آخ5شنبه دوستت دارم. به نظرم چاره ای نیست جز اینکه بپرستمت! هرچی کردم اینجا اراجیف ننویسم دیدم نمیشه. گفتم این هفته رو ساکت رد کنم نشد. خدایا5شنبه ها عالیه! نمی دونم چند هفته دیگه میشه تحمل کنم روزهای هفته رو از صبح تا ظهرهاش. خدایا کمکم کن من چم شده!
بیخیال ولش کن لحظه رو عشقه!
باید برم درس بخونم به خدا گیر می افتم! مشق های اینترنتی تازه تموم شدن. اگر تا بعد از نوشتن این خرچنگی ها باز مشق نرسه میرم سراغ درسم. روی گاز1ظرف قارچ در حال سرخ شدنه. دلم نیمرو خواست که از خیرش گذشتم. بعد از خوردنش اذیت میشم.
این هم بیخیال.
هفته ای بود این هفته. در1مدل استرس ناشناس عجیب به سر می برم. داخل انجمن شعر قدیمی ها رو خوندم که دستم لو رفت و خخخ تفاوت ها رو فهمیدن. میگن باید از تکرار پرهیز کنم. دلم می خواد پرهیز کنم ولی مشکل اینجاست که این روزها نمی تونم شعر جدید بگم. پیش از این خیلی چیزها خیلی ساده تکونم می دادن و در موردشون چیز میز می نوشتم ولی الان به این سادگی نمی تونم. نمی فهمم واسه چی. می ترسم دیگه نتونم. داخل مدرسه هم همکارم واسه خاطر هر مورد شاید و نشایدی ازم بیت می خواد. نمی تونم واسش توضیح بدم یعنی توضیح میدم ولی اون بنده خدا در هوای دریافت نیست و من بلد نیستم چه مدلی باید واسش توضیح بدم که بین بچه هایی که حتی1لحظه دهن هاشون از حرف زدن و شلوغ کردن بسته نمیشه و در فضای کلاسی که بهم هیچ حس مثبتی نمیده و در مورد موضوعی که هیچ حسی بهش ندارم بیتم نمیاد. یکی از روزهای هفته، به نظرم3شنبه، زنگ کلاس و زنگ تفریح می گفت شعر بگو. زبان می خوندم. اون بنده خدا می خندید و می گفت نخون شعر بگو. بعدش هم که شعره تموم شد باز این بنده خدا گفت در مورد موضوعات مشابه شعرهامون کامل نیست زمان بذاریم کاملش کنیم. دلم حضرت اجل رو می خواست که بیاد ببردم هواخوری. همکارم آدم خوبیه. واقعا خوبه ولی من اونهمه خوب و اونهمه مثبت نیستم. نمی تونم واقعا نمی تونم. از طرفی داخل این انجمنه هم باید شعر ببرم. بدون تکرارها و خالی از ایرادهایی که شعر این هفتهم داشت. هرچی می کنم چیزی به خاطرم نمیاد. بعضی ها هر زمان بخوان بیت میگن. من بر عکسم. هر زمان کلمات بخوان خودشون میان. الان نمی خوان. مادرم هم این وسط میگه وقت بذار1چیز جدید بنویس. هرچی بهش توضیح میدم که آخه نمی تونم نمیاد میگه فکرت رو مشغول باقیه چیزها نکن فکرت رو بذار سرش تا بیاد. آخه چه مدلی آشغال های ذهنم رو خالی کنم دست خودمه مگه! از طرفی1بنده خدایی داخل انجمن شعر2تا از نوشته هام رو خواسته که اون لحظه من در دسترسش نبودم به مادرم گفت و قرار شد با تلگرام به دستش برسونیم و مادرم میگه با واتساپ براش بفرستم و من اصلا نمی دونم کدوم2تا رو می خواد و آدرس درست نمیده و من هم دستم به اون آقاهه نمی رسه و شکلک پریشان کلافه نفله و از این ها! باز هم از طرفی، … آخ خدای من این آخریش دیگه واقعا، … قارچ هام الان می سوزن به همشون بزنم میام.
رفتم به همشون زدم1دونه نیمپزشون رو هم خوردم. از گرماش خوشم اومد. خونم گرم شد. داشتم می گفتم. این، … خدایا! آخ خدای من! داخل انجمن این هفته صحبت جلسه بود. 1جلسه از مدل جلسه های ویژه. با حضور اعضایی بیشتر از اعضای همیشگی انجمن. اطرافیان من. هر کسی دلم بخواد. هر کسی من بخوام. جلسه ویژه ای شاید در جایی جز مکان همیشگی انجمن. با افراد متفرقه. اطرافیان من. جلسه ویژه برای من!
خدایا! من که تا امروز دقیقا تا همین امروز در عمرم از زمانی که خاطرم هست سعی کردم سرم پایین باشه تا بیشتر از دیگران به چشم نیام، من که همیشه سعی کردم ریز رد بشم تا کمتر ببیننم، من که هر لحظه و هر زمان دلم خواست دور از هر نگاه و هر بینشی که از بقیه متمایزم می بینن آهسته و بی صدا لحظه هام رو آروم و با حد اکثر توانم خوش و سبک سپری کنم، حتی موفقیت های از نظر خودم کوچیکم رو دلم خواست فقط واسه خودم نگه دارم، ازشون لذت ببرم و باهاشون خوش باشم، حالا اگر این برنامه اجرا بشه میشم محور1جلسه ویژه! خدایا من معترض شدم و به بهترین و محترمانه ترین شکل ممکن که توهینی به لطف اون ها نشه گفتم این رو نمی خوام و تقاضا کردم که فراموشش کنن. گفتم من نه کسی هستم که از هیچ نظری ویژه باشم نه کار بزرگی کردم که کسی نکرده باشه. لطفا این رو منتفی کنید! اما جواب این بود که این رو که شما کسی هستی یا نه، کاری کردی یا نه، متمایز هستی یا نه، این ها رو شما نباید بگی. این ها رو ما باید بگیم. و دیگه جای حرف نبود. مادرم حسابی جدی گرفته و میگه به جای شل بازی باید چندتا متن بنویسم. حالم خوش نیست. یادش که می افتم از شدت استرس دچار تهوع میشم. آخه من، … وایی قارچ هام! الان میام!
آخجون خوشمزه بود ولی ترجیح میدم بیشتر بپزه بذار بپزه. چی می گفتم آهان نق می زدم. جلسه ویژه. پریشب از شدت استرس واسه تمام این ها گریهم در اومد. در مقابل این ماجراها به خصوص این آخریش جواب هایی که گرفتم کاملا متفاوت بودن.
-تقصیر خودته. از بس وسط جریانات جمع هایی که بهت مربوط نیست تاب خوردی که گیر کردی. چه قدر بهت گفتم برگرد داخل جعبه خودت مگه گوش میدی؟ خوب ولش کن. جماعت نمی تونن تحمل کنن1نفر بدون این سر و صداها سرش به کار خودش باشه. تو هم حسابی مقصری ولی دست خودت نیست بوقی. بیخیال شاید هنوز واسه خلاص شدن دیر نشده باشه. و ….
-اینهمه دلواپس شدی که چی؟ شعر نگفتی که نگفتی. متمرکز شو و اون قدیمی تر ها رو اصلاح کن. اگر هم قابل اصلاح نیستن بریزشون دور. اون هایی که درست میشن رو کامل کن. هفته آینده قبل از خوندن به اون ها هم بگو که چیز جدید نگفتی و این ها قدیمی هات هستن. به همین سادگی. این برنامه هم دلواپسی نداره. مثبت های تو شبیه لباسی هستن که می پوشی و چند لحظه بعد دیگه پوستت احساسش نمی کنه. شبیه عطری که به خودت زدی و حس نمی کنیش. در حالی که اگر وارد1جای جدید بشی همه احساسش می کنن. تنها تو نیستی ولی الان بحث ما2تا تویی پس، ببین پریسا! مثبت های تو واسه خودت چیز بزرگی نیستن چون1عمره داری باهاشون زندگی می کنی. خوب چیه مگه! سر کار میرم دیگه! خوب چیه مگه! چیز می نویسم دیگه! خوب چیه مگه! مهره و گل می بافم دیگه! آشپزی می کنم دیگه! زندگی می کنم دیگه! این ها دقیقا نگاه خودت به خودته. و نگاه بقیه اون هایی که مثل خودت هستن. اما پریسا! این خودتی که با این موارد دائم زندگی می کنی. بیا از نگاه کسی این ها رو ببین که اصلا نابینا ندیده یا اگر هم دیده هیچ طوری نمی تونه تصور کنه این چیز ها ازش بر بیاد. این افراد نمی دونن و براشون خیلی عجیبه و خیلی دیدنی. در اجتماعی که اکثریتشون تقریبا هیچ شناختی از تو ندارن، این ها تمامش چیز هاییه که حسابی به چشم میان و در بعضی موارد حسابی عبرت میشن. این طوری باید ببینی. از این منظر که نگاه کنی تو هم کسی هستی هم کار های بزرگ زیاد کردی. واسه خودت که تازه نیست دیدنی هم نیست نباید هم باشه. این گفتن ها واسه دیگرانه. پس به جای دلواپس شدن سعی کن هرچی بیشتر و درست تر پیش ببری تا اثر مثبتش بیشتر باشه. و …
دیشب با1هم حرف زدم. چکیده ای از این2تا چکیده رو هم واسش گفتم. از دست اولی حرصی یا به نظرم حرصی شد و با دومی موافق بود. بعدش هم شبیه همیشه سر به سرم گذاشت تا زمانی که از شدت خنده به قهقهه افتادم. این1همیشه از زمانی که من خاطرم هست همین مدلی بود. از زمانی که در جهان مردگان چشم باز کردم و این رو بالای سر خودم دیدم هیبت دردسر های من رو همین طوری له می کرد. می شکستشون. با سلاح تمسخر. تمسخر بزرگ بودنشون. و من همیشه همین مدلی بودم. اول به شدت بهش معترض می شدم که لعنتی به چه حقی منو مسخره می کنی مگه نمی فهمی من واقعا از این مورد دارم اذیت میشم؟ و بعد رفته رفته آروم تر می شدم چون می دیدم به این مشکل هم میشه خندید. بعد توجهم بیشتر می شد. بعد لبخند می زدم. بعد می خندیدم. بعد قاه قاه می زدم زیر خنده. و هیبت تاریک اون موضوع دیگه شکسته بود. همیشه1هیبت موارد آزارم رو همین مدلی برام می شکست. بعد شبیه بادکنکی که بادش در بره اون ها در نظرم کوچیک می شدن. اون قدر کوچیک میشدن که می شد زیر1پا لهشون کرد و ازشون رد شد. تمام نیمه اول دهه90رو این مدلی سپری کردم. شکستن، کوچیک کردن و هیچ کردن بنبست ها و رد شدن. دیشب باز1همین طوری آخرش رو رسوند به قهقهه و البته استرس هام رفع نشدن اما، …
-هی1من واقعا حالم خوب نیست این واقعا واسه من خوب نیست.
-خوب اینکه کاری نداره. زخیره آب زرشکت هنوز ظرفیت داره. بپر1خورده بنوش. بهتر میشی. بعدا هم بیشتر صحبت می کنیم. نگران هم نباش!
درست می گفت. آب زرشک! لیوانم سرد بود و آرامش. داخل تیم تاک بودم. پرسیدن چی می خوری گفتم آب زرشک با قاچ های نارنگی ظرف کنار دستم. اون وسط1کسی گفت این دروغ میگه. خواستم هوار بزنم و انکار کنم ولی، … خوب چه تفاوتی داره؟ بذار اون بنده خدا تصور کنه من دروغ میگم. تصور کسی که تا اینجای عمرم ندیدمش و از اینجای عمرم به بعد هم1آشنای اینترنتی برام باقی می مونه چی رو واسم عوض می کنه؟ تصور افرادی که هر چه قدر تعدادشون زیاد باشه همچنان آدم های اینترنتی هستن و اینترنتی باقی می مونن چی رو برام عوض می کنه؟ بیخیال. شونه بالا انداختم، خندیدم، بلند و بلند خندیدم، و لیوانم رو دوباره پر کردم. خوش گذشت. هم داخل تیم تاک، هم در جوار لیوانم. بعدش آروم خوابیدم.
الان بیدارم. همچنان دلواپسم ولی، … دلواپسی هام اون قدر عقب رفتن که به چیز های دیگه هم فکر کنم. به چیز هایی که خیلی شاد نیستن. این جلسه هر زمان که باشه، من می تونم هر کسی رو که دلم بخواد دعوت کنم. به نظرم اینجا چند نفری باشن که بدونن من الان چه دردمه. شاید کم باشن افرادی که بدونن من کی ها رو دلم می خواست می شد دعوت کنم. چه قدر دلم می خواست می شد باشن! یعنی اگر موقعیتش بود اگر دستم می رسید واقعا بهشون می گفتم؟ بله می گفتم. دلم می خواست می شد. نمی دونم واسه چی اما دلم می خواست می شد. به نظرم می شد دست هم رو بگیریم و دسته جمعی به تمام این رسمی های عجیب و غریب1دل سیر زیر میز بخندیم. کاش می شد! کاش می شد!
از بین اون هایی که دلم می خواد، واقعا دلم می خواد می شد باشن، فعلا فقط1رو پیدا کردم. بقیه گم نشدن ولی، … دیشب آخر شب بین خواب و بیداری، بین امواج آروم آرامشی که داشتن می بردنم به جهان خواب های بدون رؤیا، به تکی تکیشون فکر کردم. تکی تکیشون رو با هر چیزی که ازشون در خاطر نیمه بیدارم باقی مونده بود مجسم کردم. از اسم و رسم گرفته تا صداشون. تا هواشون. تا حس حضورشون. تا خاطره هاشون. و در آخرین لحظه های بیداری فهمیدم که چشم هام خیس شدن. بدون نق زدن، بدون اعتراض، بدون هقهق، گریه کرده بودم. باز هم در این موج باطل شنا کرده و باز هم گریه کرده بودم. قرار بود دیگه پیش نیاد. لعنت! بیخیال. بیخیال! عاقبت1زمانی درست میشه. عاقبت1زمانی درست میشم! بیخیال. بیخیال!
دیرم شده. خیر سرم خواستم درس بخونم. قارچ هام رو هم عاقبت نیم سوز کردم و خوردم. جای مادرم خالی که دادش در بیاد که این چه طرز خوردنه واسه چی همه چیز رو تا حد سرطان نابود می کنی بعد می خوری آخه این چه طبع نکبتیه که تو داری غذای سوخته هم دوست داشتن داره؟ و … دارم لبخند می زنم. دلم1دفعه واسش تنگ شد. مادرم رو میگم. برم اون2تا شعر رو که گیر داده با تلگرام واسه اون بنده خدا که خواسته بودشون بفرسته رو با واتساپ بفرستم براش. بعدش هم کاش چیزی نشه تا درس بخونم! ای خدا درس دارم خدایا واسه چی من اینجام درس دارم آخه! راستی! ببینم میشه با نق زدن بچه ها رو جمع کنم امشب بریم بیرون آیا؟ خخخ درس داشتم ها! و باز هم راستی! ممنونم1! ممنونم که هستی! گاهی میایی می خونی و نمی دونم این رو هم بر حسب تصادف در یکی از این گاهی هات می خونی یا نه. در هر حال ممنونم ازت! که هستی! که می خندی! که می تونم حتی زمان هایی که پیشم نیستی تکیه بدم به آشناییت. به محبتت. به مهربونیت. ممنونم ازت!
ساعت از11گذشت. من رفتم نق و خوردنی و اگر مهلتی و همتی بود درس خخخ!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
آمار
- 0
- 13
- 7
- 226
- 70
- 1,437
- 12,391
- 300,631
- 2,670,836
- 273,473
- 103
- 1,140
- 1
- 4,813
- جمعه, 5 خرداد 02
منم این روز ها خیلی سرم شلوغه خیلی کار دارم یعنی باید خیلی کار داشته باشم باید خیلی درس بخونم امتحان وکالت دارم. باید قبول بشم ولی ولی ولی …..
……
ولی من اصلاً عینِ خیالمم نیست که دو هفته بیشتر تا آزمون نمونده و ممکنه قبول هم نشم چون جمعبندی درستی نداشتم و چون خیلی کار های دیگه نکردم.
من خیلی بی خیال شدم به نظر شما باید چی کار کنم آیااااااااااااا؟
سلام. شوت شدم بیرون حسش نیست وارد بشم از در بازدید کننده ها اومدم. خوب چیکار کنم رمزم رو حفظ نمیشم حس کپی پیست نیست. خداییش این واسه شرح کل ماجرام کافیه دیگه راحت میشه سر انگشتی حساب کرد و عمق فاجعه رو شمرد و طفلک شما که به1کسی شبیه من میگید به نظرت چیکار کنم خخخ! میگم الان2دقیقه ایه آیا؟ ای بر اون ذاتش!
سلام وای عاشق امروزم
با اینکه
روزای گذشته زیادی باهم بازی کردن و خستم کردن
ولی امروز آسمون باهمه و از صبح درهاشو باز کرده و اجازه داده باران بیاد
کاش این باران روزای گذشته رو بشورن و دیگه تکرار نشن
سلام ابراهیم. دیر رسیدم و از ته دل امیدوارم الان رو به راه تر شده باشی. ابراهیم زندگی1جاده ناهمواره. گاهی از شدت بالا پایین هاش روان به تهوع می افته. گاهی اون قدر سخت میشه که حس می کنی دیگه نمی تونی. اما می گذره و باز می بینی که پشت1بنبست به ظاهر از اینجا تا آسمون چه افق قشنگی هست. واسه من خیلی پیش اومده. واسه تو هم همین طور. و از اینجا به بعد باز هم پیش خواهد اومد. تا زمانی که مسافر این جاده هستیم. تا انتهای سفر.