من، غربت، امشب!

ساعت بین8و9داره تاب می خوره. تازه یعنی تقریبا تازه از کلاس زبان رسیدم. ترکید از بس واسه دفعه بعد تکلیف داد. بعد الکلاس چند نفر دور میزش جمع شده بودن داشتن به0هایی که امشب واسشون زده بود نق می زدن. اگر بخوام برسم باید از همین امشب بچسبم به تکلیف ها. حسش نیست. خستهم به خدا. امیر اگر بفهمه این ترم با چی طرفم کلی خوش به حالش میشه. میمیره بشنوه1کسی بالای دستم هست که بهم زور بگه و تکلیف روی دوشم بذاره و سخت بگیره و به ضرب شمشیر ازم بخوادشون. خداییش این معامله رو باهاش نمی کنم مخصوصا امسال که واسه خاطر روان خودم هم شده حس سخت گرفتن بهش درم نیست. اگر بخواد عوض بشه بدون اینکه من روانم پاک بشه عوض میشه اگر هم تغییر در کارش نباشه من خودم رو خاکستر کنم باز هم تغییری در کار نیست پس بیخیال. خلاصه من امسال گیر بهش نمیدم ولی این عشق می کنه اگر بدونه1کسی قوی تر از خودم به من گیر بده. خیر سرم از طرفدارهای سفت و سختمه. چند روز پیش که بازدید کننده از اداره اومده بود و بحث انتقال از کلاسم غیر مستقیم مطرح شد و البته به جایی هم نرسید، این فوری پرید که عه! من که میرم! لازم شد از کلاس بزنم بیرون و دیگه نفهمیدم چی شد ولی بعدش مخم رو میزد که کجا رفتی و چی شد و کجا می خوایی بری و من میام و و و و و و و و1عالمه دیگه و. به جان خودم5تا از این مدل طرفدارها داشته باشم کلا تضمینم.
کجا بودم؟ آهان تکلیف. واسه1شنبه باید تمامش رو انجام بدم و امشب به جان خودم حسش نیست. عجیب خستهم. خوابم نمیاد فقط خستهم. دلم تکلیف نوشتن نمی خواد. دلم حرف زدن می خواد. حرف هایی که نمیشه بزنم. دلم می خواد تمامش رو کلمه کنم و بگم. به افرادی که نمیشه گفتشون. دلم می خواد بگم هی ببین خره! گوش بده من حرف دارم. به خاطر خدا خفه شو نخند حرف نزن حرصی نشو تعجب نکن مسخره نکن نصیحت هم نده اصلا هیچ غلطی نکن فقط خفه شو اجازه بده من حرف بزنم بعدش هم در برم زرشک به تعبیرت هر تعبیری که از مزخرف گفتن هام می کنی دیگه منتظر نمیشم عوضش کنم فقطبا6برابر سرعت نور در میرم و واسه خالی نبودنه عریضه هم خخخ!
دست خودم نیست1زمان هایی این مدلی میشم. 1زمان هایی دلم حرف زدن می خواد و چه شدید هم می خواد! 1زمان هایی دلم چیزهای وحشتناکی می خواد که در مواقع عادی انجامش هیچ مدلی ازم ساخته نیست.
1زمان هایی دلم هوار می خواد در جایی که به شدت سکوت لازمه. گاهی باید سکوت کرد. تا همیشه. تا ابد. باید نگفت. باید نگهش داشت و روی این جاده روی دوش بردش تا انتها. بردش به ابدیت. به خاک. اما نگفت. 1زمان هایی دلم می خواد چنین نگفتنی های وحشتناکی رو بلند هوار بزنم. چنان بلند که تمام جهان بشنون. وایستم این وسط سرم رو بالا کنم چشم هام رو باز کنم و با تمام نفسم هوار بزنم و…
1زمان هایی دلم سکوت می خواد در جایگاهی که نه جای سکوته و نه زمانش. دلم می خواد تمومش کنم گفتن ها رو. حفظ کردن ها رو. شنیدن ها رو. تأیید کردن ها رو. خندیدن ها و اون نقش مضحک و مضحکِ پذیرفتن ها رو.
1زمان هایی دلم بریدن می خواد. بریدن از همه چیز و همه چیز. تمامِ تمامِ چیزهایی که تشکیلم میدن. تمامِ تمامِ دیروزها، امروزها و مشخصاتی که با هم یکی شدن و شدن پریسا. 1زمان هایی دلم بریدن می خواد از تمامشون.
1زمان هایی دلم پرواز می خواد. بالا، بالا، بالاتر. اون قدر بالا که دیگه دستِ هیچ دیروز و هیچ امروزی بهم نرسه. اونقدر بالا که تیرِ خاطره ها زورش نرسه اونهمه بیاد. اونقدر بالا که خودم رو جا بذارم و از داخلِ این جلدِ کاغذی برم بیرون تا خلاص بشم از سنگینیه تاریک و اعصاب خورد کنش.
1زمان هایی دلم گذشتن می خواد. از همه چیز و همه چیز. از خودم. از دلم. از تمامِ خاطره هام. از تمامِ دفتری که صفحه به صفحهش بهار بود و باطل شد. دلم می خواد1شبی بدونِ اعلام و بدونِ خدانگهدار بدمش دستِ بادِ فراموشی و زمانی که همه خوابن آهسته از بینِ سایه های غفلت رد بشم. غیب بشم. گم بشم برای همیشه. چنان گم بشم که دیگه خودم هم از پسِ پیدا کردنِ خودم بر نیام. دلم می خواد پیش از رفتن به بادِ فراموشی بگم اگر رفتنم ردی داشت، که نداره، اگر بودن هام یادگاری داشتن، که نداشتن، اگر در خاطری خاطره ای ازم به یادگار جا موند، که نموند، آهسته و نامحسوس پاکش کنه.
1زمان هایی دلم رفتن می خواد. به جایی که هیچ جنبنده ای نشناسدم. به جایی که هیچ جنبنده ای رو نشناسم. هیچ اسمی رو ندونم. هیچ خاطره ای از هیچ صدایی، اسمی، دستی در هیچ کجای دلم نباشه. جایی که هیچ خاطره ای از اسمم، صدام، حضورم، در هیچ کجای هیچ ذهنی نباشه.
1زمان هایی دلم می خواد در غربتِ100درصد شناور بشم شاید، شاید بتونم بگم اینجا اوّلشه. همه چیز از اول.
1زمان هایی دلم نبودن می خواد. نبودن در هیچ کجا. در هیچ کدوم از جاهایی که زمانی بودم. با عشق بودم. با تمامِ وجود بودم. با تمامِ دلم بودم!
1زمان هایی دلم غربت در هوای غربت رو می خواد نه این غربتِ تلخه تلخه تلخ در هوای اینهمه آشنا رو!
عجیب حسِ غربت دارم این شب ها! عجیب بیگانگی می کنه نفس هام با این هوای آشنای آشنا. عجیب هوام هوای غربته این شب ها. غربتی تلخه تلخه تلخ، از اون هایی که فقط داخلِ هواهای آشنای آشنا می گیردت. تلخ تر از پایان های تاریک. سیاه تر از شب. سنگین تر از آه های یواشکی. غربت در هوای آشنا عجیب تلخه! کاش ندونی! خیلی تلخه خیلی!
عجیب حسِ غربت گرفتدم این شب های سردِ پاییز، وسطِ این هوای آشنای آشنا که شاید از خیلی خیلی پیش در ناخودآگاهم آگاه شدم که هوای نفس های من نیست! عجیب وسطِ تمامِ نشونه های آشنا حسِ غربت دارم امشب! آخ از امشب!
عجیب حسِ غربت دارم امشب!
(از پریشان نوشت های پریسا)

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *