شبیه همیشه همراه با اندکی تفاوت شاید

صبح جمعه و سکوت خیابون این پایین! ایول! میگم کاش روز ها فقط صبح داشتن عصر و شب نداشتن! خدایا جدی نگیر ماجرا های من و مخ نداشتهم رو که می دونی! خوب چیکار کنم خداییش عصر که میشه شب که میاد انگار تمام … بیخیال بابا الان صبحه و الان رو عشقه.
همچنان دلم سفر می خواد با هرچی اون دفعه اینجا نوشتم. کاش می شد! با1و2و3مدت هاست که بیرون نرفتم. پریروز4شنبه زدم بیرون البته نه با اون ها. خوش گذشت ولی من همچنان اولین جایی که اردیبهشت95با هم رفتیم رو دلم می خواد. حسم بهش مثبته هرچند زمانی که رفتم اونجا وحشتناک حالم بد بود. آخ خدا چه افتضاح بودم اون اردیبهشت کزایی! جدی داشتم می مردم عجب پوستم کلفته هنوز می پلکم! خخخ بیخیال تا ضربات بعدی که کاش به این زودی ها نباشن!
واسم1سفر فسقلی پیش اومد که البته واسه من نبود ولی می شد که من درش باشم ولی نشد که بشه. مادرم حرف رو نگفته از جا در رفت که لازم نکرده. اصلا نمی خوام در مورد سفر اینترنتی صحبت کنیم. گفتم اجازه بده من صحبت کنم تو گوش بده. گفت اصلا نمی خوام هیچ کدوم صحبت کنیم. اون چند ماه95واسه تمام عمر تمام خونواده بسه دیگه حرفش رو نزن. حرفش رو نزدم ولی سفر بود و من بودم و نمی شد برم. چند وقت پیش1بنده خدایی در موردش باهام حرف می زد. می گفت سعی کنم برسم. گفتم نمیشه. کمی بیشتر حرفش رو زدیم. گفتم به خدا نمیشه. گفت واسه چی. گفتم واقعیتش مادرم دیگه موافق نیست. من کوپن سفر های اینترنتیم رو تا اطلاع ثانوی و احتمالا واسه همیشه از دست دادم و هیچ مدلی هم نمیشه تمدیدش کنم. من خندیدم ولی طرف به نظرم دلش سوخت واسم خخخ! خیلی گفتیم و گفتیم. قرار شد واسه مادر توضیح بدم که سفر اینترنتی نیست کاریه و همکار هام و جزوه ها و مقاله ها و و و و و. عصرش بود یا شب بود خاطرم نیست ولی به مادرم گفتم. این دفعه نشست گوش کرد و گوش کرد و من حسابی واسش گفتم و گفتم. تموم که شد، مادرم در کمال آرامش گفت خوب، گفتم هیچ چی دیگه تموم شد حالا نوبت لطف و کرم حضرت مادره که شما باشی. مادرم در کمال همون آرامش گفت، خودتی. بعدش هم رفت چایی آورد بخوریم. خداییش قیافهم رو مجسم نکنید بد جوری ضایع شده بودم. نخند! خجالت هم نمی کشه من دود شدم این می خنده!
مادرم به رفتنم رضایت نداد. گفت من صلاح نمی دونم بری ولی نمی تونم مجبورت کنم که بمونی اینجا. تو دیگه بچه نیستی ولی، … بعد از ولی خیلی گفت و خیلی گفت. من گوش کردم و هیچ چی نگفتم. به اون بنده خدا هم دوباره در مورد صحبت خودم با مادرم نگفتم. به اون بنده خدا نه دفعه اول نه بعد ها نگفتم و نمیگم مشکل تنها رضایت مادرم نیست چون اون گفت موافق رفتنم نیست ولی اگر بخوام و اصرار داشته باشم مانع نمیشه. به اون بنده خدا نگفتم مشکل ظرفیت خودمه که تموم شده و دیگه چیزی از خودم نمی بینم واسه تحمل. به کسی نگفتم دیگه نمی تونم. به کسی نگفتم دیگه بریدم و چه مهارتی پیدا کردم در وانمود کردن به اینکه بریدگی ها ترمیم شدن و کلا حله. چنان سفت این ماسک رو زدم که رفیق های خودم هم باورشون شد. البته1جا هایی هم نتیجهش … بیخیال. خلاصه اینکه سفر هنوز سر جاشه و من نیستم و وحشتناک دلم سفر می خواد و به هیچ عنوان رفتن به این یکی سفر در تصورم نیست. بهش که فکر می کنم1چیزی وسط نفس کشیدن هام حس می کنم. شاید1چیزی از جنس … بیخیال. بیخیال من دلم سفر می خواد باقیش رو بیخیال.
شبیه نق هستم این روز ها البته زیر جلدی. شبیه خستگی هستم این روز ها البته زیر جلدی. شبیه دلتنگی هستم این روز ها و البته، … زمان هایی که اطرافم نفسی جز خودم باشه زیر جلدی. گریه زاری نمی کنم. حال و روزم هم بد نمی گذره. بد نیستم واقعا نیستم. فقط عمیق و غمگین دلتنگم. کسی نمی بینه. از اون حال و هوا های مسخره ظاهر شدنی ندارم. فقط دلم تنگه. خیلی خیلی خیلی زیاد. جز اینجا نه جایی گفتم نه جایی نوشتم. حتی ننشستم شعر و متن هم بنویسم بزنم اینجا یا محله یا هیچ کجا و یا فقط بنویسم و پاکش کنم. هیچ کاری نکردم واقعا نکردم ولی دلم تنگه. این فقط زمان های تمرین آوازم مشخص میشه که هر دفعه بیت هام و تحریر هام می شکنه و باید صبر کنم تا صدام درست بشه و از اول برم که معمولا به انتهاش نمی رسم. دلم تنگ شده خدایا دلم خیلی خیلی تنگ شده. خدایا تو دلم رو از حفظی پس کامل می دونیش به کسی نمیگی می دونم. دلم اندازه1آسمون تنگه!
دیشب بازیه کثیفی کردم. می دونستم درست نیست ولی کردم. چندتا قربانی داخل مشتم داشتم که شمردم و شانسی یکیش رو انتخاب کردم. پیام و صحبت و، …
-راستی چه خبر؟ اوضاعت با وضعیت فعلیه فلان ماجرا چه طوره؟
-هیچ چی بابا. … و1عالمه گفتار منفی در مورد عناصر فلان ماجرا…
-عجب پس رضایت نداری.
-نه که ندارم. تو خودت رضایت داری؟
-من دیگه برام بی تفاوته. دیگه خیالم نیست ولی تهش به نظرم این مدلی مثبت تر از مدل قبلیشه.
-یعنی رضایت داری دیگه!
-خوب1طور هایی آره.
-خوب عقل نداری دیگه. یکی از ناراضی های صف اول باید تو باشی. یادت نیست چه و چه و چه و چه و … … … و تو هنوز روانیه فلان ماجرایی!
-عه ببین حالا که صحبتش شد فلانی چند وقت پیش باهام تماس داشت کلی حرف زدیم.
-حرف زدید؟ تو جوابش رو دادی؟
-آره اتفاقا خیلی هم طول کشید.
-چی می گفت حالا؟
-می گفت من چه دردم شده از دستش اینهمه حرصی شدم.
-تو چی گفتی؟
-گفتم بهم زیاد لطف داشته. گفت از کجا می دونم و من بهش گفتم از چندتا واسطه الطافش بهم رسید. طرف هم اسم واسطه ها و مدارک رسیده رو ازم خواست و اتفاقا اصرار داشت که شما ها رو، یعنی شما ها و خودش رو با هم رو در رو کنم.
کمی لرزش رو در باطن صدایی که می شنیدم حس کردم و زدم به نفهمیدن.
-خوب بعدش چی شد؟
خندم رو قورتش دادم.
-بعدش چیزی نشد ولی می خوام که الان1چیز هایی بشه. می خوام رو در روتون کنم. طرف درست می گفت. لازمه1چیز هایی در رو گفته بشه. شاید من اشتباه کرده باشم که اگر این مدلی باشه باید حلش کنم. شاید هم اون اشتباه رفته باشه که خودش گفت باید حلش کنه. نه منکر شد نه تأیید کرد اتفاقا پذیرفت که شاید چیزی بوده. خواست حلش کنیم و اصرار داشت اسم هاتون رو همراه سند هاتون بهش بدم و اصرار داشت شما ها در حضور من رو در رو بشید.
-خوب!
-خوب که خوب. بهش که فکر کردم دیدم طرف داره درست میگه. می خوام انجامش بدم و اولیش هم تویی.
لرزش دیگه زیر جلدی نبود. داشتم می دیدمش و چه واضح.
-دیوونه شدی پریسا؟ بهش که در مورد من نگفتی!
نفسی واسه نگه داشتن نقش آرامشم کشیدم.
-نه هنوز که اسم از کسی نبردم طرف هم دیگه گیر نداد. همون شب فقط گفت خیلی هم گفت بنده خدا. من این هفته ها در موردش زیاد فکر کردم و دیدم درست میگه. منطق رو باید پذیرفت اون بنده خدا هم که حرفش منطقیه.
خشمی از جنس شاید وحشتی پنهان که من می فهمیدمش.
-بنده خدا؟ حالا شد بنده خدا؟ فقط1شب باهات حرف زد و اونهمه حرص که داشتی رفت و طرف شد بنده خدا؟ یادت رفت چی شد؟ یادت رفت باهات چیکار کرد؟ یادت رفت چه قدر حالت بد بود؟
خندیدم.
-نه یادم نرفت. اتفاقا یادمه. ولی می دونی؟ من هنوز حالم بده. می خوام مشکلم کامل حل بشه. گفتم امشب بهت بگم که احتمالا فردا به فلانی پیام میدم که1زمانی مشخص کنه داخل کنفرانس تلفنی یا اسکایپ یا هر جا بشه3تایی باشیم تا رو در رو صحبت کنیم.
خشم و وحشت و استرس با هم قاطی بشن چیز جالبی در نمیاد. و من تماشا می کردم.
-این کار رو نکن پریسا! اون داره دروغ میگه.
-عه؟ اون که حرفی نزد فقط گفت این تنها خودش نبوده که شاید گفتنی داشته. گفت از1سری های دیگه جز خودش هم به من لطف شده بود و اون اسم هاشون و الطافشون رو به من نگفت. حالا می خواست که رو در رو بشیم تا قشنگ چروک ها صاف بشن. خوب درست میگه. چه معنی داشت این بنده خدا فقط لو بره اگر هنوز جایی چیزی هست که من نمی دونم باید بدونم دیگه!
دست و پا زدن های آشکار رو فقط تماشا می کردم و می زدم به نفهمیدن.
-واسه چی اینهمه اصرار داری لفتش بدی؟ تموم شده رفته چرا ول نمی کنی؟
-چرا ول کنم؟ من1کسی رو که پیش از این داستان ها واقعا دوستش داشتم، باورش داشتم، قبولش داشتم رو به این شدت متهمش کردم و به اون شدت اون شب بهش پریدم. چی ها که بهش نگفتم. اون قدر بد باهاش تا کردم که بعدش خودم باورم نشد. اون هیچ چی نمی گفت فقط زور می زد آرومم کنه و اصرارش فقط این بود که با بقیه ها یعنی شما ها رو در رو بشید و بشیم. حتی دروغکی نگفت که اصلا هیچ اقدامی نکرده. فقط خواست بشناسه و بدونه کی ها چی ها بهم رسوندن. به نظرم درست می گفت. ببین من باید برم فقط گفتم بدونی و آماده باشی.
داشت پرپر می زد و دیگه جای صحنه سازی نبود. غریقی که نفس کم آورده باشه فقط دست و پا می زنه که بیاد بالا و نفس بکشه. دیگه هیچ ظاهر سازی در کار نیست و اون لحظه جای هیچ ظاهر سازی از اون طرف نبود.
-پریسا من نمی خوام باهاش رو در رو بشم.
-عجب! که نمی خوایی! واسه چی؟ مگه نه اینکه تو بهم راست گفتی! مگه نه اینکه مدرک بهم دادی! از چی دلواپسی؟
-من گفتم که تو آگاه باشی نه اینکه شر سرم خراب کنی.
-چه شری عزیزه من! گردن هم رو که نمی زنیم. حرف می زنیم. باید بزنیم. اتفاقا تو باید بخوایی و باید باشی.
-پریسا داری اشتباه می کنی واسه خودت هم بد میشه.
-واسه من بد نمیشه. نهایتش اینه که تو یا بقیه ها بگید پریسا هم فلان رو گفته. شما میگید و طرف می فهمه که من هم زمان های خشم زبونم بسته نبود. خوب بفهمه! اون آدم شجاعت یا معرفت یا هر چیز دیگه رو داشت که صاف و صادق بگه گفتم کردم ولی بقیه هم گفتن و کردن. خوب واسه چی من این رو نداشته باشم؟ اگر اون تونسته این قدم رو برداره واسه چی من نتونم؟ بذار بفهمه و2تاییمون با هم بی حساب و دست هامون واسه هم رو باشه تا پیش خدا هم بدهکار هم نباشیم. من مشکلی ندارم. حاضر باش که ببینم طرف کی زمان میده!
دیگه هوار بود و خشمی از سر نمی دونم چی.
-خر شدی پریسا! با1ساعت حرف خر شدی پریسا! من که نیستم.
-تو بیخود نیستی. تمام داستان رو داخل گوشیم نگهش داشتم. اگر خودت با زبون خوش حاضر نباشی ما2تا در محضرت حاضر میشیم و3تایی صحبت می کنیم.
-من احمق واسه خاطر تو اون ها رو بهت گفتم. نمی دونستم این قدر احمقی که این طوری خل بازی درمیاری وگرنه اصلا نمی گفتم.
-واسه چی؟ ببینم تو از چی می ترسی؟ گفته هات که همه با مدرک و راست بودن. الان من باید بترسم که تو در اون رو در رویی منو لو بدی و بگی این پریسا هم همچین پیامبر نبود و از دستت فریاد ها می زد و مثلا فلان حرف رو در موردت زده. اتفاقا تو سرت بالاست دلواپسی رو باید من رو دوشم حس کنم که نمی کنم.
-پریسا من هیچ خوشم نمیاد با، …
-خوب خوشت نیاد چیزی نیست که چند دقیقه صحبته دیگه.
-من واقعا نمی خوام پریسا!
-تو نخواه من می خوام.
-خاک بر سر من که خیال کردم تو چیزی سرت میشه!
خندم رو دیگه به زور قورتش می دادم.
-خیالت اشتباه بود من چیزی سرم نمیشه الان هم می خوام با اون بنده خدا و تو و باقیه بنده های خدا حساب هام رو صاف کنم.
-خیال می کردم سپردی به خدا و دست برداشتی. اینقدر بی ظرفیتی که نمی تونی تحمل کنی تا خدا خودش حلش کنه؟
-خوب می دونی؟ با خودم فکر کردم دیدم خدا کار های مهم تر از حساب رسی های من داره. واسه همین بهم شعور داده که این کار هام رو خودم انجام بدم و مزاحم جهان گردانیش نشم. این شد که تصمیم گرفتم خودم حلش کنم تا هم زود تر به نتیجه برسم هم کار خدا سبک تر بشه.
-احمقی پریسا. ظرفیت و خریتت رو نمی شناختم وگرنه اصلا طرفت نمی اومدم. به هر حال من نمی خوام با هیچ کسی رو در رو بشم از این مسخره بازی ها هم بذارم کنار.
-بذارمت کنار هان؟ من که به زور نکشیدمت وسط. تو خودت اومدی از طرف کلی چیز میز دادی بهم. تو خودت اومدی وسط.
هواری از سر خشمی که داشت اوج می گرفت. ضربه ای که به هر صورتی می اومد. دیگه خودداری در کار نبود. حکایت گرفتن لبه تیز شمشیر در لحظه سقوط.
-من خیال کردم تو آدمی نمی دونستم اینهمه عوضی باشی. هیچ دلم نمی خواد توی مسخره بازی هات بمونم.
-عجب عجب! خوب بسه دیگه الان سکته می کنی ول کن. کاری نداری آیا؟
-نخیر ندارم. دیگه هم ندارم. برو حوصلهم رو سر بردی.
-آهان این یعنی دیگه نمی خوایی بهت پیام بدم. حرصی نشو حالا چون خیلی خاطرت رو می خوام و نمیشه دلتنگت بمونم و بهت پیام ندم روی تمایلاتت بیشتر فکر می کنم.
-چرا چرند میگی؟
دیگه نمی تونستم نخندم. ترکیدم.
-برو حالش رو ببر بنده خدا. فقط بذار قبلش خاطر جمعت کنم. فردا من هیچ پیامی به اون بنده خدا نمیدم. قرار هم نیست اسم و مدرک ازت بفرستم بهش. رو در رویی هم بی رو در رویی. اگر می خواستم حرفی بزنم همون شب که اولا غافلگیر بودم، دوما به شدت زیر فشار نامتعادل شده بودم و سوما احتمالش اونهمه زیاد بود که با دادن اسم و دلیل ها همه چیز برگرده به حالت نزدیک اولش زبونم باز می شد و حرف می زدم. واسه خاطر جمعیه تو بگم که اون شب نگفتم، قبلش هم که فشار از نوع دیگه واسه گفتن ها داشتم باز هم نگفتم، و از این به بعد هم نمیگم. می تونی راحت باشی.
آرامش واضح تر از اونی بود که بشه منکرش شد. حسش می کردم.
-پریسا خیلی مسخره ای. پس این مسخره بازی ها رو واسه چی در آوردی؟ دیوونه!
-لازم بود. خواستم اولا بخندم، دوما حواست رو جمع کنم به خودت.
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه ما بنده های خدا بی معرفت ترین موجوداتی هستیم که زمین به خودش دیده. همش خدا خدا می زنیم ولی در برابرش اینهمه بی چشم و روییم. می دونیم یا میگیم که می دونیم همه چیزمون رو می بینه. همه چیزمون رو می دونه. گناه هامون رو می فهمه. و باز در محضرش به چه سادگی کثافت کاری می کنیم و نمی ترسیم از آگاه بودنش. اما پیش بنده هاش، بنده هایی که شبیه خودمون بنده های خاکی هستن، اینهمه دستپاچه ایم و مثل سگ می ترسیم که فلانی بفهمه من در موردش فلان حرف رو زدم و فلان نیت منفی رو داشتم و فلان جا فلان گفتار و رفتارش رو لو دادم. از اینکه خدا بفهمه اینهمه نمی ترسیم ولی پیش بندش از ترس اینکه دستمون لو بره خودمون رو خیس می کنیم. بذار خاطر جمعت کنم. من دروغ نگفتم. واقعا اون عصر فلانی بهم پیام داد و اون شب کلی با هم حرف زدیم. من عربده زدم و اون آروم سعی کرد آرومم کنه. بعدش رو بیخیال ولی اون شب زیاد صحبت کردیم. ولی بعد از اون شب دیگه هیچ پیامی بینمون داده نشد. هیچ صحبتی با هم نکردیم و هیچ برخورد منفی یا مثبتی با هم نداشتیم. اصلا هم رو ندیدیم. نه اون دیگه اومد اصرار کنه که با کسی رو در رو بشیم، نه من دیگه بهش پیام دادم که حال و احوالت در چه حاله و چه خبر و نمی دونم چی. خیالت راحت باشه من هم خیال ندارم به قول تو خریت کنم. نه واسه اینکه تو برام بی ارزی. واسه اینکه دیگه هیچ بخشی از ماجرا از نظرم ارزش نداره. همون طور اشخاص تشکیل دهندهش. دیگه برام ارزش ندارید که بخوام دست کسی رو بخونم یا مثبت و منفی بودن هیچ کدوم از شما ها رو واسه خودم ثابت کنم. اون زمان که آتیش گرفته بودم و پرپر می زدم برام ارزش داشت چون واسم ارزش داشتید. حالا دیگه ندارید. برید خوش باشید. اولیش هم تویی. خوب دیگه به نظرم کار داشتی. بای بای.
-پریسا ببین الان هم داری اشتباه می کنی. من حسابم جداست اون طرف واقعا، …
-اون طرف و تو و بقیه همگی خوش باشید واسه من هیچ طرفی و هیچ کسی دیگه در کار نیست من از همه طرف ها و طرفدار ها و طرف ندار ها کشیدم عقب.
-آره1چیز هایی شنیدم ولی ببین، …
-بای.
-پریسا1لحظه گوش کن!
-بای.
-پریسا طرف مخت رو زده باور کن اشتباه می کنی.
-مثل اینکه باید بهت بگم خفه شو! تا نگفتم خودت تمومش کن!
-پریسا! آخه بذار من حرف بزنم!
-فقط بای. دیگه هم پیام نمیدی بهم وگرنه جوابم رو نمی پسندی. خدا حفظت کنه!
گوشیم رو آهسته گذاشتم روی میز عسلی و زدمش به شارج. ولو شدم روی مبل و1نفس عمیق کشیدم. بعدش یکی دیگه و یکی دیگه! دستی که به شونهم خورد از جا نپروندم. حتی1کوچولو هم یکه نخوردم.
-علیک سلام. تو سلام بلد نیستی؟
-نه.
-دسته کم سرت رو که میشه بالا کنی.
-به نظرم بشه.
تلاش نکردم لبخندم رو جمعش کنم. بذار باشه چی میشه مگه!
-حالا شد.
-چیه انتظار داشتی دراکولا ببینی؟
-نه انتظار داشتم1قیافه اخموی خیس ببینم.
-بیخیال. نمی بینی. کی برگشتی؟
-تقریبا23دقیقه و7ثانیه پیش.
-پس همه رو شنیدی.
-به نظرم بله. ولی زیاد ازت سر در نیاوردم. داشتی چیکار می کردی؟
-داشتم درس می دادم.
-یعنی معلمی می کردی؟
-نه. فقط درس می دادم. درسی که خودم هم باید بلدش باشم رو هم تدریس می کردم هم دوره.
-حالا دورهت رو کردی؟
-آره.
-یاد هم گرفتی؟
-به نظرم آره ولی باید مطالعه کنم تا فراموشم نشه.
-یاد هم دادی؟
-نمی دونم. خیالم هم نیست که بدونم. به جهنم.
-پریسا! شاید لازم باشه دیگه این درس دادن رو واسه کسی تکرار نکنی.
-اتفاقا چند نفر دیگه هم داخل صف هستن که باید باهاشون1خورده صحبت کنم.
-تصور نمی کنی لازم نباشه؟
-واسه چی؟
-پریسا گاهی لازمه تجربه هامون رو فقط واسه خودمون نگه داریم. دلیل نداره بقیه رو باهاش عذاب بدیم. تو می دونی که هیچ کدوم از اون چند نفر این رو نمی خوان. یا شهامتش رو ندارن یا با طرف برخورد دارن یا هر چیز دیگه ای که باعث میشه دلشون نخواد که به قول تو رو در روشون کنی. تو هم که خیالش رو نداری. داری؟
-حتی1درصد. به هیچ عنوان همچین کاری نمی کنم. نه اسمی ازم در میاد نه مدرکی.
-پس بیا اذیتشون نکن. کار قشنگی نیست. تو هرچی باید می فهمیدی رو در این ماجرا فهمیدی. برای خودت حفظش کن و سعی کن دوره کردن هات متداوم باشه تا فراموششون نکنی که دوباره از این در ضربه نبینی. این کار رو هم متوقف کن. درست نیست. پریسا دارم باهات حرف می زنم جوک که نمیگم این لبخند مسخرهت یعنی چی!
-مگه چشه لبخنده دیگه!
-لطفا جمعش کن از این مدلش خوشم نمیاد.
-کور شو نبین من همین مدلی راحتم.
-خطرناک شدی پریسا.
-خفه شو بابا!
-چی؟
-خفه! جا بده می خوام لم بدم.
-شونه هام رو له کردی ابلیس خوب بیا لم هم بده هیولای وحشی بیا اینجا!
عطر تلخ آرامش1دفعه با قدرت پاشید همه جای وجود آتیشیم. تا اون لحظه نفهمیده بودم چه آتیش گرفتم. تازه می فهمیدم خطرناک شدنم معنیش چی بود. ظاهرا خطر زود تر از بیدار شدن حواس خودم احساس و دفع شد.
-باهاش کنار بیا پریسا. با هر چیزی که از سر گذروندی کنار بیا. می تونی. من مطمئنم. همه چیز آروم تر میشه. درست تر میشه. تو هم قوی تر میشی. مقاوم تر میشی. بهتر میشی. همه چیز دور تر و کهنه تر میشه. تو از پسش بر میایی. من بهت یقین دارم. خیلی هم دارم.
-از کجا؟
-از اونجایی که خودم پرورشت دادم. می دونم می تونی. … … …
ادامهش رو می شنیدم و نمی شنیدم. چرخش زمین و حرکت هستی داشت برام کند می شد. کند و نامشخص و دور. داشتم می رفتم. داشتم سبک می شدم. داشتم حل می شدم وسط عطر تلخ و امن آرامش. چه شدید هم بود. صدایی که شنیدم، یا شاید شنیدم، صدای خودم نبود.
-کی لازمه دوباره بری؟
-به این زودی نیست. کی می دونه دفعه بعدی کی میاد؟ فعلا اینجام.
-کجا؟
داشتم فشرده می شدم. باز هم. باز هم. باز هم! نفسم می گرفت در فشار حجم عطر تلخ آرامشی امن که جنسش رو در هیچ امنیتی نتونستم پیدا کنم. نفس هم به جهنم. بذار بگیره. این بالا فقط جای خودمه. نه حتی جای نفس.
-اینجا. همینجا. درست همینجا! موافقی؟
نمی شنیدم. نمی گفتم. نمی تونستم. نبودم. شاید.
-موافقی؟
صدایی بیگانه از دور. خیلی دور. اون قدر دور که به خیال می زد.
-اوهوم!
صبح جمعه داره میره طرف ظهر و من کلی گرفتارم. چه خستگیِ عجیبی! سردرد رفته و دیگه نیست. فقط حس می کنم تمام شب رو پرواز کردم. دلم می خواد وسط1تاب بزرگ ولو بشم و نسیم بزنه و من فقط هوای پریدن رو نفس بکشم. باید بلند شم درس و تکلیف و گل و مشق اینترنتی و همه چیز. راستی1چیزی! زندگی خیلی قشنگه! نمی فهمم واسه چی این رو که میگم1بغض یواشکی و1کوه دلتنگی هوار میشه روی سرم. ولی کاریش نمیشه کرد. زندگی قشنگه. این واقعیتیه شبیه تمام واقعیت هایی که من باورشون دارم. پس باید بگمش. زندگی خیلی قشنگه! من همچنان نق می زنم، همچنان سفر دلم می خواد و همچنان دلم تنگ شده و تنگ شده و تنگ شده. و زندگی با تمام این ها قشنگه!
تا بعد!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «شبیه همیشه همراه با اندکی تفاوت شاید»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام سفر کاش به ما هم برسه کلی دلم میخوادش

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. سفر خخخ این روز ها چنان درگیرم که مهلت نمیشه دلم بخوادش! بیخیال عاقبت که پیش میاد! فعلا دردسر های من صف کشیدن هرچی هم بهشون رسیدگی می کنم تموم نمیشن! ای خدا ببخش1همت سفت و1زمان طولانی شبیه5شنبه جمعه ها که بدون دردسر به دردسر ها برسم خخخ!

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    چه قدر طولانی بود.
    خدا رو شکر زمان معادله گذشته و قراره یه معادله جدید بزنم.
    نوشته نه چندتا میشه شصت و سه تا.
    خیلی داره سخت سخت می پرسه تازگی ها.
    خب بگذریم.
    به قدری که متوجه شدم از این نوشته ها فهمیدم آخرش خوب تموم شده چی کار کنم خب هر کاری کردم نتونستم بفهمم چی داری میگی.
    در کل امیدوارم همه شب ها به صبح روشن برسند.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. سخت نگیرید اینجا خیلی چیزی که بشه ازش سر در آورد پیدا نمیشه. معادله آهان یادم اومد من معترضم. واسه چی اینجا تایم2دقیقه ایه وردپرس همچنان حاکمه و داخل سایت شما این مدلی نیست؟ من اعتراض دارم. معادله ها هم ازشون خوشم نمیاد کاش می شد بر دارمشون! موافقم ای کاش شب ها همه صبح بشن! صبحی که هیچ شب لعنتی و نحسی نتونه تاریکشون کنه!

  3. مینا می‌گوید:

    سلام وای نگین من عاااااااااااااااااشق شبم یعنی آرزوم بود کل جهان میشد شب سکوت آرامش و رویا.
    شبهایی که فقط خودتی و خودتو همونطوری نشون میدی که هستی البته من روزها هم همینطوریم مادرم میگه محض رضای خدا یه کمی ظاهرسازی بلد نیستی و شاید لازم باشه با اطرافیان نرمتر تا کنی ولی ترجیحم اینه که منو همونطوری بشناسن که هستم
    اما شب فشارهای اطرافم نیست
    درباره سفر اتفاقا منم تیرماه یه سفر اینطوری از جنس سفر های گذشته با دوستام داشتم مادرم فهمیده بود که با کی هست اما به روم نیاورد فقط یه تلنگر زد که من فهمیدم قضیرو اما من در کمال خوشخیالی فکر میکردم چیزی که مادرم فهمیده صرفا گوشه کوچیکی از قضیست.
    فکر میکردم مثل دو سال پیش اگه مادرم بفهمه خونبه پا میکنه.
    دو هفته پیش مادرم با دوست همیشگیش که من متنفرم ازش داشتن حرف میزدن که بین حرفاشون مادرم هوشمندانه بحث رو به سفر کشوند گفت که میخوان برن مسافرت راست میگفت قراره تو شهریور مادرم بره مسافرت گفت که مینا میگه با من نمیاد مهم نیست خودش میتونه با دوستش بره مسافرت.
    بعد نگاه عاقل اندر صفیهی به من کرد و یه دونه از اون پوزخندهای معروفشرو بهم زد.
    اینو که گفت من زمین و زمانو به کمک طلبیدم که یخزدگی خون تو رگهامو پنهان کنمو همچنین چهره نسبتا گناهکارمرو.
    اما خوب حالا دیگه خوشحالم که مادرم بیخیال این قضایا شده البته بیخیال که نه شاید احساس میکنه کار از کار گذشته. بیخیال بیشتر توضیح بدم یه کمی خطری میشه قضیه خخخ
    راستی من هیچ جوری نمیتونم این قضیه اجازه گرفتن از پدر , مادر رو حضم کنم حدودا 3 4 سالی میشه که به انواع روشها بهشون فهموندم ترجیح میدم خودم زندگی کنم حتی اگه تو زندگیم خطا کنم اولش مخالفتها انقدر شدید بود که حتی فکر نمیکردم روزی بشه که بتونم تصمیمات زندگیمو خودم بگیرم اما حالا خودمم از هموار بودن و سست شدن اطرافیانم تعجب میکنم عجیبه!
    البته دلیل شمارو میدونم اما خودم
    میگن هرچی ازش بدت بیاد یا بترسی سرت میاد کاش روزی نرسه که مجبور بشم به گذشته برگردم و برای کوچکترین کارهامم از پدر مادرم اجازه بگیرم در حال حاضر فقط از پدرم اجازه میگیرم که خداییش اونم چون میدونه وقتی برای کاری بهش زنگ میزنم حتما اون کار باید انجام بشه و حوصله درد سر و بحث با منو نداره میگه باشه به مادرم فقط میگم که قصد انجام فلان کاررو دارم و مادرمم چون میبینه که جملم سوالی نیست و چون میدونه که بازم بحث کردن با من بی نتیجست و من سرطقتر از اونی هستم که بشه باهام کنار بیاد بیخیال میشه.
    کاش میشد با مادرم بهتر باشم اما بعد از اون قضیه آشتی کردن هنوزم نمیتونم یه سری چیزارو فراموش کنم و نرم تر باشم باهاش.
    چه قدر نوشتم خشن شد وقتی برای اصلاح غلطهای املاییم دوباره میخوندم نوشتمو احساس کردم که این حسرو میده که من از اون دخترای امروزی هستم که هیچ حد و مرزی تو زندگیشون ندارن جز چیزی که خودشون بخوان که من ابدا اینطوری نیستم.
    این همه خشم از جایی شروع شد که اونا مخصوصا مادرم خواست به جای من تصمیمات مهمی بگیره و حتی شاید به جای من زندگی کنه. از جایی که پدرم نتونست طوری که باید در برابر افرادی که جلوی خودش بهم توهین میکردن ازم دفاع کنه. و حالا روان من دیگه فقط میخواد خودم به جای خودم زندگی کنم میخواد اگه لازمه دفاعی ازم انجام بشه توسط خودم باشه.
    این مدل دلتنگیرو من هفته پیش داشتم البته من برای دلتنگیم دلیل داشتم اما خوب چند روزی حسابی توی همین احساسات بودم انقدر که یکی از دوستهام ازم ناراحت شد. البته چیزی نمیگه من صرفا اینطوری فکر میکنم اینطور موقعها خیلی تلخ میشم.
    درباره اون ماجرا هم من عجیب از این کارها دوست دارم اتفاقا چند وقت پیش یه نمونشو انجام دادم از نظر خیلیا این کار اصلا درست نیست دقیقا حرفهایی که اون فرد به شما زد بهم گفتن باید کنار بیام اما خوب نمیدونم چرا لذتبخشه وقتی اشتباهات افرادی که یه زمانی با دورویی تمام درحق تو انجام دادن و حالا خیال میکنن یادت رفته همه چیزرو به روشون بیاری. کاش بتونم ادم بهتری باشم و دست از سر آدمهایی که تو زندگیم بد بودن بردارم
    با آرزوی بهترینها

  4. پریسا می‌گوید:

    سلام مینای عزیز. مینا خودت باش فقط خودت ظاهرسازی رو هم بیخیال. بله می بینم که تو هم شبیه من کلا با عبرت گرفتن قهری و خخخ و خخخ و خخخ! رجوع شود به تیرماه! چی بگم بهت زمانی که اعتراض به خودم وارد نیست. راحت باش دیگه راحت باش. شکلک درمونده به همراه لبخند یواشکی.
    مادر ها رو نمیشه دور زد مینا. نمی دونم چه مدلی می فهمن ولی می فهمن و بد هم می فهمن. گاهی از چیز هایی آگاهن که من کارم از یخ زدگیه خون می گذره و کلا روانم یخ می زنه خخخ! ولی می دونی؟ من رو دارم چه قدر زیاد هم. از رو نمیرم که نمیرم. به قول1کسی دزد رو تا سر دزدی نگرفتنش پادشاهه پس دزدی رو عشقه!
    اجازه هم خخخ من و مادرم در توافقی ناگفته آتیش بس دادیم. اون می دونه اگر سفت بگه نه اثرش معکوس میشه. من هم می دونم اگر سفت بگم انجامش میدم اوضاع خیت میشه. پس من میگم فلان کار از نظرم خیلی مثبته و انجامش رو دلم می خواد و اون هم میگه مثلا از نظر من خیلی هم مثبت نیست و من نظرم اینه که انجامش ندی بهتره ولی خوب باز هم خودت می دونی دیگه که نوجوون نیستی خودت بالغی می دونی چیکار کنی من فقط نظرم رو میگم که موافق نیستم و از این چیز ها. بعدش که جفتمون از گارد دفاعی در اومدیم، میشینیم نرم نرمک شروع می کنیم به زدن رأی همدیگه. گاهی واقعا متقاعد میشم که داره درست میگه و می کشم عقب که البته حتما می دونی و آگاهی که این عقب کشیدنم با نق های فراوان روی روان اطرافم همراهه، خخخ، و گاهی هم متقاعدش می کنم که بیخیال بشه و باید انجامش بدم چون دلم می خواد که انجامش بدم و انجامش هم میدم. این از داستان اجازه گرفتن های فرمالیته من. طفلک مادرم! خدا واسه هیچ مادری بچه ای شبیه من نخواد واقعا مصیبته به خدا! ولی1چیزی! تقریبا همیشه بعد از انجام اونی که برخلاف نظر مادرم دلم خواست و کردم، دیر یا زود به این نتیجه رسیدم که باید حرف تلخش رو گوش می دادم و چه اشتباهی کردم. ای کاش1کوچولو بیشتر حرف گوش کنم. نمی کنم آخه!
    اون کار رو هم دیگه نکردم. حرف گوش دادم و دیگه سر به سر کسی نذاشتم. من دست از سر اشخاص این داستان برداشتم و همچنان اصلی های داستان رو سپردم به خدا تا هر مدلی حکمتش هست حساب ها رو صاف کنه. جز این دیگه واقعا دست برداشتم از سر همهشون. همهشون! مینا! حس می کنم این ماجرا چرخ فلک گردی بود که سوارش شدم. همراهش1دور کامل چرخیدم و حالا رسیدم به اولش. الان هم از چرخیدن خسته شدم و درست پیش از شروع دور بعدی ازش پریدم پایین. حالا همه چیز واسه من در جایگاه اوله. من1پیاده هستم که چرخیدن چرخ و فلک رو تماشا می کنم. با این تفاوت که می دونم بعد از سوار شدن چی ها میشه. پس اجازه نمیدم فریاد های شاد و شلوغ سواره ها غافلم کنه و دیگه فقط تماشا می کنم. دیگه سوار نمیشم. اوخ در می زنن مادره رفتم که در پست بعدی باز بیام!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *