هواي درد مي پيچد ميانِ ديده ی خيسم،
ز بس از غصه سرشارم نمي دانم چه بنويسم.
به ويرانگاهِ بستانم چو شب، تاريك بنشسته،
شبي تا حشر طولاني، شبي چون روحِ من خسته.
سكوتي سرد و باراني، جهان بشكسته در پاييز،
غمي سنگين و بي پايان، دلي از آرزو لبريز.
نهان در خويش مي نالم شرار و درد و ماتم را،
فرو در اشك مي خوانم كتابِ خاطراتم را.
يكايك لحظه ها تر مي شوند از اشكِ پنهانم،
شبان گه مي خرامد بي صدا در پيشِ چشمانم.
كتابم رنگِ عشق و عطرِ ياس و ارغوان دارد،
تمامِ برگ هايش از سحر گاهان نشان دارد.
سراسر، از بهار و عطر و نور و خنده مي گويد،
ز يلداهاي سبز و از طرب آكنده مي گويد.
همي گويد هزاران قصه از لبخندِ دلداران،
حكايتها برايم دارد از شبهاي بي باران.
شبان گه سرد و سنگين، مي نهد اندوه بر دوشم،
شبانگاه است و من مي سوزم از فريادِ خاموشم.
زلالِ اشك، تر مي سازد از ماتم كتابم را،
مگر آرام بخشد سينه ی پر التهابم را.
ولي گويا سحر گه، بارِ ديگر شامِ ما را نيست،
اميدي، خواهشي، آرامشي، ديگر خدا را، نيست.
سراسر، شام را تا انتها پيوسته بيدارم،
به يادِ خنده هامان تا سحر گه، تلخ مي بارم.
هوايي تا ابد ساكن، بهاري سرد و بدفرجام!،
هَزاري بي صدا از غم، سرودِ كَركَسان بر بام!.
سكوتي تلخ مي بالَد نهان در بغضِ آوازم،
صدايي خسته مي خوانَد حديثِ گاهِ پروازم.
مي آيد بي صدا باران ز شورستانِ چشمانم،
دعاها مي كنم، اما اميدي نيست!، مي دانم!.
بهاري رفته از خاطر، خزاني تيره تا محشر،
فروغِ اشكِ غم در شب، خيالِ صبحدم در بر.
كتابم را به اشكي بي امان، صد بار مي بوسم،
فرو در انجمادي بي كران، آرام مي پوسم.
هزاران قصه از مرگِ سحر دارد شبانگاهان!،
مزارِ عشق را در زيرِ پَر دارد شبانگاهان!.
كتابِ خاطراتم را چو جان بر سينه مي گيرم،
چو آوا، چون سحر، تاريك و بي آواز مي ميرم!.
(از شبه شعرهای پریسا)