من و این روزها.

همچنان ادامه4شنبه. در زندگی هستم. جاری. روان. بیدار. شاید کمی گیج ولی بیدار. پیش میرم. آروم و آروم و آروم. خیلی پیش ترها می شنیدم که باید نشانه ها رو جدی گرفت. بیخیال اینکه از کجا میان. در مورد هشدارها هم همین طور. باید جدیشون گرفت. بیخیال اینکه از کجا میان. خاطرم نیست این رو هم شنیدم یا خودم تجربهش کردم. مهم هم نیست. اصل اینه که این درسته. باید جدی گرفت. نشانه ها و هشدارها رو. بیخیال اینکه از کجا میان. من دیروز1دونه دریافت کردم. نیت اصلا هشدار به من نبود. اصلا به این هوا نیومد اما من دریافتش کردم. شبیه1فشنگ تاریک وسط هوا گرفتمش. متوقف شد انگار. به جای زخمی شدن تماشاش کردم. لایه هاش باز شدن و1هشدار از داخلش اومد بیرون. واقعی بود و واسه من می ارزید که بهش متمرکز بشم. شدم. فایده داشت. البته این اواخر بی هشدار هم حسابی مواظب شده بودم. هنوز فراموشم نشده بود ولی محکم کاری همیشه مثبته. هشدارها رو باید جدی گرفت. بیخیال اینکه از کجا و به چه هوایی میان. به هوای زخمی کردنت، به هوای رفع و دفعت، به هوای هر منفی ای جز بیدار کردنت، از هر کجا. خیالی نیست.
این روزها، از روزها پیش، از هفته ها پیش، از ماه ها پیش، خیلی مواظبم. مواظبم که تا می تونم وظایفم رو در قبال اطرافم و اطرافیانم درست انجام بدم. اگر واسه همه فرشته نیستم دسته کم ابلیس نباشم. نه واسه خاطر اینکه تمامشون رو دوست دارم. نه. واسه اینکه خودم رو دوست دارم. به هیچ عنوان خیال ندارم قصه عذاب وجدان های دیماه و بهمنماه96باز واسم تکرار بشن. در اون مورد دیگه جز فاتحه های گاه و بی گاه و بارونی هیچ کاری از دستم بر نمیاد. هیچ کاری! ای کاش بر می اومد ولی نمیاد! اما میشه از این صفحه تاریک دفتر هم عبرت گرفت. همون طور که از خیلی داستان های دیگه عبرت گرفتم. و هرگز خیال ندارم اجازه بدم که فراموشم بشه و باز تکرار بشن.
این روزها با اطرافم مهربون تر تا می کنم. این روزها بیشتر مواظبم که دستم آهسته تر پایین بیاد مبادا ضربه دست هام برگ گلی رو زخمی کنه. این روزها در زمان هایی که با عجله یا بیخیالی یا خشم قدم های محکم بر می دارم، حواسم جمع تره که پا هام رو کجا می ذارم. مبادا قدم هام روی امروزی، فردایی، دلی فرود بیاد و داغونش کنه. این روزها حواسم بیشتر به کلماتم هست. خیلی ها پیش از این بهم گفتن گاهی، مخصوصا در زمان جنگ های لفظی کلامم خیلی خیلی زهریه. اون قدر زهری که جاش بدجوری ماناست. اون خیلی ها خیلی می گفتن و من توجه نمی کردم. این روزها توجه می کنم. این روزها سعی می کنم بدهکار هیچ وظیفه ای نباشم. این روزها به زنگ هایی جواب میدم که تا پیش از این فحش هم به صاحب هاشون نمی دادم. باهاشون حرف می زنم، بهشون جواب میدم، اجازه میدم حس کنن اگر اوضاع اون بهشتی که باید باشه نیست، به اون جهنمی ای هم که لازمه باشه نیست. این روزها با اون آشنای پیر قدیمی، پدرم، هرچند عالی تا نمی کنم، اما مهربون تر پیش میرم. واقعا مهربون تر. خیلی بیشتر از اینکه در قواعد حساب رسی های زندگی حقش باشه. ولی خیالم نیست. حس بدی بهم نمیده. چی از دست میدم با1زنگ، با1جواب تلفن و1مکالمه2دقیقه ای، با1تبریک تلگرامی کوچیک به مناسبت تولد کسی که جفتمون مطمئنیم دیگه هرگز دست هامون شبیه گذشته ها توی دست هم نمیشینه، فقط موندم طرف واسه چی اینهمه وحشتناک حیرت کرد! ما که قهر نبودیم. از خیلی پیش دیگه صمیمی نبودیم اما قهر نبودیم. من شعور قهر کردن ندارم. از قهر متنفرم. مگر اینکه، … بیخیال.
این روزها حس می کنم با انجام این وظیفه های کوچولوی کوچولو چیزی از دست نمیدم. تا پیش از این خیالم این شکلی نبود. این روزها از نظر خیلی ها شاید آدم احمقی شده باشم ولی به نظر خودم، این روزها موجود بهتری هستم. خیلی کم ولی بهتر از گذشته. این روزها مواظبم که اگر دوست کسی نیستم دشمنی هم نکنم. ظاهرسازی همچنان و هرگز در قواعدم نیست. کسی که تولدش رو بهش تبریک میگم می دونه حسم بهش از جنس صمیمیت نیست. و من هیچ تلاشی نمی کنم که جز این تصور کنه. موافق نیستم فریبش بدم. ازم نپرسید اما اگر بپرسه واقعیت رو بهش میگم.
این روزها سبک تر سلام می کنم. این روزها ساده تر دست های سردی که بهم محبت ندارن رو توی دست هام می گیرم و چند قدمی در جاده شلوغ زندگی هم قدم پیش میریم. این روزها کمتر از سردی یا حتی سکوت در جواب سلام هام حرصی میشم و کمتر به تلافی فکر می کنم. حتما سلامم رو نشنید. حتما من رو ندید. حتما دلش از جایی گرفته بود. حتما دلش نخواست. به خاطر چیزهایی که به نظرش حقش نبود و تحملشون کرد، به تلافیه تلافی های من دلش نخواست. حتما دلش گرفته بود. حتما روحش خسته بود. حتما نشد. نتونست. ندید. نشنید. نخواست!
این روزها سبک تر مهلت جواب های سفت به بی معرفتی های مسلم رو رد می کنم و به خشم اطرافیانم می خندم که بیخیال ولش کن ارزش نداره. این روزها واقعا مهربونترم. نه با اطرافم. با خودم. با وجدانم. با دلم. این روزها این مدل پیشگیری های آینده رو جزء وظایفم می بینم. وظایفی که نسبت به دیروزهام خیلی آسون تر انجامشون میدم. نتیجه ها هم خداییش بد نیست. اینجا غریبه نیست پس اعتراف می کنم که نتیجه ها گاهی خیلی هم بالاتر از انتظارم هستن. در جواب تبریکی که واسه تولد طرف فرستادم اول سکوت، بعدش چندتا متلک به نیت اینکه باز حرصی بشم و واسه تخلیه خودم اجازه تخلیه طرف مقابل رو بهش بدم که البته به خاطر جواب های خالی از جنگ طلبی های من ناکام موند، و در جواب آرامشم حیرتی اول از جنس خشم و بعد از جنس خالص حیرت، و عاقبت1دعوت به1جشن کوچولو. جشن تولد کوچیکش که قرار بود با حضور چندتا دوست گرفته بشه. خداییش این آخری رو دیگه واقعا انتظار نداشتم. درصد حیرتم زیادی بالا بود. یعنی به همین سادگی؟ اینهمه اینهمه، …
هنوز در حیرتم از قصه شب های خودمون. چه قدر این پرده های تاریک نازک هستن و ما آدم ها به جای اینکه با1حرکت ساده دست پارهشون کنیم، زیرشون گیر کردیم و از تاریکی و سرما و1جهان درد دیگه که حاصل این پرده هاست ضجه می زنیم. من فقط می خواستم با خودم مهربون تر باشم و1تبریک تولد معمولی فرستادم و نتیجه ای به این مثبتی گرفتم. این ها رو ولش کن یعنی به نظرت الان باید برم؟ کادو هم باید ببرم؟ شکلک نارضایتی از پول خرج کردن. خاطر جمعم که طرف اینجا رو نمی خونه وگرنه خخخ.
خلاصه که این روزها عجیبن. این روزها من هم عجیبم. این روزها بدجوری با خودم تمرین می کنم. کار می کنم. تلاش می کنم. که مواظب تر باشم. که نشانه ها و هشدارها رو جدی بگیرم. که یادم بمونه تا تجدید آخ و ای کاش لازمم نشه. ای کاش می شد پشت سر رو هم درستش کرد ولی نمیشه. نه درست میشن و نه فراموش. نباید هم فراموش بشن. اگر یادم بره این قصه تکرار میشه و من این رو اصلا دلم نمی خواد. این روزها روزهای بهتری هستن. و با توجه به تجربه این دعوت به تولد که گرفتم به نظرم میشه که این روزها روزهای خیلی بهتری هم بشن. ای کاش می شد جهان ما جهانی باشه ساخته شده با دست های کاردان عبرت و تدبیرهای بهشتی محبت. جهانی از جنس بهشت! شاید اون زمان دیگه سرمای ای کاش در هیچ دلی نمی نشست. ای کاش می شد!
مادرم رفت. سلام تنهایی. دلم می خواد همچنان بنویسم و بنویسم. ولی باید برم. کار دارم. دلم می خواد در مورد کارهام بنویسم. مهلت نیست. میرم ولی بر می گردم. این روزها عجیب دلم حرف زدن می خواد. این روزها دلم هم صحبتی های شاد و بیخیالی رو می خواد که در جریانش حس می کنی نه شبیه دارن نه پایان. این روزها دلم فشردن دست های آشنایی رو می خواد که مدت هاست دلتنگ صاحب هاشون هستم و فاصله ها اجازه رسیدن نمیدن. اون دست ها دور و دور هستن و من به تلافیه جبر این فاصله ها، تا جایی که دست هام جا دارن، تا جایی که زورم می رسه، تا جایی که در تحملم هست، سرما رو سیاهی رو غبار رو در اطرافم کنار می زنم تا سهمم رو از آباد کردن جهانی که همیشه از ویرانیش شاکی بودم و هستم بپردازم. برام دعا کن. دعا کن که بتونم هرچی موفق تر باشم. خیلی دیر کردم. باز میام. تا بعد.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «من و این روزها.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام
    وای که چقدر خوبی تو
    پریسا گاهی مجبوریم بخاطر حتی کسی که تا دیروزا دشمن سر سختمون بود پول خرج کنیم و کادو ببریم حتی اگه بعدش چند شب خوابمون نبره خخخ
    گذشته رو بیخیال
    منم عید رفتم کرمان
    از داداش دوستم انتظار داشتم که باهم بد رفتاری کنه بخاطر اینکه وقتی که باید برم نرفتم و از این چیزا
    البته بهش حق میدادم هرچند واسه خودم دلیل داشتم واسه نرفتنم ولی خوب به قول معروف کسی از دل کسی خبر نداره
    اولش چنان سرد باهم برخورد کرد که همراه های خودم و اونایی که کلا خونشون بودن از این همه سردی اون حیرت کردن
    ولی من نکردم و چیزی هم نگفتم
    دلم میخواست این قبلترها از خودم دفاع کنم و زمین و زمان رو مقصر بدونم جز خودم ولی نکردم و این دیوونه ها فقط لبخند زدم و اونم مدتی گفت و گفت اینقده ادامه داد به متلک پرونی که همه صداشون در اومد
    اگه قبل تر بود شاید بخاطر غرورم جواب میدادم ولی چیزی نگفتم
    فربد ازم خواست از اونجا هرچی سریعتر بریم چنان خودشو مقصر این اتفاق میدونست و از اینکه من رو مجبور کرده همراهش برم کرمان ناراحت بود که هر لحظه انتظار میرفت از ناراحتی هوار بزنه
    ولی من گفتم اومدیم و تا آخرشم میمونیم
    داداش دوستم هم همچنان میگفت و میگفت تا اینکه اومد و با گریه بغلم کرد
    و هرچی یخ بود شکست و آب شد بازم عین همیشه صمیمی شدیم
    گاهی باید برای کار هایی که از نظر خودت مثبت و از نظر بقیه منفی بود
    باید از پول و غرور و از اینات بگذری چاره ای نیست
    خدایا من قرار بود دو سه جمله بنویسم و برم سراغ درس
    شاد باشی پریسا من برم تا چیزی یادم نیومده و باز ادامه ندادم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دشمن عزیز. نه ابراهیم من خوب نیستم. فقط دارم سعی می کنم بهتر باشم. کاش بتونم. ابراهیم واقعیتش رو بخوایی1جاهایی این سعی کردن واقعا واقعا واقعا سخته واسم. جاهایی که واقعا دلم نمی خواد. اون قدر شدید دلم نمی خواد که واسه برداشتن1قدم، واسه گفتن1کلمه، واسه نوشتن1حرف انگار1کوه جا به جا می کنم. دست خودم نیست بعضی موارد رو واقعا نمی تونم پشت سر بذارم. خدایا کمکم کن.
      کادو خخخ وایی دلم می خواد بزنمت دلیل هم نداره همین طوری دلم دشمن کتک زنی خواست. اون بنده خدا دشمنم نبود. من هم دشمنش نبودم فقط وسطمون1دشت گرد و خاک نشسته بود و خخخ. واقعیتش تقصیر من خوب یعنی تمامش تقصیر من نبود. جفتمون تقصیر داشتیم. نمی دونم کی بیشتر ولی داشتیم.
      موافقم گذشته رو بیخیال. ابراهیم الان که بهش فکر می کنم یواشکی، نه آشکارا خوشحالم که دیشب رفتم. به نظرم این مدلی جاده امروز صبح قشنگ تره. ممنون از تو. نه از سر بدجنسی ولی اصلا خیال رفتن نداشتم. طرف درست فهمیده بود. تبریکم از سر تکلیف بود و دعوت اون بنده خدا رو هم گذاشته بودم به حساب تکلیفی از جنس تبریک خودم. نمی دونم چی شد که بعد از خوندن کامنتت1دفعه حس کردم1چیزی پرتم کرد بالا که بپرم و آماده بشم و…
      پس رفتی. چه قدر خوب کردی ابراهیم. خوب کردی که رفتی. خوب کردی که جواب اون گفتار رو با سکوت دادی. ابراهیم گاهی کلام با دل همراه نیست. برادر دوستت اون لحظه نمی تونست دل و کلامش رو همراه کنه. از همون اول دلش می خواست بغلت کنه ولی نمی تونست. بلد نیستم توضیحش بدم. نمی تونست نمی شد. دردش هم بیشتر از اون بود که بشه چیزی نگه. و دیدی که آخرش هم اونی شد که باید می شد. می دونم این رفتن واست حسابی سخت بود. می دونم مواجه شدن با اونچه ازش فاصله می گرفتی چون تحملش رو نداشتی سخت بود. می دونم سنگین بود اون حضور برای تو. اما درمون رو هرچی عقب بندازی زخم ها عمیق تر میشن. اگر تا سال آینده منتظر می شدی خیلی سخت تر می شد. حالا شاید درد داشته باشه ولی این بت شکسته و باور کن از هر طرف نگاه کنی این رفتنت1قدم مثبت خیلی خیلی بزرگ بوده. خوشحالم که برش داشتی.
      خخخ ایول این هم شبیه خودمه میاد2کلمه بنویسه طولش میده بعدش جیغ می کشه! آخجون1مورد شبیه خودم یافتم خخخ. وایی درس من هم باید بخونم ولی این لحظه از خستگی دارم میییییمییییییرم. فعلا1خورده پتو2ساعت دیگه درس هم می خونم. شکلک خوابم میاد.
      ایام همیشه به کامت ابراهیم.

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    این خیلی خیلی عالیه.
    ما باید سهم خودمون رو از جهان بپردازیم و این شاید بهترین نکته زندگی باشه
    من تا الآن تونستم با همه کسانی که در گذشته به دلیلی تیره و تار بوده رابطه مون ارتباط بگیرم نه خیلی گرم، نه خیلی صمیمی ولی اون قدر بوده که هم خودم احساس رضایت بهتری داشته باشم و هم اون ها آرامش خاطر بیشتری بگیرند ولی هنوز یک نفر در زندگیم باقی مونده که هر کاری که می کنم احساس می کنم نشدنیه ارتباط برقرار کردن ما با همدیگه.
    انگار ما فقط یک رابطه خونی بیشتر نداریم و همین و بس در حالی که خیلی تلاش می کنم نمیشه سعی دارم دیگه تلاش هم نکنم.
    نمی دونم باید در این مورد چی کار کنم؟
    شما چی میگید؟

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. از معذرت گذشته تأخیرم دیگه نمی دونم چی بگم. این درس و مشق زندگی هم شده ماجرا. خلاصه اینکه ببخشید اینهمه دیر رسیدم.
      نه دوست من اشتباه نشه. من گفتم می خوام دنیا جای بهتری باشه و به خاطر پرداخت سهم خودم از این بهتر شدن حاضرم تمام تقصیرهای خودم رو بپذیرم. ولی فقط تقصیرهای خودم. به هیچ عنوان حاضر نیستم بهایی رو بپردازم که پرداختنش وظیفه من نیست. همیشه گفتم به خاطر گناه ناکرده نه معذرت می خوام نه پشیمون میشم. ولی1دفعه فقط1دفعه در تمام عمرم زدم زیرش و به خاطر گناه ناکرده هم معذرت خواستم هم بارها گفتم تکرار کردم هوار زدم اشتباه کردم بیخود کردم غلط کردم. به خدا نکرده بودم ولی این رو پرداختم واسه اینکه ماجرا و ادامهش و پایانش و اجزاش بدجوری واسم ارزش داشتن. دیگه هرگز این رو به هیچ دلیلی در هیچ کجای عمرم تکرارش نمی کنم. حتی اگر دنیا جای بهتری نشه. حتی اگر تمام آسمون روی سر تمام زمین ویران بشه. من سهم خودم رو از برداشتن آجرهای این ویرانه و آباد کردنش می پذیرم و انجامش میدم.
      پرسیدید من چی میگم. پیش از این بینش متفاوتی داشتم ولی امروز، از نظر من، لازم نیست تمام روابط تاریک تعمیر بشن. بد نیست اگر بشن ولی گاهی1چیزهایی واقعا شدنی نیست. شبیه متوفایی که دیگه به هیچ قیمتی نمیشه زندهش کرد. من شخصا خیال ندارم به هر قیمت ناحسابی باشه گرد و خاک رو از چهره جهان پاکش کنم. جاهایی از خط سیرهای اون ویرانی ها واقعا تقصیر من نبوده و هرچند دلم تماشای ویرانه ها رو نمی خواد اما دیگه بیشتر از ارزشش واسه چیزی بها نمی پردازم. درسی هرچند تلخ و سخت اما ارزنده که از زندگی گرفتم و هیچ طوری خیال ندارم اجازه بدم که فراموشم بشه. این نظر شخص منه و میشه که درست نباشه. شما هم اگر از من می شنوید ببینید در به وجود اومدن تاریکی ها چه قدر تقصیر داشتید. اندازه تقصیر خودتون عقب بکشید و تلاش کنید تا اوضاع رو به راه بشه. حالا اگر خواستید و تونستید به خاطر بزرگواری یا محبتی که به طرف دارید یا احترامی که طرف داره چند درصد هم بخشنده باشید. ولی اگر تمام راه رو رفتید و به ناحق و ناروا پذیرفته نشد، من اگر باشم رها می کنم. حتی اگر طرف مقابل خدای خاکیه من باشه. داغون میشم ولی رها می کنم. خاکستر میشم ولی رها می کنم. تموم میشم ولی رها می کنم. تا به حال اینهمه سفت سر این نظرم نبودم. با خودم می گفتم خوب حالا یواشکی بیخیال. بذار2تا قدم اضافه هم بردارم. کسی نمی فهمه. خودم هم که می دونم چه قدر باز شدن فلان گره رو دلم می خواد. ولی حالا دیگه این رو نمیگم. ابدا نمیگم. از ته دل دنیای بهتر رو خواهانم ولی حاضر نیستم هیچ بخشی از خودم رو به ناروا در عوضش نابود کنم.
      ببخشیدم که اینهمه صریح و طولانی نوشتم. با عرض معذرت تقصیر خودتون بود که آخر کامنت ازم نظر خواستید. شکلک نتیجه1تجربه آقای آگاهی با1سر دستمال بسته از درد خخخ.
      ایشالا همیشه فوق شاد باشید. به اون1مورد هم نمیگم فکر نکنید ولی بیشتر از ارزشش بهش زمان اختصاص ندید. شما فقط1دفعه زنده هستید. لحظه های بی تکرارتون حیفن. شاید لازمه دیگه اصرار رو رها کنید تا یا زمان درستش کنه، یا این مورد بره به جمعِ نشدهای خاک گرفته ای که در زندگیِ همه آدم ها چندتایی هست و کاریش نمیشه کرد. به نظرم هرچی باید می گفتم رو گفتم و تا در و دیوار اینجا بر علیهم کج نشدن که روی سرم بیان پایین من فرار می کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *