کاش بودی!

ساحلِ شنی. دریای موج دار. غروب و نسیمِ آرومی که بویِ هوای خیسِ آغشته به نمک رو همراهِ قطره های خنک و خیلی خیلی ریز می پاشید به ساحل و ساحلی ها. همه چیز شبیهِ همیشه بود. شبیهِ زمان هایی که نه چندان بیخیال، دلواپس از فردا هایی که باید عوضشون می کردیم، به اون تخته سنگ بزرگه تکیه می زدیم و بی حرف کنارِ دستِ هم می ایستادیم. خسته که می شدیم می نشستیم. سکوت بود و آواز های دریا و نسیم و هوای خیس و چه بهشتی!
خاطرم نیست هیچ وقت گفته باشی غروبِ دریا چه قدر در نظرت غمگین میاد. خیلی ها گفتن. خاطرم نیست گفته باشی این غم رو دوست داری و نداری. خیلی ها گفتن. خاطرم نیست اون لحظه های درک و تماشا چیزی گفته باشی. خیلی ها گفتن. خیلی ها میگن.
اون تخته سنگ هنوز اونجاست. همه چیز هنوز همون طوریه. دریا، نسیم، غروب، تخته سنگ، اون3تا ویلای به هم چسبیده که بعد از ساحل گردی ها پناهِ همگی مون می شد، … همه چیز شبیه دیروز هاست. خورشید و نسیم و موج و ساحل همه هستن! فقط تو دیگه نیستی!
حالا من تنها، بدونِ شونه های تو، لبِ دریا بی حرف به اون تخته سنگِ بزرگ تکیه می زنم و غروبِ تلخِ دریا رو نفس می کشم. غروبی که هوای غربت داره بی تو! انگار غروب هم دلتنگته!
همراهِ اون هایی که از انتهای اون قصه ی تاریک جا موندن، شبیهِ من، میرم با قدم هایی آهسته، بی تعجیل و بی توقف، به ساحل می رسم، به تخته سنگ می رسم، متوقف میشم. جا مونده ها سکوت می کنن، مردد میشن، و آهسته مثل نسیم عقب گرد می کنن و بر می گردن، ازم فاصله می گیرن و میرن تا من با غیبتت، در خاطراتِ حضور های2تاییمون تنها بمونم. حضورشون رو احساس می کنم که از دور مواظبم میشن. دلواپسی هاشون. سکوتشون. دردشون رو احساس می کنم. دلتنگی هاشون رو احساس می کنم، که هم صدا با غروبِ دریا، یواشکی شاید ببارنشون. هر کدوم از این جا مونده ها کسی، کسانی رو در اون قطارِ ابدی داشتن که بدرقهش کردن. و من کنارِ ساحل، جدا از درد و از دلِ تمامِ دلتنگ های جهان، همراهِ غروبِ دریا، همراهِ جریانِ آروم و1نواختِ زندگی، پیش میرم و همچنان آرام و1نواخت، به1نواختیه سپری شدنِ شب و روز، نبودنت رو زندگی می کنم. شونه هام خسته از سنگینی ها تکیه میدن به تخته سنگِ آشنا! و چه دردی دارن از غیبتِ شونه هات در کنارشون! دستم رو آروم روی تخته سنگ می کشم. جایی که تکیه گاهت می شد. سرده و سخت. مطمئنم این سنگ هم دلتنگه. میگن سنگ دل نداره. من باور نمی کنم. مگه میشه از تو خاطره ها داشت و دلتنگِ حضورت نشد؟ مطمئنم این شدنی نیست. مطمئنم ساحل، دریا، غروب و این تخته سنگِ سردِ آشنا هم دل هاشون تنگ شده واست! مطمئنم که سنگ هم دل داره. فقط نمی تونه بباره. بیخیال! من به جاش می بارم. من به جایِ تمامِ آشنا ها، به جایِ تمامِ آشنایی ها می بارم. غروبِ دریا سنگین تر شده. شب نزدیکه. زیرِ آوارِ سکوتِ غیبتت دارم له میشم. سعی می کنم ببارم. نمی تونم. بغضی سنگین، به سنگینیه تخته سنگِ پشتِ سرم، و اشکی که نیست. نیست. نیست! شن های ساحل آماده شدن که حرارتِ اشک هام رو بغل کنن! بلکه پاک بشه دردِ غیبتِ قدم هات از دل هاشون. ولی اشکی در کار نیست. از باریدن منصرف میشم. آه می کشم. گوش می کنم. صدا میاد. همراهِ آوازِ موج ها و نسیم، از لا به لایِ قدم های بابا زمان، از اون طرفِ دیشب، دیشب های تلخِ قصه، صدای آوازِ لالایی مانندِ آرومی میاد که من مهلتِ یاد گرفتنش رو پیدا نکردم. چه قدر این آواز رو دوستش داشتم. همیشه مطمئن بودم1زمانی یادش می گیرم. چه قدر زود دیر شد!
راستی! کلک فهمیدم که اومدی و واسم خوندیش. مطمئنم که خودت بودی. من دستت رو روی سرم حس می کردم. یادته؟ اون شب داخلِ سفر! لحظه های سنگینی بودن اون لحظه ها! کسی که نیست، اعتراف می کنم از ترس داشتم پرواز می کردم. سعی کردم کسی نفهمه ولی1فرشته عزیز فهمید. خودش رو بهم چسبوند و خیلی آهسته در گوشم زمزمه کرد:
-می ترسی عمه؟
سعی کرده بودم لبخند بزنم. چشم هام شاید خیس شدن شاید.
-نترس! من که می دونم2روز دیگه باز2تایی میشینیم چرت و پرت میگیم می خندیم.
بعدش سراب بود و فشار بود و صدا بود و کابوس های بیداری، و ترس! ترسی خالص، به اخلاصِ مرگ، که دستهای سردش رو روی شونه هام گذاشته بود و ابلیس وار بالای سرم می چرخید. لبخندش رو می فهمیدم. بیدار تر از همیشه و ناتوان تر از همیشه فقط می فهمیدم. درکم تیز تر از همیشه کابوس محض رو جذب می کرد و من بیدار بودم. بیدار بودم! کسی نمی دونست آیا؟ و بعد، در انتهای انتها، رؤیا بود و تو! که اومدی بالای سرم با همون عطر و همون دست ها و همون آواز. آواز. چه عشقی داشت اون آواز! حالا چه ساده اعتراف می کنم که چه قدر اون لحظه ها می ترسیدم. از اون تعلیقِ ترسناک، از اون حسِ ناآشنای عجیب، از اون صدای ریزِ دردناک که درست زیرِ گوشم جیغ می کشید و قطع نمی شد، از ضربانی که باید آروم باقی می موند ولی به دستِ ترس از مهارِ منِ بیدار در رفت، از مهارِ همه در رفت و به سرعت رفت بالا، رفت بالا و بالا تر، از وحشتی که1لحظه شبیهِ زهر داخلِ اون فضای نیمه تاریک پخش می شد و از هر چیزی که می فهمیدم و از دردِ اون تماشای دردناکِ انتها و این اطمینانِ تلخ که من انتها رو کاملا بیدار تماشا می کردم و کسی از بیداریه درک هام آگاه نبود! چه قدر می ترسیدم! به اندازه ی تمامِ ترس های تمامِ عمرم می ترسیدم اون لحظه ها!
و تو اومدی! مثلِ همیشه! سفت و خونسرد! خودت بودی با همون عطر، همون قدم ها، همون دست ها و همون صدای بی خش که اگر هزاران سال هم نشنوم باز از بینِ هزاران صدا می شناسمش! داشتم می دیدمت. داشتم احساست می کردم! چه قدر حرف داشتم باهات! ولی نمی تونستم و به حکمِ جبر منصرف شدم از گفتن ها جز1سؤال. باید می پرسیدم. باید می پرسیدم این1سؤال رو! صدام نبود. توان نبود. نمی تونستم. جز ترس هیچ چی نبود.
-نترس!
تو دستت رو روی پیشونیه داغ از فشارم گذاشتی و قسم می خورم که شنیدم. با گوش های بیدار شنیدم که آهسته می گفتی اما صدا ها به آرامشت می باختن.
-نترس!
چه آرامشی داشت این طنینِ آشنای دیر!
فقط بودم، ناتوان از هر حرف و هر حرکتی. و تو بودی و وحشتی که ناگفته خوندی و صدایی که آروم، مثلِ پروازِ قاصدک های رؤیا های بهشتیه من، اوج گرفت به جنگ با اون صدای ریزِ بی توقف، که درست زیرِ گوشم جیغ می کشید و انگار تا ابد ادامه داشت.
-نترس. نترس!
و من بودم و تو بودی و آواز! اون آوازِ عزیز که شروع شد، اوج گرفت و همه چیز رو پوشوند. شبیهِ1موجِ سبک و بی توقف از مهِ صبحگاهی، که آهسته میاد و انگار تمامِ جهان رو شبنم پوش می کنه. صدا ها رفتن. واقعیت های تاریک رفتن. درد ها رفتن. و ترس، آخرین سربازِ تاریکِ جهانِ واقعی بود که عقب نشینی کرد در برابرِ حضورِ آرام و مطمئنت. و چه تشنه می مکید این حضور رو درکِ نیمه بیدارِ من در انعکاسِ آوازِ آشنای تو!
توفان فروکش می کرد. نفس ها آروم تر می شدن. ضربانِ پریشانِ زندگی آهسته تر می شد. همه چیز امن و آرام پیش می رفت در جریانِ ملایمِ حضورت! بیداری در مه محو می شد. همه چیز حل می شد در طنینِ اون آوازِ آشنای دور! بیداری به آرامش باخت. بی حسی! آرامش! خواب!
اِی کاش اون لحظه ها طولانی تر می شدن. به اندازه ی ابدیتِ تاریکِ دلتنگی های من! چه کوتاه و چه گذرا بود بهشتِ خواب های بیدارم در لا به لایِ پیله ی تاریکِ وحشت!
حالا اینجا، تکیه به سنگِ آشنای سرد، باز هم حضور هات رو مرور می کنم. باز هم خاطراتت. باز هم امتدادِ بودن هات. باز هم اون راهِ سنگی در امتدادِ قصه. باز هم1شبِ غبار گرفته ی مهتابی. باز هم انتها! انتهای تو! نسیم به پلک های ملتهب اما بی اشکم دستِ نوازش می کشه. بیدارم. گوش می کنم به آواز های بیداری. صدای جریانِ بی توقفِ زندگی. باز هم من و دریا و غروب و غیبتِ تو!
هنوز من هستم و1جهان دلتنگی. هنوز من هستم و بارِ سکوتی که در لحظه های آخر روی شونه هام جاش گذاشتی. هنوز من هستم و زندگیِ خالی از تو. هنوز من هستم و خاطرات و1سؤال.
اِی کاش فقط اندازه ی پرسیدنِ این1سؤال توان داشتم اون لحظه های تاریکِ جنگِ ادامه و انتها!
-کجایی که هرچی و هر جایِ جهان ها می گردم، نشونی ازت پیدا نیست؟
دستی از جنسِ واقعیت شونه هام رو لمس می کنه. بدونِ وحشت، آهسته بر می گردم به جهانِ واقعی.
-خوبی؟
-بیدارم.
-شب شده. باید برگردیم. دیر کردیم.
فقط آه می کشم. دست ها دستم رو فشار میدن. گرمن و گویای حضوری، حضور هایی از جنسِ اطمینان.
-باید بریم! باشه؟
بی حرف، آهسته از تخته سنگِ آشنا جدا میشم. دستِ آشنا رو به نشانِ رضایتی از جنسِ ناچاری فشار میدم و هم قدم با قدم های آهسته و سنگین، پشت به دریا و نسیم و بزمِ شبانه ی موج ها و آسمون می کنم و در جریانِ زندگی به راه می افتم. پیش میرم با شونه هایی سنگین از بارِ1واقعیتِ تلخ، سرد، تاریک، که در هر قدم از زندگی، ناگفته فریادش می زنم.
-دلم تنگ شده برات! کاش بودی!

[از شب نوشت های پریسا]

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «کاش بودی!»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود! آره کاش بود… حالا هم هست و وجود داره… البته نه اونی که در نظر بعضیاست… دنیای مجازی وجود داره و بجای همه و همه در وجود انسان ها قرار گرفته… همینجاست و همانجاست و همه جاست… هر سال که در دنیای مجازی باشیم انگار ده سال بودیم… من چهار سال یه جایی بودم و انگار چهل سال از عمرم را آنجا بودم… من در آنجا چهل سال عمر کردم و بعدش مردم… حالا من یک سال است که اینجام و انگار ده سال است که اینجام… فعلا من ده سال است که اینجا لنگر انداخته ام و هستم تا روزی که در اینجا هم مردم…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. خوبی آیا؟ نوکیا زندگی رو عشقه مردن واسه چی؟ گاهی دلم اون قدر بد تنگ میشه که حس می کنم می خوام بزنم به بیابون و ریگ های بیابون رو آتیش بزنم از آتیشم. کاش می شد درد های دل اینهمه بی درمون نبودن! گاهی خیلی خسته میشم از سنگینیه این دل که1جا هایی واقعا باریه روی شونه هام!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *