دیر وقته. از خواب پریدم نمی فهمم واسه چی. خستهم ولی بیدار. تلخم امشب. پر از حسِ تاریکِ غبار. پر از خستگیِ رفتن ها و نرسیدن ها. کم بودن ها. نبودن ها. پُرَم از تلخیه حسِ دلتنگی.
در حالِ ترکم این شب ها. خیلی جدی در حالِ ترکم. درست شبیهِ جسمی که به زورِ تخت و زنجیر مخدر رو ترکش میدن، روحم در حالِ پرپر زدن از بس خودش رو به تختِ عقل زده جسمم از خواب پرید و حالا من کاملا بیدارم. کسی نیست اینجا و شُکر. سکوتِ نیمه شب و صدای ایسپیکِ عزیز و با معرفت که همیشه هست. هر زمان که بخوامش هست. چه قدر دوستش دارم این صفحه خوانِ بی اعتراض و همیشه حاضر رو!
سعی می کنم باز بخوابم. صبحِ فردا باید زود بلند شم که دیرم نشه. خواب از جوِ موجود در موجودیتم خوشش نمیاد. فرار می کنه و میره به موجودیت های آروم تر و از دور تماشا می کنه که چه زمانی این گرد و خاکِ وحشتناک تموم میشه بلکه بتونه برگرده. بیداری به درکِ زخم خوردم فشار میاره. تمامِ جهان خوابن. بیداری به روانِ زخمیم پنجه می کشه. پُرَم از حس های ممنوع. فشارم میدن این خواهندگی ها! سعی می کنم نبینم. موفق نیستم. نصفه شب با این ممنوعه ها به استخون هام فشار میارن. نفس کشیدن به ناممکن نزدیک میشه. تا چند لحظه ی دیگه، سنگینی! آتیش! خفقان!
به حالتِ خفگی از جا می پرم. هوا نیست نفس نیست خفه میشم خدایا کمک! گوشیم رو سفت می چسبم. افتضاحم. خدایا! نه!
گوشیم زیر دستم هشدار میده. خاموش. به اینکه روشن کردنِ این ابو داغون چه قدر دردسر داره فکر نمی کنم. با خاموش شدنش به زور نفسی از جنسِ آخیش خیالم جمع شد می کشم و می افتم به بال بال زدن.
شب از خشمی ناکام به روحم چنگ می کشه. نای جنگیدن ندارم. می افتم روی تخت و سعی می کنم این آتیش رو کنارش بزنم بلکه بشه نفس بکشم. بیداری همچنان فاتحِ این نبرد از پیش باخته پیش میره و ارضا نشده از این فتحش به باقی مونده هام ضربه می زنه. بلند میشم. اطرافِ خونه می چرخم. گوشیم همچنان خاموشه. آب می خورم. دلم گرفته از جهانِ بیرون از حصار های این خونه ی امن. دلم گرفته از آدم ها. دلم گرفته از آدمیت هایی که ماهیتشون به دست های سرد و چشم های بسته ی ما عوض شدن. دلم گرفته از خندیدن هایی که بی مرزِ تا هر کجا که نباید فقط واسه خندیدن های بی مروت پیش میرن. تا ناکجا. تا تمسخرِ حس و حالِ1دخترکِ کم توانِ ذهنی که احساسش، گیریم خام، گیریم خالی از منطق عقل های کامل، بی تکلف و آشکار بروز می کنه. به کجا رسیدیم که برای خندیدن های بیشتر به چنین دست مایه های دردناکی متوصل میشیم. بلند، پایین تر از هوار و بالا تر از زمزمه حکم می کنم:
-من آدمم نه الاغی که برای عر عر کردن از سر خوشی های خرکی لایِ بیچارگی های نوشخوار شده دنبالِ دلیل می گرده!
از شدتِ خشم قفسه ی سینم می سوزه. به یادِ اون خنده های تیز و بی توقف، چشم هام از جرقه های خیس داغ میشن. به خاطرم میاد اون روز رو که منزجر از اون خنده های لعنتی، منزجر از خودم که اون فضا رو نفس کشیدم و منزجر از اون دستِ سرد که روی شونهم می خورد و اون صدای لبخند پیچ که در جوابِ اعتراضم گفت سخت نگیر خانمی! سخت نگیر، داخلِ دیوونه خونه ی شخصیِ اینترنتیم در جوابِ کامنتِ1دوستِ خیلی دوست به این اتفاق معترض شدم و چه قدر دلم می خواست واسش بنویسم اون روز چی شد و چی دیدم. نمی شد. ننوشتم. اونجا هرچند پرته ولی جایِ این مدل نوشتن ها نیست. ننوشتم! فقط آتیش گرفتم از خشم.
شب همچنان سنگینی می کنه. من همچنان بیدارم. تلخ و پراکنده از خودم، به هر چیزی که شاید از این هوای تلخ و تاریک نجاتم بده پناهنده میشم. عاقلانه نیست این پناهنده شدنم. صبحِ فردا باید سریع باشم و این مدلی که پیش میرم فردا رو سخت شروع می کنم. بیخیال لحظه رو عشقه. بقیه ها خوابن. داخلِ گوشیِ خاموشم خوابن! چه تحملی می کنن این بنده های خدا ناصبوری هام رو زمان هایی که در هوای اون ها نمی پَرَم و می دونن، تک تکشون می دونن که اون زمان ها در چه هوایی هستم. هوایی که هوای من نیست. هرگز هم نبود و من خیلی دیر فهمیدم! فهمیدم آیا؟ اگر فهمیدم، اگر می دونم، پس واسه چی بیدارم الان؟ واسه چی اینهمه سنگینه امشب؟ واسه چی این لیوانِ پر دستمه و نیمه بی خود از خودم این لحظه؟
فشارِ روی قفسه ی سینم رو میدم به دست هام و به این لیوانِ سرد. لحظه ها کند و تاریک عبور می کنن از روی خاطرِ غبار گرفته ی من! باید1کاری کنم. باید بجنبم پیش از اینکه زیر آوار این هجومِ نیمه شبانه دفن بشم. شب در محوطه ی خاطرم قدم می زنه. لیوانِ داخلِ دستم نیمه خالی شده و من ماتِ هوای آشنای ناشناسی هستم که هوای من نیست. واقعی نیست. موجود نیست. اصلا نیست! چه هوای داغِ نفسگیریِ هوای امشب! گیجم. خوشم میاد از این گیجی. ولی واسه چی اینهمه تلخه! کاش شیرین تر بود! گیجی پیشروی می کنه. غبار سنگین تر میشه. من معترض نیستم. ولی همچنان خواب حاضر نیست به این منطقه ی جنگ بین من و خودم برگرده. گیج تر میشم. بیدارم هنوز. ذهنم پرپر می زنه. میره و بر می گرده و می خوره به دیواره های لیوان که دوباره پر شده و سنگین می زنه داخلِ دستم.
باید واسه جلسه2شنبه1چیزی از بینِ نوشته هام پیدا کنم بریل بنویسمش. اون هایی که داخلِ محله زدم! چی بودن؟ خاطرم نیست باید بچرخم. تمرکز لازم داره و دستی برای نوشتن و گشتن و اینتر زدن. من دست هام رو لازم دارم. واسه نگه داشتنِ این لیوانِ پر و سرد، و سنگین! باید بخوابم واسه فردا. خواب قهر کرده و خیالِ آشتی هم نداره. به جهنم. دیگه حاضر نیستم التماس کنم.! دیگه بسه! دیشب اولیِ بقیه ها فهمید داشتم گریه می کردم. می گفت حرف بزن ننویس. اصرار نکرد فقط خواست بهم بفهمونه که می دونه. همین اندازه که فهمیدم مُچَم لو رفته و با خخخ نوشتن نمیشه حلش کنم. طفلک این بقیه ها! چه اذیتی شدن از دستم این ماه ها! احتمالا لازم میشه از بینشون بزنم بیرون. نمی خوام واسم عزیز تر بشن. اون قدر که سال دیگه این لحظه ها شبیه امشب از دلتنگیشون، …
نفس هام صدادار میشن. به زور بالا میان. اون گلوله آشنای لعنتی رو از سرِ راهشون به زور کنار می زنن و بالا میان. لیوانِ داخلِ دست هام خالی و باز پر میشه. نفس هام هنوز صدادارن. گوشیم رو آهسته با سر انگشت های بی حس نوازش می کنم. چند تا قطره، فقط چند تا، می چکه روی صفحه ی بی تصویر و بی صداش.
-تو گریه نمی کنی! خفه شو!
چه قدر قطعیتِ این فرمان آشناست! بی فایده هست. در تمامِ زوایای روحم این سرطان پخش شده. کجا سِیر می کردم که نفهمیدم این فاجعه رو! حس از جسمم دور و دور تر میشه. هنوز بیدارم و شناور در گیجی های غبار گرفته و مه پوش. ذهنم همچنان بی هدف در گردشه. باید فردا به نماد زنگ بزنم ببینم دستگاهم رو پست کردن یا نه. فردا! چه قدر دوره این فردا! باید اون دیویدی ها رو امپی3کنم مادری می خوادشون. باید4درسِ گذشته از4جلسه کلاس آوازم رو واسه این1شنبه تمرین کنم. آخجون تمامش بیت های اون غزل قشنگه هستن! نصفه شبی داخل آپارتمان جای تمرینه مگه! بیخیال بَمِش رو میرم. کوکش خاطرم نیست. لعنتی!
لحظه ها آروم تر میرن. من گیج تر میشم. لیوان و لحظه ها و شب سنگین تر میشن. لحظه ها میرن که متوقف بشن ولی نمیشن. صدای تار با1اینتر پخش میشه داخلِ هوای گرفته و عطریِ اتاق و داخلِ سرم. همراهش کوکِ بم از1مشت بیت و تحریر. با صدای خودم. تار نافذ تر میشه و باز هم نافذ تر. من محو تر میشم و باز هم محو تر. شعر پیش میره و باز هم پیش تر. شبیهِ قطاری که آهسته به مقصدِ ناکجا راه بی افته.
-نمازِ شامِ غَریبان چو گریه آغازم، به مویه های غَریبانه نغمه پردازم.
تحریر ها به هم متصل میشن. فشارِ دست هام روی لیوانِ نیمه خالی بیشتر میشن. صدای گرفته و خستهم رو پیدا می کنم. من و تار و لیوان و تحریر و شب و بیت های تحریر پوش! چه بزمی!
-به یادِ یار و دیار آن چنان بِگِریَم زار، که از جهان ره و رسمِ سفر بر اندازم.
استاد می گفت بینِ ره و رسم باید فاصله باشه تا مفهومِ کلام قشنگ تر و گویا تر برسه. فاصله رو با1سکوتِ کوتاه میرم. سکوت شبیهِ1چاهِ تاریک میره که محوم کنه. نوای تار به دادم می رسه. شونه هام رو می گیره و از کامِ باطلاقِ ناپیدای سکوت می کشه بالا. تحریر ها پروازم میدن به هوایی که هوای من نیست! کسی نیست متوقفم کنه. بقیه ها خوابن. بیدار هم اگر بودن دستشون نمی رسید بهم. گوشیم خاموشه. کسی نمی دونه امشبم رو. تحریر ها میرن بالا، بالا، بالا تر. همراهشون میرم بالا، بالا، بالا تر!
-من از دیارِ حبیبم نه از بلادِ غریب، مُهَیمَنا! به رفیقانِ خود رسان بازم!
لحظه ها آهسته متوقف میشن. به آهستگیِ توقفِ1قطار که به بنبست رسیده باشه! صدایی شبیهِ غرشِ آسمون از درونِ موجودیتم سکوت رو به جنگ می خونه. اخطارِ پیش از باریدن!
تحریر ها لرزش می گیرن. تصویر ها می شکنن. دست هام به سنگینیه شب و اشک و لیوان می بازن. صدای شکستن لیوان روی سرامیک ها می پیچه! می پیچه و باز میپیچه داخلِ تمامِ فضای شب و پاره پارهش می کنه!
صدای عربده ی سکوت رو می شنوم. صدای شکستن شب که شبیهِ غرشِ آسمون زمان هایی که از دلِ جهنم در میاد! به سکوت نمی بازم هنوز. با آخرین توانی که نیست سعی می کنم. صدا سقوط می کنه ولی هنوز هست. تحریر ها می شکنن. صدا می شکنه. اشک فاتح میشه. چه بارونی میاد! صدایی نیست. و بیتِ بعد که زمزمه ای بیشتر نبود، محو میشه بینِ آوای تار و نم نمِ اشک و طنینِ شکستن لیوان روی سرامیک ها که هنوز در حالِ انعکاسه. انعکاسی تا بی نهایت داخلِ ذهنِ پریشانِ من!
-به جز صبا و شمالم نمی شناسد کس، عزیزِ من که به جز باد نیست دم سازم!
دیگه نمی تونم. خدایا کسی نیست خودمم و خودت میشه فقط1دفعه دیگه واسه این نباید من گریه کنم آیا؟ خدایا فقط1دفعه! واسه آخرین دفعه! فقط این دفعه! دفعه ی آخر!
اشک منتظر نمیشه. همراهِ صدای تار می بارم و می بارم و می بارم. گیج از بارون، گیج از غبار، گیج از چرخیدن و چرخیدن در هوایی که هوای من نیست، خودم رو می سپارم به اشک، به تار، به خدا! خدا اِی خدا اِی خدای من!
شب از جنگ دست برداشته. آروم به تماشا ایستاده. گوش میده همراهِ من به طنینِ تاری که دیگه هیچ آوازی و هیچ تحریری همراهش نیست. شکسته های تحریر رو رها می کنم تا قاطیه خورده های لیوان و قاطیه محتوای پوچ شدهش منعکس بشن در فضای راکدِ شبی که انگار خیالِ انتها نداره. گیجی میاد کمکم. چشم ها و دست های عقل امشب به حکمِ دل بسته شدن تا باریدن ها گناه نباشن برام!
-خدایا! خدایا اِی خدای من!
بابا زمان سری به نشانِ تأسف تکون میده و من گیج تر از اونم که شرم رو احساس کنم.
-کمکم کن. کمکم…کن!
عصای بابا زمان آهسته بالا میره و لحظه ها به حرکت در میان. احساس نمی کنم این حرکت رو. لحظه ها، ساعت ها، شب، کند و بی صدا از روی ویرانه های حیرتِ من عبور می کنن. توی بغلِ گیجی گریه می کنم. گریه می کنم! سنگین و1نفس تمامِ سنگینیه هوایی که هوای خودم نیست رو گریه می کنم.
صدایی از بیرون، بیرون از جهانِ من! صدای جیک جیک های گنجشک های صبح و چلچله های تازه رسیده! سحر شده! شب رفته! خدایا شکرت! سعی می کنم بلند شم. به گیجی می بازم. آخرین چیزی که به خاطرم میاد:
-امروز تعطیلم!
لبخندی تلخ ولی آروم از جنسِ رضایت، رضایتی تلخ و شیرین از رسیدنِ صبح و رفتنِ کابوس،و،…خواب! تا شبی دیگه و بیداری های آینده! کاش این شب، شبِ آخر بوده باشه!
از شب نوشت های پریسا.