شهرِ فرشته ها.

یکی بود یکی نبود.

زیرِ گنبدِ کبود، شهرِ فرشته های ما،
جایِ سحر جایِ خدا!

صبحُ شب تو شهرِ ما نورُ بهارُ خنده بود،
شادی تو فتحِ دلای شهرمون برنده بود.

فرشته ها تو شهرِ ما1دلُ1زبون بودن،
همه با خنده و با خدا هم آشیون بودن.

شهرِ ما رشکِ بهشت، دلا پاک و مهربون،
دستا پیوسته به هم، خنده ها تا آسمون.

توی دستا پرِ مهر، تو نگاه ها پرِ نور،
شهرِ ما خونه ی عشق، پرِ شادی پرِ شور.

***

میگن اما روشنی ظُلمتُ بیدار می کنه،
دلِ صُبحُ تیرگی خسته و بیمار می کنه.

ابری سیاه از ناکجا گوشه ی آسمون اومد،
یواش یواش بهار گذشت و نوبتِ خَزون اومد.

ابرِ تارِ شب نِشون توی دلش بارون نداشت،
مثلِ اَبرای خدا از آبادی نِشون نداشت.

اومدُمیونه آسمونه آبی جا گرفت،
تیرگی تو آسمونه شهرِ ما مأوا گرفت.

نم نمک شب توی آسمونه شهرِ ما نشست،
تیرگی قدم قدم اومدُتو دلا نشست.

شبِ تاریکُ سیاه، هوای سنگینُ سرد،
خاکِ خشکُ تشنه کام، بَرگا پژمرده و زرد،

فتحِ کابوسِ سیاه، توی توفانِ جنون،
زیرِ بارونِ تگرگ، شاخه های نیمه جون،

فرشته ها خواب شدن.
ستاره ها تار شدن. خنده ها سراب شدن!

طلسمِ تاریکِ سیاه. توی دل ها جا گرفت.
تیرگی موندنی شد. شب تو دلا مأوا گرفت.

تو هوای شهرِ ما دل ها پر از درد شدن.
آسمون سرد و سیاه، فرشته ها خوابگرد شدن.

فرشته های شهرِ ما صیدِ طلسم اسیرِ خواب.
دلا همسایه ی آه! خنده ها رنگِ سراب.

تا یه شب ۱شبِ سرد، توی قلبِ نیمه شب،
صیدِ جادوی سیاه، شعله ور میونه تب،

صیدِ خوابِ لعنتی، ساکتُ سردُ سیاه،
مثلِ لحظه های شب، مثلِ انعکاسِ آه،

دیده های شب زده مأمنِ اشک و خون شدن!،
فرشته های شهرِ ما رفتنُ بی نِشون شدن.

پشتِ دیوارِ بلند، دیده هام به انتظار،
شبُ سرمای جنون، یه سکوتِ موندگار.

به لبم مُهرِ سکوت، تو دلم یادِ سحر،
تبِ سرمای سیاه، شبُ توفانُ تبر.

خنده ها صیدِ خزان، سینه ها خونه ی تب!،
تو هوا خاکِ هلاک، گریه های نیمه شب.

زیرِ تیغِ فاجعه، آهم از جنسِ دعا،
یه نوای تبزده، اِی خدا! خدا! خدا!.

ولی حتی با دعا این درِ بسته وا نشد،
شبِ تارِ لعنتی تو شهرِ ما فردا نشد.

یه بیابون یه کویر، یه ستونِ بی دووم،
کنجِ زندانِ سکوت، یه سرودِ ناتموم.

***

حالا من یواشکی خنده هامُ خاک می کنم،
دلُ دفترم رو از خاطره ها پاک می کنم.

شاید این طوری یه روز باز بتونم پَر بگیرم،
دور از این قصه ی غم خنده رو از سر بگیرم.

کاشکی اون خوابِ طلایی تو دلم جا نمی شد!،
کاشکی صبحِ شهرِ ما این طوری یلدا نمی شد!.

شاید این تیرگی یک روزی به آخر برسه،
بهار از پشتِ حصارِ این خَزون سر برسه.

اگه اون روزُ دیدی از گلُ پرواز بخون،
تو هوای آشِنا جایِ من آواز بخون.

واسه ی چلچله ها از عشقِ شهرِ ما بگو،
از روزای روشنِ شهرِ فرشته ها بگو.

-از پریشان نوشت های پریسا-

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «شهرِ فرشته ها.»

  1. ریحان می‌گوید:

    سلام پریسای عزیز
    میخواستم ازتون اجازه بگیرم و شعر زیباتون و دکلمه کنم
    امیدوارم همیشه شاد باشی 8

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ریحان عزیز. هم محلیه اهل کتابم. راحت باش عزیز. چیزی که میره داخل اینترنت دیگه نمیشه محدودش کرد. ممنونم از محبتت به خودم و به سیاه نوشت های از سر دلتنگی های یواشکیم.

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    بالاخره بعد از مدت ها اومدم این جا.
    چه قدر جالب که مثل خودم خیلی ننوشتید
    امیدوارم درگیری ها هر چی بودند منفی نباشند و حتی اگر هم منفی باشند خدای نکرده دیگه حل و فصل شده باشند.
    واقعاً کاش این شب طولانی و سرد تموم بشه و صبح روشن برسه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. یعنی شما هم خیلی ننوشتید؟ پس من خیلی عقب نیستم؟ آخجون! مثل دیوانه ها وسط درس و امتحان و استرس های حاصله و واصله پیچ می خورم. اون هفته احتمالا سبک تر میشه و به نظرم بتونم1گشت حسابی داخل اینترنت بزنم و اول هم میام خونه شما مهمونی. واقعیتش تلخه ولی من دیگه خیالم به حل و فصل هیچ چیز نیست. دیگه فقط از این قصه1چیز می خوام. فراموشی. فقط و فقط فراموشی. فقط می خوام یادم بره. اون چنان یادم بره که دیگه به ضرب چماق هم به خاطرم نیاد. هیچ چیزش. هیچ چیزش! در این راه چندان کامیاب نبودم. هنوز نبودم. شاید هیچ زمانی نباشم. فقط می تونم سعی کنم، با هرچی در توانم هست سعی کنم، با تمام قدرتی که1نفر می تونه1چیزی رو بخواد سعی کنم، که دیگه خیالم نباشه. که دیگه دیده هام، شنیده هام، دانسته هام، تجربه هام خیالم نباشه. ای کاش، … بیخیال. شد دیگه. بیخیال! اوخ من رفتم درس بخونم!

  3. ابراهیم می‌گوید:

    fبیچاره ما و شهر ما
    کاش روزی به همین زودیا بهار برسه و بازم خنده ها باشه که از شهر ما به هوا میره
    عالی بود پریسا
    اینم به اندازه همون شعر داره بارون میاد دوس دارم

    • پریسا می‌گوید:

      داره بارون میاد یکی از غمگین ترین نوشته هام بودش ابراهیم. اون شب یقین داشتم که از فشار تا صبح دق می کنم. دق نکردم و الان موندم چه پوست کلفتی دارم من. شهر ما!
      شاید اون روز برسه که تیرگی سحر بشه!
      شبِ نفرین شده رو سیاه و در به در بشه.
      اگه اون روزو دیدی جایِ من آواز بخون!
      تو هوای آشنا از گلُ پرواز بخون.
      توی گوشِ غنچه ها از عشقِ شهرِ ما بگو!
      از روزای روشنِ شهرِ فرشته ها بگو!.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *