درست همین الان!

شب4شنبه. از هفته پیش تا الان منتظرشم. حالا اومده و من بیدارم بدون اینکه بدونم دقیقا واسه چی. شب آرومیه. حتی نسیم هم نمیاد. فقط هوای ساکت شبانه و عطر شب بو و من که به شدت گرممه. شاید از شدت استرس و انتظار. می خوام در و پنجره رو ببندم و گرما رو بسپارم دست کولر تا به حسابش برسه ولی در اون صورت عطر شب بو و صدا های شب هم همراه گرما می مونن پشت در بسته و خوشم نمیاد. اینجا نشستم و گیج می خورم. گل کریستالی بافتم و کتاب های بی محتوا خوندم و چرت زدم و چایی گیاهی خوردم و خوردم و اونقدر خوردم که احساس گیجی و بی حسی می کنم. این وامونده لعنتی قرار نبود گیجم کنه تأثیرش رو می گفتن1چیز دیگه بودش واسه چی روی من این مدلی اثر کرده؟
ساعت داره به11می رسه. خواب کلا نیست. از پارک رو به رو صدا های خفیف تفریح مردم میاد. دور تر ها1جیرجیرک تابستونی هم داره می خونه. صدا های شب آروم و دور میان و گوش هام رو نوازش می کنن. سر شب با1در مورد خوابی که دیده بودم حرف زدم. بعدش1ازم بیشتر توضیح خواست. بعدش من زدم زیر خنده و براش گفتم. بعدش1دلش سوخت به نظرم. بعدش باز توضیح خواست و من دیگه نتونستم فشار های این اواخر رو شبیه همیشه زیر نقاب خنده های اعصاب خورد کنم جا بدم. زدم زیر گریه. واسه چی گریه های من به آدمیزاد نرفته اینهمه اشک زمان هایی که گریه می کنم واقعا کار دستم میده. نمیشه جمعش کرد تمام صورتم و زیر چونم و دستی که باهاش پاکشون می کنم و اگر اصرار کنم آستینم خیس میشه. واسه چی اشک های من زمان گریه کردن هام اینهمه زیادن؟ سر شبی هم گوشی دستم بود و چسبیده به صورتم. گوشه گوشیم خیس شد. بعدش1نتونست صحبت کنه. کسی اومد پیشش. من بعد از قطع تماس1خورده دیگه گریه کردم بعدش بلند شدم رفتم سر گل سازیم. داخل واتساپ هم1کوچولو مسخره بازی درآوردم بلکه استرس امشب از سرم بپره ولی نپرید. بالای20دفعه از سر شب تا الان گوشیم رو برداشتم که1پیام بدم بپرسم فلانی کجا هستید چی شد عاقبت؟ ولی نکردم. باز گوشیم رو زدم کنار همراه وسوسه آزار دهنده پرسیدن هام. نباید بپرسم نباید بخوام نباید. هی اصلا که چی به من چه! این رو از اون هفته به خودم میگم و الان می بینم اثر نکرده در آرامش بخشیدن بهم. گوشیم بی صدا و آرومه. گذاشتمش کنار دستم و بی خودی منتظرم. ته دلم1حس مزخرفی بهم میگه انتظارم بی خوده ولی دست بردار نیستم. همچنان منتظرم. کلا شبیه جنونم کاریش هم نمیشه کرد.
ساعت از11گذشت. من دلم تفریحات می خواد. که بلند شم درستش کنم و بزنم به جهان سر گیجه و بیخیالی. ولی عقل مزاحم امر می کنه که بشین سر جات اراجیفت رو بنویس و بیخیال شو. دلم اصرار می کنه و عقل شبیه تمام این اواخر واسه خلاصی از این جنگ مسخره میگه امشب دیره. باشه واسه فردا عصر. امشب نه! دیر وقته. حس و حالش نیست باشه فردا. فردا! شبیه تمام این اواخر بهش گوش می کنم. با اینکه تردید دارم به شدت تردید دارم فردا هم تفریحاتی در کار باشه بهش گوش می کنم. میشینم سر جام به نوشتن های بی سر و ته که مشخص نیست از کجا شروع شده و کجا تموم میشه. صدای واتساپم درمیاد و بی اختیار به شدت از جا می پرم. مال گروه نماده و بازش نمی کنم. این رو که نمی خوامش که! اه! پس واسه چی نمی زنه اون بوق کوفتی که به این انتظار نکبت خاتمه بده؟ هی بیخیال اصلا من که خیالم نیست کلا من کجای این جریانم چیش به من می رسه به من چه! اصلا کی گفته من منتظرم بدونم چی شد! اصلا من کجا منتظرم! اصلا واسه چی باید خیالم باشه! البته که خیالم نیست! آره بابا من خیالم نیست! واقعا خیالم نیست! آخه به من چه! من که خیالم نیست! من خیالم نیست! خیالم نیست! اشک بهم زهرخند می زنه و صورتم رو خیس می کنه. اصرار می کنم. من خیالم نیست. من خیالم نیست. خیالم نیست خیالم نیست به من مربوط نیست من خیالم نیست! چند تا قطره اشک می چکه روی سیستمم. سرم رو می کشم عقب و اشک ها راه می گیرن تا زیر چونم. بلند میشم. آب می خورم. بر می گردم پشت سیستم و لحظه هام رو می نویسم. دلم می خواد ایمیل بفرستم. دلم می خواد واتساپم رو باز کنم و بپرسم چی شد. دلم می خواد، …
چندتا جوونک شلوغ از خیابون رد میشن و صدای خودشون و موتورشون آرامش شب رو خط میندازه ولی خوشبختانه رفتن تا به باقیه خوش گذرونی های شلوغشون برسن. کنار دستم1دونه سیب سفت و ترش از اون ها که دوست دارم هست. احساس منگی می کنم. این چاییه چی بود من خوردم! عجب کاری کردم این واسه چی اثرش روی من این مدلیه؟
ساعت11و20دقیقه هست. تا12منتظر می مونم ولی فقط تا 12نه بیشتر. این رو به دلم امر می کنم و می دونم که روی این امرم نمی مونم. می دونم که نمی مونم. شب آهسته به التهاب یواشکیم دست نوازش می کشه. نکن درد می گیره. درد داره! درد دارم. شب لبخند می زنه. از اون لبخند های آرامش. چندتا نفس نیمه عمیق می زنم. آروم تر میشم. سعی می کنم همراه شب قدم آهسته پیش برم. اون پایین داخل خیابون1ماشین با چندتا تک بوق پشت سر هم1نواختیه صدا های آهسته شب رو کثیف می کنه. کاش دیگه ادامه نده! مثل اینکه رفت. از بیرون1نسیم خیلی خیلی خفیف میاد. عطر شب بو انگار منتظر1بهانه از جنس1نسیم خفیف باشه می زنه داخل. ایول! ایول جفتشون! نسیم و عطر شب بو! ایول شب! قرار بود فردا همراه برادرم بریم به ارتفاعات و ملحق بشیم به مادر. عوض شد و نمیرم. برادرم هم نمیره. خاله این ها میرن و من دلم نخواست قاطیه شلوغیه اونجا بشم. دوباره گوشیم صداش در اومد. باز هم از نماد. حال کلافه شدن ندارم. سیب کنار دستم رو لمس می کنم. سفتیش رو دوست دارم. مزهش رو تصور می کنم. دلم می خواد1گاز بهش بزنم. حسش نیست. نمی دونم اثر این چاییه هست یا اثر بی حسیه حاصل از دلواپسی یا خستگی های حاصل از پلکیدن های امروزم.
ساعت11و25دقیقه هست. می خوام باز گل بسازم. حسش نیست بلند شم وسایلم رو از روی اپن بیارم اینجا. کاش خوابم می گرفت! خوابی در کار نیست. یکی اون دور ها شاید از پارک رو به رو سوت می زنه. داره خوش می گذره بهش! ایول! دلم خوش گذرونی می خواد ولی نمی دونم از چه جنسی! این لحظه نه حس سفر هست نه حس خوش صحبتی داخل واتساپ هست نه حس پارک و خوش گذرونی. این لحظه نمی دونم چی بهم کیف میده. شاید1اتفاق خوب نصفه شبانه که نمی دونم دقیقا چیه. شاید هم1رؤیا که فقط از نظر خودم مثبته از اون رؤیا های مسخره خطرناک که تا عمر دارم واسه کسی تعریفشون نمی کنم چون مثبت دیدنشون از استاندارد های عاقل ها حسابی دوره ولی من که عاقل نیستم.
دور تر ها1بچه کوچولو گریه می کنه. کاش ببینن چشه و به دلش برسن تا دیگه گریه نکنه! گریه بچه ها رو دوست ندارم. دلم نمی خواد با بچه ها سر و کار داشته باشم اصلا دلم نمی خواد ولی اذیت شدنشون اذیتم می کنه.
چند لحظه از نوشتن متوقف میشم. خمیازه نصفه نیمه ای که متوقفم می کنه از جنس خواب نیست. ای کاش بود! باز هم واتساپ. جواب1بلاتکلیفیه کوچولو بهم رسید و رفتم کاری که باید رو انجامش دادم و دوباره برگشتم سر نوشتن های بی اول و آخر اینجا. چندتا مرد اون بیرون دارن حرف می زنن و رد میشن. چی دارن میگن! مشخص نیست! صدا هاشون نزدیک نشده دور و دور تر میشه.
ساعت11و40دقیقه. صدا های شب رو چه دوست دارم! همین طور عطر شب بو و نسیمی که از بس خفیفه به خیال می زنه. گوشیم رو آهسته برمی دارم و می ذارمش کنار. آماده میشم که ولو بشم و زیر نوازش های شب و لالاییه صدا های شبانه و عطر شب بو بخزم وسط بغل خیال و اون قدر تاب بخورم که خوابم ببره. اون حس مزخرف که بهم می گفت انتظارم فایده نداره قوی تر شده و نمی فهمم واسه چی با قوی تر شدنش من اون اندازه که تصور داشتم فشار تحمل نمی کنم. انگار سِر شدم. شاید هم چون ته ضمیر ناخودآگاهم تصورش رو داشتم. شاید هم، …
ساعت11و45دقیقه. بلند میشم. آب می خورم. چاییه سرد شده و یخ کردهم رو برمی دارم و سر می کشم. تلخه و تلخه و تلخ. تلخیش لذت بخش نیست. برعکس قهوه. برعکس شکلات تلخ. بدم میاد از تلخیه این. با انزجار تا تهش رو سر می کشم. حالم بد میشه ازش. نمی فهمم واسه چی می خورمش. اعلان اینستاگرامم صداش در میاد. تازگی نصبش کردم و دارم یادش می گیرم. چون جدیده ازش خوشم میاد. دلم می خواد می شد بیشتر داخلش پست بزنم ولی عکسیه و زیاد نمی تونم. وارد صفحه اینستا نمیشم ببینم چی شده. این چاییه وحشتناکه. مورمورم میشه از تلخیش. سردم میشه از، … از چی! نمی دونم. نه دروغ نمیگم1خورده می دونم ولی نمی خوام بگم. نمی تونم بگم نمیشه بگم نمی خوام بگم. از پارک رو به رو صدا های جیغ و داد های از جنس خوش گذرونیه بچه ها میاد! خوشم میاد از این صدا ها که دور هستن و ملایم به گوشم میاد به خاطر فاصله. خوش بودن ها بهم حس مثبت میده.
ساعت11و50دقیقه. خستهم. حس می کنم جلوی چشم هام نور های خط مانندی میاد که حرکت می کنن. بچه که بودم از این ها زیاد می دیدم شب ها و باهاشون بازی می کردم. حالا فقط زمان هایی که خیلی خسته باشم یا زمان هایی که سرم ضربه بخوره از این ها میاد. الان2تا عطسه خیلی شدید زدم که جلوی چشم هام از این ها اومد نمی دونم واسه چی. عطسه چه ربطی داره به این ولی خوب اومدش دیگه! خستهم ولی خوابم نمیاد! دلم می خواد به یکی از بچه ها بگم فردا بریم تفریح ولی نمیگم. طرف گفت خواستی بری بهم بگو ولی2دفعه ای که بهش گفتم گیر بود و دلم نمی خواد دفعه سوم هم بهش بگم و طرف ته ذهنش خیال کنه که نمی دونم چی. امروز عصری زده بود به سرم خودم تنها برم تفریحات ولی1گفت نرو. دلیل هاش درست بودن و مسخرهم هم نکرد پس بهش گوش کردم و جایی نرفتم. به قول1بنده خدایی دختر خوبی شدم. خخخ! دست هام رو آهسته می برم بالا و با گوشه آستین صورتم رو پاک می کنم. فایده نداره. دوباره انجامش میدم و دوباره و باز دوباره. حسش نیست به خودم لعنت بفرستم وگرنه می فرستادم. باشه طلبم بعدا می فرستم. هقهق بی حالم رو قورتش میدم و تمام زورم رو می زنم که داخل واتساپ صدام عادی باشه موقع فرستادن جواب پیام1دوست. موفق میشم به نظرم. نسیم1خورده فقط1خورده بیشتر شده. از خیابون1ماشین گنده شلوغ رد شده و خوشبختانه رفت. سر و ته هق زدن های منقطع بی جونم رو با1آه نصفه نیمه هم میارم و سعی می کنم دیگه تموم بشه.
ساعت12کامل. شبیه سوت پایان بازیه انگار. هرچی می خواست بشه دیگه شده و فقط من نمی دونم. اگر مثبت باشه که عاقبت می فهمم و اگر منفی باشه هیچ اتفاق جدیدی پیش نمیاد. ساعت از12گذشت. تقریبا2دقیقه. صدا های شبانه و نسیم و عطر شب بو همچنان هستن. من هم هستم و سیستم با معرفت و ایسپیک همیشه حاضر. میرم که نوشتن رو بس کنم و همراه سیب کنار دستم ولو بشم تا ایسپیک واسم کتاب بخونه. صدای1نواخت ولی بی اندازه آشناش رو دوست دارم. پیش از همه این ها بی هدف گوشیم رو باز می کنم و میرم داخل واتساپ و چند لحظه همونجا می مونم. نه پیام میدم نه پیام می خونم و نه به هیچ پیجی میرم فقط واتساپم بازه و من آنلاینم. فقط آنلاینم. بدون2دلی و بدون تردید و بدون هدف. فقط واسه اینکه آنلاین باشم آنلاینم. بعدش میام که این نوشتن رو تمومش کنم. بزنمش به دیوار اینجا و برم بغل شب و شب بو و نسیم و ترشیه سیب و آواز تنهایی های با معرفت پرستیدنی و صدای1نواخت و آشنای دوست داشتنیه ایسپیک.
ساعت12و6دقیقه. شب به خیر!
“از شب نوشت های پریسا”

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *