سلام. امروز5شنبه5مرداد96هست. من2شب پیش رسما از تمام دسته ها و دسته بندی های اینترنتی انصراف دادم و زدم بیرون. همون شبی که نشستم اون پست اسمش رو یادم رفت رو زدم. همون که جا به جاش می گفتم چه قدر امشب اطرافم ساکته! حس عجیبی بود. هنوز هم عجیبه. از خودم این مدل انتظار نداشتم. امروز صبح1پشت خط تلفن سر1چیزی بهم گفت ملت هنوز اون روی سگت رو ندیدن. خندم گرفت. مثل اینکه خودم هم هنوز اون روی سگ خودم رو نشناختم. 1شناخت و من هنوز نه! به1هم گفتم اینجا هم میگم. به چیزی که هستم افتخار نمی کنم حتی ازش حس رضایت هم نمی کنم ولی من مدلم اینه. اون روی سگ هم دارم که اگر بیاد بالا دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد.
از2شب پیش به این طرف دوباره رفتم داخل لاک اینترنتیه خودم. دفعه پیش خاطرم نیست چند ماه طول کشید. از نیمه آبان بود به نظرم تاااا نمی دونم کی که شونه به شونه ها1روز دم عصر کشیدنم بیرون. این دفعه شاید تا ابد طولش بدم. دلم حرف زدن می خواد. خیلی چیز ها دارم که دلم می خواد دسته کم اینجا بشه بگم خیلی زیادن خیلی. دلم حرف زدن می خواد و این دفعه از معدود دفعاتیه که حس می کنم اینجا هم نمیشه تمامش رو بگم و بنویسم. نمیشه. نمی تونم. نمی خوام!
خلاصه زدم بیرون و رفتم داخل لاک و این دفعه در و پنجره ها رو هم بستم که امن باشم. به نظرم2شب پیش شاید با گفتارم شاید هم رفتارم بین دوست هام1دونه از عزیز عزیز عزیز هاشون رو حسابی از خودم دلگیرش کردم. به خدا من همچنان تمامشون رو دوست دارم اون1دونه هم جای خودش رو داره. من فقط دیگه نمی خوام که، … به نظرم رفیق هام خیلی موافق نشدن که پریسای فقط پریسا رو بدون اتصال به هیچ جریانی بخوانش. من هم اصرار نکردم. فقط زدم بیرون.
دیروز صبح1دونه ازشون اومد داخل پیویم. کلی حرف زدیم. دیرتر1اومد. با1تلفنی حرف زدیم. این آدم رو خیلی باهاش تلخ میشم گاهی ولی هر کسی بپرسه صمیمی ترین دوستت کیه بی مکث این میاد روی ذهن و زبونم. به تلفن این1قلم جواب میدم باهاش کلی هم حرف می زنم. دیشب هم2تا دیگه شون از پنجره سرک می کشیدن داخل خخخ! گفتم حسابی دوستتون دارم ولی بیرون نمیام. دیگه نمیام. به خاطر1عالمه دلیل که1دونهش رو هم نمیشه و نمی خوام بگم. فعلا که اینجام. پناهنده تک نفریه نه چندان بی صدای اینجا خخخ!
مشق های اینترنتی دم صبح تموم شدن. خدا کنه خیلی بد انجامشون نداده باشم! امروز1خورده همراه سارا واتساپی زبان خوندم، قبلش تلفنی با1حرف زدم، از جا در نرفتم و شبیه1خورده مونده به اواخرم تلخ نبودم، شاخه های شقایقم که طلسم شده بود رو پیچیدم، بعدش تردید رو بیخیال شدم و، …
امروز صبح1لحظه یواش، … بعدش عمیقا حس درموندگی کردم. اون قدر شدید که، …
-خدا! خدا! خدا!
من در عمرم خیلی صداش کردم خیلی. ولی به عظمت خودش کمتر زمانی خاطرم هست که شبیه اون لحظه در امروز صبح از ته دل از جنس درموندگی صداش زده باشم. چند تا قطره اشک سمج از جنس عجز خالص اومدن پایین.
-خدا! کمکم کن! خدا!
و قسم می خورم که بعدش خاطرم نیست آرامش کی بغلم کرد. شاید موقتی باشه ولی فعلا که هست. امروز1لحظه اوضاعم داشت خطرناک می شد. اون قدر خطرناک که مهار از دستم در بره و خودم رو1دفعه دیگه حسابی وسط1کلاف سردرگم گرفتار کنم و1هفته شاید هم بیشتر روانم بره به فنا و تقصیر خودم بود اگر این طوری می شد. این طوری نشد. خدایا شکرت!
بعدش زبان خوندن هامون تموم شد. بعدش به سارا گفتم باید برم جایی و حل تمرین های وورکبوک باید بمونه واسه زمانی که برگشتم. بنده خدا سارا هم روی دیوار کی یادگاری نوشته. هم درس واتساپیش شدم من که خخخ! طفلک سارا! جدی میگم گناهی شد!
خلاصه من بودم و تردید. بیخیالش باید برم باید! پریدم1دوش سریع السیر گرفتم و قبلش1زنگ واسه خاطر جمعی زدم و قبل ترش1زنگ واسه خاطر جمعیه بیشتر به مادر زدم و برو بریم. من امروز تنها و کاملا بدون همراه رفتم جایی که هر کدوم از اطرافم اگر می دونستن امکان نداشت اجازه بدن تنها برم. مادرم می گفت صبر کن میام با هم میریم و اصلا ولش کن واسه چی می خوایی بری مگه چی شده! بقیه ها هم چیزی نمی گفتن فقط همراهم می شدن و به جای من، … ولی امروز قرار نبود هیچ کدوم از این ها باشه. ترس همراهم بود و یواشکی توی گوشم می خندید.
-محض خاطر خدا خفه شو می دونم خیلی معرفت داری و پا به پامی ولی فعلا فقط خفه شو!
من و ترس یواشکی با هم رفتیم، رسیدیم، منتظر شدیم، اولش از دیدنم که تکی رفته بودم حیرت کردن، بعدش مجبور شدن با خودشون کنار بیان، بعدش تردید داشتن باهام چیکار کنن، بعدش خودم ماجرا رو گرفتم دستم و رفتم جلو، بعدش هم در جواب پرسش اصل کاری که گفت می خوایی صبر کنی با همراه بیایی تا، … وسط کلامش پریدم و گفتم نه ممنون همین الان حلش می کنیم. طرف هم موند چی بگه و عاقبت با خودش کنار اومد و گفت بگم بیان کمکت کنن؟ گفتم نه لازم نیست و در جواب تردید موقرش که نمی دونست باید چه رفتاری کنه که درست باشه خندیدم و گفتم بینا ها معمولا شبیه شما این مدل مواقع می مونن با ما چیکار کنن. چیزی نیست تردید نکنید خودم درستش رو واستون توضیح میدم. بنده خدا اصل کاری کلا ضربه شد. کار انجام شد و برگشتم خونه. حالا موندم فردا چه مدلی مادر رو آگاهش کنم. هیچ خوشش نمیاد اصلا ابدا. از نظر ایشون من باید بهش می گفتم. باید خیلی کارها رو نکنم. باید کمتر اشتباه کنم ولی من از امروزم حس رضایت داشتم. از این اشتباه کردنم، از اون رفتنم، از تنها پیش بردنم و از بی همراه و بی تأمل و بی پرسیدن و بی تردید حلش کردنم عمیقا حس رضایت داشتم. از اینکه به وضوح تفاوت بینش ها رو در زمان ورود و خروجم حس می کردم عمیقا خوشم اومد. چنان بهم خوش گذشت که به محض رسیدن به منزل زنگ زدم و خودم رو به1وعده غذای حسابیه بیرون مهمون کردم. گرسنه نبودم. از سر هوس دلم خواسته بود این کار رو کنم. غذای بیرون رو هم مدت هاست مدت هاست که دیگه چندان دوست ندارم. مخصوصا فست فود که خداییش کابوس معده نازک نارنجیم شده. فست فود رو بیخیال شدم و سفارش سلطانی با دوغ و سالاد فصل دادم و البته1دونه نوشابه.
-همه این ها رو می خوری یا نه! نمی تونی میمیری از دلدرد و باقیه متعلقاتش.
-می دونم! دلم خواستشون!
-این ناپرهیزی پدرت رو درمیاره.
-می دونم. گاهی لازمه آدم پدر خودش رو دربیاره. کیف میده گاهی اون قدر واسه خودت از سر خوشی بخوری که دلدرد بشی. مسخره هست ولی کیف میده.
امروز زندگی خیلی بهم خوش گذشته. هرچند حسابی دردم اومد، درد جسمی، کاملا جسمی، اون قدر که چند تا آخ کوچولو و1دونه1خورده بزرگ تر ازم درآورد، ولی حسابی خوش گذشت بهم. امروز من کاملا خودم بودم. فردا مادرم از سر دلواپسی بدون اینکه بدونه امروز رو کوفتم می کنه ولی بیخیال. باز هم سعی می کنم حس و هوای امروزم رو براش بگم. اگر درک کرد که چه بهتر. اگر نکرد خیالی نیست. من1امروز داشتم که حسابی درش بهم خوش گذشت. امروزی که داخلش حسابی خودم بودم. خودم بدون کمک های جبری، بدون دلواپسی ها و ملاحظات همیشگی، بدون تکرار های تاریک همیشه. اگر چند تا دیگه از این امروز ها داشته باشم زندگی از این که هست بهشت تر میشه. چند تا یعنی هرچه بیشتر. تا زمانی که برسه به تعداد روز های باقی مونده عمرم. تا زمانی که همیشه و هر روز من خودم باشم. کاملا خودم. حس خوبیه. خیلی خوب. تماشام کن اینجا نشستم به نوشتن و بنده خدا سارا اون طرف احتمالا منتظرم مونده. هی! اثرات رفتن امروزم جسمم رو داره اذیت می کنه. میشه من امروز تمرین زبان ننویسم آیا؟ خخخ این تنبلیه بد ذاتانه هم جزوی از خودمه. سارا می دونه که من حسابی پلیدم. به روی من نمیاره آگاهیش رو ولی می دونه. پس بیخیال. هی سارا! معذرت می خوام ولی من واقعا پلیدم. این هم1بخش از خودمه. مدل دیگه ای نمیشه باشم. یعنی میشه ولی واقعی نیست. این من هستم. بد، بی نظم، بد جوهر و اگر لازم بشه پلید! حسابی پلید! ولی1چیز های مثبتی هم در موجودیتم هست. خودم می دونم که هست و بهشون افتخار می کنم چون بزرگن و با ارزش. نگهشون می دارم واسه خودم و از خدا می خوام کمک کنه که حفظشون کنم. اومدنم رو به سارا اطلاع داده بودم ولی بهش گفتم1خورده دیر تر درس بخونیم. سارا الان پیام داد که خودش هم داره کتاب می خونه. من نق زدم که درسه بره واسه صبح فردا. سارا گفت باشه. این بنده خدا خداییش بد گناهی شده از دستم! الان اینجا نشستم به نوشتن. وسط اراجیف نویسیم1چرخی در محدوده وظیفه زدم و دیدم همه چیز آرومه.
اینجا1عالمه چیز نوشته بودم که پاکش کردم و محوش کردم و حیف شد چون واقعیت این روز هام بود ولی به نظرم ترجیح بدم اینجا نباشه.
اوخ جدی سرم چه سنگین شده! کلا سنگین شدم. هم پرخوری کردم هم پرخوری کردم هم آآآییی آیی آیی آیی! من برم1کوچولو دراز بکشم. بعدش هم اگر حسش بود1دونه عکس دیگه بفرستم داخل اینستام. قبلش هم به قعر تفکر بپرم تا بفهمم این رو در آن سوی شب منتشر کنم یا اینکه شبیه خیلی دیگه از نوشته های پیش از پایان قصه بنویسم و بعد جیرینگی فایلی پاکش کنم بره!
راستی وسط خرید های آخریم که از استاد کرده بودم1بسته دیگه برگ مارگیریت پیدا کردم که حسابی مایه خجسته احوالیم شد. حالا که مشق اینترنتی ندارم1خورده گل ببافم و موجودیتم برق بی افته خخخ! ولی فعلا نه. این لحظه فقط می خوام سر بذارم روی این بالش کوچیکه که سمت چپ من ولو شده و انگار داره صدام می زنه و هرچند خوابم نبره ولی چشم هام رو ببندم و1لحظه آروم بگیرم بلکه این درد خفیف ولی اعصاب خورد کن دست از سر و گوشم برداره اه نکبت بهش بزنن ول کن نیستش که!
داره6میشه. من ولو بشم ببینم با این خط خطی هام چیکار میشه کنم.
آهایی عصر تو خیلی با حالی! هی زندگی بیا نازم کن می خوام چرت بزنم. آخیش آره آره همین طوری ادامه بده خوشم میاد خیلی خوشم میاد!
ایام به کام!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 52
- 36
- 117
- 62
- 1,812
- 26,109
- 375,324
- 2,644,403
- 269,132
- 99
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
یعنی الآن باید بگم کوفتت بشه این همه خوش مزه رو تنها خوردی آیا؟؟؟
نه نمیگم حسابی نوش جونت کیف کن شاد باش
منم از تو یخچال اینجا یه چیز خوش مزه در آوردم بشینم به خوردن اگه گفتی چیه!
آخ ابراهیم نیمه کوفتم شده بود آیی آیی باز یادم افتاد. چی خوردی ابراهیم اگر آب زرشک بود مال منه!
سلام.
عجب روز های عجیبی رو می گذرونی و باز هم زنده ازشون در میری.
اگه اشتباه نکنم تا حالا پنج سِری از فیلم های جان سخت رو ساختند و حالا بشتابید بشتابید:
جان سختِ شش روانه بازار شد.
فرااااااااااااار.
ولی از شوخی گذشته خوشحالم که در پایان روز رضایت بخشی تجربه شده.
سلام دوست من. جان سخت6یوهوووو خخخ این خوده خودمم آخجون! به جان خودم شماره7ازش رو هم باید بزنن باز هم به نام خودم! امشب خواستم باز از این مدل پست ها بزنم فعلا حسش نیست ببینم باز کی میادش!