این شنبه هم رفت! نمی دونم چی بنویسم. دلم می خواد ولی حس تمرکز ندارم. شبیه کسی که حال نداره بلند شه1کار فیزیکی رو انجامش بده ذهنم حس نداره متمرکز بشه ولی عجیب دلم می خواد بنویسم. دلم می خواد، … نه نوشتن تمرکز می خواد دلم می خواد حرف بزنم. بله حرف دلم حرف زدن می خواد. از ته دلم حرف زدن می خواد. دلم می خواد هرچی ته دلم هست رو بفرستم روی زبونم و تمامش رو1جایی به1کسی بگم. اون قدر هم بتونم درست و حسابی بگم که طرف بفهمه. ببینه. بپذیره. باور کنه. سعی کردم ولی، … دلم می خواد حرف بزنم! پیش از این سکوت کمتر سر به سرم می ذاشت این دفعه نمی فهمم واسه چی این مدلی شدم. آخرین دفعه ای که رفتم به دالان سکوت پارسال بود. چیزیم نشد اصلا چیزی حس نکردم. هیچ چی جز1مدل سرمای تیز از جنس دلتنگی که دیگه برام غیر عادی و نا آشنا نبود. نه ازش گریه کردم نه هوار کشیدم نه معترض شدم. فقط ساکت تحملش کردم. انگار سِر شده بودم. دراز می کشیدم و رو به سقف بی حرکت و بی هیچ تصوری نفس های شمرده می زدم و وسط سکوت و سرمای تیز و سنگینش شناور باقی می موندم. اون قدر همون طوری موندم تا، … به نظرم باید ادامهش می دادم. نیت کرده بودم که دیگه نشکنمش ولی اون روز که دقیقا همین جا که الان نشستم دراز کشیده بودم، حس کردم شاید بد نباشه در جواب تلنگری که به دیواره های یخیه این دالان سرد و ساکت می خورد، در جواب ضربه هایی که بیداریم رو صدا می زدن، در جواب صدایی که به یخ های اطرافم ترک مینداخت، چشم باز کنم1تماشایی کنم و، … اون شب از دالان سکوت این سکوته سرد و تیز زدم بیرون. باز زدم بیرون. این روز ها دیگه ولو نمیشم رو به سقف با نفس های شمرده. زمانش نیست. گرفتارم. خودم رو گرفتار کردم. عمدا. خیلی زیاد. ولی به هر حال این وسط1زمان هایی پیدا میشه. زمان هایی شبیه الان که دستم به رفع هیچ گرفتاری نمیره و من برخلاف دفعات پیش به شدت دلم هواییه هوای بیرون از این دالان سرده. می دونم که این نباید باشه. من اون طرف این پرده ها، این دیوار ها رو دیدم. من آخر قصه رو دیدم. نباید عبرت ها رو یادم بره. نباید ولی گاهی، نه همیشه فقط گاهی، … خدایا کمکم کن!
بهش عادت می کنم. می دونم که بهش عادت می کنم. فقط نمی دونم چه قدر طول می کشه. به نظرم1خورده سخته. من اهل دالان سکوت نیستم واقعا نیستم. من پرورده صدا و حرکتم. داره بهم فشار میاد بین این دیوار های تنگ و منجمد! سخته ولی بهش عادت می کنم. اگر اتفاق جدیدی پیش نیاد بهش عادت می کنم. شبیه پارسال که داشتم بهش عادت می کردم. شاید هم به قول1کسی داشتم آخرین مراحل انجماد رو طی می کردم. به هر حال همه چیز خیلی بی صدا و آروم داشت پیش می رفت و من بی مقاومت داشتم همراه این جریان منجمد و ساکت پیش می رفتم. این دفعه نمی فهمم واسه چی گاهی بی تابی های روحم زیاده. گاهی می خوام که متوقفش کنم. گاهی زور می زنم2دستی به دیوار های اطرافم بچسبم و از این پیش رفتن در این مسیر سرد و ساکت متوقف بشم. گاهی شبیه امشب، حس می کنم روانم شبیه غریقی که می خواد به زنده موندن بچسبه با ادامه این مسیر منجمد درگیر میشه و می خواد بجنگه تا بمونه. منطق موافق نیست. این نباید بشه. نباید! صبح فردا منطقی تر میشم. کلا روز ها از شب ها درصد منطقم1خورده بالاتره. شب ها بیشتر ضربه پذیرم. خیلی مسخره هست ولی واقعیته. شب ها بیشتر سردمه، بیشتر دردم میاد، بیشتر می ترسم، بیشتر خواهانم، بیشتر منجمدم، شب ها برای من خطرناک تر از روز ها هستن. شب ها زود تر می بازم. شب ها ضعیف تر میشم. شب ها سریع تر می بازم!
دلم رهایی از این دالان بی انتهای سرد رو می خواد. سردمه. می دونم این رو نباید بخوام ولی، … اون بیرون، بیرون از این دیوار های سرد امن نیست. آرام نیست. سفید نیست. اینجا وسط این انجماد ساکت آرامه. امنه. سفیده. امنه. امنه! و دل زبون نفهمه من تنگه روز هایی میشه که دیگه نیست!
شبیه مخدری های در حال ترک گاهی واقعا فشار تحمل می کنم. این مدلی نبودم شاید چون، … حالا گاهی از شدت این فشار دلم می خواد نفسم رو بکشم داخل و با تمام نفسی که بین قفس سینهم جا میشه، با تمام حنجرهم، با تمام زورم، سنگینیه حاصل از این فشار رو هوار بزنم. اون قدر عربده بزنم که دیگه نفسم در نیاد و تموم بشه! اما سکوت می کنم. همچنان بین دیوار های یخیه این دالان ساکت سکوت می کنم. خودم رو در خودم فشار میدم و مچاله میشم و از درده این فشار نفسم بند میاد اما سکوت می کنم. گاهی واقعا سخت میشه. گاهی تحمل کردنش به ناممکن نزدیک میشه. گاهی میرم که هوارم رو رها کنم. خیلی زیاد احتمال میدم که اگر صدام در بیاد کسی از اون بیرون برای نجاتم اقدام کنه. خیلی احتمالش هست که دستی، دست هایی به نجاتم بیان و البته همراه چندتا جمله از جنس خوب حالا دیدی؟ حالا فهمیدی؟ حالا بیخیال دیگه چیکار کنیمت تو هم نمیشه ول کنیمت هستی دیگه، …
آخ خدا کمک کن تا زمان رفع این موج لعنتی همین طوری بی صدا باقی بمونم. من تکرار این سیر تاریک رو دلم نمی خواد. خدایا کمکم کن شکست این انجماد امن رو نخوامش من واقعا تحمل جریان آتیشیه هوای گرد و خاکیه این سیر سریع رو در خودم نمی بینم. خدایا اجازه نده خودم رو گرفتارش کنم!
ایول نوشتن! ساعت از9گذشت و داره می رسه به10اصلا نفهمیدم. چه قدر چه قدر خسته ام امشب! انگار با تمام زور جسمم امشب جنگیدم با این خواهندگیِ بی مهاره ترسناک که داشت افسار پاره می کرد. هنوز هم داره میره که افسار پاره کنه اگر من اجازه بدم. اجازه نمیدم. هنوز زورم می رسه. هنوز در خودم می بینم این تونستن رو.
فردا شب ها رو نمی دونم. تا اینجا که از پسش بر اومدم و چه قدر خسته ام! ای کاش تا انتهای نشست این موج از پسش بر بیام! دارم خوب پیش میرم. از یکی2تا امتحان خیلی خطرناک و خیلی سنگین سلامت گذشتم. موفق بودم ولی به چنان شدتی اذیت شدم که حس کردم استخون های روانم زیر فشار این تلاش دارن فحشم میدن. اما موفقیت آمیز بود. فعلا هم که امتحانی در کار نیست همه چیز امنه جز هوای دل خودم که باید هر طور هست آرام نگهش دارم. تا اینجا تونستم. کاش همچنان بتونم. خدایا کمکم کن. خدایا! کمکم کن!.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 59
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02