صدایی خسته می خوانَد فراموش،
فرو در شام، آرام از سحر گاه،
سحر در راه و من در کامِ آتش،
به یادِ شامگاهان می کشم آه.
شبان گه می رود تا صبحِ دیگر،
برآید شادمان، شفاف و روشن،
جهان بر بالِ نور افشانِ خورشید،
سحر مهمانِ کوی و دشت و گلشن.
شبان گه می رود تا صبحِ دیگر،
زند از قلبِ تاریکی جوانه،
کشد بر کوه و دریا چتری از نور،
شروعی شاد را باشد نشانه.
شبان گه می رود تا صبحگاهان،
دَمَد از باختر یک بارِ دیگر،
شبان گه می رود تا باز خورشید،
زند بر جانِ بی آرامم آذر.
در این ظلمت سرای غرق در نور،
چه ناپیداست، آهنگِ حضورم!،
سحر گه می رسد تا یادم آرَد،
چه قدر از شهرِ رؤیای تو دورم.
سحر گاه است و من در حسرتی ژرف،
نگاهی خیس و آهی بی سر انجام،
طلوعی شاد و آغازی دوباره،
سحر گاه است و دل در حسرتِ شام.
دلم دریای حسرت هاست، ای دوست!،
شبانگاهان و من عمریست یاریم،
قَرین با آه و خون در دامنِ تب،
جهان خواب است و ما شب زندهداریم!.
شبان گه سرد و تاریک است! آری!،
چو آهِ تلخ و بی آوازِ ماتم،
نهانگاهی خموش از بهرِ دیدار،
سیه میعادِ من با خاطراتم.
زمان در خواب و من بیدارِ بیدار،
نهان در تیرگی، مهمانِ اندوه،
به چشمم یک سحر گه شَبنَمِ سرخ،
به قلبم حسرتی سنگینتر از کوه.
شب از بهرم رفیقی مهربان است،
در آغوشش من و یک یادگاری،
به یادی محو، از آن صبحِ روشن،
من و شب گریه و شب زندهداری.
ولی افسوس! باید منتظر ماند،
شبان گه رفت و اکنون صبحگاه است،
سحر را باز، می پیمایم آرام،
چه قدر از صبحدم تا شام راه است!.
فرو در خویش و در غوغای عالم،
شبان گه را به راه اندر نشینم،
که باز از درد، بی پروا بِگِریَم،
که شاید باز، خوابت را ببینم.
(از شبه شعرهای پریسا)