نمی دونم دلم خواست

از انجمن شعر برگشتم. نوشته های1خورده درست درمون تر هام دارن تموم میشن موندم بعدش چه دسته گلی بزنم به سرم. شکلک اعتماد به نفس و از این چیز ها! حسش نیست زنگ بزنم ببینم بچه ها از گردش برگشتن یا نه. شاید دیر تر بزنم شاید هم نه. شعر نوشتنم نمیاد. یعنی میاد ولی فکرم پر از همه چیزه نمی تونم تمرکز کنم خسته هم هستم حس عدم تمرکز و از این چیز ها. فردا نصفه شب باید شوت بشم وسط کلاس زبان. میگم چه خوب بود اگر زبانم پیش می رفت ها! دلم می خواست زبانم خوب بود! خیلی دلم می خواست. شبیه زمان هایی که تشنه مهره و گل سازی بودم الان دلم می خواد می شد زبانم خوب بود با این تفاوت که این دفعه به این سادگی ها نیست. یعنی به نظرم نیست. اصلا نمی دونم در جریان این کلاس رفتن هام زبانم هیچ پیش میره یا نمیره. اگر میره پس واسه چی من حسش نمی کنم؟ واسه چی لب مرزی قبول شدم؟ شکلک نارضایتی و نق و غیره! میگم1چیزی بگم؟ کسی که نیست اعتراف اینجا خیلی مایه نمی خواد. مادرم از خیلی خیلی خیلی پیش بهم اصرار می کرد زبان رو سفت بچسبم. ای کاش گوش کرده و جدی تر گرفته بودم! مثل همیشه دیر به این نتیجه رسیدم که بد نمی شد اگر حرف تلخ مادر رو گوش می کردم. نکردم! اشتباه کردم! شبیه خیلی اشتباه های دیگه که کردم! اشتباه های افتضاحی که کلا زندگیم رو فرستاد وسط جاده خاکی. بیخیال حس گریه کردن نیست الان اگر شروع بشه سردرد میشم چون طول می کشه خخخ!
بارون گرفته. بابا بارون اشکی رو نمیگم واقعی بارون گرفته! هوا امشب خنک تر شده و ای کاش دیگه آتیشی نشه پدرم در اومد آخه!
حس می کنم اینجا رو دوباره پس گرفتم و در نتیجه شبیه عقده ای ها دلم می خواد پشت سر هم بیام اینجا چیز بنویسم تا واسه خودم خاطر جمع بشم که هنوز مال خودمه!
باید1خورده زبان بخونم ولی به جان خودم تمام درکم خوابش میاد. کتاب بخونم1خورده بعدش هم نمی دونم چی.
امیرعلی و بچه ها شبیه گنجشک های بهشت این روز ها اطرافم شلوغ می کنن و من بوق شایسته لذت بردن از این شلوغی ها نیستم. خسته میشم. زورم به این فرشته های خدا نمی رسه از خودم متنفر میشم. سعی می کنم صبور باشم و نتیجهش میشه این کرختیه محض که روانم رو حسابی صاف کرده.
ولی1چیزی! با تمام این ها، خستگی ها، نشد ها، نق ها، دلواپسی ها و ناکامی های یواشکی و آشکار، با تمام این ها، نمی فهمم چه حسیه که هر چند لحظه1دفعه1چیزی شبیه آگاهی از1مزیت، 1اتفاق، 1چیز مثبت قشنگ و عالی که نمی دونم چیه، شبیه نسیم می پیچه داخل دلم، داخل روحم و آخر سر داخل ذهنم و با وجود خفیف بودنش و با وجود ناشناس بودنش چنان احساسی بهم میده که دلم می خواد از سرخوشی بلند آآآآآهههههه بکشم، بلند شم چرخ بزنم بلند بخندم و از شدت ناتوانی در تخلیه هیجانات مثبتم بزنم زیر گریه. عجیب اینجاست که دلیلش رو نمی فهمم. تا جایی که من می دونم قرار نیست چیزی بشه. به این زودی قرار نیست هیچ اتفاق جالبی برام پیش بیاد. حتی1تفریح معمولی با افرادی که1گردش کوچولو همراهشون بهم حس مثبت میده. نه چیز جدیدی قراره بخرم نه کار با حالی قراره کنم. کلا چیزی نیست که منتظرش باشم و از رسیدنش عشق کنم. پس من دقیقا چمه؟ شکلک تعجب و شکلک دیوونه و شکلک نمی دونم چیچی!
دلم1اتفاق فوق مثبت می خواد ولی فعلا که من نزده می رقصم وایی به اینکه اتفاقه هم بیاد خخخ!
مادرم رفت. همین حالا. کلی هم سفارش کرد که مواظب خودم باشم. من هم همین طور. فردا میره دیدن یکی از خاله هام و من دلواپسشم. با این بارون مشخص نیست4شنبه یا5شنبه به ارتفاعات برسیم یا بیخیالش بشیم. بیخیال من برم کتاب بخونم و لم بدم و ناپرهیزی کنم و بعدش شبیه همون4پای با معرفت پشیمون بشم از این ناپرهیزیم و خخخ! من رفتم!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *