من و امروز و این گوشه دنیا.

آخرین روز بهمنماه و من که دوباره چپه شدم و موندم خونه. چیه خودت هیچ زمانی بیمار نمیشی؟ کوفت! ای بابا!
خوب سر کار که نرفتم بلند شم درس بخونم. الان پا میشم بابا1خورده بنویسم اینجا! دیشب تست زبان زدم با اینکه حالم نکبت بود خیلی بد نزدم. امروز حالم نکبت نیست فقط چپ شدم. الان دلیل حال نکبت دیشبم رو فهمیدم. پیش آگاهیه نفله شدن امروز صبحم بود که به سلامتی رسید و از نعمت پایان حال نکبت دیشبی و1مرخصیه نداشته ی اجباری بهره مندم کرد. قربون دستش چی بگم دیگه!
خلاصه درس. اوخ درس. این روزها جز درسم و خونوادم دیگه روی هیچ چیزی یعنی تقریبا هیچ چیزی غیرت ندارم. حتی روی چیزهایی که پیش از این به شدت، … حتی دیگه حس وظیفه هم، … گاهی حسش نمی کنم. واسه چی باید حسش کنم؟ از خودم قوی ترها رو در حال گفتن1بیخیالش به جهنمه یواشکی مچشون رو گرفتم که البته زدن زیرش من هم بحث نکردم فقط خندیدم و گفتم بله می دونم حتما همین مدله که شما می خوایی وسط مخم فرو بره. ولی دروغ گفتم. نه باور کردم نه خیالم بود. نمیگم به جهنم ولی خیالم هم نیست. خیالم به چی باید باشه؟ به1هیچ که هیچ کجای روزهای من نیست و من هیچ کجای زوایاش نیستم؟ و با تمام این ها1حس تلخ از جنس زهرمار در اعماق ناخودآگاهم از دیواری که خراب شد و ریخت، از بتی که شکست و شبیه1بسته کاغذ رنگیه بارون خورده ریز ریز شد، از رؤیایی که یخ زد و پاشید، از اونهمه خوش خیالی مثبت که باطل شد و از بین رفت حیفش میاد و هر دفعه1آه، هر دفعه1لحظه سکوت از جنس تأثر، هر دفعه، نه هر دفعه، فقط گاهی، خیلی مخفی، خیلی یواشکی1قطره اشک، … بیخیال. یادش به خیر! شد دیگه!
تقریبا1ماه پیش چیزی نمونده بود از روی درد چیزهایی رو کلمه کنم و بگم که خدا می دونه بعدش چه پدری ازم در می اومد. اتفاق بدی افتاده بود. حالم بد بود. توصیف نداشتم فقط به هر کی می اومد طرفم می گفتم حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. خوب نیست. دلم نمی خواست کسی بیاد طرفم. حالم بد بود. بعدش درست وسط این جهنم1کسی خخخ داشت دلداریم می داد و من فقط می گفتم حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. بعدش کلمه ها خاطرم نیست موضوعش یادمه که کشید به خخخ به چیزهایی که اگر حرفش بشه سخت می تونم فحش ندم. وسط اون حال و هوای فوق توفانی هم که دیگه مشخص بود چی باید می شد. حرفش که شد، اسمش که اومد، دیگه دست خودم نبود. هوار زدم.
-کثافت! اه کثافت! کثافت!
تا جایی که خاطرم هست در مدت کشمکشم با این بی محتوای بیخودی هیچ زمانی این مدلی بی پروا و بلند فحش بهش پرت نکرده بودم. مخصوصا با وجود گوشی که1طرف قصه بود و داشت می شنید. تا جایی که خاطرم هست پیش از اون روز در امتداد ماجرا که اتفاقا خیلی هم طول کشید سکوت کردم. حتی فحش ندادم تا حسابی که نوشته میشه پیش خدا سبک نشه و تمامش بمونه با خود خدا که یا این جهان یا اون جهان خودش به تمامش برسه. هنوز هم همین طور. نه فحش میدم نه نفرین می فرستم فقط میگم خدایا با خودت فقط خودت.
اون روز ولی دست خودم نبود. حالم بد بود. این هوار رو زدم و چیزی نمونده بود خیلی هوارهای دیگه رو هم بزنم. خیلی به موقع، درست در میلیثانیه آخر افسار کلام رو کشیدم و خدا رو شکر. هنوز1خورده بستگی ته دلم هست که نخوام واقعیت ها رو عربده بزنم و… ولی اون روز خخخ آخ خدای من! کم مونده بود بگم و نگفتم. اگر شروع می کردم خیلی گفتنی ها بود که هوارشون می زدم. اندازه1دفتر مخرب لعنتی که سفت معتقدم درست هستن و واقعا هستن. اما به قول1بنده خدایی هر درستی رو که نباید هوار کشید! میشه دروغ نگفت ولی میشه1جاهایی هم اصلا چیزی نگفت. راست ها رو هم فقط ما نیستیم که می دونیم. خیلی های دیگه هم می بینن و می دونن ولی اون قدر عاقل هستن که سکوت کنن. من عاقل نیستم ولی ترجیح میدم سکوت کنم. ارزش نداره. دیگه از نظرم ارزش نداره حتی ارزش بحث کردن و گفتن و توضیح دادن و توجیه شدن. بدم نمیاد ای کاش از این هم واسم بی ارزش تر بشه. این مدلی بیشتر حس آرامش می کنم. بذار تصور بشه من، ما، نفهمیدیم، ندیدیم، نمی دونیم.
اون روز به خیر گذشت و اون بنده خدا هم از واقعیت بینش های واقعیه من آگاه نشد. اما من آگاه تر و باز هم آگاه تر شدم و دارم میشم و حسابی با این سیر موافقم.
اصلا چی خواستم بگم کشید به این؟ بیخیال یادم رفت. یکی از بچه ها گفت5شنبه بعد از ظهر بزنیم بیرون. گفتم نمی دونم. تا ببینم برنامه خونواده چی باشه. دیروز بد هواییه هوای آزاد بودم. آره ارواح مخ نداشتهم هوای آزاد یا هوای مه گرفته خخخ! به جان خودم شیطونی نکردم. هنوز نکردم. ولی تضمین نمیدم. امروز سر کار نرفتم، البته بعد از ظهر کلاس زبان میرم پس بیخیال، اما فردا تعطیله و امشب، اوخ ولش کن من خیر سرم بیمارم.
سفر عید97تقریبا قطعی شد. میگم تقریبا چون همیشه داخل ذهن من واسه تمام قطعی ها تا زمانی که بهش نرسیدیم و مشغول انجامش نشدیم1درصد احتمال تغییر هست. این رو از1با تجربه تر یاد گرفتم و چه خوب که بلدش شدم. خیلی جاها به دادم رسید. حس توضیح نیست. خلاصه سفر عید97تقریبا قطعی شد. همکارم پرسید امسال عید سفر نمیری گفتم نه. دلم نخواست توضیح بدم. اگر می گفتم بله می گفت خوب کی میری و کجا میری و1عالمه از این مدل سؤال کردن های این شکلی که حسش نیست. خوب چیکار کنم حسش نیست آخه این چه کاریه مگه من از این چیزها از کسی می پرسم؟ میگم واسه چی من مدلم این طوریه؟ بیخیال جای کسی رو که گوشه دنیای خدا تنگ نکردم چی میشه اگر با اخلاق های مزخرفم خوش باشم؟
خیلی زمانه1بازار درست و حسابی نرفتم. نه زمانش هست نه نیازش. ولی دلم می خوادش. الان درستش می کنم. الان درس بخونم امروز یا امشب1چرخی داخل فروشگاه های اینترنتی بزنم و خوش بگذرونم. هرچی میگی هم خودتی من اگر می تونستم بلند شم بزنم بیرون که می رفتم سر کارم الان اینجا نبودم! تازه سردم هم هست همینجا جام خوبه.
اوخ دیرم شد داره10 میشه نق نق هام رو زدم دیگه بسه برم که حسابی جا موندم! باز میام!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «من و امروز و این گوشه دنیا.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام
    بزار اول با این سوال شروع کنم تا بعد برم خودتو پستتو به چالش بکشم
    اگه یه روز یه عاقل غریبه از اینجا رد شد و پست های تو و کامنت های من رو دید به نظرت در بارمون چیا میگه؟
    خوب ببین زیاد رو چیزا غیرتی نشو ولشون کن به قول خودت به جهنم
    همه چیز رو هم بیرون نریز چون خیلیا حتی ارزش ذره ای از ناراحتی ما رو ندارن. اونا رو هم بفرست به جهنمی که بقیه رو فرستادی
    خوب من برم تا چیز دیگه ای رو به جهنم نفرستادم

  2. پریسا می‌گوید:

    سلام ابراهیم. سؤال خوبیه. اون عاقل غریبه اگر عاقل باشه که گذرش به اینجا نمی افته. اگر هم اشتباهی رد شد، یا شبیه ما میشه، که نمیشه، یا با دست مبارک کله مبارک رو می چسبه و با آخرین سرعتی که ازش بر میاد در میره که البته کار عاقلانه ایه. باهات موافقم در مورد ارزش ها. دلم1خورده زبون نمی فهمید که به نظرم این روزها یواش یواش یوااااش داره یاد می گیره این زبونِ نافهمیدنی رو. جهنم هم خخخ لازم نیست من اقدام کنم هر چیز عاقبت میره به همون جایی که بهش تعلق داره. گرفتی چی میگم دیگه! ابراهیم ترافیک اینترنتم تموم شده الان با داده های گوشی آویزونه سیستمم هرچی هم توی سرش می زنم تمدید نمیشه برم ببینم چه خاکی میشه کنم به مخش به جان خودم اگر بخندی به7بخش نامساوی تقسیمت می کنم.

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    نمی دونم چی باید بگم.
    خوندم این نوشته رو.
    منم دیگه دارم به این نتیجه می رسم که حرف هایی در درون و قلب و ذهن ما هست که به هر کس که بگیم بازم نمی فهمنشون و جوری که خودشون دوست دارند تفسیرشون می کنند و این افتضاحه افتضاح.
    برای همین باید یا واقعیت رو نگفت و سکوت کرد و یا اگر گفتیم باید تا تهِ تهش بریم و بگیم که لا اقل پیش وجدان خودمون آسوده خاطر باشیم.
    امیدوارم حال همه مون خوب بشه.

  4. پریسا می‌گوید:

    سلام آشنای قدیمی. واقعیت ها برای گفتن نیستن. اون ها تلخ، تیز و خطرناکن. اگر بگیم واااییی خخخ! من نمیگم. شما هم، … چی بگم! ولی1چیزی. گاهی واقعیت ها اونهمه نمی ارزن که با گفتنشون بپریم وسط آتیش. من دیر فهمیدم ولی به نظرم دیگه فهمیدم. به محض اینکه با یکی از این مدل هاش مواجه بشم ندید می گیرم. اگر هم لازم بشه برعکسش رو تأیید می کنم و خلاص. الان خودم، نه دروغ مثبت نیست من فهمیدم چی گفتم ولی تردید دارم شما گیج نشده باشید. معذرت خخخ من فعلا فرار می کنم احتیاط همیشه لازمه.

  5. ابراهیم می‌گوید:

    خوب آخرش به سر رسید من برم کلی از فوتبال گذشته خدا بگم چکارت کنه

    • پریسا می‌گوید:

      چیچی به سر رسید؟ من خاطرم نیست اینجا چیچی ها نوشتم. عه فوتبال رو مگه من سوته شروعش رو زدم به من چه؟ ای بابا این هم از دست رفتش که!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *