بچه که بودم عروسک زیاد دوست داشتم. نوجوون هم که شدم همین طور. هنوز هم عروسک زیاد دوست دارم. اما نه هر مدلش رو. عروسک های پشمی و خرسی و از این چیز ها رو نمی پسندم. عاشق باربی ها و عروسک های بزرگ انسان نمام. دختر نما های بزرگ با مو های بلند و مژه های متحرک و قیافه های قشنگ. خدایا این یکی از ضعف هامه. همه می دونن چه قدر این لعنتی های خوش قیافه رو دوست دارم ولی واقعا تا امروز که این رو اینجا ننوشته بودم کسی نمی دونست واقعا چه قدر. شاید هم هنوز کسی ندونه. چون تصورش احتمالا سخته. اما زمانی که بهت میگم این یکی از ضعف هامه به نظرم از بین100تا نفر2تاشون بتونن عمق ماجرا رو تصور کنن.
داشتم می گفتم. همیشه عروسک دوست داشتم. هنوز هم دوست دارم. مادرم و باقیه اطرافیانم هرگز نفهمیدن چه قدر. فقط می دونستن که عاشق عروسکم. بزرگ تر که شدم بهم می خندیدن و مهربون تر هاشون نصیحتم می کردن و مادرم ترمزم رو می کشید ولی، … من همچنان عروسک دوست دارم. امروز می تونم خودم رو بکشم عقب ولی این شامل دیروز هام نمی شد. زمانی که اگر1چیزی رو دلم می خواست می شدم1منطقه آتیش. از جنس خواستن های بچگی و نوجوونی.
عروسکه خیلی قشنگ بود خیلی. عین فرشته مینیاتوری که خشکش کرده باشن. با قد کشیده، مو های مشکی و بلند تا کمر، مژه های حالت داره برگشته و چشم های درشت و آبی، صورت سفید و جمع و جور و ابرو های نازک و دماغ و لب و دهن فسقلی و چونه کوچیک، گردن کشیده و لباس بلند و براق طبقه طبقه و فنردار با آستین های مدل فرشته که انگار2تا بال بسته کنار شونه هاش پشتش بود و دست های کشیده و ظریفی که با ظرافت رها شده بودن روی لباسش و کفش هایی که شبیه لباسش براق بودن و سفید با خط های باریک و براق که نقش گل روی کفش ها درست کرده بودن و طرحش ادامه طرح روی لباس بود. از تماشا کردنش سیر نمی شدم. چنان شدید می خواستمش که چشم هام با تماشاش داغ می شدن. عاقبت هم رفتم داخل اون مغازه بزرگ و بی سر و ته که پر بود از عروسک و جعبه های اسباب بازی و قیمت فرشته خودم رو پرسیدم. 35000تومن! اون زمان این جواب شبیه کابوس بود واسم. اون زمان35000تومن پولی بود واسه خودش. خیلی بیشتر از اونی که1بچه صاحبش باشه و پای1عروسک بپردازتش. مهم نبود عروسکه چه قدر قشنگ باشه و مهم نبود طرف چه قدر بخوادش. این پول زیاد بود خیلی زیاد. اما من اون فرشته بی حرکت رو می خواستمش. به شدت می خواستمش. باید دستم بهش می رسید. با وجود اینکه می دونستم نه درسته نه ممکن، بارها و بارها با اصرار از فروشنده خواستم بیاردش پایین و اجازه بده فقط1لحظه لمسش کنم. این مدل اصرار کردن ها در منطق من درست نبود. مادرم درست برخلاف این یادم داده بود ولی نمی تونستم نمی تونستم! اصرار می کردم و جواب همون بود که بود.
-پولش رو بیار بده چشم. اصلا ببرش مال خودت!
-فقط1لحظه!
-نمیشه دختر جون! اگر هر کسی از راه می رسه بخواد لمسش کنه که دیگه چیزی ازش نمی مونه!
-فقط1لمس کوچیک!
-نمیشه. اگر بدم تو بهش دست بزنی به بقیه هم باید بدم بهش دست بزنن. می دونی چند تا خواستگار داره این عروس کوچولوی تو؟
راست می گفت. خیلی ها خواهانش بودن. هر دفعه که از کنار اون ویترین جادویی رد می شدم سیل نگاه های مشتاق رو می دیدم که از وسط صورت های دختر های مدل به مدل و قد و نیم قد به فرشته من خیره می شدن و با نگاه انگار می خواستن بکشنش پایین، برش دارن و فرار کنن تا اون سر دنیا.
واسه جور کردن پولش به هر دری زدم. منت مادر رو کشیدم، ناز پدر رو کشیدم، روی مخ برادر کار کردم که قلک پول تو جیبی هاش رو بهم قرض بده، ولی35000تومن بد جوری دور از دسترس بود. باید1کاری می کردم. عروسک رو بد جوری می خواستم. می ترسیدم از دستم بره. فروشنده با زبون چرب و نرمش برام کلمه بازی می کرد.
-نگران نباش. مال خودته. نگهش می دارم واست تا بیایی ببریش.
-آخه اگر یکی بیاد بخردش، …
-نترس نمی خره. از این ها زیاد داریم. من1دونه خوبش رو می ذارم کنار واسه تو.
-من همین رو می خوام.
-این نمونه پشت ویترینه بهترش رو واست نگه می دارم.
-نه! من همین رو می خوام. بقیه فرق می کنن شبیه این نیستن.
-همه همین شکلی هستن باور کن!
-نه! نه من همین پشت ویترینیه رو می خوام. فقط همین1دونه رو!
-باشه دختر جون باشه! باشه همین مال تو. به کسی نمی فروشمش تا خودت بیایی سراغش.
در عالم معصوم دیروز هام اون قول برام شبیه وحی معتبر بود. در عالم معصوم دیروز هام اون حرف ها و اون لحن مهربون و اون خنده هایی که با گفتار قاطی می شدن برام شبیه پیام بهشت بودن. به نظرم می رسید فروشنده شبیه فرشته ایه که کلید رسیدن به آرزوم دستشه و اون قدر هم مهربون هست که باهام راه میاد. چه عالی! چه دوست داشتنی! چه، …
از همون روز شروع کردم به جمع کردن. چه زمان هایی که از خواسته های کوچیکم زدم تا پولش رو نگه دارم. چه خوشی های کوچیک ولی با ارزشی رو که از دست دادم چون لازمهش1خورده خرج کردن از پول تو جیبیم بود و من پول رو لازم داشتم واسه جمع شدن. چه روز هایی از هوس1بسته بیسکویت گیج می شدم ولی نمی خریدمش و در عوض حساب می کردم که چند تا بیسکویت دیگه صرفه جویی کنم تا پولم به35000تومن برسه و از شمردن ها و حساب کردن ها روحیه می گرفتم. هر بار داخل مسیرم اون ویترین جذبم می کرد. دلم می خواست بقیه هایی که همیشه اونجا جمع بودن و نگاهشون به فرشته من بود رو مجازات کنم تا بقیه عبرت بگیرن و دیگه اون نگاه های خواهنده خطرناک رو به عروسکم ندوزن. هر دفعه از تصور اینکه صاحب یکی از اون نگاه ها بره داخل مغازه، اون35000تومن کزایی رو بپردازه و با عروسک من بیاد بیرون حالم عوض می شد. عروسک روی طبقه بالاییه اون ویترین برام1بت شده بود. بتی عزیز که حاضر بودم واسه بغل کردنش پر در بیارم و تا طبقه بالاییه اون ویترین نه تا هر جا که لازم بود پرواز کنم. شب و روز هام هر لحظه فکرم از درس و مشقم آزاد بود توی خیالم بار ها و بار ها می رفتم داخل مغازه، پول رو می دادم و عروسک رو می گرفتم و می زدم بیرون. نه اصلا نمی زدم بیرون. بعد از گرفتنش مغازه و همه چیز اطرافم رو بیخیال! من می شدم و عروسک. در تصوراتم لمسش می کردم. بغلش می کردم. فشارش می دادم روی سینهم و بلند می گفتم عاقبت مال خودم شدی! در خیالم حجم سفتش رو توی بغلم حس می کردم. جنس لباسش رو حس می کردم. نرمیه مو هاش رو حس می کردم. چه کیفی داشت و چه عطشی داشتم واسه تحقق خیالاتم! حتی سر کلاس هم فکرم به خیال بافتن بود و آزاد از درس و مشق و دنیای واقعیت. دلیلش هم مشخص بود. عروسکم رو می خواستم!.
روز ها گذشتن. هفته ها. ماه ها. من بودم و خیال عروسک و اون ویترین و طبقه بالاییش که پر و خالی می شد و نگاه خواهنده من فقط1نقطهش رو می دید. گوشم بسته بود به کلمه ها و جمله هایی که سعی می شد اون قدر متقاعد کننده باشن که به وسیلهشون بیدار بشم و بفهمم. چی رو باید می فهمیدم؟ عروسک من اون بالا منتظر بود که دستم بهش برسه! باقی فقط حرف های بی محتوا بودن و بس. بار ها شنیدم که باباجان اشتباه می کنی اون چیزی که از دور می بینی واقعی نیست اون عروسکه فقط، … ولی باقیش رو نمی شنیدم. اون عروسکه عروسک ناز خودمه همین و بس.
-مواظب باش. بت ها اونی که تو می بینی نیستن. اون ها بزرگن، زیبان، ستودنی هستن، با ارزشن چون تو اون مدلی می بینیشون. چون می خوایی اون مدلی باشن. اگر درست ببینی می فهمی که، … من نمی فهمیدم. هیچ چیز این کلام رو نمی فهمیدم. اصلا در هوای فهمیدنش نبودم. من عروسکم رو می خواستم. عروسکی که از نظر خودم آخر آرزوی اون زمانم بود. همه چیزش برام تک بود. از تاج براق روی سرش که با لباسش ست بود گرفته تا کفش های پاشنه بلند و طرح دار و زیور آلات درخشانش. النگو های مرتب روی دست های ظریفش و گوشواره های کوچولوی قشنگش و سینه ریز ظریفش که برقش با طرح و اکلیل روی لباسش همخونی داشت. خدایا چه قدر مشتاق بودم واسه لمسش!
خواب و بیداریم شده بود عروسک پشت ویترین. من2تا النگو داشتم که برام خیلی می ارزیدن. دوستشون داشتم و زمانی که گفتم حاضرم بفروشمشون پدر و مادرم فهمیدن اوضاع حسابی بیخ داره. واسه خاطر اینکه پولم به35000تومن برسه چه ها که حاضر نبودم کنم!
پدر و مادر که اوضاع رو این مدلی دیدن به پیشگیری متوصل شدن و کمک های نامحسوس شروع شد. جایزه های کوچیکی که به فلان نمره مثبت از فلان امتحانم داده می شد پولی بود. در عوض ترک فلان عادت مزاحم که هیچ مدلی از سرم نمی افتاد پول جایزه گرفتم. به نام قرض چند تا اسکناس از جیب پدر وارد قلک من شد که مثلا بعدا بهش بدم و البته همه جز خودم می دونستن که این هیچ زمانی قرار نبود اتفاق بی افته. و عاقبت هم شرط معدل امتحان های ثلث سوم.
اون سال مثل لودر بدون نق درس خوندم و خوندم و خوندم. شاگرد اول شدم. نه داخل کلاسم. داخل کل کلاس های هم ردیف داخل مدرسه عادی. کلا ترکوندم. و بعد، محتویات قلکم به قله نهایی رسیده بود. درست35000تومن.
شبی که فرداش قرار بود برم مغازه از شدت هیجان حالم بد بود. تا خود صبح دقیقا تا خود صبح اصلا نخوابیدم. از شدت استرس معدهم پیچ می خورد. نتونستم شام بخورم. صبحش هم صبحانه بی صبحانه. با اینکه چشمم روی هم نرفته بود خواب نداشتم. واسه چی این ساعت های لعنتی نمی چرخیدن؟ پس کو ساعت9صبح آخه؟
چه مدلی زمان برام گذشت بماند. اینکه حس می کردم زمین و زمان از حرص من آروم تر پیش میرن، مادرم زیادی کند و خونسرده، همه ساعت های روی زمین خراب شدن و زمان هم باهام لج کرده و جلو نمیره تا مغازه ها باز بشن هیچ چی نمیگم. راه که افتادیم به وضوح وسط خیابون بالا پایین می پریدم. انگار انتظار داشتم از روی شونه هام2تا بال در بیاد تا بتونم پرواز کنم و سریع تر برسم نکنه1کسی دم آخری برسه و زود تر از خودم آرزوم رو بدزده. نشمردم چند دفعه مادرم کشیدم کنار تا خودم رو نندازم زیر ماشین هایی که بوق زنان از بیخ گوشمون رد می شدن.
-بیخیال. اون ها چه می فهمن! آدم بزرگ های کسل کننده بی ذوق! هیچ کدومشون اندازه حالای من خوشبخت نیستن. اون ها صاحب فرشته پشت ویترین نمیشن. بذار بوق بزنن و به رانندگی های کسل کنندهشون برسن تا قیامت! این راه لعنتی واسه چی تموم نمیشه؟
با تمام این ها رسیدیم. جمع مشتاق همیشگیِ پشت ویترین رو با شدت زدم کنار و پریدم داخل. از شدت فشار عصبی نفس نفس می زدم. کیف پول قرمز کوچیکم رو چنان سفت گرفته بودم که انگار شیشه عمرم داخلش بود. خانم فروشنده می خندید.
-اینهمه صبر کردی2دقیقه هم روش. بذارمش داخل جعبه میدم خدمتت.
من جعبه نمی خواستم. جز عروسکم هیچ چی نمی خواستم. تا بغل کردنش فقط2ثانیه دیگه فاصله داشتم. اگر مادرم نگهم نمی داشت شیرجه می زدم اون طرف پیشخون و معطل جعبه و فروشنده نمی موندم.
عاقبت لحظه ای رسید که لحظه من بود. عروسک بزرگ داخل1جعبه شکیل روی پیشخون درست مقابل من دراز کشیده بود. نمی تونستم واسه پرداختن پول صبر کنم. شیرجه زدم روی جعبه. روش که نه! شیرجه زدم توی جعبه. عروسک رو از داخل جعبه قاپیدم و گرفتمش توی بغلم و با1فشار، …
-هان؟ وایی! چی؟!
-چیکار می کنی این طوری که به خونه نرسیده داغون میشه! چیزی نیست لباسش از فرم خارج شد الان درستش می کنم.
از حیرت خشکم زده بود. واسه چی اون حجم بزرگی که باید بغلم رو پر می کرد1دفعه فرو رفت و اینهمه کوچیک شد؟ مگه میشه؟
فروشنده خواست اون چیز وسط دست هام رو بگیره و برش گردونه به حالت اولش ولی من کشیدم عقب و1لحظه مات اون حجم رو بین دست هام نگه داشتم. بعد آهسته بهش دست کشیدم. دستم رو شبیه خوابزده ها بردم زیر لباس و اونجا دنبال تنه سفت عروسک گشتم. تنه سفتی در کار نبود. اون زیر تقریبا هیچ چیزی نبود. هیچ چیزی از اون مدل که من انتظارش رو داشتم زیر دست هام نبود. انگار داشتم کابوس می دیدم. باورم نمی شد. زیر لباس عروسکم جایی که باید تنه سفتش جا می شد هیچ چی نبود. یعنی تقریبا هیچ چی. جز1باریکه سیم های نازک که شبیه چوب لباسی لباس رو ثابت نگه می داشتن. خیلی آهسته دست های ظریف عروسک رو لمس کردم. انگشت های کشیده و مچ باریکش رو لمس کردم. دستم رو آروم بردم بالاتر تا آرنج و بازو هاش رو زیر نرمیه پف های آستین لباسش لمس کنم. از مچ بالاتر دیگه هیچ چی! فقط1حجم باریک از پارچه نازک که روی1مشت سیم و پنبه کشیده شده بود تا داخل آستین لباس جا بگیره و نمای قشنگی بهش بده! دستم رو آهسته بردم پایین و پا هاش رو هم لمس کردم. در جایی حدود های مچ پا که لباس شروع می شد، فقط1جفت سیم کلفت بود و بس. دستم رفت بالا و باز هم بالا و سر و موهای عروسک رو لمس کردم. سر کوچیک و خوش فرمش سفت بود با مو هایی که واقعا قشنگ بودن. صورت سفت و چشم هایی که بی حرکت با مژه های چسبیده بهشون ثابت بودن. نمی شنیدم مادرم با خانم فروشنده چی ها میگن. اون ها هم نمی فهمیدن که من در چه حالم. ولی عاقبت فهمیدن. شاید نه کاملا ولی فهمیدن که1چیز هایی رو باید بهم توضیح بدن.
-آره دیگه! این عروسک سرامیکیه. بیشتر واسه دکور می برنش. باید موقع دست گرفتنش خیلی مواظب باشی. خیلی ظریفه باید رعایت کنی. ولی خیلی خوشگله! مثل خودت!
حرف ها و خنده های خانم فروشنده برام شبیه تعبیر کابوسی بود که درش فرشته ها هیولا می شدن. خاطرم نیست چه مدلی با کیف پولم کشیدم عقب و از مغازه زدم بیرون. حس کسی رو داشتم که بهش خیانت شده. به نظرم می رسید روی احساسم تقلب شده و من به این تقلب لعنتی باختم. حس وحشتناکی بود. اون قدر وحشتناک که فریاد های حرصیه مادرم زمانی که از جلوی ماشین در حال حرکت کشیدم کنار هیچ اثری روی بیدار کردنم نداشت. مادرم سعی کرد بفهمه حرف حسابم چیه. پشت سر هم کلافه و متحیر می پرسید چیه! چیه! پول رو بده بریم دیگه! چیه! نمی خوایی؟ بابا حرف بزن می خوایی بخریمش یا نه!
می خواستمش ولی نه! من عروسک خودم رو می خواستم نه این1مشت سیم و پارچه و پنبه لعنتی رو که زیر زرق و برق اون لباس مخفیش کرده بودن. این چیز بی مصرف که بت آرزو های این1سال اخیر من نبود! زبونم نمی چرخید. حالا می فهمیدم. می فهمیدم که واسه چی اجازه نداشتم بت آرزو هام رو از نزدیک لمسش کنم. حالا می فهمیدم مفهوم بعضی شنیده های این اواخرم رو مبنی بر تفاوت دیده ها و خواسته هامون. حالا می فهمیدم که اینهمه مدت اینهمه مدت چه قدر باطل و بی خودی سر کار بودم! حالم به معنای واقعی بد بود. مادرم سعی کرد کیف پولم رو ازم بگیره، پول اون حجم سیم و پارچه و پنبه رو بپردازه و با اون جعبه شکیل از مغازه بریم بیرون. ولی من بی حرف کشیدم عقب. کم مونده بود دوباره فرار کنم وسط خیابون. برای درست کردن اوضاع هیچ کمکی به مادرم نکردم. خیالم نبود چی ها میگن و چی ها میشه. فقط کیف پولم رو چسبیدم و کشیدم عقب. به هیچ عنوان حاضر نبودم حاصل اونهمه انتظار و اونهمه تلاش رو بپردازم و در عوضش هر دفعه با نگاه کردن به محتویات اون جعبه لعنتی به خاطرم بیاد که چه قدر باختم!
مادرم که نفهمیده بود چی شده دستم رو گرفت و بدون جعبه برگشتیم خونه. مادرم عصبانی بود و مونده بود من چم شده. و من واقعا نمی تونستم در جواب حرص و حیرتش هیچ توضیحی بدم. به یاد تمام حسرت های کوچیک و معصومی که به خاطر رسیدن به سراب تحمل کرده بودم حتی نمی تونستم آه بکشم. دلم می خواست حرف بزنم. نق بزنم. گریه کنم. ولی نمی شد. چیزی شبیه1خلأ لعنتیه گنگ وجودم رو پر می کرد. عروسکی که بت من شده بود اصلا وجود نداشت. من اونهمه روز و اونهمه لحظه چیزی رو می خواستم که نبود. حس خیلی بدی بود خیلی بد.
اون روز نتونستم از شر این حس بد خلاص بشم. عصر هم نتونستم. زمانی که بچه های فامیل رو1جا جمع دیدم نتونستم. زمانی که پدرم از سر کار برگشت خونه هم نتونستم و زمانی که برادرم اومد پیشم و سعی کرد به حرفم بیاره باز هم نتونستم. فقط انگار شاید گریه کردم. گریه ای تلخ که نمی تونستم جنسش رو واسه هیچ کسی توضیح بدم. اون زمان نمی تونستم ولی حالا می تونم. جنس تلخ ناکامی.
بت آرزو های من اونی که تصورش رو داشتم نبود. اصلا نبود و من به هیچ گیر داده بودم. زیر اون لباس پر زرق و برق تقریبا خالی بود و من نمی دونستم. از هیچ چی واسه خیال هام بتی ساخته بودم که1سال واسه رسیدن بهش زندگیِ کوچیکم درگیر بود و زمانی که دستم بهش رسید و لمسش کردم باطل بودن تمام این خواستن رو درک کردم.
چند روز گذشت. خاطرم نیست چند روز. سعی کردم مثبتش رو ببینم. من حالا35000تومن پول داشتم. این باید خوشحالم می کرد ولی نکرد. از قلک پر پولم متنفر شده بودم. بهم حس تلخ و آزار دهنده ناکامی رو می داد. انداختمش کنار و تا3ماه بعد که پدرم به بهانه اینکه پول ازم قرض کنه قلک رو گرفت، بازش کرد و با پول های داخلش برام1جفت دیگه النگو خرید دست بهش نزدم.
طول کشید تا خاطره اون تلخ کامی برام قابل تحمل تر شد. هیچ زمانی کامل تلخیش از کامم نرفت ولی شبیه تمام خاطرات بد دیگه کهنه شد و اون قدر غبار زمان روش رو گرفت که بشه تحملش کرد.
گذشت. تابستون رفت. مدرسه ها دوباره باز شدن. باز من بودم و مسیر مدرسه و اون مغازه و اون ویترین. اول مهر بود و هوا هوای شلوغ اول مدرسه. همراه مادرم از پیاده رو می رفتیم. به مغازه که رسیدیم شبیه همیشه بود. شلوغ و پر سر و صدا. سرم بدون اراده خودم چرخید و نگاهم رفت به ویترین. فرشته مینیاتوری که زمانی بت آرزو های من بود هنوز در بالا ترین طبقه ویترین جلوه می فروخت و1دسته دختر با چشم های به شدت مشتاق بهش خیره شده بودن و در موردش حرف می زدن.
-ببین چه خوشگله!
-خوشگله که خوشگله بیا بریم دختر دیر شد!
-مامان تو رو خدا من فقط این رو می خوام.
-این به درد تو نمی خوره. مال بازی نیست.
-تو رو خدا! بخر دیگه!
-گرونه نمی فهمی؟
-پول جمع می کنم. از پول تو جیبی هام. هرچی تو و بابا بگید. به خدا من فقط همین رو می خوام. تو رو خدا! … … …
با صدای مادرم به خودم اومدم.
-چیه باز!
-چی؟
-میگم به چی می خندی!
-من؟
نفهمیده بودم از کی داشتم زهرخند می زدم. و نمی دونستم به چی. واقعا نمی دونستم.
-من، به هیچ چی.
تا زمانی که از بین شلوغی های جلوی ویترین رد نشدیم، تا زمانی که دور نشدیم، تا زمانی که به در مدرسه نرسیدیم و تا زمانی که زنگ نخورد و بین دوست های سال پیش و دیدار ها و خنده ها نرفتیم سر صف، اون زهرخند همراهم بود. و تا مدت ها بعد، تا خیلی خیلی بعد، هر زمان از اون مسیر و از جلوی اون ویترین رد می شدم، حس می کردم در خاطرم1جور تلخ کامی شبیه تلخیه1داروی خیلی تلخ و نفرت انگیز که ساعت ها بعد از خوردنش طعم تلخش زیر زبون باقی می مونه و پاک نمیشه حاکم بود و خیال پاک شدن هم نداشت.
روز ها گذشتن و من بزرگ شدم. خواهندگی هام عوض شدن ولی خودم عوض نشدم. هنوز همون طوری باقی موندم. هنوز اگر چیزی رو واقعا بخوام به همون شدت می خوامش. هنوز خواستن هام رو بت و بت هام رو آرزو می کنم و هنوز داخل کارنامهم در انتظار نمره قبولی از درس عبرت هستم که سال ها پیش باید از محضر تجربه می گرفتم ولی غفلت کردم و نگرفتمش!. ای کاش اون سال، اون تجدیدی، تجدیدیه آخرم می شد!.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 103
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام از اینطور ناکامیها درباره افراد زندگیم خیلی داشتم اونقدر که دیگه اگه ببینم شخصیت کسی با چیزی که نشون میده یکی نیست ناراحت نمیشم این نوشترو تو گوش کن خونده بودم کلی حرف داشتم اما فرصتش نبود یعنی چطور بگم سکوتی که توش بتونم کل حرفای دلمو بنویسم در اختیارم نبود و حالا هم یادم نیست که چی میخواستم بنویسم فقط خوشحالم که ناکامیهای اینچنینی دیگه آزارم نمیده و نسبتا برام عادی شده
سلام مینای عزیز. موافقم. بعد از چند دفعه تکرار تجربه پوست روان دیگه کلفت میشه و با هر دفعه دیدنه این مدل ناکامی ها فقط می خندیم. البته خنده ها تلخ هستن از اون هایی که از گریه غم انگیز ترن ولی به هر حال خنده هستن. کاش می شد این مدل پایان ها نباشن ولی اون ها هستن و من دیگه بهشون می خندم. شبیه خودت و شبیه خیلی های دیگه که دیگه اگر هم بخوان اشکی ندارن که از این مدل درد ها گریه کنن!
سلام.
من احساس می کنم هرچی بزرگ تر میشم دیوونه تر هم میشم و اگر چیزی رو بخوام نمی دونم چه لغتی برای توصیف وضعیت خواستنم پیدا کنم شاید این طوری بگم توصیف خوبی باشه.
اگر من با تمام وجود چیزی رو بخوام وحشیانه میخوامش و برای به دست آوردنش هم خیلی خیلی بیتاب میشم اتفاقاً برای من هم زیاد پیش اومده و حتی میاد که بت هایی رو در زندگیم ساختم و بعد دیدم نه بابا اون اونی که من می خواستم نبوده و چه قدر اشتباه کردم ولی هیچ وقتِ هیییییییییییچ وقت عبرت نگرفتم و راستش رو بخواید بعضی وقت ها هم با خودم میگم خدا رو شکر عبرت نگرفتم ها وگرنه فلان چیز خوبی که اون قدر می خواستمش و بالاخره به دستش آوردم به دستم نمی رسید و کلی حسرت می خوردم.
من که دیوونه ام شما رو نمی دونم.
سلام دوست من. خداییش دیوونگی رو عشقه! چه قدر شبیه خودم هستید! دقیقا! اگر بخوام تا آخرش هستم. ولی اگر هم واسم تموم بشه دیگه تموم شده. اون عروسک دیگه واسم تموم شد. اگر مجانی هم بهم می بخشیدنش دیگه هیچ دلبستگی بهش نداشتم. هیچ طوری هم این عوض نمی شد. من هم عبرت نگرفتم. عبرت هم نخواهم گرفت. پایان داستان بستگی ها و دلبستگی ها رو بیخیال. لذتی داره این بسته شدن ها که فقط دیوونه هایی شبیه خودم می تونن بفهمنش. هیچ عاقلی نمی تونه به اون عمق از لذت برسه که من در دیوانه وار خواستن هام رسیدم. این رو تینا برام مشخص کرد. هرچی بیشتر به کامنتش در پستم داخل محله فکر کردم و فکر می کنم بیشتر به درستیش معتقد میشم و چه کیفی می کنم از این آگاهیم! پس بریم که بخواییم و چه بشه و چه نشه لذتش رو ببریم! شکلک از دیوونگی گذشته و فراتر از جنون!