گاهی دلم چیز های عجیبی می خواد. گاهی دلم می خواد کار های عجیبی کنم.
گاهی دلم می خواد پنجره رو باز کنم و با دست های باز از لبِ پنجره مستقیم بپرم طرفِ آسمون و یقین داشته باشم که نمی افتم.
گاهی دلم می خواد مو هام رو ول کنم روی شونه هام و1شبی همراهِ نسیم از پنجره ی بازِ اتاقم بزنم بیرون و برم بالا تا برسم به آسمون. به اون اتاقِ شیشه ای که روی ماه بود. همون که1دفعه خوابش رو دیده بودم. چه شبِ قشنگی بود اون شبی که رسیدم اون بالا! و اون فرشته ی عجیب که اولش خیال می کردم از شیشه درست شده و بعد فهمیدم از نور بود. خودش و لباس های پف دارش و مو های آبشاریش.
گاهی دلم می خواد روی بالکنِ فسقلیم وایستم، دست هام رو دراز کنم و بکشمشون روی آسمونِ شب های مهتابیِ تابستون! اون قدر با دست بگردم که ستاره های فراری از نگاهم رو پیدا کنم. نازشون کنم. برشون دارم. بذارمشون روی چشم هام. روی پلک های تاریکم و خطاب به چشم های بی نگاهِ خودم و ستاره های همیشه روشن بخندم و بگم خوب! قهر دیگه بسه. بیایید آشتی کنید!
گاهی دلم می خواد دست هام رو تا جایی که باز میشه باز کنم و چرخِ روزگار رو بغل کنم سفت نگهش دارم که نچرخه. بعد از اینکه متوقف شد آهسته بچرخونمش به جهتِ برعکس تا عقبکی بچرخه. اون قدر بچرخونمش تا برسم به تمامِ چیز های با ارزشی که از سرِ غفلت وسطِ جاده ی عمر جاشون گذاشتم. خم بشم و جمعشون کنم وسط بغلم. بعدش با1بغل از گنجینه های باز پیدا شده آویزونه چرخِ روزگار بچرخم و برم عقب تر. تا زمان های سفید و شادِ بچگی هام. روز هایی که تمامِ دردم مشق های ناتمامم بود و تمامِ وسعتِ قهر هام با دخترِ همسایه و سرِ پوشیدنِ1جفت دمپایی!
گاهی دلم می خواد1شبی با1جفت دمپاییه پَر پوشِ سفید از وسطِ کپه گل های شب بویِ روی بالکن رد بشم و برم به سرزمینِ پری های بال طلایی. راه بی افتم داخلِ جاده های رؤیا فرش شده و به قیمتِ 1سلام از جنسِ محبت و1بغل لبخندِ بهاری1جفت بالِ طلاییه بلند بخرم و بزنم به شونه هام. بعد پرواز کنم تا دمِ پنجره ی خدا. با انگشت بزنم به شیشه و بگم آهایی خداجون خونه ای؟ پنجره رو بازش می کنی بیام تو؟ دلم برات تنگ شده!
گاهی دلم می خواد خدا رو بغل کنم و صورتِ ماهش رو ببوسم. پروانه ای بشم که بشینم روی شونه هاش و واسش از زمینش حرف بزنم. براش قصه ی بچه هایی رو بگم که اونجا روی زمین، وقتی آسمونش می باره، سر بالا می کنن و میگن خدایا گریه نکن درست میشه!
گاهی دلم می خواد تمامِ خدا رو پر کنم از بهار هایی که عطر و رنگشون همزاد های خاکیه بهشتش روی زمین می شدن. بهار های شفافِ دیروز های خودم. و بعد با لبخندی از جنسِ آسمون بهش بگم می بخشی خداجون ناقابله. بهارِ ما خاکی ها خاکیه. ببخش بهترش رو نداشتم تقدیم کنم.
گاهی دلم می خواد با پَر های افتاده ی فرشته ها1جارو بسازم تا باهاش غبار های تاریک رو از روی تمامِ دل ها جارو کنم.
گاهی دلم می خواد به جایِ آب روی دل های جارو شده مهتاب بپاشم تا غبار و تاریکی واسه همیشه از خاطر ها و از خاطره ها محو بشن.
گاهی دلم می خواد تمامِ دنیا بشه جایی برای بودن!
گاهی دلم می خواد رؤیاهام رو بغل بزنم و پرواز کنم اون بالا. بالای زمینه خدا وایستم، بعدش دورِ خودم چرخ بزنم و در همون حال دست هام رو باز کنم و بغلم رو بپاشم به همه جایِ دنیا تا تمامِ دنیای خدا رؤیا بارون بشه. رؤیا های رنگی که سرشارن از خنده های از تهِ دل.
گاهی دلم می خواد1بغل عشق به خدا بپاشم و عوضش1جهان بهشت ازش بگیرم و از اون بالا جاریش کنم روی دل های خاکی ها.
گاهی دلم می خواد همگی بهشت رو همینجا روی خاک بینِ همدیگه زندگی کنیم.
گاهی دلم می خواد صبح ابدی و آسمونی باشه.
گاهی دلم می خواد باور کنم میشه جهان چنان امن بشه که کبوتر ها دیگه با نزدیک شدنِ آدم ها نترسن و دور نشَن. روی شونه ی هر آدمی1کبوتر بشینه و وسطِ دلِ هر زنده ی صاحب دلی1جهان شادی!.
گاهی دلم می خواد دست های اون2تا آقای سن و سال از کودکی گذشته که هفته پیش داخلِ انجمنِ شعر سرِ هیچ چی دل هاشون از هم گرفت رو بگیرم بذارم وسطِ دست های همدیگه. شونه هاشون رو بچسبم و بفرستمشون توی بغلِ هم و بگم شما2تا! دیگه بس کنید! تمامِ اجزای وجودتون داره داد می زنه دل های نازکِ جفتتون از این سکوتِ بینتون بد گرفته. به جانِ تمامِ ستاره ها با هم آشتی کنید چون دل هاتون واسه هم حسابی تنگ شده. این رو دل های جفتتون خودشون بهم گفتن. به زبونِ آه های یواشکی وسطِ شعر هایی که خونده میشن. آه هایی که تا قبل از2شنبه ی هفته ی پیش هیچ کدومتون نمی کشیدید.
گاهی دلم می خواد دست های سرد شده و محصور در انجمادِ نبض های خسته رو بگیرم بینِ دست هام. اون قدر نگهشون دارم که انجماد، شرمنده از بودنش به گرمای دست هام ببازه و واسه همیشه بره و نیست بشه. اون دست ها گرم بشن. اون نبض های خسته بیدار بشن. تند و پویا بزنن. بزنن تا نبضِ تمامِ دنیا بیدار و پویا بزنه از گرمیِ اونهمه دست های یکی شده!
گاهی دلم می خواد با دست های معمولیه معمولیه خودم، روی شونه های تمامِ خوابزده های بیداری بزنم و بیدارشون کنم تا دنیا رو، فردا رو و بهشت رو زندگی کنن.
گاهی دلم می خواد واسه عشقِ تبعید شده کارتِ دعوتی از جنسِ بهار بفرستم تا دوباره از دیارِ قصه های فراموش شده برگرده بینِ ما.
گاهی دلم می خواد درِ گوشِ شب بگم خودمونیم! خسته نشدی اینهمه تاریکی؟ بسه دیگه تمومش کن! و بعد هرچی خورشید وسطِ خاطرم و خاطراتم هست با دست هایی گرم از محبت بپاشم بهش تا دیگه تاریک نباشه!
گاهی دلم می خواد آدم ها قاطیه فرشته ها همراهِ1صبح داخلِ بهشت طلوع کنیم.
گاهی دلم می خواد ما آدم ها تمامِ وسعتِ آدمیت رو فتح کنیم.
گاهی دلم می خواد خاک و آسمون همه کوچیک بشن. جا بشن توی بغلِ من. تا دیگه هیچ فاصله ای بینِ دل ها و دست ها، بینِ آدم ها و فرشته ها، بینِ خاک و آسمون نباشه.
گاهی دلم می خواد تمامِ هیاهوی این چرخیدن ها و نرسیدن ها رو رها کنم، چشم هام رو ببندم و تمامِ باقیِ عمرم رو بخوابم و تمامِ رؤیاهام رو خواب ببینم و به خودم اطمینان بدم که بیدارم!
گاهی دلم می خواد بیداری های تاریک و گرد و خاکی رو از تمامِ چشم های خوابزده پاک کنم تا حقیقتِ طلوع رو، صبح رو و محبت رو هرچند در خواب تماشا و باور کنن.
گاهی دلم می خواد بال هام رو باز کنم، از بالای تمامِ نشد ها رد بشم و روی تمامِ بنبست های تاریک و نشکستنی خطِ بطلان بکشم.
گاهی دلم می خواد سفر کنم به شهرِ خواب های شیرین، بعدش تمامِ وسعتِ رؤیا رو سفت بغل کنم و همراهِ خودم بیارمش به بیداری و شبیهِ1شیشه عطر، شبیهِ1مشت آب، شبیهِ1بغل شکوفه ی عطریِ بهار نارنج، پخششون کنم روی دست های نسیم تا تمامِ زاویه های دنیا رو باهاش رنگی و عطرآگین کنه.
گاهی دلم می خواد…!!!
چه قدر خوابم میاد! دلم می خواد خودم رو رها کنم بینِ دست های خواب تا آهسته توی بغلش تابم بده. همراهش ببردم به جایی که تمامِ رؤیاها می تونن واقعی باشن. به واقعیتِ وجودِ خودِ من! به وضوحِ طلوعِ صبحِ فردا، بعد از رفتنِ امشب!
ای کاش می شد که امشب، شبِ پایانِ تاریکیِ دنیا باشه!
ای کاش می شد که فردا، شروعِ بهارِ تمامِ دل ها باشه!
(از شب نوشت های پریسا)
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 91
- 41
- 146
- 70
- 1,938
- 23,888
- 375,114
- 2,644,731
- 269,292
- 110
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
گایی دلم میخواد انقد بزنمت بیمیری
خخخ واسه چی آخه! دیوونه خخخ!
سلام.
اگر شما گاهی وقتا دلتون این ها رو میخواد من همیشه و همیشه این ها رو از ته دل میخوام.
ولی خب
چی میشه گفت.
می دونم که فقط و فقط دلم میخواد و بس
دلم میخواد ولی قرار نیست بهش برسه.لا اقل الآن و توی این زمینِ مسخره قرار نیست بهش برسه.
دلم نمی خواد باور کنم که هیچ راهی نیست. واقعا دلم نمی خواد. از ته دل نمی خوام این رو بپذیرم. خدایا1راهی باشه! خدایا1راهی باشه1راهی باشه!