لحظه به لحظه، …

ترم تموم شد!
دیروز امتحان بود. نفسم رو گرفت! اطراف شلوغ بود، استاد از دست1سمج پررو حرصی بود، خودم دلواپس بودم، اشتباه های مسخره داشتم، و، … به سلامت در رفتم. خدایا شکرت!
عاشق این حس تولدی دیگرم که بعد از هر امتحانی بهم دست میده. از بس دیروز این حس شدید بود موقع پیاده شدن از تاکسی یادم رفت کرایهش رو بدم. بنده خدا طرف خخخ! کلی معذرت خواستم و کلی خجالت کشیدم. گاهی بد سر به هوا میشم. اما این شوک مثبت بعد از امتحانه نمی فهمم واسه چی نمیره. تمام دیشب از ناباوریه پایانش مخم فلج شده بود. تا امروز هم باقی بود. هنوز هم ته مونده هاش هست. با کرختیه حاصل از عصر جمعه درگیره و هنوز عقب نشینی نکرده. مگه این امتحان چه قدر فشار داشت؟ به کتاب ترم بعدی1ناخنکی زدم. سخته خخخ خدا به خیر کنه! این هفته کلاس نداریم. ثبت نام و داستان هاش. از هفته آینده باز شروع ترم. کاش بشه از پسش بر بیام.
دیشب دلم شدیدا تفریحات می خواست و نمی شد. منگ بودم از این شوک مثبت و نمی شد. امشب شاید بشه. فردا باید برم دنبال مراحل کارت هوشمند. کانون اینجا برنامه سفر مشهد گذاشته واسه22بهمن. بچه ها میرن. احتمالا1و2و3همگی. من اسم ننوشتم. مرخصی ندارم. بچه ها میگن تو اگر بخوایی باشی از همه این جنگولک بازی ها رد میشی. در جواب فقط می خندم. من همیشه توقعم بالا بوده. یا20یا0وهیچ. سفر دوست دارم ولی از اون مدل که خودم دلم بخواد. سفر رفیقانه با همراه هایی که دلم بخوادشون نه سفر کانونی با ویژگی های اردو هایی که پیش از این از کانون دیدم و همراهیه همراه هایی که خخخ هیچ چیزشون باهام جفت و جور نیست. اوه خدا خوشم نمیاد! ابدا خوشم نمیاد! بله حواسم هست که چه قدر خودخواهم. چه قدر من خودخواهم و چه قدر از این خودخواه بودنم عشق می کنم! اون قدر زیاد که حتی1درصد به عوض کردن خودم و به انطباق با اطرافم و به پایین آوردن توقعاتم و کوتاه اومدن فکر نمی کنم. کوتاه نمیام و به سفری که مدلش اونی که دلم می خواد نیست نمیرم. میگن2قدم بکش عقب وگرنه از لذت های قابل دسترس محروم میشی. اما نمیشم. قابل دسترس اگر مطابق میل من نباشه فقط قابل دسترسه و دیگه لذت نیست. اون ها کوتاه میان، از توانایی انطباقشون با شرایط استفاده می کنن و میرن سفر. اونجا1چیز هایی به سلیقه اون ها هست و1چیز هایی هم به سلیقهشون نیست. اون ها کوتاه میان. بینششون مثبته. من اما کوتاه نمیام. یا20یا هیچ. نتیجه اینکه من سفر کانونی نمیرم. اینجا می مونم و از1و2و3شرح هیجانات سفر رو تماشا می کنم. عجیبه. عجیبم. چی اینهمه سفت اینجا نگهم داشته؟ واقعا نمیرم آیا؟ نه واقعا نمیرم. فعلا که مطمئنم. تا بعد که احتمالا همچنان مطمئنم.
تفریحات می خوام. امشب باید پرواز کنم وگرنه حسابی می پوسم خخخ! نمی فهمم چمه. حس بی اسمیه که بهم اجازه نمیده به این هفته، به هفته آینده، و به هیچ چیز دیگه ای درست متمرکز بشم. من بی تفریح هم در پروازم امشب. نه شادم نه غمگینم فقط روی موارد همیشگی متمرکز نیستم. واسه چی نیستم؟ نمی دونم. خیلی هم خیالم نیست.
در ترجمه همچنان به شدت وحشتناکی دستم یواشه اما به وضوح تند تر شدن این یواش رو احساس می کنم. خیلی مونده تا تند و حتی زیر معمولی بشم اما حس می کنم نیم درصد روون تر شدم. خیلی خیلی خیلی کم و نامحسوس اما من احساسش می کنم.
باید واسه2شنبه نوشته آماده کنم. دلم می خواد بزنمش داخل محله. نه منصرف شدم دلم نمی خواد. حسش نیست. دلم نمی خواد! باید1چرخی داخل محله بزنم و زیر چندتا پست قابل تأمل چندتا کامنت بنویسم. تنبلیم میاد. کاش سریع تر انجامش بدم. داره دیر میشه. حس جنبیدن نیست.
بلایند گرام حسابی کولاک کرده. و پیش رفتن های موازی بین این2تا، بلایند گرام و همتای سفت و سختش تله لایت. هر2تا تیم جفتشون حسابی خسته نباشن! دمشون گرم دسترس پذیریه تلگرام نیومد نیومد الان2تا2تا میاد! قطاری از اسم های آشنا رو می بینم که وارد تلگرام میشن. و من باز طبق معمول در تجسمات خودکارم شنا می کنم. به نظرم1جا یا1قطار یا1در جدید میاد که باز شده و همه وارد فضاش میشن و اونجا همه هم رو می بینن. گاهی متوقف میشیم و وسط شلوغی ها با هم سلام و علیکی می کنیم. گاهی هم از کنار هم بی صدا رد میشیم و بین جمعیت مشتاق و تازه وارد متحرک گم میشیم و هم رو اجباری یا اختیاری گم می کنیم. برام جالبه. گاهی این تجسماتم چنان قوی میشه که انگار می تونم صدای همهمه فراگیر جمعیت رو بشنوم. شبیه همین الان که دارم می نویسم. خوشم میاد از این مجسم کردن های مسخره خودم. این زمین امشب به نظرم سفت میاد. هوس کردم امشب روی ابر ها راه برم. گیج بزنم و تلو تلو بخورم و با خنده بترسم که مبادا قدم اشتباهی بردارم و بر اثر انحنای زیاد تر یکی از ابر ها ولو بشم زمین. عاشق این حال و هوام. یعنی میمیرم واسهش. هر زمان دلم بخواد نمیشه واردش بشم. شب های وسط هفته ترجیح میدم روی زمین سفت باقی بمونم چون صبح فرداش میرم سر کار و اونجا جای ته تأثیرات به جا مونده از این مدل خوش گذرونی ها نیست. امشب هم به افتخار کارت هوشمند میشه به خودم تخفیفات مثبت بدم.
چه قدر دلم خوردن هرچی عشقمه می خواد الان! ای کاش دلواپس معده و وزن گرفتن و1سری چیز های مزخرف دیگه نبودم تا حالش رو می بردم! گشنمه خخخ! شاید امشب زدم به ناپرهیزی در صورتی که می دونم اشتباهه. امیدوارم نکنم!
مادری1خورده درد های مشکوک داره. دکتر ها هم که ماشالا معلوم نیست کجا سیر می کنن. باید دلواپسش باشم. نمی خوام بهش فکر کنم. نمی خوام به هیچ چیزی فکر کنم. اون آشنای پیر قدیمی، پدرم، چند روز پیش زنگ زده بود و شبیه همیشه ناله داشت. از بیماریش. از چشم هاش. از تاریک شدن کامل چشم راستش. از قند و چربیش. از بی خوابی هاش. از درد هاش بعد از اون تصادفه. از اینکه شاید پاش رو از زیر زانو قطع کنن. خودش این مدلی می گفت. چندتاش راسته؟ چه قدرش تصورشه؟ من از کجا بدونم؟ گاهی تصور می کنم بدش نمیاد از کاه کوه بسازه اون هم واسه من. هر دفعه هم می پرسه داداشت می دونه؟ خدایا عاقل که نیستم جنونم رو حفظ کن که به عدم پرتاب نشم خخخ! جدی این قدر حالش بده آیا؟ نمی خوام بهش فکر کنم. دلم نمی خواد. باید1دفعه دیگه بزنم ببینم حفظ کلاس های کانون واسم باز میشن یا نمیشن. نمیشن نمی دونم واسه چی. باید سعی کنم روز و ساعت کلاس هام شبیه ترم پیشم باشه. ترم پیشم. آخ تموم شد! ایول! به حساب ناقص خودم اگر اصلا نیفتم3سال دیگه کم کمش باید بخونم. اوه خدا3سال من دلم می خواد سریع تر بلدش بشم! نق. نمی خوام بهش فکر کنم. حسش نیست. حس نق زدن نیست. حس دلتنگی نیست. حس دل گرفتگی از ساکت گذشتن از کنار آشنا های دور در فضای بلاین گرام نیست. حس تردید1سلام نیست. حس توقف و تماشا نیست حس سلام نیست حس محبت و یادش به خیر و ای کاش نیست.
مادرم. باید برم1خورده شونه های خسته از1عمر به دوش کشیدن های سرنوشتم رو بمالم بلکه این درد ناشناس کمی عقب نشینی کنه. نمیشه من گشنمه همه چیز به جهنم خوردنی دلم می خواد. من رفتم.

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «لحظه به لحظه، …»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام دیگه داشتم لباس سیاه میپوشیدم برم مجلس ترحیمت
    مدتی نبودی به شک افتادم
    هرچی دلت میخواد بخور آدم مغرور پر مدعا و کلی از این چیزا به من ربط نداره خودت گفتی هستی منم اومدم فقط مُهر تإیید بزنم زیر حرفات

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. آخ جون خوردنی از هر مدل که دلم بخواد خخخ! دستم بهت برسه اون مهرت رو می زنم روی پیشونیت بعدش هم فروش می کنم توی دماغت تا دیگه از این تعیید ها صادر نکنی. خخخ تمام این مثبت هایی که گفتی هستم و ابراهیم صادقانه دارم از چیزی که هستم لذت می برم. عجیب لذت می برم هااا خخخ! راستی من زندم زندگی هم تا دلت بخواد با حاله. خداجونم بذار حالش رو ببرم حالا ها می خوام ادامه بدم میشه؟
      راستی پستت رو داخل محله دیدم خواستم کامنت بزنم به خدا حس چرخ زدن نبود هم پست تو هم چندتا پست با ارزش دیگه از گزند کامنت هام در امان موندن از بس حسش نیست.
      شاد باشی ابراهیم!

  2. وحید می‌گوید:

    شکلک بیلاخ

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ میدونم که زنده هستی و زندگی میکنی… فقط نمیدونم که چرا در خانه ی خودت نیستی و کم لطف شدی@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا! دوست من! راست میگی در خانه نبودم. دلیل هاش زیاد بود خیلی هاش هم هنوز باقیه ولی نمی تونم خونه رو ول کنم. نوکیا! نوکیا نمی دونی چه حس مثبتیه بعد از1غیبت طولانی برگردی خونه! و چه حس مثبت تریِ که ببینی از1دوست خیلی آشنا پیام داری. ممنونم از حضور آشنای عزیزت نوکیای مهربون!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *