خیلی معمولی! فقط1خورده زندگی.

اوه چه طول کشید نبودنم! صبح جمعه هست و داره بارون میاد. از دیشب داره می باره. خوش انصاف تعطیلات رو می باره فردا هوا میشه کف دست. خوب ببار دیگه! حالا نه که من تعطیلی خیلی میرم فضای باز تفریح! دیروز و امروز کلاس ضمن خدمت داشتیم نرفتم. من مرد تعطیلات نیستم. ولی اگر می رفتم3شنبه هم می شد برم. اما کی نقد رو ول می کنه نسیه رو بچسبه آخه؟ بیخیال نرفتم دیگه.
زندگی مخلوطی از تاریک و روشن هاست. به فاصله2روز پشت سر هم1خبر خیلی خوب و1دونه خیلی بد بهم رسید. خوبه مال عروسی غریب الوقوع2تا عروس داماد بود و بده مال فوت1آشنا. اولی پریروز رسید و دومی دیروز. عروسیه رو می دونستم باید یکی از همین ماه ها باشه اما این فوته غافلگیری بود حسابی. بنده خدا سکته کرد. دیروز که شنیدم اولش فقط شوک بودم. تا عصر که آهسته آهسته با غروب روز انگار واقعیت تاریک پر رنگ و پر رنگ تر شد. تا شب که خبر آوردن مادر متوفی اومده و هرچی بهش میگن پسرت فوت شده باور نمی کنه. شب به اندازه ای که1آشنای دور بتونه عظمت مرگ آشنای دور رو بفهمه واقعیت مرگ متوفی رو حس کردم. خدا رحمتش کنه! امروز خاکش می کنن.
عروسیه هم آخر هفته ایه که میاد. به1کسی گیر دادم شکل کارته رو واسم بگه و خخخ طرف واسه نجات خودش و باقیه عقلش رفت1دونه ازش خرید آورد داد دستم و گفت کارته اینه پریسا تو چه دینی داری به همون دینت این رو بگیر لمسش کن و دیگه بس کن الان هرچی خون هر جامه از فرق سرم می زنه بیرون از دست تو. یادم اومد که عروس داخل واتساپ کارتش رو برام توصیف می کرد و من گیر داده بودم که این توضیح کامل نیست باید1بینا برام کامل ترش رو بگه اون بنده خدا هم بیشتر توضیح می داد و نمی دونم توضیح از کی می گرفت می فرستاد واسه من که جواب هام رو بفهمم ولی من باز می گفتم نمیشه این کامل نیست بینا باید بیاد برام توضیح بده عروس هم خندید رفت. گفتم ایشالا خوشبخت بشن. بعدش هم سکوت کردم. بیناهه زیر و بمم رو می شناخت فهمید الان در حال و هوای دعا و ایشالا و سکوتم پس چیزی نگفت فقط دستش روی شونه هام بود. بینای اولی هنوز دستش روی شونم بود. دومیه که آخر داستان رسیده بود همین طوری اومد کنار دستم کمی مایل به طرفم. نشسته بودیم. اون2تا حرف می زدن و من حواسم رفته بود به کارت و به صاحب هاش و به دعا. دست هام رو کردم توی هم و… خداجونم چی شد واسه چی این مدلی شد! اولش ساده بود بعدش سخت تر شد و شبیه1بادکنکی که بزرگ تر می شد باد کرد و دیگه نمی شد نگهش دارم. لعنت بر ذات پلید خدایا چی شد! به دقیقه نکشید که لرزش نامحسوس شونه هام از کنترلم در رفت و محسوس شد البته خفیف اما داشت بیشتر می شد و شدید تر. بینای پشت سریم فشار دستش روی شونه هام بیشتر شد و این لرزشه شدید تر. وقفه بین صحبت های اون2تا بینا و انقباض نامحسوس دستی که شونم رو فشار می داد به خاطر اینکه طرف با اون یکی دستش آهسته به بغلدستیم اشاره کرد که من گریه می کنم. طرف هم که از ملاحظه چیزی سرش نمی شد یا دسته کم اون لحظه سرش نمی شد، بی خودداری کج شد رو به روی من و سر پایین اومده و چشم های وق زدم رو نگاه کرد و با حیرتی که خنده قاطیش بود بلند گفت گریه نمی کنه ولی داره خفه میشه از بس خندش رو قورت داده. اولی که با چیزی که سعی می کرد هم دلی باشه دستش رو دور شونه هام حلقه کرده بود و آماده بود بغلم کنه و از این رمانتیک بازی ها1دفعه چنان تعجب کرد که احساسات یادش رفت و چنان پرید که دورم بزنه و بیاد از رو به رو خودش ماجرا رو ببینه که پاش گرفت به نفهمیدم چی و تمام قد ولو شد روی دومی.
-آخ آخ دراکولای بی خاصیت مگه کوری آخه گریه خنده این دیدن داره این دیوونه هر لحظه یا گریه می کنه یا می خنده بلند شو گمشو از روی من لهم کردی!
خیالم به گره خوردن اون2تا نبود. شونه هام دیگه آشکارا می لرزیدن. از شدت فشار حس می کردم شش هام ورم کردن.
-زهر مار! داره میمیره خوب بخند! ببین بخند الان روده هات پاره میشن.
راست می گفت. دیگه نتونستم تحمل کنم و چنان وحشتناک ترکیدم که خخخ! اولی وا رفته بود که واسه چی می خندم. دومی هنوز معترض بود که اولی ولو شده رو سرش و داغونش کرده. و من از مهار در رفته فقط می خندیدم. داشت جونم بالا می اومد. چم شده بود! اولی سعی می کرد ملایم و منطقی بفهمه چی شدم و خیلی مواظب می پرسید واسه چی می خندی؟ و من هرچی اون مواظب تر می پرسید بیشتر به عمق فاجعه پی می بردم و خندم2برابر می شد.
-ببین الان چیکارت کنم ترمز بگیری ول کن الان میمیری!
-چیکارش داری ولش کن!
-ولش کنم که پودر میشه مگه نمی بینیش؟
-اون پودر نمیشه ولی من گرد و خاک شدم با هیکل نحس تو که عکسم کرد رو زمین.
-اه خفه شو تو هم به جهنم انگار اگر این بمیره چی میشه! واخ پریسا! واسه چی می خندی؟
چشم هام زده بودن بیرون و خدایا نمی فهمیدم چمه. در1دفعه باز شد و سومی خودش رو انداخت داخل.
-هی مسخره ها اگر بدونید چی شده!
خندیدنم بلافاصله قطع شد. داخل اون لحن1دفعه ای چیزی بود شاید از جنس ته مایه های هشدار های دیروزی. زمانی که بی نام ها تا فرق سر داخل ماجرا بودیم.
-فقط نگو که باز اون فکس کوفتی رو باید راهش بندازم.
-نه بابا پریسا فکس لازم نیست لازم باشه ایمیل می زنیم. نزنید بابا شوخی کردم این چیز ها نشده.
-بگو واسه چی کله زدی به در اومدی این تو.
-واسه اینکه واسه اینکه ای بابا پس کو نرسید چرا؟
از پشت در صدا اومد. چه آشنا!
-بکش کنار بابا رسیدم.
-آهان بیا بیا.
چه حسی بهت میده زمانی که1مسافر آشنای خیلی آشنای راه دور بدون اینکه منتظرش باشی1دفعه از در وارد میشه و …
این حس رو خیلی دوست دارم خیلی.
-پریسا! خوشحالم سلامت می بینمت.
-مگه انتظار داشتی سلامت نبینیم؟
-بچه ها چیز های وحشتناکی می گفتن. البته بعدش هم گفتن از اواخر نیمه دوم95به این طرف اون چیز های بد شروع کردن بهتر شدن ولی خوب می دونی؟ …
-هی دلواپس نباش اون چیز های بد الان تموم شدن من هم خوبم.
اخلاص دستی که شونم رو فشار داد رو دوست داشتم. شبیه1خبر عالی شبیه1اتفاق خوب خیلی خوب در کنار چندین تا اتفاق خوب از همین جنس که در کنارم هستن.
-مطمئن بودم که چه اون چیز ها تموم بشن چه نشن تو بهتر میشی. فقط مطمئن نبودم الان بهتر باشی.
-از کجا اینهمه مطمئن بودی؟
-از اونجا که تو پریسایی. پریسای ما. اینهمه سال می شناسمت. اگر اینقدر ازت ندونم پس اینهمه به سر و کول هم زدن ها به چه دردی می خوردن؟
-مسخره! چی شد اینهمه دیر اومدی و چی شد بی اطلاع اومدی و کی اومدی و می مونی یا میری و همه رو بگو.
-ایول که هنوز خودتی. تمامش رو میگم ولی این کارت عروسی مال کیه؟
-هی! به خاطر خدا بیخیال شو الان باز این می پرسه بعدش هم می ترکه بعدش هم، …
-بله بعدش هم این لاشه جهنمی ول میشه روی سر من و دل و روده هام رو از دماغم در میاره بیرون!
-آخ هوای وطنم! حتی دلم واسه جنگ های شما2تا هم تنگ شده بود چه خوبه که همه چیز شبیه اوله و شما هنوز می جنگید!
و خنده های از جنس خشم و حیرت بود که این دفعه دسته جمعی رفت هوا.
چیه بقیه نداره داستان که واست نمیگم باقیش ادامه زندگی عادیه پاشو جمع کن برو به کار هات برس ظهر شد! عه!
هنوز داره بارون میاد. بلند شم که حسابی گرفتارم. یعنی حسابی ها! ببینم تا شب تنبلی اجازه میده به چند تاشون برسم. فعلا من رفتم. هی جمعه چه سریع میری بشین دیر نمیشه بودی حالا!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «خیلی معمولی! فقط1خورده زندگی.»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    اولا به تو چه ربطی داره کارت عروسی مردم چه مدلیِ نه خودت بگو به تو چه ربطی داره
    بیچاره طرف به خاطر اینکه سالم بمونه مجبور شده بره کارت بخره
    دلم سوخت واسه مادر اون بیچاره
    به سر خودم اومده یه سکته کوچولو یه عزیز خیلی عزیز رو ازم گرفت
    خوب میگم دیوونه ای نگو نیستم
    یا بخند یا گریه کن این دیگه چه مدلشه آخه اه اه

    • پریسا می‌گوید:

      اولا دلم خواست یعنی که چی کارت بیاد من شکلکش رو نه یعنی چیزه ببخشید شکلش رو ندونم؟ طرف بیناست باید زکات چشمش رو بپردازه هرچی من دلم می خواد بدونم رو برام توضیح بده خخخ! دوما من داشتم می خندیدم گریه نمی کردم اون طرف چپکی فهمید به من چه و باز هم خخخ! سوما عشقه دیوونگی به جان خودم این عاقل ها زندگی نمی کنن که بیان دیوونه بشن اینقدر خوبه! دیگه حسش نیست بگم خخخ الان خخخ هام تموم شد!

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    زندگی وای زندگی واااااااااای زندگییییییییییییی
    این روز ها نمی تونیم با هم کنار بیاییم زندگی رو میگم.
    حس می کنم هر چی نا امنی و نا امیدیه رو داره سمت من می فرسته هر چی آدم بده رو داره پیش من میاره و هر چی دوروییه رو نصیب من می کنه چرا این قدر همه دو رو شدن؟
    چِراااااااااااااااا؟
    فعلاً بسه برم یه جای دیگه نق بزنم شاید حالم کمی بهتر شد.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. می بینم که با زندگی1خورده حرفتون شده خخخ! بیخیال گاهی پیش میاد. باقیه نق ها که گفتید رو کجا زدید برم بخونم بلکه بفهمم چی شده از احساسات فضولانهم کم بشه خخخ! ایشالا بهتر شده باشید!
      به امید صبحی که باید بیاد و1خورده دیر کرده!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *