ساعت7و….

ساعت7و6دقیقه صبح 5شنبه.
در حال شنا کردن داخل فیلم لیست سیاهم. بسه دیگه باید بلند شم. واسه1شنبه و واسه امتحانی که قراره برسه1خروار درس دارم و هنوز نخوندمش. استاندارد های فنی حرفه ای داره میاد. می تونم مدرک گل سازی رو بگیرم. استاد با فنی حرفه ای وضعیتم رو مطرح کرده. دردسر ندیدنم رو میشه واسه این آزمون دورش زد. ای کاش کانون زبانی ها هم نصف این خانمه سرشون می شد!
دیروز رفتم بیرون واسه خودم کادو خریدم. چندتا پازل فسقلی و عجیب هم گیر آوردم خریدم که از بس کوچولو بودن خیال کردم باید باز نکرده بندازمشون داخل سطل بازیافت تا بره. اندازه کف دست تقریبا. ولی گفتم اول1دور بازی کنم بعد. اما تمام دیروز و دیشب فقط2تاشون رو تونستم درست کنم و سومیش با1عالمه سوراخ و1سری دونه های ریزه چسبیده به هم همچنان حل نشده مونده. هورا! من باز هم از این ها می خوام. هنوز جا هایی هست که سر نزدم باید برم واسه خودم اسباب بازی و پازل گیر بیارم بخرم.
دیروز1دونه کادو هم واسه لیمو خریدم ولی داخل خونه کاغذش رو پاره کردم، از داخل جعبه درش آوردم و نشستم روی این مبله و تا دلم خواست باهاش بازی کردم. اون1صفحه گردونه که داخلش1عالمه ماهی هست. با زدن دکمه کنارش روشن میشه و صفحه موزیکال شروع می کنه به چرخیدن و ماهی هاش بالا پایین میرن و دهن هاشون باز و بسته میشه. باید در زمانی که دهن ماهیه باز شد با قلاب بگیریش و امتیاز بیاری. من چندتایی گرفتم. بدون چشم خیلی سخته. واسه بیناهای کوچولو درست شده. و من دیروز1عالمه زمان باهاش بازی کردم. به جهنم جنونم! به جهنم!
آهان دیروز و کادوی من. خیلی بزرگه و موندم از دست مادرم کجا مخفیش کنم. الان نیست. ییلاقه و حس ندارم بهش توضیح بدم. دیروز وسط خیابون زنگ زده بود از بس چیز پرسید که کجام و مواظب باشم و کجا میرم و چه و چه کلافهم کرد و کم مونده بود جیغ بکشم. خداییش این بلا رو هر جنبنده ای جز مادرم سرم در بیاره آنچنان بد تا می کنم که دیگه دلش نخواد اسمم رو ببره. زورم به مادرم نمی رسه در عوض از خودم متنفر میشم.
دلم می خواد برم اون بسته کادوپیچه غول رو بازش کنم. شاید نکنم. بذارمش واسه روز تولدم. من تا2سال پیش گاهی به خودم از این جایزه های کوچیک می دادم ولی بعدش متوقف شد. آهسته آهسته تمام اجزای زنده بودنم داشت متوقف می شد و نشد. به نظرم اگر دهه90رو زنده رد کنم قهرمان بزرگی هستم واسه خودم. اول91بعدش94و95وخدا می دونه بعدیش کی باشه. دارم سعی می کنم پیش نیاد. خیلی خیلی دارم سعی می کنم. چند شب پیش1دوست بهم گفت اگر دلم بخواد واسه قوی تر شدن زبانم می تونم وارد گروه واتساپ بشم که چند نفر درش انگلیسی صحبت می کنن. گفتم نه. اون بنده خدا اینجا رو خونده بود که نوشته بودم می خوام زبانم قوی تر بشه. گفتم نه. گفتم دیگه دلم نمی خواد وارد هیچ گروه واتساپی بشم. به هر هدفی و با هر اعضایی. دیگه دلم نمی خواد! ناسپاسم ولی واسه تغییرش هیچ تمایل ندارم کاری کنم.
چند روز پیش هم1بنده خدای دیگه در1تماس تلفنی سعی کرد ظرفیت داغون شدهم رو تعمیرش کنه که صاف بهش گفتم ببین واقعیتش تمام این ها بهانه هستن. مادرم رو می تونم رو به راهش کنم همون طور که پیش از این انجامش دادم. واقعیت خودمم. من دیگه نمی خوام. اصلا نمی خوام. ابدا نمی خوام. من ظرفیتش رو ندارم. جنبهم پایینه. بهتره وارد این بازی های کاغذ کادو زرورقی نشم. البته این آخریش رو نگفتم. فقط گفتم من بی ظرفیتم اذیت میشم. اون گفت درست میشه و من فقط خندیدم. از جنس خنده هایی که این اواخر زیاد به1سری افراد تحویل میدم. خاطرم نیست چی گفتم. شاید گفتم هر زمان درست شد باشه و شاید هم نگفتم. ولی از1چیز مطمئنم. اینکه دیگه هرگز حاضر نیستم حماقت هام رو تکرار کنم. حالا به تشویق و توصیه هر کسی می خواد باشه. تکرار نمی کنم. فراموش هم نمی کنم. هرگز فراموش نمی کنم!
دیشب حس کردم از تمام تمامیت باور هام متنفر شدم. اتفاقی پیش نیومد فقط… خیالی نیست شاید این مدلی بهتر هم شد. این هم از اون آگاهی هاییه که نباید فراموش کنم. و نمی کنم. تا جایی هم که بتونم حرفش رو نمی زنم. به شرط اینکه کسی به خیالم انگولک نکنه.
دیشب عالی گذشت و الان از شدت کرختی، نه خستگی، فقط1مدل بی حسیه بی توصیف، شبیه کوفتگیه بعد از شنا، شبیه بی حسیه بعد از1عالمه پریدن در هوای مه سفید، البته بدون سردرد، شبیه خستگیه بعد از پرواز، دارم می افتم. صدای این سیستم طفلی رو آوردم پایین و گرفتمش بغلم و می نویسم. دلم کلاس بدل سازی می خواد. ثبت نام نکردم. باید آوازم رو تمرین کنم. تمرینش نکردم.
7و27دقیقه صبح5شنبه.
بعد از اینکه از اینجا بلند شدم و1نوشیدنی واسه خودم درست کردم و خوردم باید حتما1دوش بگیرم. به نظرم حس و حالم رو تعمیرش می کنه. اما پیش از هر جفت این2تا باید1سر به محله بزنم. شاید لازم باشه! داخل1صفحه محله2تا هستم. باید پست های جدید بیاد تا برم پایین تر. دلم نخواست صبر کنم پست اولیم بره صفحه بعد و پست بزنم. من حرفم که بیاد باید حرف بزنم. شبیه اینجا. البته نه کاملا شبیه. اینجا هر حرفی دلم بخواد می زنم. هر چیزی. ولی اون طرف فقط حرف های شاید1درصد به درد خور رو می زنم. باقیش رو نگه می دارم واسه اینجا. اینجا خودمم. کاملا خودم.
دلم می خواد دیگه اینترنتی ها بهم نگن چه قدر خوبم و از این چیز ها. آخه چه جوری میشه از روی نوشته به مثبت بودن شخصیت کسی رأی مثبت داد؟ من اینجا ولو شدم و دارم می نویسم. نوشته ناخن کوچیکه عمل هم نیست. نوشته رو میشه ویرایش کرد. دیگه چند دفعه و به چه زبونی به این بنده های خدا بگم که من شبیه نوشته هام نیستم! اینهمه از روی نوشته هام قضاوت و تصورم نکنید! دسته کم صداقت اعتراف رو دارم. ولی پس واسه چی باور نمی کنن! خسته شدم از بس این رو تکرار کردم. دلم می خواد دیگه نگم. دلم می خواد اون ها هم اشتباه نکنن.
7و32دقیقه صبح5شنبه. سرم رو تکون میدم تا زمان ازش بره بیرون. دلم نمی خواد روز ها داخل ذهنم شمرده بشن. ازش خوشم نمیاد. ترجیح میدم بهش فکر نکنم. ولی گاهی که ازم بر میاد، یا گاهی که کار بهتری ندارم واسه انجام دادن، در موردش خیال می پردازم. مثلا اینکه بهم گفته بشه فرستاده شدم1بخش متفاوت که آرومه به شدت آرومه و ازش حس رضایت می کنم. دلم می خواد با دستگاه سر و کار داشته باشم نه با آدم هایی که اطرافم وول می خورن و بلند حرف های آنتیک می زنن و به موارد بی محتوای جفنگ بلند و با رضایت می خندن و در مواردی که نمیشه اینجا نوشت واسه تفریح بلند بلند حرف می زنن و ازش به شدت می خندن و تفریح می کنن. این وحشتناکه. شبیهشون نیستم می دونم. دلم می خواست باشم. اون ها راحت تر زندگی می کنن. اون ها ساده شاد میشن. اون ها ساده تفریح می کنن. اون ها ساده زندگی می کنن. من نمی کنم. واسه همین خسته میشم. زود و زیاد خسته میشم. ای کاش اینهمه متفاوت نبودم. نوجوون که بودم خیال می کردم متفاوت بودن مثبته. حالا می دونم که مثبت نیست. افتضاحه. به نظرم این ها رو1دفعه اینجا گفتم انگار. نمی دونم کی و در چه پستی. خیال هم ندارم وسط1دریا پراکنده بگردم پیداش کنم. گفتم عاقل نیستم ولی دیگه نه اینهمه.
کتاب های ترم بعدم مونده پیش1باید برم برشون دارم. حسش نیست. از اینجا برم محل کارش کتاب ازش بگیرم و بعد بشینم و حرف های همیشگی و شلوغی های خسته کننده و، هی! بد هم نیست! اما بیخیال باشه بعد الان نوشیدنی و دوش. جون بلند شدن ندارم بیرون رفتن پیشکش.
ساعت7و40دقیقه صبح5شنبه.
خاطرم باشه واسه2شنبه باید1چیزی بنویسم. مثل اینکه دلم واسه عصر های2شنبه تنگ میشه. عجیبه من مال دلتنگی های این مدلی نبودم چی شده!
کاش اون2تا آقا این2شنبه با هم حرف بزنن. بدم میاد از کدورت معصومشون. این2شنبه که گذشت اولی اومد و دومی خیلی دیر رسید و خیلی آروم و ساکت بود. خدایا نمیشه این هفته1چیزی بشه این2تا دوباره رو به راه بشن؟ آیای آخرش رو هم نگفتم چون دلم نمی خواد بگم.
مادرم گفته فردا میاد ولی برنامه هاش مشخص نیست. دیدی1دفعه امروز رسیدن. دیشب برادرم گفت بپوش بریم با بچه ها بستنی زغالی بخوریم من نرفتم. گفتم دارم درس می خونم. دروغ گفتم. داشتم فیلم می دیدم و پازل درست می کردم. نرفتم و نمیرم.
خواب های مسخره و نکبتم همچنان ادامه دارن. آخریش که دیگه شورش رو درآورده بود. به نظرم باید این مدل خواب دیدن ممنوع بشه! واقعا که!
دلم رسیدن پاییز رو اصلا نمی خواد. دنبال چیزی می گردم که منتظرش باشم. من همیشه لازم دارم منتظر1چیزی باشم. حتی کوچیک. فقط کافیه ازش خوشم بیاد. و در پاییز هیچ چیزی که من ازش خوشم بیاد پیدا نمی کنم. کاش می شد تأخیر کنه و نیاد!
مادرم این مدل زمان ها سعی می کنه دلداریم بده با کلماتی که من نمی خوام. مدت هاست که عمیقا معتقدم دیگه این من هستم که باید مواظبش باشم. دلداریش بدم و هوای هواش رو داشته باشم. زمان هایی که همراهم نیست چه قدر حس می کنم چه قدر1جا هایی واسه خاطر مراعات هوای مادرم عقبم و چه قدر اشتباهی میرم. و زمان هایی که هست از بس خیالم به جلب آرامششه این رو نمی فهمم. حس می کنم به شدت لازمه بعد از برگشتش باهاش حرف بزنم هرچند می دونم فایده نداره هیچ فایده ای. اما زمانی که میاد یا زمانی که زنگ می زنیم با صداش همه چی رو میدم دست بیخیالی. اون مادرمه. مادرم!
ساعت7و47دقیقه صبح5شنبه.
حس آزردگی می کنم. از تمام اسم های آشنا. از تمام خاطرات آشنا. از تمام ادعا های آشنا و از تمام وقاحت های آشنا حس آزردگی می کنم. دلم می خواد می شد برم به جایی که هیچ آشنای وقیح و مدعی و اعصاب خورد کن و در عین حال عزیزی اطرافم نباشه که ازش آزرده باشم. سعی می کنم بگم بیخیال شاید من اشتباه می کنم. ولی نمی کنم. درستیش رو حس می کنم. آزردگی از این داستان رو حس می کنم. خستگی از تکرار رو حس می کنم. دلم سفر می خواد. دلم چشم هام رو می خواد. دلم بریدن و رفتن می خواد. خیلی می خواد خیلی. دلم می خواد می تونستم ریشه هام رو ببرم و بپرم. حس مه سفید نیست. حس لیوان هم نیست وگرنه شاید کمک می کردن. نمی کنن. جفتشون جفنگن نمی خوام. دلم1اتفاق مثبت می خواد که بشه منتظرش باشم و از رسیدنش ذوق کنم. شبیه بچه ها ذوق کنم. شبیه دیوونه ها ذوق کنم. بپرم بالا و هوار بزنم. دلم می خواست کلاسی بود که می شد درش ساختن عروسک های قدیمیه مدل مانکن چهره نمای کارخونه ای رو یاد بگیرم. نه از این پولیشی ها و سرامیکی ها. عروسک های واقعیه قدیمی. کاش می شد!
صدای این مته زمین سوراخ کن باز در اومده. اون طرف تر از خونه منه. هنوز داره خراب کاری می کنه. ادامه کابل کشی هاست. خوشبختانه مال ما وصل شده ولی اون طرف تر ها ظاهرا هنوز ماجرا دارن.
باید همین روز ها برم کتاب هام رو از1بگیرم. چه این ترم بی افتم چه در برم، پاییز که بشه به این سادگی زمان گیرم نمیاد برم دنبال کتاب هام. باید بجنبم. حسش، … بیخیال میرم حالا.
دلم می خواد باز حرف بزنم ولی هم بلد نیستم چه مدلی بگم هم دیر میشه. بسه دیگه باید بجنبم.
ساعت7و55دقیقه صبح5شنبه.
تا بعد.
شاد باشید!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , , , , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «ساعت7و….»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    آخیش رسیدم خونه.
    خوندم این نوشته رو.
    بستنی زغالی چیه؟
    ببینم من دلم میخواد یا نه.
    این دفعه خیلی خیلی فهمیدم از این نوشته نمی دونم این رو یک زنگ خطر باید بدونید یا خودتون خواستید این طوری باشه.
    به هر صورت زندگی چیز خیلی عجیبیه.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. رسیدن رو عشقه! این دفعه خخخ الان خاطرم نیست چی بود ولی اون اندازه ای که خاطرم هست خطرناک نبودن که لازم باشه کلمات پیچشون کنم. الان میرم می خونمش ببینم خطر داخلش هست یا نیست. زندگی قشنگه خخخ به جان خودم راست میگم خوب قشنگه دیگه! من1نظر نیمه متمرکز به اون بالا بندازم ببینم کجای ماجرام!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *