1خورده مونده به عصر جمعه و من!

1خورده مونده به عصر جمعه و باز هم من! چیه دلم می خواد جای خودمه! عه!
آخیش مشق جریمه هام تموم شدن! درست2دقیقه پیش! خسته نباااااااآاااااآااااااآااااشم! زبان1شنبه رو ننوشتم. درسش رو هم نخوندم. الان باید بخونمش ولی به شدت خستهم. واسه2شنبه1چیزی نوشتم ولی کاش خوب باشه! این آخری که حسابی تشویق گرفت آخجون! کلا این روز ها تشویق زیاد میشم. خوش به حالم هم دروغ نگم میشه فقط نمی فهمم واسه چی گاهی بعدش دلم یواشکی چیز میشه. این میشه. می گیره بابا! دیشب چندین دفعه کابوس دیدم. ایندفعه نه آتیش بود نه سقوط. این دفعه خیلی معمولی بود. وسط1اتاق1کلاس بزرگ پر از بچه های معلول بیش فعال که به شدت در حال سر و صدا بودن. همکارم باهام در مورد فلان نظر مدیر صحبت می کرد که به کلاس مربوط می شد ولی من وسط اون قیامتِ جنون هیچ چیزی از حرف هاش نمی فهمیدم. از خواب پریدم از بس صدا ها زیاد بودن. بیدار شدم و کامل از جهان خواب زدم بیرون و دوباره خوابم برد و دوباره ادامهش رو دیدم. شاید1خورده آروم تر ولی به همون بدیه قبل بود و به همون وضوح واقعیت! صبح که شد چند لحظه طول کشید تا بفهمم هنوز زمان هست خدا رو واسه خاطر آرامش شکر کنم. نق می زنم می دونم ولی، … گاهی، … کاش1خورده بگم! حرف دارم خدایا من حرف دارم! بیخیال! ولش کن بمونه واسه1زمان دیگه!
می خوام باز شبه داستان بنویسم. دوباره یکی از خاطرات دیروز. از جنس یادش به خیر! می خوام بنویسمش ولی الان حسش نیست. دلم می خواد کلمه ها خودشون ردیف بشن من حس و حالش رو ندارم. می خوام از پشت سیستم بلند شم. سیستم یا دیزی کوچولو رو بزنم1چیزی واسم بخونه و خودم1شاخه تمشک ابتکاری با برگ های قاشقی و تمشک های سفید درست کنم که استاد یادم نداده و طرحش رو از خودم درآوردم. نمی دونم چه شکلی میشه طرحی که از ذهن1بی نگاه در بیاد! نمی دونم شکل و رنگ چه مدلی میشن زمانی که من بدون دیدن بهشون نظمی رو ببخشم که نمی بینمش. کاش قشنگ بشه! اگر هم نشه ارزش ریسک رو داره.
از وسط کتاب هایی که از1منبع بدون معرفی به دستم رسید1چیزی پیدا کردم که قشنگ بود. اسمش رو که دیدم گفتم این رو باید نخونده پاکش کنم. بعدش در آخرین لحظه گفتم حالا1صفحه بخونم اگر خوب نبود اینتر حاضره دیگه! خوندم و اتفاقا بدم نیومد. شخصیت زن داخل ماجرا برخلاف باقیه شخصیت های زن حال به هم زن نبود. داخل قصه از کل اندازی های مزخرفی که ازش متنفرم اثری نبود و در نتیجه از شدت دلزدگی از مسخره بازی های قهرمان زن ماجرا مجبور نشدم بیخیال موضوع بشم. چندتا کتاب دیگه هم با موضوعات خوب اون وسط پیدا کردم ولی ووووووییییییی خدااااااا شکلک نفرت! شکلک حرص شکلک چندش شکلک نفرت شکلک هوااااار شکلک چیز! ولش کن بیخیال کلا موضوع رو ول کردم و کتاب رو پاک کردم بره. ولی امروز این1دونه رو تا آخر خوندم. ایول نویسنده که از زن داستان1موجوده فرا عقده ایه خود شیفته مرد آزار نساخته بود و داستان با اینکه موضوع عشقی داشت تا آخرش همراه خودش نگهم داشت! البته این کتاب ها اکثرشون اینترنتی هستن و چاپ نشدن و از نظر ناقص من این نویسنده امروزی اگر ادامه بده و اگر بهش تمرکز بشه می تونه آثار قشنگی از خودش جا بذاره. کاش! … بیخیال کاش ها زیادن و گفتنشون اگر شروع بشه به این زودی ها تمومی نداره! باز حرفم میاد ولی بسه می خوام از اینجا بلند شم برم سراغ شاخه ابتکاریم و کاش1دونه دیگه از این کتاب ها باشه بزنم بخونه! دیگه واقعا نمی خوام اینجا بشینم درست رو به روی باد کولر نشستم و هرچند هوا بس ناجوانمردانه گرم است ولی من بد جا نشستم و سردم شده! من رفتم حالش رو ببرم. شما هم حالش رو ببرید تا دفعه بعد که بیام و با اراجیفم حالتون رو بپرونم!
جمعه به کام!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

10 دیدگاه دربارهٔ «1خورده مونده به عصر جمعه و من!»

  1. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    جمعه من هم این قدر شلوغ پلوغ بود که نمی دونم چه طور اومد و رد شد.
    با اون که شنبه هم کارِ زیاد جدی ای ندارم ولی دلم میخواد جمعه یه بار دیگه تکرار بشه تا شاید بتونم حس کنم چه طور اومد و گذشت.
    کتاب های ایرانی هم که حسابی نق آدم رو در میارن بیشترشون.
    دوست دارم داستان بنویسم خاطره بنویسم البته می نویسم ولی نه اون قدر که راضی بشم نمی دونم باید چی کار کنم.
    حس می کنم به اندازه هزاران کتاب حرف برای گفتن دارم ولی نمی تونم بنویسمشون.
    البته بیشتر فکر می کنم به دلیل این که ساعت دو و چهل دقیقه است زده باشه به سرم ولی خب همین ها به ذهنم رسیدند فعلاً.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. شکلک حیرت. خیال می کردم شما جمعه همراه باقیه اینترنتی ها رفتید اردو! اینجایید آیا؟ همچنان شکلک حیرت. اما جمعه. حتی در تعطیلات هم این جمعه ها1خورده، … بیخیال. کتاب های ایرانی نق که چی بگم از من عربده در میارن. به خدا اعصاب ندارم اصلا. حرف هم یا بنویسیدشون یا هوار بزنیدشون. سبک میشید راست میگم. من می نویسم. گاهی هم1هوارکی می زنم. جفتش مفیده. واسه من که مفیده! حسابی هم مفیده! شکلک نا امید از شفای خودم!

  2. مینا می‌گوید:

    سلام حساااااااااااابی اعصابم خورده
    اولا چون تو گوش کن خاطرتونو خوندم و با کلی خوشحالی بعد از کلی زمان اومدم کامنت بذارم و نوشته های اینجارو بخونم اما دیدم که اون خاطررو نذاشتین اینجابعدش اومدم این کامنتو بنویسم که دیدم به به time exusted من کلییییییییییییییییییید میخوام ِ

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان. اون خاطره رو اینجا هم می زنم ولی خواستم1کوچولو از زمانی که زدمش داخل محله بگذره چون به نظرم قشنگ نبود1زمان2جا باشه. اینجا1طور هایی آرشیو نوشتن هامه و هرچی می نویسم رو می زنم اینجا که اگر لازم شد بدونم کجا پیداشون کنم. این تایم هم شده دردسر. کلید هم میدم بسازن واست واسه چی جیغ می کشی؟ شکلک دست گرفتم روی گوشم از دست این!

  3. مینا می‌گوید:

    راستی اسم اون کتابرم بگین بهم که برم بخونمش

    • پریسا می‌گوید:

      کدوم کتابه؟ آخ جون عاقبت تمام کامنت ها رو جواب دادم ایول!

      • مینا می‌گوید:

        از وسط کتاب هایی که از۱منبع بدون معرفی به دستم رسید۱چیزی پیدا کردم که قشنگ بود. اسمش رو که دیدم گفتم این رو باید نخونده پاکش کنم. بعدش در آخرین لحظه گفتم حالا۱صفحه بخونم اگر خوب نبود اینتر حاضره دیگه! خوندم و اتفاقا بدم نیومد. شخصیت زن داخل ماجرا برخلاف باقیه شخصیت های زن حال به هم زن نبود. داخل قصه از کل اندازی های مزخرفی که ازش متنفرم اثری نبود و در نتیجه از شدت دلزدگی از مسخره بازی های …….. کتابی که تو این خط گفتین

  4. uk-drugstore.trade می‌گوید:

    Today, I went to the beach with my children. I found a sea shell and gave it to my 4 year old daughter and said “You can hear the ocean if you put this to your ear.” She placed the
    shell to her ear and screamed. There was a hermit crab inside and it pinched her ear.
    She never wants to go back! LoL I know this is totally off topic but I had to tell someone!

    • پریسا می‌گوید:

      امروز، من به همراه بچه هایم به ساحل رفتیم. من یک صدف دریایی یافته و آن را به دختر چهار ساله ام دادم و گفتم:
      -اگر آن را روی گوش خود بگذاری می توانی صدای اقیانوس را بشنوی.
      او صدف را روی گوشش جا به جا کرد و جیغ کشید. یک خرچنگ داخل صدف بود و گوشش را نیشگون گرفت. او دیگر هرگز نمی خواهد که به ساحل برگردد!
      من می دانم که این موضوع کوچکیست اما می بایست آن را برای کسی بازگو می کردم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *