4شنبه هم رسید. آخجون1عالمه کتاب! امروز حدود های4صبح از خواب پریدم و هنوز در حال پریده به سر می برم و این وسط رفتم1سری به تماس های اینجا زدم. چندتا نوشته خوندم، گریه نکردم، فقط سرم رو به تکیه گاه مبل تکیه دادم و چشم هام رو بستم و ایسپیک واسم خوندشون، اگر زمان دیگه ای بود حتما گریه می کردم ولی نه امشب! ببخشید امروز! فقط گوششون کردم و چه قدر همه این ها در تصورم دور می اومدن! و کتاب! از داخل یکی از این تماسی ها1بسته کتاب اومد بیرون. باید بازشون کنم ببینم چی داخلشه! رمان هاش رو دربیارم خوب هاش رو بخونم. وایی خدا خوابم میاد. عجب هفته پرکاریه! پدرم در اومد هنوز هم داره در میاد! ولی بد نیست. از اون کار هایی نیستن که بدم بیاد. اتفاقا خوبه این هفته شلوغه.
1شنبه و2شنبه و3شنبه چه قدر چه قدر تلخ گذشت! نه چیزی گفتم نه چیزی نوشتم. خیلی دلم می خواست بنویسم و بزنم اینجا. ننوشتم. هیچ چی ننوشتم. کل2شنبه پیش رفتم و پیش بردم و خیلی عادی حرف زدم و زندگی کردم و نق زدم و دویدم و نرسیدم و شب که شد با تأکید به خودم گفتم چه قدر خستهم. چه قدر خوابم میاد! مادرم که رفت، همچنان داشتم واسه خودم و واسه زندگی ماسکم رو حفظ می کردم. اون قدر نازک و ماهرانه بود که حتی اینجا هم چند لحظه تردید کردم اسمش رو ماسک بذارم. دیر وقت. حدود های10شاید. زنگ تلفن.
-هی! حقا که خفاشید!
-علیک سلام خانم پریسای خوش اخلاق.
-حالا گیریم سلام. اخلاقم هم به تو چه!
-چه طوری پریسا! خوبی؟
-عالی. حرف ندارم!
-پریسا!
-عه راستی چه خبر از فلان ماجرا؟ این هفته از بس شلوغه اصلا فراموش کردم ازت بپرسم سرم خلوت تر بشه1خورده بهت گیر بدم.
-پریسا!
-عه ببین1خورده داستان دارم که بهشون نمی رسم1کمکی می کنی آیا؟
-پریسا!
-میگم این بقیه ها کجان نمیان جمعت کنن از پای تلفن؟ هنوز خاطرم هست دفعه پیش1سطل آب روی سر خودت و تلفن خالی کردن تو پریدی از حیرت و من ولو شدم از خنده. هنوز باجم رو ندادی که به کسی نگم. مهلتت داره تموم میشه. به همه میگم.
-تموم شد؟
-نه هنوز1خورده دیگه تهش مونده!
-پریسا!
-راستی ببین! …
-پریسا!
-عه راستی خوب شد زنگ زدی! ببین! …
-پریساااااااااا!
-اه درد واسه چی عربده می زنی؟
-پریسا محض خاطر خدا!
-هان چیه به خدا چیکار داری!
-بذار من حرف بزنم!
-خوب بابا بزن خفه شدی از بس خفه شدی!
-پریسا!
-هوم!
-خوبی؟
-حافظهت ترک خورده آیا؟ اولش پرسیدی گفتم آره.
-پریسا بس نمی کنی؟
-نه. نه!
-خواهش می کنم تمومش کن.
-چی رو تمومش کنم؟ اصلا چی هست که تمومش کنم؟ مگه چی شده؟ مگه امشب چه شب لعنتیه؟ مگه دیروز چندم مرداد بود؟ مگه الان چه ساعتیه؟ مگه من چه مدلی ام؟ مگه امشب چه تفاوتی داره با دیشب؟ با فردا شب؟ با شب های دیگه؟ مگه این ساعت های نفرین شده چه تفاوتی دارن با ساعت های دیگه؟ من چی رو باید تمومش کنم؟ من خوبم. من حرف ندارم. من عالی ام. امشب چه قشنگه و چه شلوغه و من چه خسته ام! همه چیز امنه همه چیز آرومه من داخل خونه امنم ولم دارم به کار های هفتهم می رسم و درس می خونم و گل می سازم و پشت خط وراجی می کنم و اوخ مشق اینترنتی هم دارم که این گل برگ های پدرسوخته اجازه نمیدن بهشون برسم و خلاصه حسابی داره خوش می گذره. مثل هر شب مثل همیشه.
-پریسا1لحظه گوش بده!
-بگو!
-دقیقا داشتی چیکار می کردی پیش از اینکه زنگ بزنم؟
-آب زرشک می خوردم.
-خوردی؟
-آره.
-باز می خوایی بخوری؟
سکوت کردم. دیگه صدا نداشتم. حس کردم کم مونده دیگه نفس هم نداشته باشم.
-پریسا! می بینمت!
-من الان نمی خوام کسی رو ببینم.
-من می خوام.
-تو بی خودی می کنی.
-ما می خواییم ببینیمت.
-شما ها غلط می کنید.
-پریسا! گوش بده!
-خفه بابا! بسه برو بخواب من تشنمه.
-باشه آب زرشک هم دم دست هست که تو امشب خودت رو خفه کنی. می بینمت.
-توی سرت بخوره خودم دارم.
-نه نداری. تمومش کردی یا آخرشه.
-از کجا فهمیدی؟
-از صدات که داره ترک می خوره.
-خوب به جهنم. شب خوش.
-پریسا! می بینمت!
-به جهنم ببین. شب خوش!
گوشی رو ول کردم بی افته. اصلا تصور نمی کردم این می بینمت مال20دقیقه بعد باشه. خدایا چه سرد بود! مگه میشه شب23مرداد و اینهمه سرد!؟ سردم بود. اون لحظه ها سردم بود. بعدش هم که در صدا کرد باز هم سردم بود. بعدش هم که به خودم اومدم و دیدم همراه1دسته سرمازده دیگه چسبیدیم به هم باز هم سردم بود ولی این دفعه سردیش تفاوت داشت. توصیف نداشت هنوز هم نداره. بعدش من بودم و خواب های بیداری و شبی که در لحظه هاش شناور می شدم و شناور می شدم و باز شناور می شدم و هرچی می رفتم سیاهی بود و سیاهی بود و سیاهی. نوری اگر بود شعله هایی بودن که از دل خاک فواره می زدن بیرون و انگار می رفتن بالا تا هرچی در دلشون بود رو بفرستن آسمون. شبیه پرتاب1پرنده که می خواد بعد از1مدت طولانی که بال هاش بسته بود، بعد از1مدت طولانی زمینی بودن، با کمک1دست پرتاب بشه هوا تا بپره و بره هرچی بالاتر. شعله ها می رفتن بالا. می رفتن بالا و بالا و من و شب و باقیه خاکی ها این پایین جا مونده بودیم! من بودم و شب بود و شعله ها و فریادی که شاید آزاد می شد و شاید هم نمی شد. نمی دونم. خاطرم نیست. صدا بود ولی نمی دونم چه صدایی. شعله ها می رفتن بالا. بالا، بالا، بالاتر. صدا می رفت بالا، بالا، بالاتر. شب بود و من بودم و هیچ. فقط شب بود و صدا بود و شعله ها. من نبودم. وسط شب، وسط شعله ها، وسط صدا ها، وسط هیچ، گم شده بودم. تنها اتصالم به هستی لیوانی بود که دستم ازش جدا نمی شد و دست هایی که دور شونه هام بودن و از شونه هام جدا نمی شدن. هر2تا عامل رو احساس می کردم. وسط هیچ این2تا رو حس می کردم و به نظرم می رسید هیچ با تمام قدرت می خواد از این2تا عامل جدام کنه و موفق نمی شد. وحشتناک بود ولی وحشتی در کار نبود. شب بود و شعله بود و صدا بود و هیچ!
صبح3شنبه چنان خسته بودم که دلم می خواست بمیرم ولی بلند نشم. زندگی منتظر نمی موند. کلاس زبان. قیافهم هوار می زد که چیزی نمی فهمم. استاد فهمید. گفتم خوابم میاد. چه قدر خوابم می اومد. رسیدم خونه. سلام خونه! دیگه نتونستم سرپا بمونم. ولو شدم و شبیه جسد رفتم به عدم تا زمانی که مادرم در زد و اومد و ماشینش رو برداشت و رفت ییلاق. مهلت نداشت دقیق بشه به قیافه من! خدا رو شکر! عصر1زنگ زد. صدام بریده بود از بس خسته بودم. از بس خسته بودم! در جواب پرسیدنش گفتم1خورده دلم گرفته از همه چیز. حوصلهم سر رفته. آسمون دلم می خواد. نگفتم وسط آسمون دنبال چی دلم می خواد بگردم! اون بنده خدا هم دیگه گیر نداد. با هم حرف زدیم از موارد معمول تر. شب شده بود. شب3شنبه. دیشب گذشته بود و رفته بود تا1سال دیگه دوباره برگرده و نفس خودم و بقیه رو بگیره. دیشب گذشته بود و واسه چی من هنوز اینهمه سرد و خسته و سنگین بودم؟ انگار1کوه رو روی شونه هام می بردم. از1سال به1سال دیگه. از1شب به1شب دیگه. از1لحظه به1لحظه دیگه! چه قدر خسته بودم! چه قدر خسته بودم! چه قدر خسته ام! امسال چیزی ننوشتم. امسال شبیه روز های دیگه زندگی کردم. فقط زندگی کردم. امسال، … چه قدر خسته ام امسال! خوابم میاد! صبح شده ولی من خوابم میاد چون از صبح خیلی زود بیدارم. بیدارم از خستگی و از فشار کابوس همیشه که دیشب باز تکرار شد و با فشار از جهان خواب پرتم کرد بیرون. حتی نفس ندارم بگم کاش دیگه نبینمش! الان صبحه. روز ها جهان خوابم امن تره. چند لحظه بخوابم! فقط چند لحظه. فقط چند لحظه!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 108
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام منم خستم
دوست دارم بخوابم ولی کار دارم لعنت به کارای بی موقع که جلو آدم سبز میشن
تک خوری نکن کتابا رو به منم بده
سلام ابراهیم. آخ ابراهیم دلم می خواد شب ها نخوابم فقط روز ها خوابم ببره! لعنت! هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته. ولش کن. کتاب ببین1دونهش رو خوندم ولی باهاش به مشکل خوردم. این کتابه که خوندمش1طور هایی فایل هاش به ترتیب نیست تیکه هاش رو جا به جا خوندم هرچی هم زور می زنم درستش کنم و پشت سر هم بذارمشون جور در نمیاد. شکلک گیج خیلی خیلی گیج. می خوایی بدم تو هم بخونیش شبیه من گیج بزنی آیا؟ خطرناک تر اینکه کتاب بعدی رو هم باز کردم دیدم فایل هاش همون مدلی هستن و می ترسم شروع کنم بخونمشون همین بلا سرم بیاد. آیی ماماااآاااآاااآاااآااان! راستی میگم کسی می دونه واسه چی خانم های داخل داستان ها و رمان های ایرانی تا1چیزی میشه فوری قش می کنن می افتن بیمارستان آیا؟ پشه سرفه می کنه این ها از هوش میرن چشم که باز می کنن زیر سوزن و نگاه های دلواپس ملت ولو شدن. خدایا خودت1جوری جمعش کن من که رسما اعلام انصراف میدم. خوش باشی ابراهیم این قدر هم نخواب یعنی که چی؟ عه!
سلام پریسا
منم یه وقتایی میرسه که دلم میخواد فقط بخوابم وقط خواب
اما نمیشه یا کم پیش میااد
متعسفانه بعزی از غم ها با خواب آروم تر میشن
میدونی پریسا جان یکی از سخترینکار ها اینه که داقون باشی خسته باشی اما بخوایی یه سرپوش یه ماسک روش بکشی که اطرافیانت ندونن از درونت
مخصوصا من خیلی وقتا بد جور بهم میریزم خیلی سعی میکنم ملیسا نفهمه آشوب درونم رو خستگی ی روخم رو سعی میکنم نبینه نفهمه
خیلی حساسه خیلی زود رنجه
باید مواظبش باشم مواظب روحیه ی حساس و پاکش باشم
این کارمو خیلی سخت کرده
شاااااااااااد باشی
سلام آریاجان. ماسک ها سنگینن آریا. تحملشون سخته ولی باید باشن چاره ای نیست. آدمی همینه عزیز. گاهی شونه هاش و دلش زیاد سنگین میشه. این برای تو و من تنها نیست. چاره ای هم جز تحمل نیست. ملیسا همچنان عزیز دلمِ. مثل گل می مونه. با1فوت تندباد پژمرده میشه. مواظبش باش. ولی مواظب خودت هم باش. شما2تا1خونواده هستید. گاهی لازمه1بار هایی رو2تایی با هم ببرید تا سبک تر و سریع تر پیش بره. به هم تکیه کنید و با هم پیش برید و سریع تر پیروز بشید! ممنونم که همچنان هستی آریای بسیار عزیز.
همیشه شاد باشی دوست مهربون و با ارزشم!
سلام.
زندگی همه اش یک لحظه بیشتر نیست یک لحظه که تا آخر عمر آدم ها هی تکرار میشه و هی تکرار میشه.
فقط رنگ و لعابش عوض میشه وگرنه همونه که از اول بوده.
این وسط گردش روز ها و ماه ها و سال ها هم فقط کمکی به همون تغییر رنگ ظاهری می کنند وگرنه برای هر کس زندگی فقط یک لحظه است و بس.
تأکید می کنم که این نظریه ی روانِ دیوانه ی منه و اصراری هم بر دُرُستیش ندارم.
بیست و سه مرداد هم زندگی شماست که داره تکرار میشه.
دلم نمی خواد. دلم این رو نمی خواد. دلم این روز رو در زندگیم نمی خواد. دلم می خواد بشه این صفحه رو از تقویمم بکنم و آتیشش بزنم و خاکسترش رو بدم به باد فراموشی تا ببره به ناکجا واسه همیشه. دلم تکرارش رو نمی خواد! خدایا! خدایا این عادلانه نیست! اینهمه تحمل رو از کجا میشه گرفت؟ تو خدایی بیا جای من وایستا ببینم خودت می تونی آیا؟ کاش این متوقف می شد! کاش این1تکرار فقط همین1تکرار متوقف می شد. هر سال تصور می کنم سال دیگه رو تحمل نمی کنم ولی سال آینده میاد و من همچنان این چرخش رو تماشا می کنم و این چرخش رو تماشا می کنم و تماشا می کنم. از پشت1شب بی انتها خاکستر این تکرار رو تماشا می کنم. خدایا ای کاش می شد توقف1سری تکرار ها دست ما بود! کاش می شد!