آسمان، خاکِ حضورم!

شب و فضای شبانه آشناش.
ساعت از11گذشته. فردا2شنبه هست. باید بپرم روی تردمیل ولی اینجا نشستم به نوشتن. من نمیام نمیام زمانی هم که میام شبیه رگبار اینجا می نویسم و می نویسم و1دفعه باز میرم تا مشخص نیست چه زمانی.
امروز عاقبت ثبت نام ها باز شد و رفتم واسه ثبت کلاس ترم آینده. دیروز حفظ کلاس بود و نگرفتم. می خواستم5شنبه هام رو آزاد کنم. در نتیجه منتظر باز شدن برنامه تغییر ساعت کلاس موندم. هیچ دلم نمی خواست باز هم5شنبه هام گیر باشن. یعنی که چی؟ حفظ کلاس ها بسته شد و من لحظه به لحظه شبیه گربه پشت سیستم کمین گرفته بودم که تغییر کلاس ها باز بشن و پیش از پر شدن ظرفیت ساعت های دلخواهم بپرم1جا اون وسط بگیرم. عاقبت ثبت نام ها باز شد. ولی، … کلاس های ترم بعدیم تمامشون فقط2شنبه و5شنبه ها بودن. بهترینش همون ساعت قبلیم بود. بقیه دیرتر بودن. 2شنبه ها ساعت بعد از 4و بعد از6دقیق نمی دونم چند و5شنبه ها هم بعد از10و بعد از12ظهر و باز هم دقیق نمی دونم چند. خوشم نیومد.
چاره ای نبود. همون ساعت خودم رو برداشتم. خوب اگر قرار بود همین رو بردارم اینهمه معطل نمی شدم! اه5شنبه هام5شنبه هاااااام5شنبه هام باز گیره خوشم نمیاد می خواستم صبح تعطیل راحت باشم زود بلند نشم ولو بمونم تنبلانه واسه خودم بلولم الان دوباره تا31خرداد5شنبه هام گیره دیگه! شکلک خشم و نق و از این چیزها.
مدیر گل حکم کرده که اون هفته تا دم آخر باید بریم سر کار. البته تازگی نداره واسم ولی به هر حال باید بریم.
دیروز واسه من و چندتا دیگه از مجردهای محل کار حکم اومد که به موجبش از حقوق هامون کسر شد. نفری137هزار و نمی دونم چه قدر. خخخ. توجیهشون هم این بوده که این ماهیانه رو به دخترهای مجرد می دادیم این ها خیالشون راحت شد دنبال ازدواج و زندگی نمیرن. تا لحظه ای که این رو نشنیده بودم واقعا هیچ چی نگفته بودم ولی اینجا دیگه واقعا نتونستم.
-یعنی تصور می کنن با این137تومن کل دنیامون رو عوض کرده بودن؟ و حالا به خاطر این137تومن الزام ازدواج رو به منظور تأمین شدن احساس می کنیم و به قول ایشان میریم دنبال زندگی؟
این وسط1عزیزی با لحن حق به جانب گفت:
-خوب این هر ماه137تومن می دونی در سال چه قدر میشه؟
دیگه واقعا نمی شد تحمل کنم. اگر هم می شد از من بر نمی اومد. ترکیدم.
-در سال میشه حدودهای1ونیم میلیون. و به نظر عزیزت من یا من نوعی حاضر میشیم واسه خاطر1و نیم میلیون خودمون رو بندازیم وسط کثافت؟
طرف خندید.
-دست شما درد نکنه یعنی کثافت شدن؟
دست خودم نبود.
-بله شدن. از اولش هم بودن. واقعا که!
تا پیش از این صحبت ها واقعا بچه مثبتی بودم و چیزی نمی گفتم. همکارهای مجردم حرص خوردن و حرص خوردن و هی گفتن و هی گفتن و گفتن. یکیشون هم خواست بره اداره. من فقط سکوت کرده بودم. سرم داخل کتابم بود و گاهی هم به خشم بی ثمرشون می خندیدم. از زندگی یاد گرفتم واسه چیزی که زورم به تغییرش نمی رسه زور اضافی تلف نکنم. پس اجازه دادم بقیه به جای خودشون و به جای من با کلمات خشمشون رو سبک کنن و خودم لای ورق های کتابم چرخ زدم.
باقیه حقوق کسر نشده رو هنوز نگرفتیم و من لازمش دارم.
دیگه ببینم چی شد که به نق زدن بی ارزه؟ آهان1چیزهای کوچیک و مزخرف دیگه هم بود. از جمله اینکه امروز1داستان عوضیه کوچیکه بی ریخت داشتم سر، … بیخیال به قلم فرساییش نمی ارزه. بعدش هم چندتا چیز با حال که خیلی خیلی دلم می خوادشون داخل اینترنت پیدا کردم و اون ها تصویر داشتن و دلم می خواست پیش از خرید بدونم چه شکلی هستن و چشم لازم بود و، … اه لعنتی! واسه چی من نمی بینم؟
امروز1همکار کلی لباس از مغازه مادرش آورده بود. همه جمع شده بودن به انتخاب کردن. ترجیح دادم کنار بمونم. از زمانی که کامل تاریک شدم در انتخاب هام خیلی زیاد مواظبم. خوشم نمیاد چیزی بپوشم که فیکسم نیست. دلم انتخاب چشمی می خواست. بقیه وسط جنس ها می لولیدن و حالش رو می بردن شبیه همیشه و من زده بودم به بیخیالی شبیه همیشه.
خشمم امروز بعد از ظهر به نهایتش رسید ولی از اون خشم های بی خطر بود. از اون هایی که فقط نق می زنم و جدی و خطری نمیشه.
مادرم خواب بود و من منتظر باز شدن ثبت نام ها بودم که عاقبت باز شد و با تاریخ هاش حالم رو گرفت. آخرش هم پرینت کارت می داد. پریدم رفتم پرینترم رو بیارم که کم مونده بود ولو بشم زمین. آوردم و1بسته سیم3شاخ از داخلش افتاد روی پام و آخم رو در آورد که به خاطر خواب بودن مادرم خیلی بالا نرفت ولی پام حسابی درد گرفت. پرینتر رو وصل کردم و اوخ اوخ1خورده من برق داشتم1خورده این سیستم و اون پرینتر خداییش دست که بهش می زدم6متر می پریدم. نمی فهمم مگه آدم هم برق داره؟ به خدا من گاهی دارم. راست میگم. گاهی به هر چیزی دست می زنم برق می گیردم. خیلی مسخره هست ولی گاهی خیلی زیاد میشه گاهی کم میشه گاهی هم نیست و امروز بود. افتضاح بود. نوک انگشتم رو می ذاشتم جای یو اس بی رو پیدا کنم می گفتم آخ. دست به صفحه می زدم فرمان پرینت بدم می گفتم آخ. خلاصه به ضرب آخ پیش می رفتم. مادرم وسط خواب و بیداری معترض بود و من حرص می خوردم. مادرم پتوی دوست داشتنیه من روی سرش بود. کودک درونم نق زد که پتوی منه.
-خفه شو!
-خفه نمیشم پتوی من بود!
-خوب که چی؟
-من هم می خوام اون زیر ولو بشم.
-تو حرف حسابت چیه؟ راست و راست و راست!
-مامانم رو می خوام.
-چی؟!
این از تمام آخ هایی که گفته بودم بلندتر بود. مشغول کارم شدم. کد زمان بندی و ثبت نامی که با قاطی شدن سیستمم اوضاعش داشت به هم می ریخت و پرینت همراه با برق گرفتگی های خفیف و اذیت کن. کودک درونم نق زد:
-خسته شدم.
-الان تموم میشه.
-من همین الان خسته شدم. سردم هم هست. پتوی من اونجاست.
-این باید تموم بشه بعد.
-نه همین الان.
-دقیقا چه دردته؟
-با اینهمه جنگولک بازی مامان الان بلند میشه از اون زیر میاد بیرون. قبل از اینکه این کارهای آدم بزرگانه تموم بشن بیدار میشه و من سرم بی کلاه می مونه. من می خوام برم اون زیر و اون هم باشه.
-عجب!
کار عاقبت تموم شد. کاغذ ها رو جمع کردم گذاشتم بالای پرینتر تا بعد از بیدار شدن مادرم نشونش بدم و مطمئن بشم پرینت کارتم درست گرفته شده. هنوز درست درمون جا به جا نشده بودم که1چیزی گفت جرق. کاغذ ها از بالای پرینتر و میزی که پرینتر بالاش بود لیز خوردن پایین و کارته اون وسط گم شد. حالا دیگه هیچ کاری نمی شد کنم جز اینکه منتظر بشم مادرم بیدار بشه و کارت رو از وسط1مشت کاغذ سفید پیدا کنه. فقط نفس عمیق کشیدم. کودک درون دم گوشم فوت کرد:
-مامانم رو می خوام. پتو و مامان و، … بقیهش رو بعدا میگم.
-مگه بقیه هم داره؟
-اوهوم.
-کوفت!
دیگه نمی شد کاری کنم. بلند شدم و رفتم گوشه اتاق. اون یکی سر پتو رو گرفتم و خزیدم زیرش. به محض جاگیر شدنم گوشیم نق کوتاهی زد و1دفعه لو باتری داد و خاموش شد. این گوشی هم داستانیه واسه خودش. اگر خاموش بشه روشن کردنش1خورده بیشتر از1خورده سخته. و حالا خاموش شده بود.
-لعنت بر اون ذاتت هنوز50تا داشتی! خدایا من کی از دست این ابرداغون خلاص میشم؟
کودک درونم مادرم رو بغل کرد. مادرم خواب بود. کودک درون دستش رو گرفت و حلقه کرد دور خودش. مادرم نیمه بیدار شد. من اون بیرون یخ زده بودم و حالا داشتم گرم می شدم. کودک درونم با سرخوشی از ته دل خندید. کفرم از همه چیز در اومده بود.
-داخل سایت این مسخرگی رو می نویسم.
-بنویس. من چیزیم نمیشه آبروی خودت میره.
-آبروم میره؟ واقعا؟ اما واسه چی؟
همون لحظه همه چیز در نظرم شروع کردن به کوچیک و کوچیک تر شدن. ابعاد تمام چیزهایی که حرصم داده بود داشت کوچیک می شد. به اندازه ابعاد کودکی هام. چرا باید آبروم بره؟ خوب دلم خواست بخزم بغل مادرم. بیخیال سن و سال. دلم خواست. این واسه چی باید آبروبر باشه؟ اصلا بذار بره. آبرویی که بخواد این مدلی بره همون بهتر که بره. چه اهمیتی داره؟ چه اهمیتی داره که آدم بزرگ ها این رو بخونن و بهم بخندن؟ چه اهمیتی داره که من باید تا2شنبه هفته بعد در محل کار حاضر باشم؟ چه اهمیتی داره که اون137تومن لعنتی رو هیچ مدلی نمیشه دوباره پس بگیریمش؟ چه اهمیتی داره که هنوز حقوق ها واریز نشدن و من به شدت پول لازم دارم؟ چه اهمیتی داره هنگ های هر روز و هر زمان گوشیم که گاهی واقعا دردسر میشن؟ چه اهمیتی داره که من اون تصویرها رو نمی بینم و نمی تونم شبیه بقیه انتخاب های لذتبخش رنگی داشته باشم؟ چه اهمیتی داره که ساعت های کلاسم تغییر نکردن و باز هم صبح های5شنبه هام گیره؟ چه اهمیتی داره که امروز اون داستان بی ریخت عوضی رو بدون نتیجه مثبت و حتی به نظرم با اثر منفی پشت سر گذاشتم؟ چه اهمیتی دارن تمام این ها؟ چه قدر عالیه که بشه همیشه این لکه ها همین شکلی کوچیک باقی بمونن! واسه چی نمیشه؟ اصلا چه اهمیتی دارن این ها؟ مگه لکه هستن؟ مگه اصلا به حساب میان؟ بذار اون ها باشن چه اهمیتی داره اگر این ها هرگز اصلاح نشن؟ عوضش من اینجام. زیر پتویی که حسابی دوست داشتنیه. بیخیال هر داستانی داخل سنگر بهشت خدا پناه گرفتم. داخل بغل مادرم و با وجود هیکلی که خیلی از کودکی فاصله گرفته داخل حلقه دستش جا شدم. حالم خوبه. حال مادرم خوبه. حال جیگیلک و پدر و مادرش خوبه. من تونستم1ثبت نام موفق واسه ترم آینده انجام بدم. بدون کمک و دخالت هیچ بینایی. بدون اینکه لازم بشه برم کافینت یا زنگ بزنم به کانون که به دادم برسن. تازه پرینت کارت کلاسیم رو هم گرفتم. این عالیه! فعلا هم تا کلاس بعدی و داستان های بعدی کلی راهه. تا16فروردین97و درضمن به محض شروع تعطیلات تابستون هم زمان دارم که نق کلاس بدل سازی رو بزنم. من عاشق هنرم. دست هام واسه ساختن حسابی آماده هستن. زبانم عالی نیست ولی بد هم نیست و میشه عالی باشه. تا ترم بعد می تونم کتاب رو1دور بخونم و دست پر شروع کنم. لغت های درس اول رو نوشتم و تا حدی خوندمش. گرامر درس اول رو1دور خوندم و دور دوم دارم می خونمش. حل تمرین هام و فهمم از مطالبی که هنوز درسشون نگرفتم بد نیست. تازه تونستم تمرین های درس اول از کتاب تمرین رو با درصد پایینی از اشتباه حلشون کنم. تمام این ها مثبت هستن. در نتیجه من اوضاعم رو به راهه. زندگی عالیه. عالی! چه قدر عالی!
کودک درونم بینیش رو به بینیم زد و با شیطنتی بی انتها زیر لبی خندید. و من تازه اون لحظه فهمیدم منشأ اون خنده های نخودی که از صبح امروز با وجود تمام ناملایماتی که به صف شده بودن همچنان احساسشون می کردم از کجاست.
-ای مسخره! پس تو بودی که از صبح نمی ذاشتی آروم باشم! تمام روز با امیر کوچیکه بالا پایین پریدم و نمی دونستم چه دردمه که با وجود خستگی شدید نمی تونستم دل به دلش ندم. پدرم در اومد!
کودک درونم با سرخوشی موهاش رو، موهام رو ریخت روی گوشم و من حس کردم معنی1نظریه عجیب از1دوست رو بعد از مدت ها عاقبت فهمیدم. اون دوست1دفعه گفت:
-گاهی در زندگی لحظه های عجیب و بی نشونی وجود دارن که حس می کنی آسمون از جایگاهش میاد پایین که خاک حضورت بشه. این لحظه ها بی دعوت میان. لازم نیست1اتفاق بی نظیر بیفته. دلیل افسانه ای و بزرگی ندارن. این لحظه ها بی نشون و بی زمانن. فقط میان. بی دلیل، بی هشدار، بی هیچ اتفاق منحصر به فردی، فقط میان. این لحظه ها بهتر از هر اتفاقی هستن. شیرین تر از لحظه براورده شدن بزرگ ترین آرزوهای آسمونی و رؤیاییمون. این لحظه ها ارزش ناب زندگی هستن. خودشون1اتفاق بی نظیرن. حواسمون باشه اگر اومدن چنان گرم پذیراشون بشیم که هرچه بیشتر بمونن و عمرمون رو زینت بدن.
تا امروز هیچ زمانی مفهوم این رو نفهمیده بودم. امروز فهمیدم. عالی بود! کودک درونم دستش رو کشید روی دست مادر خوابیده ای که با اونهمه برو بیا هنوز بیدار نشده بود. داشت نوازشش می کرد. با دست های خودش. با دست های من. داشتم لذت می بردم. از همه چیز.
بابا زمان نامحسوس با عصای آشناش تکونمون داد. مادرم بیدار شد. باید بلند می شدیم ولی، … من جام راحت بود. خخخ داشت خوش می گذشت. اما زنگ گوشی مادرم آخر کار بود. آقایی که واسه نصب سایبون پشت پنجره منتظرش بودیم طبقه پایین بود و باید بلند می شدیم. از جا پریدیم. باید خونه رو مرتب می کردیم خیلی زشت بود که اون بنده خدا وارد می شد و پرینتر و1مشت کاغذ پخش و1سری پلاستیک و سیم و1بالشت و پتو اون وسط ابراز موجودیت می کردن. چایی هم حاضر نبود. باید خیلی عجله می کردیم. باید خیلی عجله می کردم! به قدم هام، قدم های عجولانه و سریعم دقیق شدم. آسمون، هنوز خاک حضورم بود!.

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «آسمان، خاکِ حضورم!»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام امیدوارم برعکس من تو حسابی حالشو ببری
    برق خخخ منم پیش اومده داشته باشم
    از طرف من چندتا کودک درونتو بزن
    هر کسی نیاز به محبت مادرش داره ربطی هم به سن و سال نداره
    پول هم خخخ بزار بردارن بیخیالش فقط بخند بهشون و کیف کن

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. خدا نکنه حالش رو نبری. این آخر سالی به چیزهای خوب فکر کن تا خوب هاش واست بیاد. به کودک درونم چیکار داری؟ می فرستمش به دماغت پنجول بکشه ها!
      پول خخخ برداشتن خوردن هضم هم شد بیخیال خنده رو عشقه! اوه1عالمه داخل پست های پیشین هستی باید برم همهت رو جواب بدم من رفتم خخخ!

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    این عالیه عالیه و فکر نکنم عالی تر از این در زندگی لحظاتی باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *