنم ببینم آخرش چی شد. راستی، حالا کمتر دلم حرف زدن می خواد. می خواد ولی خیلی کمتر. اینهمه چیز اینجا گفتم کلی نق زدم الآن حالم بهتره. خسته هم شدم دیگه بسه ننویسم تا دفعه بعد. درضمن، خیلی زمانه نگفتم. زندگی قشنگه. زندگی با ارزشه. زندگی عشقه.
شاد باشید!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «اسمش باشه چی؟»

  1. وحید می‌گوید:

    فکر کنم آشپزخونت شبیه انباری می مونه که اگه بخوای یه چیزی رو برداری با کلی درد سر بهش میرسی و دوباره هم با کمال افتخار همین مصیبت رو طی می کنی تا بزاری سر جاش. یعنی اگه این جوری باشه که دیگه واآآآآآآاااااااآآآآآآآآآی خدا خخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخ خخخخخخخ خخخخخخ خخخخخخ خخخخخ خخخخخ خخخخخ خخخخخخ خخخخخ خخخخخ خخخخ خخخخخ
    یعنی دیگه به سلامت عقل تو هیچ اعتباری نیست.
    اسمشم بزار خالقازی دور کلاش قرمزی هاجین و واشین یه پاتو ورشین.
    دیوونه هم خودتی. هر چی گفتی هم خودتی

    • پریسا می‌گوید:

      نخیر اصلا هم شبیه انباری نیست خیلی هم خوشگله فقط کوچیکه کابین هاش1سری این پایینه1سری هاش اون بالاست دستم نمی رسه باید شبیه گربه از صندلی برم بالا که البته حسابی خطرناکه سرامیک لیزه صندلی چوبیه و اگر در بره و بی افتم چیزی ازم باقی نمی مونه و از این چیزها. دیوونهههه خخخ دیوونه خخخ خخخ اوخجان حالا که خودمم الآن1دفترچه چیزهای خوب خوب میگم که تمامش خودم باشم. وووییی باز اون ویرانی های قریب الوقوع یادم افتاد تازه یادم رفته بود الآن باز حالم بد شد تمامش تقصیر این وحیده. اوخ من رفتم جیغ بکشم و فحش بدم.

  2. ابراهیم می‌گوید:

    سلام خوب خونه همسایه ها که هست!!!
    وسایلاتو ببر اونجا هروقت از شبانه روز لازمت شد برو در بزن بگو فلان چیزم رو بدید کارت تموم شد دوباره ببر بده نگهدارن تا دفعه بعد
    بعد میگی عاقلم کو عقل
    راه حل به این سادگی هست ولی تو نمیدونستی
    پریسا خودتو در حالی تصور کن که نصفه شب به چیزی نیاز پیدا کردی و برای گرفتنش رفتی در خونه همسایه و دیگه بقیشو نمیگم خودت بشین تجسم کن

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. آخ یعنی بگم چی نشی ابراهیم ببین من تجسمم1خورده زیادی قوی کار می کنه به خدا تعریف از خود نمی کنم همه میگن خودم هم می دونم. این چی بود گفتی اگر بدونی تجسماتم چه ها که نکردن خخخ خدا به1همسایه شلوغ گرفتارت کنه که به این تجسمات قاطی و آن سرش ناپیدا دچارم کردی.

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    اول تا یادم نرفته بگم اسکنر از مدل کانو یا چیزی شبیه به این بهترین هست و خیلی از دوستام دارند و راضی هم هستند.
    وان هم باید تجربه جالبی باشه
    الآن یکی از دوستام اومد در اتاقم مایتابه قرض گرفت یک لحظه به خودم اومدم چه قدر درس خوندن ماها عجیب و غریبه از نظر بقیه من که بهشون حق میدم.
    الآن من رو تصور کنید پشت لپتاپ نشستم به یک طرف لپتاپ ویس ریکوردر وصل کردم و به اون یکی usb هم هارد اکسترنال زدم یه مشت کتاب درسی و غیر درسی رو به ویس ریکوردرم انتقال میدم
    صبر کنید هنوز تموم نشده
    چون دو سه سال میشه که باطری لپتاپم خراب شده مجبورم همیشه به برق وصلش کنم
    هنوزم تموم نشده
    چون اتاقم دوتا پریز بیشتر نداره یکیش یخچالو زدم و به یکی دیگه هم سه راهی حالا دیگه تموم شد
    من رو وسط این همه سیم تصور کنید که بلند میشم به دوستم مایتابه بدم و اون از تعجب چشماش چارتا شده و همه اش نگرانه که نکنه وسط سیم ها گیر کنم و ازم میخواد خودش مایتابه رو برداره ولی من چون می دونم عمدتاً افراد بینا نظم حاکم بر زندگی ما رو خواسته یا ناخواسته به هم می زنند به هیچ وجه راضی نمیشم و خودم میرم مایتابه رو بهش میدم و برمیگردم وسط سیم های فراوونم و دوستم بیش از حد معمول برای زحمتی که بهم داده تشکر می کنه و میره و من حالا دارم این کامنت رو می نویسم.
    از اسبابکشی و بر هم خوردن نظم و چیز هایی شبیه به این و مخصوصاً تعمیرات از نای جانم متنفرم و حالم به هم می خوره از الآن هم عزا گرفتم که پونزدهم تیرماه که این جا رو می بندند و ما رو به خوابگاه دیگه ای انتقال میدن باید چه طور این همه وسیله رو جابجا کنم و چه طور باز اون جا جاشون بدم و و و و و و و و
    دلم میخواد دقیقاً مثل وقتی که داشتید این پست رو می نوشتید فریاد بزنم ولی حیف که این جا خوابگاه و مکانی عمومیه.

  4. پریسا می‌گوید:

    اوخ جدی چی شد که از شنبه تا الآن من نیومدم اینجا؟ یعنی که چی اینهمه طول کشیده؟ اصلا نفهمیدم. عه راستی سلام خخخ. وایی سیم خدا سیم بدم میاد ازش همیشه سیم های اطرافم به هم می پیچن و گیر می کنن و گاهی هم خودم داخلشون گیر می کنم و جیغ و دادم درمیاد. هیچ خوشم نمیاد کاش همه چیزها بی سیم بشن! شکلک خیالات بی سر و ته سر صبح من خخخ. اسباب کشی. وایی نه. واسه من که هنوز اون تعمیرات شروع نشده و امیدوارم خطرش از سرم رفع بشه خخخ و امیدوارم واسه خوابگاه شما هم همین طور بشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *