سلام بجنبم که دیرم میشه. چیه کلاس دارم باید برم از طرفی حرفم هم میاد باید بزنم بعدش برم دیگه! اصلا تو چی میگی کلاس خودمه حرف خودمه این مدلی جفتشون رو جویده دوست دارم به تو چه! آهایی یکی ممنون از ایمیلت ولی تو همچنان بی تربیتی حتی در لحظه های هم دلی کردن های عمیق. واقعا که! بعدش هم واسه چی گفتی کامنته رو نوشتی ولی نفرستادی؟ بحث آتیش بس هم که نیست یعنی میگی که نیست پس چه دردته؟ یکیه خوبی باش و از سوراخ ایمیل باکس بیا بیرون آفرین! راستی اگر مثبت باشی اینجا تمام ایمیلت رو لایک می کنم. درست میگی هرچند گاهی1خورده سخت میشه. گاه هایی شبیه دیشب. شبیه چند روز دیگه و شبیه… بیخیال.
استاد گلسازی بهم جای شمع یاد داده که باید با برگ لاله و در دبه و شیشه درستش کنم. باید واسه امروز درست می کردم ولی هرچی گشتم داخل خونه در بی ظرف بی مصرف نبود الان تکلیفم چیه آیا؟ این هم بیخیال.
این روز ها مثل لودر انگور می بافم و به نظرم تونستم انگور دراز ها رو ضربه کنم و از پس تسلط بهش بر بیام. مونده انگور گرد ها که سخت تره. گندم ها رو هم همین مدلی لودری درو کردم و به نظرم بدک نشد. عمراً اگر اجازه بدم این نابلدی ضربهم کنه! سنبل بستنم هم ایراد داره که باید درستش کنم. گل هاش رو درست کردم ولی نبستمش امروز می برم در حضور استاد ببندم بهتر بلد بشم. بعدش هم باز ازش برگ ریز می خرم میارم خونه سنبل درست می کنم تا دیگه گیر نداشته باشم.
این2شنبه داخل کلاس این زن ها از بس شلوغ کردن بلند شدم سریع تر در رفتم. خداییش این جنس مؤنث گاهی به مفهوم واقعی شورش رو درمیارن. استاد چند دفعه محترمانه تذکر داد خانم ها لطفا آهسته تر ببینید آروم تر صحبت کنید خیلی شلوغه ولی مگه به گوششون می رفت! پررو پررو می خندیدن و مسخره بازی در می آوردن. استاده صبوره من جاش بودم از جا در می رفتم. واقعا شورش در اومده بود. البته خودشون مشکل نداشتن ولی من و شاید یکی2تای دیگه که اون گوشه تر ساکت نشسته بودیم حسابی… من که نتونستم بمونم زدم بیرون. البته نگفته نمونه که من خودم در مواقع عادی زیاد شلوغم و شورش رو درمیارم ولی2شنبه حالم بد بود. چنان افتضاح بیمار بودم که تمام روز سراغ سیستم و واتساپم نرفتم. میگم1چیزی بگم؟ حالا می فهمم زمان هایی که بقیه از دست شلوغ کردن هام خسته میشن حس و حالشون چه مدلیه. حس مثبتی نیست. نمی فهمم واسه چی1دفعه سفر نجفآبادم به خاطرم اومد. یادش به خیر! نه بابا دستمال نمی خوام گریهم دیگه نمیاد ازش خخخ. داشتم می گفتم. داخل سفر1دفعه وسط ماشین همه زدیم به شلوغ کاری. من کل می کشیدم و حسابی وسط شلوغ کار ها اولی بودم. اون وسط1بنده خدایی بود که این مدلی دلش نمی خواست. ترجیح می داد اطرافش1خورده آروم تر باشه. بهم گفت ببین میشه1خورده یواش تر باشی؟ بهش گفتم نه. شبیه آب خوردن بهش گفتم نه نمیشه. بعدش باز جیغ کشیدم و همراه بقیه و البته بیشتر از بقیه شلوغ کردم. اون بنده خدا رو دیگه ندیدمش. نمی دونم اون شب موند یا رفت. تازه به چندتا از همراه ها هم گفتم این میگه شلوغ نکن من نمی تونم. من شلوغ کردم. اون شب داخل ماشین و در تمام سفر. اون بنده خدا هم نفهمیدم چی شد. ولی کارم اصلا درست نبود. شاید اون شب اون بنده خدا هم شبیه2شنبه خودم تحمل صدا رو نداشت. کار زشتی کردم. باید می فهمیدم. واسه چی گاهی ما اینهمه نمی فهمیم؟ دلم می خواد پیداش کنم و ازش به خاطر اون شب و اون نه که گفتم معذرت بخوام. به نظرم بشه. البته به سختی ولی شاید بتونم گیرش بیارم ولی واقعا الان دیگه چه فایده داره؟ اینهمه گذشته. خیلی زیاد. الان اگر بهش بگم ببین به خاطر اون شبی من معذرت می خوام چی برای اون آدم عوض میشه؟ واسه اون هیچ چی. ولی واسه من عوض شده. من بیشتر از اون شب ها و اون روز ها دارم می فهمم. کاش اون عصر داخل ماشین می فهمیدم و اون نه رو نمی گفتم. یعنی اگر من کمتر جیغ می کشیدم بهم کمتر خوش می گذشت؟ گیریم هم که این مدلی می شد ایرادی نداشت اگر خوش بودن رو با1نفر دیگه که ترجیح می داد اطرافش آروم تر باشه تقسیم می کردم. شاید، … بیخیال داره دیرم میشه حرف هم واسه1کسی شبیه من عین کش می مونه هرچی بکشی کش میاد و من همچنان حرف می زنم و می زنم و می زنم. این یکی رو اما نمیگم بیخیال. کاش اون خانم به خاطر اون نه ی گستاخ و بی هوا و بی تفکر ببخشدم!
شب2شنبه1بنده خدایی که بهم پیام داده بود واسه کار خودم بهم زنگ زد و خداییش این دفعه کاملا جدی و بسیار شدید شرمنده ایشون شدم. خیلی بد شد! خوب آخه من از کجا می دونستم! به خدا حالم بد بود. اون قدر بد که عصر از خیر انجمن شعر گذشتم و صبح هم که رفتم کلاس200تا فحش به خودم دادم که واسه چی از خونه زدم بیرون جونم داشت بالا می اومد جدی تقصیر من نبودش که! اون بنده خدا که چیزی نگفت ولی من جدی جدی ازش شرمنده شدم. اون شب کارم درست شد و من هنوز از ایشون شرمندم. درد و مرض نکبت همون2شنبه باید حالم رو می گرفت! اه! این هم نه خیلی بیخیال ولی دیگه کاریش نمیشه کنم گذشت رفت دیگه!
این1شنبه که گذشت داخل کلاس زبان1بنده خدایی0گرفت. کانون شبیه دبیرستانه خخخ داخلش که میرم حس می کنم وارد قوانین مدرسه شدم. طرف0می گیره و1سری قانون های با مزه دیگه! کانون میاد از من می پرسه واسه امتحانت باید چیکار کنیم؟ گفتم من نمی دونم شما بخونید من جواب بدم. میگن آخه60تا سؤاله با2تاریدینگ نمی دونیم چیکار کنیم. از تهران می پرسیم ببینیم میشه واست بریل کنن یا نه. از چندتا از بچه ها پرسیدم نابینا های پیش از من داخل کانون چیکار می کردن بچه ها نمی دونستن. باید از چندتا دیگه هم بپرسم. هنوز نرفتم سراغ مرحله دوم پرسیدن هام. گاهی حس می کنم این ترم زبان رو می افتم. واقعیتش1کوچولو بلدم ولی به نظرم می رسه جو امتحان و تعداد پرسش ها و بلاتکلیفی که اثرش رو روز امتحان قطعا می ذاره اوضاع رو خراب می کنه و من می افتم. البته تمام این ها به اضافه نابلدی های من و سخت بودن امتحانات کانون که میگن حسابی سخته کمک می کنن که ترم آینده هم این ترم رو تکرار کنم. نمی دونم شاید هم این مدلی نباشه ولی… اطرافم در جواب این دلواپسیم خیلی ساده میگن خوب بی افتی! تو رفتی یاد بگیری. اگر لازم باشه1ترم رو2دفعه بخونی خوب می خونی! فاجعه پیش نمیاد اگر بی افتی خوب بی افت! چند ثانیه ماتم می بره بعدش می خندم. از اون خنده های بلند مسخره نه. خیلی معمولی و مدل آدم عاقل ها می خندم به تمام این ها. ولی با تمام این ها دلم نمی خواد. ترجیح میدم ترم رو پاس کنم. دلم نمی خواد بی افتم. خدایا1کاری کن در برم ازش! لطفا!
سرگیجه هام این روز ها واقعا دردسر شدن. یا گیج میرم یا می خوابم یا… به کسی نگید ولی این زمان ها عجیب دل نازک میشم خخخ! بعدش که حالم جا میاد به خودم فحش میدم و مورد تمسخر خودم واقع میشم ولی حالم که بد باشه دیگه دست خودم نیست. هر دفعه… خخخ ولش کن نمیگم مرض که ندارم اسباب خجسته احوالیت رو فراهم کنم بشینی بهم بخندی! خودم تنهایی به خودم می خندم بسه دیگه!
دیروز عصر1بنده خدایی رو چنان سر کار گذاشتم که تا2ساعت بعدش داخل واتساپ داشت واسم شاخ و شونه می کشید و تهدید می کرد که بذار گیرت بیارم چنین و چنانت می کنم حالا منو مسخره می کنی در عمرم کسی این شکلی مسخرهم نکرد اگر تلافیش رو سرت درنیاوردم چه و چه و چه. من هم از بس می خندیدم نمی تونستم جوابش رو بدم طرف هم فهمیده بود فحشم می داد و می گفت الان از خنده نمی تونی وویس بفرستی و بیشتر حرصی می شد و بیشتر فحش می داد و بیشتر واسه زمانی که به قول خودش گیرم بیاره نقشه می کشید. من درست بشو نیستم!
اوخ 8و30شد اگر همین لحظه هم بلند شم دیر می رسم من هنوز آماده نیستم باقیش باشه واسه بعد من رفتم! فعلا خوش باشید تا برگردم بیام با هم خوش باشیم یعنی من خوش باشم شلوغ کنم اجازه ندم تو خوش باشی! تمامش خودتی من رفتم!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 89
- 40
- 72
- 37
- 1,486
- 7,212
- 295,049
- 2,672,309
- 273,931
- 94
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
سلام.
تازه این سریعش بود اگر قرار بود کُند باشه چه قدر می نوشتی.
ولی خیلی خوب بود چون مثل بقیه مطالب اینجا همه چیز داشت.
سلام دوست من. از گردش ایام چه خبر؟ ایشالا به کام باشه. اینجا1خورده خخخ. گاهی که البته خیلی بیشتر از گاهی میشه حس تفکیک نیست هر چیزی که بیاد می نویسم. این مدلی انگار حس و حالم مثبت میشه من ذاتا وراجم خخخ! سریع هم، شما باور نکن ایجاز به خصوص در حرف زدن ابدا کار من نیست! برم ببینم از هوالیه شما چه خبر!
سلام برای کانون من همیشه منشی داشتم شما هم میتونین درخواست منشی بدین یا یکی از خانواده براتون بخونه.
در ضمن امتحانات کانون اصلا سخت نیست البته من از زمانی که کانون میرفتم فکر کنم ده سالی میگذره اما خوب یادم میاد که با توجه به علاقه ایکه داشتم برام سخت نبود
سر کار گذاشتن, از آخرین باری که کسیرو سر کار گذاشتم خیلی میگذره خبیثانست ولی به شدت عاشق این کارم.
هنوزم وقتی خاطرات سر کار گذاشتن کسی یادم میاد واقعا کیف میکنم البته من صرفا با دوستهای صمیمیم این نقشه های شومرو پیاده میکنم و اونها هم حساااااااااابی حرصی میشن وقتی میفهمن خخخخ
با آرزوی بهترینها
سلام مینای عزیز. کانون اوخ امتحانش داره میاد و خدایا رحم کن. واقعیتش من زبان رو فقط به چشم1وظیفه کسل کننده جبری می دیدم ولی دیگه حس کردم که تا انجامش ندم از دستش خلاص نمیشم. بعدش هم دیدم دلم می خواد بلدش بشم. الان هم حسابی گیرش هستم ولی مطمئن نیستم این ها بتونه کمک کنه از امتحان اون روز با اون جو عجیبش سالم در برم. فعلا که در حال شنا کردن وسط داستان ها و موزیک های کودکانه انگلیسی هستم و خخخ هیچ چی سرم نمیشه! ای خدا من زبانم خوب بشه دیگه!
سر کار گذاشتن ملت هم خدا ببخشدم ولی کیف میده! چیکار کنم من جوهرم خبیسه نمی تونم اذیت نکنم و اذیت می کنم و بعدش حسابی حالم جا میاد! پیش اومده که بلا سرم اومد ولی تنبیه نشدم. مثلا همین آخریش که1بنده خدایی رو اون قدر اذیت کردم که مجبور شدم مشق جریمه بنویسم. نوشتم ولی عبرتم نشد و همچنان به محض اینکه مهلت گیرم بیاد اون بنده خدا رو اذیتش می کنم و بهش میگم دیگه مشق جریمه نداری بهم بدی پس ایول به خودم! خدایا من از شفا گذشته ام به ملت رحم کن!