بعد از ظهر2شنبه. سکوت خونه. چه قدر دوستش دارم! چه شوق دلگیری! در یکی از اون حالت های دلتنگیه بسیار شدید به سر می برم. خدا کنه داخل انجمن شعر شبیه اون دفعه باریدنم نگیره. همه چیز آرومه. آروم و معمولی. اگر بدجنسی نکنم مایل به مثبت. پس من دقیقا چمه؟
به دفعات سعی کردم با عوض کردن1چیز هایی در اطرافم اثرات شیرینی های اینهمه تلخ رو از سرم و از خاطرم و از دلم پاک کنم. واقعا سعی کردم ولی دووم نیاوردم. آخریش1هفته نمیشه شروع شده. تقریبا2روز شاید. به خودم گفته بودم1ماه. اگر نتونستم2هفته. الان2روز گذشته و مطمئن شدم که نمی تونم تحمل کنم و باید سریع بکشم عقب. در جنگ با خودم برای بالا بردن تحمل و تمدید مدت صبوری کردن هام تا2هفته آینده، نمی تونم اون صدای ناخوشایند رو نشنوم که بهم میگه تلاش مشابه رو دفعه پیش در1جو بسیار صمیمی تر داشتی و خیلی هم طولانی بود اما پایانش رو مطمئنا فراموش نکردی. مهر عناصر اون جو صمیمی تر اونقدر بود که تا مدت ها بعد از انصرافت دستشون همچنان روی شونه هات بود که از انصرافت منصرف بشی و برگردی. و نتونستی. نشد. یادت که نرفته!
نه یادم نرفته. سعی کردم یادم بره اما نرفت. سعی کردم پیش تر هاش رو هم یادم بره اما نرفت. نتونستم. نمیشه. بلد نیستم. گاهی شبیه این روز ها چنان شدید به این حال و هوای تاریک میرم که حس می کنم حتی معجزه هم به دادم نمی رسه.
چند روز پیش1کسی سعی کرد خیلی زیاد سعی کرد تشویق و کمکم کنه که حرف بزنم. که حرف بزنیم. اولش سفت گفتم آخه چه حرفی من که چیزیم نیست. ولی چیزیم بود. زمانی که به اصرار طرف چندتا خاطره واسش گفتم، زمانی که خنده هام خیلی آهسته خیس شدن، زمانی که خنده های خیسم آهسته آهسته هقهق های آرومی شدن که بعد آشکار تر شد و بعد باریدن های بی توقفم بود که تمام صورت خودم و شونه هم صحبتم رو خیس می کرد، چاره ای نداشتم جز اعتراف بی کلام به این واقعیت مشخص که چیزیم هست. خیلی هم هست. دلم تنگ شده بود. دلم تنگ شده. اون قدر شدید که فقط با نوشتن این جمله کوتاه لعنتی کم مونده از هقهق خفه شم. آخه واسه چی؟ مگه چه قدر من احمق1هیچ رو جدی گرفته بودم که الان این مدلی میشم؟ مگه میشه من بعد از اونهمه داستان بی سر و ته که در عمرم تا اینجا سپری کردم اینهمه اینهمه احمق بوده باشم؟ مگه میشه که این، … بسه این حرف ها. ظاهرا بله میشه. شده. این خودم هستم خودِ خودم که از شدت این لرزش و بارش عوضی به زور می نویسم. خدایا من واسه چی این طوری میشم آخه؟ کی تموم میشه؟ خدایا کی تموم میشه؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم پس کی تموم میشه؟
هم صحبت چند روز پیشم می گفت تو چه جور بلایی سر خودت آوردی؟ آخه واسه چی سر چی؟ جواب ندادم. نمی تونستم. هقهق هام خیلی پشت سر هم بود نمی شد.
-آخه برای چی برای چی از این ماجرا نبریدی؟ تو که1دفعه کشیده بودی کنار برای چی باز واردش شدی؟ این نفرین رو هر طرفش رو تماشا کنی زجرت میده کسی هم اون هوالی نیست که بتونه و حتی بخواد کمکت کنه آخه من که از بیرون می بینم می فهمم تو برای چی نمی بینی؟ به خدا اشتباه می کنی1حرکتی کن1دفعه واسه همیشه از سر و ته این خیمه شب بازی خودت رو جدا کن. شاید اگر نباشی اگر نبینی یادت بره.
حالم بد بود اما نه اون قدر که زمزمه آروم و از جنس تردید بعدش رو نشنوم.
-شاید!
دلم تنگ شده بود. می باریدم. فقط می باریدم. دلم به طرز دردناکی تنگ شده بود. درد داشت1درد کاملا واقعیه جسمی. احساسش می کردم. واقعا احساسش می کردم. شبیه الان. دلم تنگ شده. دلم به طرز دردناکی تنگ شده. 1درد کاملا واضح. 1درد جسمی که الان دارم احساسش می کنم. روی قفسه سینم. روی تکی تکی نفس هام. روی پلک هام که از فشار باریدن باز نمی مونن.
داخل واتساپ پیام اومد. از1دسته جدید که عضوش شدم. به نظرم نتونم اونجا بمونم. مطمئنم که نمی تونم اونجا بمونم. باید تمومش کنم. نوشتن رو میگم. لازم دارم سعی کنم نفس بکشم. باید2ساعت دیگه آماده بشم برم انجمن شعر. دلم نمی خواد جنازم رو بکشم اونجا. کاش بتونم چند لحظه فارغ از این حس سنگین خیس خودم رو بسپرم به خواب. خواب هم نشد بی حسی. دلم می خواد باز هم بنویسم. حرف هم دارم. دلم می خواد از اصراری بنویسم که هم صحبت اون روزم داشت تا تشویق بشم و اگر نمی تونم بگم دسته کم بنویسم. دلم می خواد تعریف کنم که گفتم صفحه خوانم هرچی می نویسم رو برام می خونه و من نمی تونم. دلم می خواد توضیح بدم که طرف گفت ببین من صفحه خوانت رو می بندم و به خدا به جان خودت مانیتور سیستمت رو تاریک می کنم خودم هم اصلا پشتم رو می کنم به خودت و سیستمت فقط جسمم باهات تماس داره که این لرزشت متوقف بمونه و بتونی بنویسی اما تو بنویس. دلم می خواد بگم که سعی کردم اما نشد. چنان دردی بود که نفسم رو گرفت. دردی کاملا آشکار و کاملا جسمی که احساسش می کردم. روی قفسه سینم. روی تکی تکی نفس هام. روی پلک های خیسم که از زور فشار باریدن باز نمی موند. روی حنجره بی هوارم که از شدت هقهق هایی که قورتشون می دادم و موفق نمی شدم تیر می کشید. نتونستم بنویسم نتونستم. و عاقبت فقط می گفتم خدا ای خدا ای خدای من ای خدای من!
دلم می خواد بنویسم که این روز ها باز زده به سرم. شعر میگم و پاره می کنم. متن می نویسم و پاره می کنم. جفنگ های نصفه می نویسم و پاره می کنم. پاره می کنم. پاره می کنم! دلم می خواد بنویسم. اون قدر بنویسم که بی نفس و بی هقهق خوابم ببره و دیگه هیچ خوابی نبینم. هیچ قطاری توی هیچ کجای خوابم نباشه. هیچ خاطره ای رو خواب نبینم. هیچ دردی رو حس نکنم. هیچ خاطری هیچ خاطره ای نباشه. دلم می خواد، … ساعت2بعد از ظهر2شنبه13آذر96. خوابم میاد!.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 92
- 42
- 72
- 37
- 1,489
- 7,215
- 295,052
- 2,672,312
- 273,933
- 119
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام درد واسه دشمنات یعنی چی اول صبحی اومدی بیخود میگی درد واقعا که
در باره ی پست هم نمیدونم باید چی بگم
ولی برات سه روز آخر هفته و کلی تعطیلات آرزویِ شادی میکنم و امیدوارم کلی شاد باشی و شاد باشی دیگه اه یادم رفت میخواستم چی بگم
سلام ابراهیم. گاهی بیشتر از زمان های معمول به سرم می زنه. یعنی بیشتر از حالت عادیه خودم. اون لحظه هم یکی از همون زمان ها بود. بعدش هم صبح نبود بعد از ظهر بود. آخ جون تعطیلی ولی این لحظه باید بجنبم بپرم داخل کلاس. آخ که تا شب گیرم! ممنون که هستی و شاد باشی تا همیشه!