شب دوم اردیبهشت. چه روز کرختی بود امروز! بدجوری خستهم این روزها. واسه خاطر کتابم وحشتناک حرصی هستم. حال جسمم هم1خورده چیزه و این مزید بر علت شده. به نظرم چند روز دیگه درصدیش رفع میشه ولی واسه کتاب ها باید1فکر درست درمون کنم این مدلی نمیشه.
کامنت مینا هواییم کرده. دلم می خواد1دفعه دیگه قصه تکبال رو بخونمش. امشب شب دوم اردیبهشته. دلم هوای جنگل سرو رو می خواد. دلم هوای پرواز رو می خواد. دلم شب نوشت های پریسا رو می خواد. دلم می خواد امشب شب نوشت بنویسم. نمی تونم! امشب شب دوم اردیبهشته.
باید یکی از این روزها1سر به پیوندهای اینجا بزنم و، … دلم نمیاد. دلم نمی خواد. امشب شب دوم اردیبهشته. خاک و هوای خاکی اذیتم می کنه. دلم هوای آسمون رو می خواد. همون هوایی که گرد و خاک نداشت و می شد داخلش پرواز کرد و آواز خوند و زندگی رو نفس کشید. اشتباه های شیرینی بودن دیشب های من! یادش به خیر! امشب شب دوم اردیبهشته.
نگین امروز داخل تلگرام پیام بهم داد که فردا بریم بیرون. گفتم کلاسم. راست گفتم فردا کلاسم. گفت3شنبه بریم. گفتم درس دارم. حسش هم نیست. دروغ نگفتم. حسش نیست. هرچی در خودم گشتم دیدم حس این گردش نیست. حسی نیست. حرفی برای گفتن نیست. شوقی واسه شنیدن نیست. هوایی نیست. انتظاری نیست. توانی نیست. هیچ چی نیست. امشب شب دوم اردیبهشته.
این3شنبه نمیرم. نگین خوبه. همه خوبن اما من نمیرم. همکارهام هم گفتن شبیه همیشه و من گفتم نه شبیه همیشه. ابدا حس پریدن باهاشون رو ندارم. شبیه همیشه. با همکارهام نمی خوام بپرم. با نگین و بچه ها نمی خوام برم گردش. گردش دلم می خواد. هوای ساحل و دریا و جنگل و آسمون رو دلم می خواد. هوای هوای جنگل رو. هوای هوای پریدن های بلندی که انگار می رفت که تا خود خورشید ادامه داشته باشه. دلم پرواز می خواد. دلم خندیدن می خواد. دلم اردیبهشت می خواد. دلم فراموش کردن می خواد. امشب شب دوم اردیبهشته.
کامنت مینا بهانه بود. بدجوری هوایی ام این روزها. این شب ها. این شب. تنها نیستم. مشغولم امشب با مادر و شلوغی های زندگی عادی. مشغولم این روزها با زندگی. داخل روزمرگی ها شنا می کنم. هرچی بیشتر. هرچی عمیق تر. دلم می خواد بی زمان سپری کنم این زمان رو. وسط پیچ و خم شلوغی های1نواخت اما بی قاعده عمر خودم رو گم می کنم. پیش میرم. غوطه ور میشم. غرق میشم. اما آخر هر پیچ، آخر هر بنبست، آخر هر خط ناهموار، زمان با صفحه تقویم بازش در انتظارمه و حضورش رو در ضمیرم جا میده. و من باز هم به آگاهی های تلخ و ناخواه می بازم. شبیه امشب. که خسته از1روز تمام جنگ و گریزهای ساکت و کرخت عاقبت این لحظه و اینجا باز باختم. امشب شب دوم اردیبهشته.
دلم بهار می خواد. دلم سبزیه بهار و آبیه آسمون رو می خواد. سبزیه بهاره خودم. آبیه آشنا و مهربونه آسمونه من! بهار زرد رو دوست ندارم. بهاری که رنگ سبز بهش پاشیدن. سبزهای سیری از جنس تقلب. این سبزها سبز نیستن. این بهار، بهار من نیست. این سقف سنگیه رنگی آسمونه من نیست. کجایی آسمونم؟ چه بیگانه شدی باهام آسمونه من! چه بیگانه شدم با هوای بیگانهت آسمونه من! چه بیگانه ای آسمون! چه تاریکه هوای خورشیدت! چه خشکه نگاه بارونت! چه کوتاهه بلندای سقفت، که تا دیروزهای ناپیدا هرچی بالا می رفتیم انتها نداشت! چه کوچیک شده آغوشت که1بهشت پرواز داخلش جا می شد و باز جا داشت واسه بد پروازی های بی انتهای شیرین! چه سرد شده آبیه گرمت! چه تلخ شدی آسمونم! بد هوایی ام امشب. در خط پایان1روز کرخت. دوم اردیبهشت. امشب شب دوم اردیبهشته.
قدم به قدم به نیمه شب نزدیک میشم. بابا زمان بی توقف و1نواخت پیش میره و من و تمام جهان رو روی شونه های غبار گرفته و مهربونش می بره تا انتهای شب. لحظه ها با عبورشون انگار مسیر رو می خراشن. مسیره لحظه ها، روی روح من. لحظه های تاریک. لحظه های امشب. امشب شب دوم اردیبهشته.
خوابم میاد. کاش فردا تعطیل بودم! دلم خواب بدون دلواپسیه صبح فردا رو می خواد. چند شب پیش چه خوابی داشتم می دیدم که اونهمه می ترسیدم از بیداری؟ خاطرم نیست اما مطمئنم که به دیوارهای رؤیا چنگ می زدم تا بیدار نشم و مطمئنم که بعد از بیداری کوتاه ولی عمیق ناله کردم. از درد. درده بیداری. بیداری درد داره. ای کاش می شد گاهی بیدار نشد! ای کاش می شد!
فردا باید زودتر بلند شم برم کلاس کانون تا تکلیف کتاب رو روشن کنم. باید کتابه رو بخرم و اسکن رو امتحان کنم. کاش بشه! فردا نه امشب. امشب شب دوم اردیبهشته.
بی حسم از خستگی. این روزها گاهی چنان به شدت منتظر اتفاقی هستم که یقین دارم پیش نمیاد که نفس هام طعم آتیش می گیرن. این روزها، این شب ها، امشب، امشب شب دوم اردیبهشته.
فردا بهتر میشم. فرداها بهتر میشم. می دونم که میشم. دفعه اولم نیست. دفعه آخر هم، ای کاش می شد دفعه آخر باشه! اما نیست. نه این دفعه. نه الآن. نه امشب.
دلم1پایان خوش می خواد. دلم1خنده بلند از ته دل از جنس آخ خدا باورم نمیشه واقعا تموم شد می خواد. دلم1… دلم1خواب بعد از1توفان بیداری می خواد. کاش می شد!
تلگرام واسم پیام داره. باید بازش کنم ببینم چی میگه. فعلا نه. نمی خوام دستم رو بردارم از روی کلیدها.
این پسره امیرعلی دیگه تقریبا واسم غیر قابل تحمل شده. فشار وضعیت عاطفیش همراه با اهمال خونوادهش در درس و در همه چیز این بچه داره لهم می کنه. نه از جنس تعهد. از جنس خودخواهی. خودم دارم اذیت میشم. نمی تونم تحمل کنم. آزارم میده. به شدتی بی وصف آزارم میده. از تمام آرامشی که در اون لحظه ها موجود نیست متنفر میشم زمانی که باید دستش رو بگیرم بذارم روی خط هایی که از بس تمرینشون نمی کنه دیگه بلدشون نیست بخونه و انگشتش رو روی کلمه ها کلمه به کلمه پیش ببرم و می بینم این به جای اینکه انگشتش روی کلمه ها باشه انگشت من رو2انگشتی چسبیده. اون لحظه دلم می خواد با هرچی زور داخل اون یکی دستم هست بهش سیلی بزنم. نمی تونم. این درست نیست. تقصیر این بچه نیست. دلم می خواد با دست آزادم به خودم سیلی بزنم. نمی تونم. اونجا محل کاره. همکارم داخل کلاسه. شاهد دارم. بروز این چیزها داخل محل کار هیچ مثبت نیست. می خوام به تقدیر سیلی بزنم. می خوام به سرنوشت سیلی بزنم. می خوام به جهان سیلی بزنم. می خوام به اون هایی که مجبور نیستن این فوق کابوس رو تحمل کنن و در کمال بی قیدی و بی دردی به جای اینکه ساکت بمونن شعارهای جفنگ خوش به حال شما ها تحویلم میدن سیلی بزنم. می خوام به اون آشنای پیر قدیمی، پدرم، … خدایا منو ببخش! نباید! این خارج از محدوده هست! نباید! خدایا منو ببخش! خدایا منو ببخش!
کم درس خوندم امشب. باید بیشتر بخونم. امشب که گذشت فردا باید بخونم. باید فکرم رو پرواز بدم به طرف چیزی که خوشم بیاد منتظرش باشم. پیش از این ها شاید3شنبه خوشحالم می کرد. الآن هیچ حسی بهش نیست. از تصور موفقیت آمیز بودن داستان اسکن و اسکنر خوشم میاد. اگر بشه چه حالی ببرم من! این هیچ درست نیست ولی بدم نمی اومد اسکنر خیلی قدیمیم که به پرینتر از رده خارجم متصله جواب نده و1جدید قشنگش رو بخرم. می دونم نباید این مدلی فکر کنم. منطقی نیست. باید از خدا هم بخوام کارم بدون خرج اضافی راه بی افته ولی، … چه ایرادی داره داخل سرم کمی آرزو پروری های جفنگ باشه؟ باید اون دستگاه نیمه باطله رو باز از بالای کمد بکشم پایین و ببینم با هم به کجا می رسیم.
مادرم صدام می کنه. خوابش میاد. خودم هم همین طور. فردا باید وسط شلوغی های بی قاعده و زیادی شلوغ محل کار لغت های درس سوم رو باز بخونم. از پسش بر میام. می دونم. فردا. الآن خستهم. خیلی خیلی خسته. ذهنم پرواز می کنه. میره و بر می گرده. روی خط سیر موضوعات متفاوت می چرخه و می چرخه و می چرخه و به سرگیجه میندازدم. باید بلند شم. باید برم از این اتاق بیرون. باید بخوابم. باید1چیزی بذارم دم گوشم زمزمه کنه و من بخوابم. باید فردا اسکن رو امتحان کنم. باید، … ذهنم عمود می ایسته. امشب شب دوم اردیبهشته. امشب، شب دوم اردیبهشته!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 51
- 35
- 117
- 62
- 1,811
- 26,108
- 375,323
- 2,644,402
- 269,131
- 130
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
سلام واقعا دارم به خاطر ریاضیم نگران میشم خخخ چندین بار پنج به علاوه نه رو تو ذهنم آوردم و هر بار جواب میدادم سیزده اما چیزی تو ذهنم میگفت درست نیست.
از بچگی حال نمیکردم با ریاضی اه اه اه
راستش دلیل اصرار این همم برای نوشتن تکبال اینه که تقریبا مطمینم آخرشو میدونین یا چیزی نزدیک آخرشو اینطور داستان ها چون رگه هایی از واقعیت دارن اصولا آخر ندارن و با ما پیش میرن اما خوب آخر یه سری ماجراها مشخصه مگه نه؟
به نظر در طول عمرتون هیچکس مثل خودم بهتون گیر نداده باشه حتی بیخیال گیر دادنهام داره میشه ۵ یا ۶ سال و به نظرم شما هم عادت کرده باشین خخخ
اینو میخواستم نگم اما میگم به نظرم بیش از حد تو دیروزهاتون موندین دیروزهارو خاطره کردن قشنگه اما خاطره هارو هر روز و هرروز زندگی کردن چندان زیبا نیست.
من و شما ماجراهای شبیه به هم زیادداریم میدونم که تاییدش میکنین.
و الان این سالها به تلخی ۹۳ ۹۴ و نیمه های ۹۵ نیستن شاید کمی تلخ باشن اما دیگه نه اونقدر تلخ که نشه تحمل کرد به نظرم بابا زمان ناراحت بشه اگه ازش به خاطر گذشتن تشکر نکنیم و صرفا هر روز و هرروز دورشون کنیم
میدونم گفتن این حرفا مثل خوردن یه شیرکاکاووی داغ تو بارون یا بستنی خوردن تو یه روز برفی با دوستا چه قدر راحته اما عمل کردن بهش این همه هم که شما میگین سخت نیست.
من انجامش دادم پس شما هم میدونین هرچند به قول یکی از دوستای عزیز که میگفت دردهای پریسا از مال تو خیلی خیلی بیشترن و برای شونه هاش زیادتر این کار برای شما طبیعتا سختتره اما نشدنی نیست
مهمترین عاملش همخواستنه که به نظرم باید کم کم جذابیتهای خاطره هارو ریخت دور باید به پیش رفت.
نمیخواستم اینجا این همه حرف بزنم و مخصوصا اینارو بگم هرچند خیلی وقته از اون زمانی که آخرین بار اومدم اینجا میخواستم اینو بگم بیخیال مطمینم که از گفته هام لا اقل اگه بیتفاوت باشین تعبیر بد نمیکنین.
من این روزا چشممو عمل کردم قرنیه چشم چپم بالاخره پاره شد و رنگ چشمم کم کم داشت سفید میشد.
مادرم رضایت نداد همونطوری بمونه میگفت رنگ چشم مهمه خیلی مهم نگران برخوردهای بیناها بود که از نظر من با یه عینک حل میشد عملرو انجام دادم و تا یکی دو روز پیش دردهاش انقدر زیاد بود که با تموم اتفاقاتی که خبر از بهتر شدن زندگیم و حل شدن کل مشکلات میداد آرزو میکردم که مرگم زودتر برسه و کلا بیخیال اتفاقات شیرین هم میشدم.
دیگه مطمینم اگه اون یکی هم پاره شه قطعا و قطعا از این عملهای مزخرف نمیکنم و حتی به پروتز هم راضی میشم. شاید چون برای ماها ظاهر اونقدری که برای بیناها مهمه مهم نیست هرچند من جز نابیناهایی نیستم که هرچیزی دستشون اومد بپوشن و هر کاری خواستن بکنن اما خوب واقعا این همه درد برای این که از نگاه دیگران زیبا دیده بشیم احمقانست.
براتون از عمیقترین نقطه قلبم میخوام که همه چیز بهتر و بهتر بشه براتون
سلام مینای عزیز. این معادله ها هم گاهی آدم رو مجبور می کنن که بگه مرگ بر معادله. باز هم تکبال؟ مینا این کبوتره رو بلندش می کنم می زنمش وسط فرق اون کرکسه جفتی منفجر بشن بابا من کلا به پر حساس شدم نگو بابا نگووووو خخخ. آخه من از کجا آخرش رو بدونم؟ آخر داستان شب بود شلوغ بود این نفله هم راه افتاد رفت تاریک بود ندیدم کجا غیبش زد از کجا بدونم بعدش چی شد آخه خخخ!
ادامه اون حتی رو می فرستم بالای سرت تا دیگه کلا بخش گیر ذهنت پاک بشه.
گاهی بعضی چیزها رو قشنگ می دونیم اما از جایی خارج از ضمیر خودمون که می شنویمشون1لحظه متوقف میشیم و انگار برامون جدید هستن. من امروز سر کار با داده های گوشیم کامنتت رو خوندم و دقیقا این مدلی شدم. چنان در فکر بودم که زنگ خورد و همه رفتن و نفهمیدم. اون قدر نفهمیدنم طول کشید که همکارم حس کرد باید بیاد دست بذاره روی شونه هام و صدام کنه که پریساجون چی شده خوابت برده؟ بلند شو بریم زنگ خورد. نمی دونم واسه چی. خودم بارها این ایراد رو از خودم گرفته بودم. بقیه هم سعی کرده بودن برام توضیحش بدن ولی نمی دونم امروز صبح واسه چی اینهمه رفتم توی بهرش. باهات موافقم. زیادی وسط دیروزها تاب می خورم. این درست نیست. می دونم که درست نیست.
بدم نمیاد اون بخش ماجراها رو تأییدش نکنم ولی خخخ به نظرم بد نیست1جاهایی من سکوت کنم هیچ چی نگم از جمله اینجا. پس شکلک سکوت.
آخ خدا اون سال ها جهنم بودن خود جهنم. تصویر نبود خود واقعیه جهنم بود. نه امروزها به اون تلخی نیست. خیلی کمتره خیلی. خدایا شکرت! خدایا شکرت!
بابا زمان رو دوستش دارم. تا امروز تصوری از ناراحت شدنش نداشتم. یعنی تصورم این مدلی نبود ازش. بابا زمان مهربونم! بابا زمان دوست داشتنی و مهربونم! البته که نمی خوام دلگیر باشه! خیلی هم ممنونشم که میره و با خودش می بردم تا وسط خاکسترها متوقف نمونم. دستش درد نکنه! اگر بابا و مرهم غباریش نبود من خیلی پیش از این ها تموم شده بودم. ممنونتم بابا زمان! از ته دل!
عمل به این ها که گفتی محال نیست مینا. فقط1خورده گاهی زیاد سخت میشه. زمان هایی که دلتنگی ها و دیروزها با هم1خورده دست به یکی می کنن و1خورده، …
به اون دوست عزیز از طرف من سلام برسون و بهش بگو از خدا می خوام نه خودش و نه خودت هرگز مفهوم واقعی درد رو لمسش نکنید.
بی تفاوت نیستم، تعبیر منفی هم در کار نیست. درست میگی. گاهی با اینکه می دونی باید بیدار باشی چرت می زنی. زمانی که1دست تکونت میده از خواب می پری و خدایا کاش بشه دیگه خواب از سرم بپره!
مینا مادر درست میگه. بیناها رو بیخیال خودت واسه خاطر خودت باید خودت رو حفظ کنی. ظاهر هم بخشی از خود ماست. درسته که من خودم رو نمی بینم ولی عجیب به ظاهرم گیر میدم. وسواس زیبا بودن ندارم خود شیفته هم نیستم به خدا اما هر زمان که بتونم ترجیح میدم هرچی که ممکنه بهتر باشم. حتی اگر داخل خونه باشم و قرار نباشه برم جایی و قرار هم نباشه کسی به دیدنم بیاد. از اینکه در وضعیت مثبت ظاهری باشم حس خوبی دارم. زمانی که تازه نگاهم کامل تاریک شده بود شبیه حالای تو می گفتم به جهنم. من دیگه هیچ چی نمی بینم. دیگه آینه بی آینه. نور بی نور. من دیگه نمی بینم. پس ظاهر به جهنم. بذار هر کسی هر مدلی می خواد ببیندم. دیگه خیالی نیست. ولی هست. خیالی هست. خخخ توجیح شدم. اون طوری که خودت داری میگی و از اطراف و اون هایی که عمل های مشابه رو تجربه کردن شنیدم این باید خیلی اذیت کن باشه و روزهای بعد از عمل سخت می گذره. اما باور کن خوب شد که بیخیالش نشدی. ایشالا اون یکی پاره نشه ولی اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد از کنارش رد نشو. بلد نیستم توضیحش بدم بدون اینکه نوشتهم چندین برابر بشه. ولی ظاهر و باطن1مدل هایی مکمل هم هستن. جفتشون با هم ترکیب میشن و تناسبشون1حس مثبت کیف دار به صاحبشون میده خخخ. این دفعه دقیق بشو ببین درست میگم.
اوخ خدا میناااآاااآاااآاااآاااآاااآااا اینقدر حرف زدم که الآن این رو بفرستم وردپرس از این داخل درمیاد کتکم می زنه!
این ها همه رو ولش کن. بخش آخر رو عشقه که گفتی اتفاق های مثبتی در زندگیت هست که به موجبشون گره ها دارن شل میشن. این عالیه. بدجوری خوشحال شدم. فرقی نمی کنه این اتفاق ها از چه جنسی هستن. مهم اینه که جریانشون با دلت در1سمته. ایشالا تمام زندگیت پر باشه از این جریان ها و ایول. من رفتم کلید فرستادن رو بزنم و بعدش در برم که وردپرس منفجرم نکنه!
همیشه شاد باشی و ممنونم از حضور آشنات.
امروز روز سوم اردیبهشته
قبلا هم بهت گفتم که حال و هوای تو مثل هوای اردیبهشته.
یه دقیقه آفتابی،
دو دقیقه دیگه نیمه ابری،
سه دقیقه دیگه همراه با وزش باد،
چهار دقیقه دیگه رعد و برق،
پنج دقیقه دیگه نم نم بارون،
ولی خب امروز روز سوم اردیبهشته
شش دقیقه دیگه یه نمه وزش باد،
هفت دقیقه دیگه نم نم بارون با وزش باد نسبتا ملایم،
هشت دقیقه دیگه وزش باد شدید همراه با باران تند تند،
نه دقیقه دیگه شدت بارون،
ده دقیقه دیگه سیل و طوفان و کوفت و زهر مار،
بخدا امروز روز سوم اردیبهشته
یازده دقیقه دیگه یه کم بارون آرومتر میشه،
دوازده دقیقه دیگه آروم و آروم تر،
سیزده دقیقه دیگه نزدیک به روشن شدن هوا و رفتن ابر های سیاه،
چهارده دقیقه دیگه نم نم ملایم بارون و وزش باد،
پانزده دقیقه دیگه هوای نیمه ابری،
امروز روز سوم اردیبهشته هاااا
شانزده دقیقه دیگه وزش باد ملایم،
هفده دقیقه دیگه یه کم آفتاب از لای ابرها میاد بیرون،
هجده دقیقه دیگه دوباره آفتاب میره و هوا ابری میشه،
نوزده دقیقه دیگه وزش باد شدید و اومدن ابرهای سیاه تو آسمون،
بیست دقیقه دیگه نم نم بارون یه دل داغون ، چشمای خسته، چشمای گریون، نم نم بارون، دل پریشون، صدای گریه صدای بارون.
حال کردی شعر خواننده مورد علاقمم گذاشتم تو حال و هوای اردیبهشتیت.
ولی یادت نره که امروز روز سوم اردیبهشته
دیوونه هم خودتی بخدا
خدایا قربون دستت اینو همین جوری نگهش دار تا ما هی بخندیم بهش.
راستی یه چیز دیگه
.
.
.
.
.
.
.
امروز روز سوم اردیبهشته
الفراااااااار
ای خدا1کسی این رو هم از طرف من بکشه. وحید خدا بگم چیکارت نکنه به جان خودم راست میگم امروز از سر کار اومدم قبل از اینکه دوباره برم کلاس با1خروار اخم اومدم ببینم کی اینجا چی نوشته خلاصه کنم این کامنتت رو که خوندم با هر خطش1درصد از اخمه رفت و1لبخند فسقلی زدم تا آخرش دیدم دارم قاهقاه می خندم. از دست تو! دیوونه خخخ! درسته دیشب هوام خیلی چیز بود خخخ امشب صاف تره الآن داره میره به طرف صاف تر شدن تا دفعه بعدی که واقعا دلم می خواد دیگه پیش نیاد. تو هم در نرو بذار2تا بطری خالی بهت پرت کنم دلم خنک بشه.
شاد باشی در حد بی وصف و بی انتها و، … در هر مسیری که خودت می خوایی!
سلام وحید راست میگه امروز سومه و آیا لازمه که منم یک دو سه و الی آخر رو بگم آیا
نگم آیا؟
زیاد به خودت سخت نگیر
سلام ابراهیم. حالت چه طوره دشمن عزیز؟ ببین ابراهیم اون که در رفت بطری های اون رو هم پرت می کنم بهت! دهه! باید بیشتر تمرین کنم تا کمتر به خودم سخت بگیرم ابراهیم. مینا درست میگه تو هم همین طور. دیروزها تموم شدن. بد نیست من هم سعی کنم تمومش کنم. کاش بتونم! ای کاش سریع تر بتونم! ممنونم که هستی دشمن عزیز!
شاد باشی از جنس اصل و عمیقش!
سلام.
خیلی باید شب بحرانی ای رو سپری کرده باشید ولی خب مثل تمامِ اتفاقاتِ این دنیا الآن اون شب هم گذشته با تمامِ تلخی ها و سنگیینیش.
امیدوارم خاطرات این شب هر چه کم رنگ تر و کم رنگ تر بشن جوری که رو به بی رنگی داشته باشند.
من خیلی در گذشته ها سیر می کنم و هر کاری هم انجام میدم نمی تونم از شر گذشته راحت بشم؛ همیشه درگیرِ این هستم که اگر چند سال یا چندین سال پیش فلان اتفاق نمی افتاد و فلانی که باید رفتارِ خاصی می داشت ولی نداشت می داشت چه قدر خوب می شد و اون قدر در گذشته چرخ می زنم و به این یکی و اون یکی لعنت می فرستم که از خودم و زندگی متنفر میشم ولی هنوز خوشبختانه زورِ زمانِ حال از من خیلی بیشتره و من رو زندگی به جلو هل میده.
نمی دونم سفر های شما در گذشته چه شکلی هستند ولی هر چی که هستند و هر طوری هم که باشند باید کمتر و کمتر بشن تا فشار های عصبی کمتری رو تحمل کنید.
یه جایی خوندم هر کس که داره تو رو نصیحت می کنه در واقع داره خودش رو نصیحت می کنه و شده حالِ الآنِ من که دارم این حرف ها رو برای عمل کردنِ بیشترِ خودم می زنم و انگار مخاطبم شما هستید در حالی که خودم بیشتر به عمل کردن احتیاج دارم.
خیلی دارم طولانی حرف می زنم باید تمومش کنم.
راستی ایمیلم هم همینه که این جا هست.
سلام دوست من. اول ایمیل. شکلک نای خشم ندارم نمی دونم شکلک چی. هرچی می فرستم میگه ظرفیتش بیشتر از اندازه هست هرچی هم کمش می کنم باز میگه زیاده. شاید واسه اینکه هم صوتیه هم پیدی اف. به جان خودم از داخل1پوشه داستان هی پاک کردم هی پاک کردم فقط چندتاش موند باز میگه زیاده. شکلک خشم های بی حال.
بله اون شب بد بود. کلا روز و شب چیزی بود خخخ. سفرهای من در گذشته وحشتناکن. زیادن، دردناکن، تاریکن، و … کاش می شد دیگه هرگز پیش نیاد! خیلی اذیتم می کنن خیلی زیاد. ولی پیش میان. باز هم پیش میان و من فقط می تونم سعی کنم که عقبشون بندازم و کمترشون کنم. نباید این مدلی باشم می دونم که نباید باشم. به خدا خیلی سعی می کنم. موفقیتم اما خیلی کمه. ای کاش زمانی بتونم کامل از دستش خلاص بشم! از دست این کابوس های تلخ بیداری هام! بیخیال. بیخیال. بیخیال! باز هم بیخیال!