ایول!

ایول4روز تعطیلی! خواستم اینجا ذوقش رو نکنم که بعد از پایانش با دیدن پستش حالم گرفته نشه ولی خخخ باشه بدون ذوق کردن فقط4روز تعطیلی! خوب چیه ذوق نکردم فقط گفتمش دیگه! ای بابا نمیشه اصلا نگم آخه! اصلا شیطونه میگه الان رو عشقه بلند شم ذوق کنم ها! عه!
امروز وسط قیامت اونجا دیالوگ زبانم رو حفظ شدم باید امشب1دفعه دیگه تمرینش کنم تا مطمئن بشم از خاطرم نرفته باشه! خواستم لغت بخونم دیدم اونجا نشد رفتم سراغ دیالوگ و خخخ حفظش شدم! ایول از این به بعد کتابم رو می برم مدرسه!
امروز همکارم زنگ آخر اومده بود پیدام کرد و گفت الان در موردت صحبت بود، خیال کردم پیرو ضایع شدن دیروزم دارن تدبیر می اندیشن یواشکی قند وسط دلم آب شد ولی خودم رو مظلوم گرفتم و با1لبخند محو گفتم خوب! اون بنده خدا هم گفت بله صحبتت بود خانم فلانی گفت مسیرش باهات یکیه واسه چی موقع رفتن همراهش نمیری خونه و از امروز همیشه باهاش برو و از این حرف ها. منو میگی؟ آیی خورد توی پرم! آیی خورد توی پرم! خخخ!
ولی خودمونیم بد نشد خدایا شکرت اگر این خانمه همیشه ماشین همراهش باشه اومدنی هام دیگه گرفتاریه خط و خطر و انتظار پر.
مادرم از دیدنه خاله اومده و رفته دنبال بار زدن خاک اره. درست نوشتم بابا رفته خاک اره بار بزنه واسه زمینش در ارتفاعات. این مادر ما هم بیشتر بابا و دایی بودن بهش میاد به جان خودم جوون های فامیل بهش میگن دایی خخخ!
امروز مهدی چنان از جا در بردم که بیخیال در بازه کلاس شدم و آنچنان هواری زدم که به نظرم کل این طرف سالن از جمله3تا دفترهای مدیر و ناظم و مشاور شنیدن. چیکارش کنم واقعا دیگه هیچ راهی نبود جز عربده کشیدن این بچه لحظه به لحظه از کلاس میره بیرون و1دفعه خدماتی ها از توی حیاط جمعش کردن این وسط اگر بزنه بیرون و1چیزیش بشه جوابش رو من باید بدم که سر زنگ کلاس بچه رفته سر خودش بلا آورده! خلاصه حسابی صدام رو تست کردم دیدم زیادی بالا میره نمی دونم تا کجا میره!
همین الان1بنده خدایی داخل واتساپ داره چرت و پرت برام می فرسته و من هم بی جواب نمی ذارمش ولی به نظرم دیگه جواب ندم. خخخ حسش نیست دیوونه گیر داده که ببین امشب شب هفتمه نری تفریح؟ بعدش هم شروع کردیم به هم چرت گفتن. بسه دیگه چرت گفتنم نمیاد ولی بذار خاطر جمعش کنم امشب شب7باشه یا نباشه من تفریح نمیرم اگر دلم خیلی بخواد تفریح رو از داخل کمد می کشم بیرون. گرمای وحشتناک امروز و اثر خستگی های امروز و روز های پیش نفس واسم نذاشته که امروز یا امشب بزنم بیرون اون هم تنهایی. واقعیتش بدم نمی اومد و نمیاد ولی به دردسرش نمی ارزه. هیچ دلم نمی خواد سر کله خری خودم رو گرفتار کنم. کلا1جور هایی دارم نامحسوس از این مدل تفریحات فاصله می گیرم. بدم نمیاد ولی شبیه تابستون94مشتاقش نیستم. اونهمه ولع رو دیگه در خودم نمی بینم. آتیشی وجود نداره که بخوام با مه از هر رنگش تخفیفش بدم. دیگه واسم فقط تفریحه نه تسکین. البته جز بعضی موقع ها که خخخ! جدی میگم این روز ها نه زمانش رو دارم نه اصرارش رو. اگر جایی برم که امکاناتش و موقعیتش باشه خوب خخخ از خیرش نمیشه بگذرم ولی شبیه گذشته ها هر دقیقه نمیرم سراغ اون کمد. درش مدت هاست بسته هست و واقعیتش گاهی شبیه امشب بدم نمیاد اون در رو بازش کنم اما چه مدلی بگم اونهمه دلم نمی خوادش که این خواهندگی به تنبلیم پیروز بشه و بلند شم راه بی افتم داخل خونه. الان میگم امشب ولی شب که میشه نشستم سر کتاب و هنر و این اواخر هم که زبان و میگم حالا1ساعت دیگه پا میشم. ساعت از8و9رد میشه و می بینم چه خسته ام و بیخیال حالا امشب کی حالش رو داره2ساعت امکانات از داخل کمد دربیاره بعدش هم2ساعت جمعش کنه؟ حالا حسش نیست بخوابم فردا شب هم شب خداست و همین طور الی آخر. این هم از من و تفریحات مه نشانم. ترکیدم از بس این دفعه گفتم خخخ پس الان نمیگم خخخ ولی خخخ! چیه اصلا دلم می خواد همین طوری بی خودی بگم خخخ تو مشکلی داری آیا؟ به من چه مشکل خودته من خخخ خخخ خخخ و از حرص تو هم شده200تا دیگه هم خخخ! تمامش هم خودتی! عه ادب هم خوب چیزیه! عجب داستانیه!
مادرم هی میاد باز میره. رفت خاک اره بار زد اومد یادش افتاد بتونه نگرفته واسه نمی دونم کجای خونه در ارتفاعات دوباره رفت که بگیره و بیاد. من وسط خونه گیج می زنم و میام اینجا می نویسم باز میرم و خیال می پردازم و ظرف می شورم و از شدت بی حالی منگ میشم ولی نمی تونم1جا آروم بشینم بلند میشم گیج میرم باز میشینم و… دوباره اون حس ناشناس بی دلیل زیر جلدی شبیه خونی که همراه ضربان قلب پمپاژ میشه به همه جای جسم، داره پخش میشه همه جای روانم. گرم میشم. شارژ میشم. عجیب میشم. نمی تونم1جا آروم بشینم. چیزی شبیه1شادیه عجیب از وقوع1اتفاق شاد دوست داشتنی. اما چه اتفاقی؟ تا جایی که من می دونم هیچ اتفاقی در راه نیست یعنی به این زودی نیست دسته کم تا عید هیچ خبر خوشی نیست جز همین تعطیلی4روزه که البته جای خوشحالی داره اما نه اینهمه. پس من چمه؟ بیخیال حس خوبیه حالا بی دلیله که باشه چه ایرادی داره من که دیوونه ام بذار الکی خوش هم باشم چیزی نمیشه که!
اون دستگاه نفله رو منتقلش نکردن. دیگه حرفش هم نشد. نمی دونم دیگه هم حرفش میشه یا نمیشه. ولی من دلم می خواد بلدش بشم. چاپگر داغون مدل عصر شاه وزوزک رو که الان معلوم نیست چندتا چرخ دنده سالم واسش مونده رو دلم می خواد بلدش باشم. بلدش بودم ولی از بس دستم بهش نخورد الان چیزی ازش خاطرم نیست. اگر بخوام بلدش بشم باید از اول اول اولش دوباره یاد بگیرم. آموزش هاش هست باید گوشش کنم. ولی فعلا ضرورت به هیچ کجای مخم فشار نمیاره و زبان به باقیه ماجرا ها مهلت نمیده. اوخ این ترم باید چه هوا لغت انگلیسی به انگلیسی بلد بشم! وووییی شکلک چیزززز سخته بلد نیستم به خدا! تا3شنبه باید لغت های درس1رو ضربه کنم. امروز هیچ چیش رو نخوندم. عوضش دیالوگ حفظ کردم دیگه! ای بابا! شکلک تسکین وجدان ناراضی.
دیگه چی می خواستم بگم دیگه دیگه دیگههههه! نمی دونم یادم نمیاد. مادرم اون طرف نشسته می خوام برم پیشش بشینم1خورده نق بهش بزنم1خورده اذیت کنمش1خورده گیر بهش بدم1خورده خخخ! خلاصه اینکه می خوام برم پیش حضرت مادر و فعلا نوشتن تمام!
میگم، زندگی قشنگه! همین طوری بی خودی قشنگه! خیلی هم قشنگه! خیلی زیاد! ایول زندگی! ایول تعطیلی! ایول خودم که زنده ام! ایول! من رفتم!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *