از همه چیز و هیچ چیز.

از دست این شنبه های عزیز. هی اینجا واسه چی این شکلیه؟ بعد از ماهی اومدم دیدم خودم ولو موندم داخل صف بررسی! همینه دیگه وقتی خونه رو ول کنی به امون حضرت ابلیس بری نتیجه میشه این که از در و دیوارش تار لولو می باره. آهایی صاحب این قلم قاطی ها هرچی میگی خودتی می خواستی در ایمیل های محترمانه و پر محتوای خوش خطت کلام گهر بارت رو رو نکنی و سبکت رو محفوظ نگه داری که الان من ندزدمش. خوب می کنم تمام فحش هات هم خودتی. آخیش دلم خنک شد!
خیر سرم این قرار بود1متن آدمیزادی بشه در مورد نوروز که1بنده خدایی ازم می خوادش ولی نمی فهمم واسه چی تا میشینم واسش بنویسم هر جفنگ نانوشتنی که داخل جوهردون هیچ قلم بی جوهری پیدا نمیشه میاد داخل کله بی مخم و آخرش هم هیچ راهی نمی مونه جز کنسل و خخخ. این دفعه گفتم هرچی در اومد رو نگهش می دارم و می بینی که این در اومد. به خدا دست خودم نیست میرم وسط استراحت درس خوندن هام براش بنویسم نمیشه. ایدهش اومده اسکلتش هست ولی تمرکزش واسه چیدن کلمه ها نیست که نیست. بلد نیستم توضیح بدم. این روزها تقریبا توضیح نمیدم. شبیه دیوانه ها درس می خونم و می خوابم و با گوشیم ویلیج گیم بازی می کنم و می خوابم و ترجمه های چپ اندر قیچی می کنم و می خوابم و، … خواب می بینم. دست خودم نیست می بینم. به همدستی و همراهی های ضربتیه به جهنم که این مدل ه آخر کلمه ها غلطه اینجا خصوصیه دلم می خواد1مدلی بنویسم ایسپیک درست بخونه پس بیخیال املای آخرش. دوست نداری چشم هات رو جمع کن سایت خودمه می خوام افتضاحات املایی داخلش بزنم اصلا به تو چه! چی می گفتم؟ آهان به همدستی و همراهی های ضربتی و فوق ضربتیه بی نام ها عادت های کزایی کامل از سرم پریدن و گوشیم از دستم نفس می کشه و آیکن واتساپ به موجودیته بی نام ها دعا می کنه که نجاتش دادن. خوشم میاد. از اینکه می بینم این1قلم عوض نشده. بی نام ها و کله خری هاشون. هنوز همون طورن. شبیه گذشته های پیش از توفان. خوشم میاد زمانی که می بینم باز مانده ها هنوز اصالتشون رو حفظ کردن و اگر لازم ببینن کاری انجام بشه این حال و همت رو دارن که1دفعه بلند شن و همون طوری که ازشون به خاطر دارم، بدون اینکه خیالشون باشه کاری که باید انجام بشه ارزش صرف این حجم بالای جدیت رو داره یا نه1دفعه وارد عمل میشن و کلا ماهیت مشکل رو خورد و خاک شیر می کنن و تمام. همون حس و حال، همون ضربت در اقدامات ضربتی برای پاکسازیه ماجرا، همون بی نام های خودمون. از اینکه این مورد عوض نشده خوشم میاد. این دفعه نوبت من بود که گرفتار باشم و اون ها خخخ عجیب جدی بودن در رفعش. اوایل به اینهمه جدیتشون می خندیدم ولی، … حل شد. خدا رو شکر ترک کردم الان پاکه پاکم خخخ. خلاصه داستان به همدستیه همدست ها واقعا تموم شد اما، … نقطه پایان داستان برای من تلاش های بی نام ها نبود. یعنی تأثیر داشت خیلی هم داشت اما تأثیرش صد درصد نبود. پایان به اراده من و تلاش اون ها نبود که رسید. پایان1دفعه و بی اطلاع شبیه1آوار رسید و غافلگیرم کرد. بعدش دیگه دلم نخواست و دیگه دلم نمی خواد هیچ مدلی این، … راستی واسه چی من غافلگیر شدم؟ واسه چی ما غافلگیر میشیم؟ مگه آدمیزاد نیستیم؟ مگه قصه آدم رو نمی دونیم؟ مگه بارها اومدن ها و رفتن ها رو ندیدیم؟ مگه نمی دونیم این قصه تا هستیم هست و تکرار داره؟ پس واسه چی غافلگیر میشیم؟ واسه چی ما اینهمه در غفلتیم؟
می گفتم. یعنی می نوشتم. این روزها دیوونه آرومی شدم. می خوابم و زندگی می کنم و می خوابم و درس می خونم و می خوابم و سکوت می کنم و می خوابم و خواب می بینم. این رو دیگه شرمنده هیچ کاریش نمیشه کنم. خواب دیدن هام گوشیم نیست که بذارمش کنار. بلد نیستم کاریش کنم میاد و دست من نیست واقعا نیست. چند شب پیش خواب می دیدم وسط شلوغی هایی که خیلی خاطرم نیست چی بودن داشتم حرف می زدم. با کسی که می دونستم دیگه نمیشه باهاش حرف بزنم. حیرت داشتم و نداشتم. ناباور بودم و نبودم. انگار از وسط شلوغی هایی شبیه پارازیت صداش، حسش، حضورش بهم می رسید. خاطرم نیست در مورد چی حرف زدیم. فقط سلامش رو خاطرم هست و صدای خودم رو که تقریبا داد زدم: عه! عه سلام! خودش بود. همون صدا. همون حال و هوا. فقط انگار بلند تر. انگار از1خط شلوغ و شاید دور صداش رو بالا برده بود. کمی بالا که واضح بهم برسه. داخل خواب انگار مهلت کم بود فقط باید سریع حرف می زدیم. شبیه زمان هایی که شارج خطمون داره تموم میشه. حرف می زدم. خاطرم نیست چی ها می گفتم. خاطرم نیست چی ها می شنیدم. مهلت نبود. فقط حرف می زدم. بیدار که شدم، هنوز نصفه شب بود. دم صبح ولی نه خود صبح. اشک هام از کنار گوشم می رفت لای موهام. فاتحه ای رو که شروع کردم بخونم وسط گریه های خوابزده و بی صدام شکست. از اول خوندم. خاطرم نیست تمومش کردم یا نه. به نظرم تا آخرش رفتم. بعدش باز خوابم برد. تا صبح که بلند شدم رفتم سر کار. به نظرم به این زودی ها عصرهای5شنبه و جمعه واسم عادی نمیشن. شاید هرگز. شاید هم خیلی خیلی خیلی دیر. این روزها جز درس خوندن چیزی جلبم نمی کنه. سر کار هم نه به بچه ها نصیحت می کنم نه تشویقشون می کنم نه حرصی میشم. جواب متفرقه های امیر رو هم تقریبا دیگه نمیدم. هرچی خودش رو شیرین می کنه واسم فقط سکوت می کنم. به ضعف روخوانیش دیگه گیر نمیدم. به هیچ چیزشون دیگه گیر نمیدم. فقط درس میدم و اگر پرسشی از طرف همکار باشه جواب میدم و به محض اینکه زمان آزاد گیرم بیاد سرم میره داخل کتابم و بی انتها فقط می خونم و می خونم و می خونم. داخل محله، داخل تیم تاک، داخل واتساپ، نمیرم. فقط تلگرام اون هم بیشتر کانال ها چون اعضا هم رو نمی شناسن و فقط خواننده هستن. می خونم و رد میشم. این مدلی دوست دارم این روزها. این روزها زمان هم بی صدا از کنارم رد میشه و میره. شونه هاش می خوره به شونه هام و خیلی آروم میره. ممنونم بابا زمان مهربون!
بچه ها دیشب از سفر مشهد برگشتن. خواستم به1زنگ بزنم نزدم. حس می کنم دلم سکوت می خواد و مه سفید. دلم می خواد من حرف نزنم عوضش1کسی حرف بزنه. جفنگ نگه حرف بزنه. حرف هایی که بی ارزه بشنوی. دلم مه سفید می خواد. نه حسش هست بلند شم رو به راهش کنم نه زمانش. روز میگم شب1حالی به خودم میدم ولی شب می بینم حس انجامش نیست. به خودم میگم بیخیال فعلا که درس دارم باشه1شب تعطیلی دیگه. کاش حسش بود شبیه2تا تابستون پیش می زدم بیرون تنهایی حسابی داخل یکی از اون اتاق پنجره گنده دارهای عزیز از خودم پذیرایی می کردم و بر می گشتم خونه. خخخ درست نمیشم.
وقفه.
رفتم چایی درست کردم اومدم. مادر زنگ زد گفت می رسه با این سماور نقنقو باید می جنبیدم. جنبیدم الان.
احتمال سفر عید خیلی قوی شده. مقصد همون مکان96البته هدف متفاوته. مادر چندان موافق با این مقصد نبود گفت بریم جای دیگه ولی برادرم قانعش کرد. بیچاره مادرم! جیگیلک و مادرش موافقن. و البته خودم. دلم تکرارش رو می خواد البته نه کاملش رو. حس می کنم1سری مثبت هاش رو که خیلی هم زیاد بودن جا گذاشتم دلم می خواد این دفعه برم خوش بگذرونم و تجربه مثبت هاش رو تکمیل کنم. چیزی نمیگم. نه ذوق می کنم از احتمالش، نه دلواپسی های ته دلم رو بروز میدم. جیگیلک می فهمه انگار. اون دفعه که حرفش بود و من سکوت کرده بودم با نوک انگشت به دستم سقلمه زد و گفت هی حسابی خوش می گذره من که می خوام دنبال لوازم التحریر فانتزی بگردم و چیزهای دیگه اگر پیدا کنم. حواسم که جمع شد داشتم به صدای کوچولوش گوش می کردم و لبخند می زدم. جیگیلک هم راضی از کارش و خیال های شیرینش سر به سرم می ذاشت و کیف می کرد. عزیز دلم! خدایا من میمیرم یعنی جدی میمیرم واسه این بچه!
این روزها حس بد ندارم. حس خوب هم ندارم. فقط1جور سکوت آروم. شبیه جریان بی موج ولی مداوم آب که پیش میره. اگر صحبتی باشه که بگن باید واردش بشم میشم. اگر سؤالی باشه می پرسم. اگر پرسشی باشه جواب میدم. حتی اگر موضوعی واسه خندیدن باشه می خندم. بلند و البته شاید نه چندان طولانی ولی می خندم. اما بعد، خودمم و خودم. حسم این روزها این شکلیه. با هیچ کسی بحث نمی کنم. کلکل نمی کنم. جنگ نمی کنم. دلیل نمیارم. کلا چیزی نمیگم. اگر با چیزی موافق باشم میگم باشه. اگر هم موافق نباشم باز میگم باشه ولی انجامش نمیدم و دفعه بعد که حرفش میشه باز میگم باشه. این روزها شاد نیستم. غمگین هم نیستم. این روزها کاملا معمولی ام. فقط ایراد اینجاست که تا زمان گیرم میاد می خوابم. دیروز با خودم دست دادم که از امروز بیدارتر بمونم. خدا کنه جرأت کنم امشب بپرم روی تردمیل. واقعا لازمه. شاید جسمم از این کرختیه نکبت دربیاد. این روزها، … این روزها خوبن. فقط زیاد آرومن. خیلی خیلی آروم، خیلی خیلی بی صدا.
تقریبا دو روز پیش با1کسی چنان سرد رفتار کردم که بعدش موندم به چه لفظی خودم رو فحش بدم. صدای مزاحم گفت این حرکتت اصلا اصلا درست نبود پریسا. گفتم باشه. خوب می دونستم که درست نبود ولی آخه خداییش من چیکار می شد کنم! طرف هر دفعه زنگ می زنه انگار بابامه هی گیر میده مبایلت چرا زنگ نمی خوره و هی میگه هی میگه هرچی هم بهش میگم خوب بیخیال الان که پشت خطی صحبت کن مثل چسب می چسبه به مبایلم و بازجوییم می کنه. بعدش هم مثل ضبط صوت هی میگه چه خبر؟ از بچه ها خبر داری؟ خوب آدم حسابی بچه هایی که هر دفعه اسم هاشون رو می بری همه خط دارن خودت زنگ بزن ازشون خبر بگیر هر دفعه از من می پرسی من هم میگم نمی دونم نمی دونم باور کن نمی دونم. این آخری ها هم1شبی بود من خاطرم نیست سر چی خسته بودم خوابم برده بود یکی از آشناهامون که من واسش حسابی احترام قائلم رو فرستادن پشت خطم که بله صحبت های شما، یعنی من، به فلانی روحیه خوب میده اگر اجازه بدید من شماره شما رو بدم به خونوادهش. حالا این خونواده کی هستن؟ حضراتی که در بچگی این بنده خدا رو کلا ول کردن به امون ابلیس. زمانی که مادرم واسه خاطر اینکه منه تخس1قدم به پیش بردارم داشت از جونش مایه می ذاشت و به خونواده ایشون هم توصیه می کرد واسه بچه معلولشون مایه بذارن، طرف برگشت صاف به مادرم گفت من حوصلهم نمیشه. به خدا بچه ها قشنگ گفت. من اون موقع بچه بودم ولی این قدر فهمیدم که مادرم وحشتناک از دستشون حرصی شد در نتیجه این جواب خیلی بدی بوده. بزرگ که شدم تازه فهمیدم این ها چه بلایی سر این طفلک آوردن. حالا دنبال1گوش می گردن واسش. من از این حوصله ها ندارم. بله من منفی. من بد. من نامهربون. تندروی خشنه بی عاطفه عوضی. من تمام این ها هستم. اگر خوبی اینه بمونه واسه اهلش که بلدن این طور جاها خودشون رو فرشته معرفی کنن. دلشون هم می خواد بفرمان اینجا بهشون آدرس و نشونی بدم برن ثواب کنن به جای من. من نقش منفیه این داستان های مسخره باقی می مونم چون هیچ دلم نمی خواد بشم چوب لباسیه غفلت ملت. به جهنم. به من چه! خلاصه این آدمه باز بهم زنگ زد و از وسط درس و کتاب پروندم روی تلفن ثابت خونه و باز گیر داد به مبایلم و ول کن نبود. این دفعه رفتارم واقعا بد بود. از یخ سردتر. ترجیح میدم دیگه بهم زنگ نزنه. به خودم مطمئن نیستم می ترسم این دفعه از جا در برم و1چیزی بهش بگم که بعد پشیمون بشم.
اوخ ساعت5شد! دیرم شد. ولی این اراجیفی که نوشتم هیچ چیش نوروزی نیست پس متن نوروزیم کو؟ ای خدا! برم ببینم مادره کجا مونده بعدش هم درس بخونم. ترجمه کنم. بنویسم. بخونم. حفظ کنم. باقیه جفنگ پرانی هام باشه بعدا دوباره میام الان دیرم شد من رفتم شماها هم برید سر زندگیتون دیوونه ندیدن انگار! عه!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «از همه چیز و هیچ چیز.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    ای متقلب
    ای سارق
    آهااااااااااـاااااـاااااااــااااااـاااایییییی مردم شما شاهد باشید صاحب این سایت پر از غلط یه سارقِ واقعیِ
    پریسا تو دیوونه ای درست مثله یک دیوونه
    این جمله از کسیِ که من کمی توش تغییرات دادم تا با پریسا هم خوانی داشته باشه
    جدی میمیری کی؟ کجا؟ چه روزی؟
    به من ربطی نداره خودت گفتی من میمیرم واسش
    خوب برو محله ده تا پست میزنم تو هرکدوم ده تا کامنت بزار هر کامنت ده صفحه و هر صفحه هم ده کلمه توش باشه بیشتر نشه البته یادم رفت هر کمله ده حرف باشه
    کلمه رو اشتباه نوشتم حسش نیست درستش کنم
    هرچی هم میگی خودتی به تو هم ربط نداره سایت من و تو نداره
    سایت تو ما منم هست اگه روزی منم سایت داشتم فقط سایت خودمه
    خوب در باره ی مادر یه داستان نوشتم به زودی میبرمش داخل محله نبینم اون طرفا پیدات بشه

  2. پریسا می‌گوید:

    چیچی میگی تو واسه خودت دزدیدم که دزدیدم اگر بدونی از چه دراکولایی دزدی کردم یواشکی میری زیر پتو تشویقم می کنی خخخ دیوونگی هم مایه افتخار ماست یعنی شبیه های من و دیگه چی بود آهان کامنت و کلمه و اوه برو بابا مثنوی می خواد پول بده بنویسم خخخ داستان هم ابراهیم به جان خودم خیلی بدی هنوز یاد اون داستانت که می افتم از بلایی که سر دیاکو در آوردی از دستت حرصی میشم اول که خرش کردی رفت اون آشغال رو جمع کرد اسمش رو گذاشت زن خودش بعدش هم که از سر سادگی زنه خوابش کرد و شد عروسک دست نکبتش آخرش هم که سر همین خریت کردن هاش فرستادیش سینه قبرستون. خیلی بدی بدی بدی خیلی بدی خیلی زیاد بدی خیلی زیاد. داستانه رو بذار من هم میام تو هم با قفل و کلید زدنت نمی تونی کاریش کنی میام خوب می کنم اصلا از حرص تو هم شده3برابر اون طرف ها میام مخصوصا داخل پست های تو ببینم چی میگی. شکلک ذوق کردن از اینکه حرصش در میاد آخ جون اون قدر برم اون طرف ها که این بترکه من بخندم.

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    هیچ وقت نمی فهمم چرا ما غفلت می کنیم، دل می بندیم، جفا می بینیم، جدا میشیم، دوباره غفلت می کنیم و به یکی دیگه دل می بندیم، باز جفا می بینیم و جدا میشیم و همین طور این چرخه غفلت ها ادامه داره آخه چرا ما نمی فهمیم؟؟
    چرا من نمی فهمم؟
    من که مثلاً از همون گذشته ها بین دوستانم خیلی خیلی عاقل بودم؟

  4. پریسا می‌گوید:

    سلام دوست من. برعکس شما من هیچ زمانی عاقل نبودم. اما از این دردسرها مدت ها بود واسه خودم درست نمی کردم. این دفعه آخری هم، … من نه دلبسته، بلکه بسته موقعیتی شدم که برای من نبود. من در شرایطی بسیار بسیار بد شاید به طور کاملا تصادفی پرت شدم وسط موقعیتی که به ظاهر تمامش مثبت بود. تمامش. امن بود. آرام بود. هواش سبک بود. فضاش صمیمی بود. مثبت بود! دستم رو گرفتم به دیوارهاش، به دست هایی که همراهم شده بودن تا بلند شم. و اشتباه کردم. باید سریع تکیه باورم رو از اون دیوارها بر می داشتم. بر نداشتم. چشم هام رو بستم و خیال کردم هوایی که داخلش می پرم واقعیه. نبود! بدون اینکه خودم بفهمم خوابی که می دیدم جایگزین واقعیت های مشابهی شدن که از پاشیدنشون خیلی واسم نگذشته بود. دست هایی که دستم رو تصادفی گرفتن رو رها نکردم. اشتباه کردم. و بعدش که پرده ها با1نسیم رفتن کنار وسط زمین و آسمون بین هیچ گرفتار بودم. خوب دسته کم بعد از اون سقوط افتضاح و حوادث پیش و پس از اون حالا هنوز زندم. به نظرم جای شکرش باقیه و ای کاش خاطرم باشه که قدر این جون سختیم رو بدونم. اما خداییش تقصیر من نبود. تقصیر شرایط مزخرفی بود که باعث شد اونهمه ضعیف و اونهمه کور بشم. اگر اندازه1نفس کشیدن عمیق از جنس بیداری وسط اون خواب غفلت به خودم زحمت می دادم می فهمیدم که دارم مرتکب چه اشتباه وحشتناکی میشم. نفهمیدم. مجازاتش رو هم دیدم. الان هم خخخ در شرایط نیمه چسب خوردگی استخون های داغون به سر می برم با این تعهد که دیگه سقوط نکنم چون این دفعه حضرت اجل از خیرم نمی گذره. این از من. و شما. به خودتون سخت نگیرید. گاهی پیش میاد. مخصوصا واسه عاقل ها. واسه عاقل ها این پیش آمدن ها توفانی تره. مواظب باشید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *