من، جمعه، امتحان، زندگی…!!!

سلام. از امتحان متنفرم. هر مدلیش که باشه در هر موردیش که باشه. بعضی هاشون خیلی سنگین نیستن ولی من دوستشون ندارم. سنگین تر هاش که جای خود داره.
کسی می گفت ما آدم ها به جرم داشتن عقل همیشه در حال پس دادن امتحانیم. نمی دونم چه قدر این درسته.
گاهی امتحان واقعا دردناک میشه. مثل زمان هایی که1دفعه و ناقافل لازم میشه دقیقا همون هایی رو امتحان بدی که می خوایی فراموشت بشن. می خوایی واسه همیشه فراموشت بشن. می خوایی دیگه هیچ کجای خاطرت نباشن. می خوایی پاک بشن. محو بشن. دفن بشن. می خوایی نباشن! چه درد تلخیه امتحان دادنشون. باید بهش فکر کنی. باید به خاطرت بیاد. باید بهش متمرکز بشی. باید باز در خاطرت زندگی کنیشون. فرقی نمی کنه چه قدر ازش گذشته. 1روز. 1ماه. 1سال. 1عمر! هر لحظه ای که بهش برگردی دردناکه!
من1عصرِ تلخِ خدا1دونه از این امتحان ها داشتم. 1عصر جمعه. 1جمعه خیلی نزدیک. دیروز!
مورد امتحان رو هرچی سعی کردم فراموشم بشه نشد. دروغ واسه چی بگم فراموش نکرده بودم. اگر فراموش می کردم که، … یادم نرفت ولی زدم بیخیالی. به هر کسی هم در موردش بهم1صفحه جدید می داد و میده گفتم و میگم ولش کن بیخیالش. بذار همین مدلی که گفتی باشه. بیا حرف بزنیم. بیا بخندیم. بیا1چیز مسخره دیگه بگیم! ولی یادم نرفت. به نظرم فراموش کردن ها به این سادگی هم نیستن! خلاصه من از مدت ها پیش جنگ رو رها کردم. نه فراموش کردم، نه جنگ کردم، نه دیگه خواستم بیشتر بدونم تا بیشتر سر در بیارم و چیزی عوض بشه، نه حرفی زدم، نه حسابی کردم، فقط گفتم پروردگارا من بریدم. نه زورش رو دارم نه حالش رو. درسم ضعیفه خدایا خودت حساب کن ببین چی به چیه خودت هر مدلی خداییت حکم کرد حلش کن. بعدش ولش کردم به امان خدا.
و اون عصر1دفعه به خودم اومدم و دیدم باید امتحانش بدم. دلم نمی خواست. توانش رو نمی دیدم در خودم. سعی کردم سفت باشم. نمی شد. لرزش دست هام بهم گفتن موفق نمیشم. لرزشی که از دست هام شروع شد و آهسته آهسته شبیه1زمزمه تاریک از جنس زهرخند به باقیه جسمم منتقل می شد. کسی نبود ببینه پس خودم رو توضیح نمی دادم. باوری نبود که بخوام عوضش کنم. فایده نداشت. نگفتم. فقط کشیدم عقب. با تمام زورم از اون برگه امتحان کشیدم عقب.
-نه! به خاطر خدا! نمی خوام دوره کنم این نکبت رو! نمی خوام ببینم! نمی خوام بشنوم! نمی خوام بگم! نمی خوام بخونم باز این درس تاریک رو! به خاطر خدا دیگه بسه! چه قدر هم فصل داره این دفتر که بعد از اینهمه که از باز شدنش گذشته همچنان صفحات از قلم افتاده ای داشته و داره که گه گاه می رسه به دستم و انگار نمی خواد تموم بشه! من واقعا در خودم نمی بینم این تکرار های تاریک رو! نمی خوام! به خاطر خدا دیگه بس کن!
هوار می زدم اگر خاطر ممتحنم برام عزیز نبود. هست! هم خاطرش می ارزید برام، هم دیگه تجربه بهم توضیح داده بود که من زورم بهش نمی رسه. مدت هاست که باور کردم در1سری موارد جنگ فایده نداره و زمانی که می دونی می بازی درگیر نشو. درگیر شدن من با ممتحن دیروزم یکی از این موارده. به ضرب تجربه های زیاد معتقد شدم و مطمئن شدم که من در هر حال بهش می بازم. پس یا باید بگم باشه و انجامش بدم، یا باید بگم باشه و از انجامش در برم. هر کاری جز بحث جز مقابله جز جنگ جز درگیر شدنم. نشدم. فقط سعی کردم امتحانه منتفی بشه. نمی شد! گوشیم که از دستم ول شد روی اپن فهمیدم ایستادنم عاقلانه نیست. گوشیم رو برداشتم ولو شدم1گوشه. آرنجم تکیه داشت به دسته مبل که گوشیم رها نشه از دستم. می نوشتم. می نوشتم می نوشتم می نوشتم و تموم نمی شد. خدایا نجاتم بده من واسه چی اینهمه می لرزم؟ امتحانم رو خیلی بد دادم. جواب هام از بس پراکنده بود احتمالا1کلمه درست ازش در نیومد که چیزی رو به کسی جز خودم بفهمونه. ممتحن از دستم خسته شد و گفت خوب ممنون! ماجرا تموم شد ولی من درد داشتم. توی سرم خیلی چیز ها بود. دیروز ها. خاطره ها. خنده ها. پایان ها. تاریکی. درد. سرما. ترس. سکوت. درد. هوار های بی فایده و بی جواب. درد. شب. پایان. تدفین. خداحافظیه تلخ خاطراتی که باید دفن می شدن و تموم می شدن و تمام.
شب شده بود. مادرم اومد. از همه جا حرف داشت برای من. باهاش حرف زدم. دست های دردناکش رو مالش دادم. بهش گوش کردم. دیر وقت بود. خسته بودم. خستگی از جنسی که جنس خواب نبود. مادرم هنوز حرف داشت. گوش می کردم. چشم هام رو بستم. گوشیم رو برداشتم. دوباره گذاشتمش کنار. داخل سرم رو1چیزی از جنس1درد بدون توضیح از اون هایی که هیچ طوری نه می خوام نه می تونم به کسی بگمش فشار می داد. پیشآگاهی.
-یا خدا خودت هوام رو داشته باش هیچ از این حس خوشم نمیاد1کاری کن زیاد نشه!
چشم هام رو بستم. مثل فشنگ در عالم بیداری پشت پلک های بستهم سفر کردم. سوار اتوبوس شدم و رفتم به1خونه با حیاطی که از بس هیجان رسیدن به4چوب اتاقش رو داشتم به نظرم این حیاط چه طولانی می رسید. رفتم به زیر4چوبی که حس می کردم دروازه ورود به حقیقت یکی از قشنگ ترین رؤیا های عمرمه و همراه بغض هیجان و شادی و1حس خیلی عجیب بی توصیف همراه1دیر آشنای تازه یافته ازش رد شدیم! هیچ زمانی به هیچ کسی نگفتم اون لحظه نزدیک بود گریه کنم و خدا رو شکر کردم کسی نفهمید که چشم هام پر اشک شده بود! رفتم داخل1اتاق شلوغ و شلوغ که تعبیر1رؤیای شیرین درست اطرافم به شکلی کاملا واقعی در جریان بود. رفتم به1خیابون شب گرفته ولی شاد. نشستم لب حوض وسط1پارک داخل نصفه شب و اون قدر همراه بغلدستی هام خندیدم که فالوده خوردنم داشت خفهم می کرد. نشستم روی1لبه کوتاه و در حالی که از شدت خنده داشتم جدی خفه می شدم سعی کردم1بستنی کامل رو با سرعت هرچه تمام تر تمومش کنم تا جز خودم و2تا دیگه که کنار دستم بودن کسی نفهمه این بستنیه وجود داشته و در عین حال نمی فهمیدم خیالم هم نبود نفس تنگیم از هیجان یواشکی خوردن بود یا خندیدن یا حس این که باید زود تر تموم بشه و نمی شد یا، … نشستم روی1سکوی شلوغ و به اجرای1نقشه جوک که1ملت رو غافلگیر کرده بود از ته دل خندیدیم. وسط شلوغی های بی انتها دستی دستم رو چسبید و1صدای آشنا یواشکی در گوشم گفت بلند شو باهام بیا می خواییم بریم بیرون! دیوونه! در حالی که از خنده تقریبا روی اون2تا دست ولو بودم و بال بال می زدم برده شدم طرف چند تا همراه آشنای آشنا که یکیشون با دیدن حالتم خیال کرد چیزیم شده و1ثانیه حسابی ترسید و چی شد چته پریسا؟ و زمانی که فهمید از خنده این طوری شدم خاطرم نیست. شاید گفت عجب! شاید هم خندهش گرفت. به نظرم گفت بیایید بریم زود باشید بریم. سوار قطار شدم و رفتم به1سالن شلوغ و منتظر اومدن چند نفر آشنا نشستم. رفتم به1خونه پر از پنجره که از حیاطش صدای یاکریم های صبح می اومد و اطرافم پر از صدای خنده بود. رفتم به1کافه بزرگ و خلوت داخل1باغ پر از جوب های کوچیک و نشستم پشت1میز دراز و شروع کردم به کثافت کاری های عمدی با ظرف بستنی و فنجون قهوهم و1دفعه از توصیف یکی از همراه ها هم صدا با بقیه مثل بمب از خنده ترکیدیم و هرچی کردیم این خنده متوقف نشد.
دستی تکونم داد.
-بیدارم مادری.
-بیداری؟ پس چته؟ گریه واسه چی می کنی؟
-چی؟ نه مادری می خندم.
-این چه جور خندیدنیه! خوبی؟
-چیزی نیست مادری مثل اینکه1کوچولو خواب دیدم.
-خواب دیدی؟
آه کشیدم.
-خواب دیدم مادری! کاش اون قدر خوابم سنگین نبود و کاش زود تر بیدارم می کردی! کاش زود تر می فهمیدم که داشتم خواب می دیدم!
-چی میگی تو!
-هیچ چی مادری! خیال کرده بودم خواب دیدن هام واقعیه! الان بیدارم!
-به نظرم هنوز هم خوابی!
-نه مادری الان دیگه بیدارم. باور کن. باور کن!
شب تاریک و سریع رد شد. صبح رفتم سر کار. امروز از طرف من ساکت ترین روز کاریم بود. چنان سکوت داشتم که خودم هم بعدش شرمنده این تابلو بودنم شدم. زنگ های تفریح. گوشیم رو بار ها و بار ها برداشتم. روی آیکن واتساپ متوقف شدم. دستم روی هوا موند. بازش نکردم. ولش کردم و رفتم کلاس. زنگ سوم. بچه ها. خنده ها. زنگ تفریح. سکوت. فشار، اون فشار لعنتیه بدون توضیح. خل شدم خخخ! کمکی نکرد این خندیدنم. برعکس به زهرخند تلخی شبیه شد و همکارم رو ترسوند که چته خانمی باز حالت بد شده؟ رنگت به جا نیست.
حوصله این یکی رو دیگه واقعا نداشتم. اصرار داشت بگم این روز ها چمه. تصور کردم در مورد فشار، اون فشار بدون توضیح لعنتیه مگو بشینم واسش حرف بزنم و سعی کنم قانعش کنم و قشنگ بهش بفهمونم که دقیقا حس و حالم چه مدلیه. از فکرش سکوتم شکست و بی هوا افتادم به خندیدن. وایی خدا مگه تموم می شد؟ خوش شانسیم زنگ کلاس بود که خورد و بچه ها که می شد هر چیزی رو همراهشون بهانه کنم واسه خندیدن. و خوش شانسیه دیگهم تمرین سرود همکار ها بود که همکارم رو از کلاس کشید بیرون و من موندم و بچه ها و چاقو و خربزه های کوچولو که باید بینشون قسمت می کردم و کار باهاشون رو یادشون می دادم. و فشار. اون فشار بدون توضیح لعنتی که داشت از داخل به سرم فشار می آورد و در تمام جسمم پخش می شد و از شدتش انگار شبیه1لامپ تازه روشن شده شروع کرده بودم به داغ شدن و آشکارا مورمورم می شد. خدایا این کوفت از کجا افتاد به جونم الان چیکارش کنم؟
زنگ خورد. اومدم خونه. مادرم نبود. کسی نبود. سلام خونه! آخ جون! خونه بغلم کرد. حالم چیزی بود که می شد بهش بگم بد! فشار، اون فشار بدون توضیح لعنتی داشت نفسم رو می گرفت. در رو بستم و به ندای از جنس سکوت خونه گوش کردم.
این داخل امنه. حالا راحت باش ولی فقط اینجا. همه که نباید زیر و بم احوالات هم رو بدونن. این مجاز نیست حتی واسه دیوونه ها!
آخ چه سردم شده بود. الان می چسبید1قهوه. قهوه. قهوه! نه!
بدون اینکه بخوام، قدم هام بردنم طرف کابینت! کابینت گوشه پایینیه اپن! درش رو باز کردم. به جای خالیه بسته ای که دیگه نبود دست زدم. چیزی اونجا نبود. هیچ چیزی نبود! هیچ چیز جز جای خالیه1بسته کوچیک اندازه1کف دست با انگشت های کنار هم. سرم رو تکیه دادم به در کابینت. زنگ گوشیم. مادرم. گفت استراحت کنم1خورده شاید دیر تر برسه. بلند شدم از کابینت و اپن کشیدم عقب. ولو شده بودم داخل اتاق و ایسپیک برام کتاب می خوند. سرم سنگین بود خیلی سنگین.
عصر. مادرم. خونه. حرف های روزمره. زندگیِ عادی. سرم سنگین بود. دلم سنگین بود. مادرم گفت1چایی درست کنم بخوریم. گفتم قهوه داخل قوری رو خالی کنم چشم. گفت نمی خواد همون قهوه رو بیار. آوردم. نشستم. خوردیم. قهوه داغ بود. مادرم گفت قهوه تموم شده بود که!گفتم نه باز هم داشتیم. گفت ندیدم. گفتم داخل کابینته. گفت همون کابینتی که جاخالی داره پرش نمی کنی؟ گفتم آره. فنجونم رو برداشتم. مادرم گفت اینقدر داغ نخور دختر سرطان میاره. صبر کن سرد بشه. گفتم نصفه بستنیِ جیگیلک که اون روز نخورد هنوز داخل فریزره؟ مادرم داشت فکر می کرد یادش بیاد که هست یا نیست.
-واسه چی می خوایی؟ عه چته؟ دختر تو عقل نداری مگه خوب چته1دفعه!
دیگه نمی تونستم تحمل کنم. خشم نبود. هوار هم نبود. دلواپسی هم نبود. فقط1حس دردناکی بود که از شدت تلخی به سوزش می زد. صدای مادرم رو می شنیدم و نمی شنیدم. داخل سرم پر بود. صدا ها، خنده ها، خاطره ها، خاطره ها، خنده ها، خاطره ها، خنده ها، سکوت ها، زمزمه ها، دلیل ها، نشونه ها، توضیح ها، آگاه شدن ها، پایان، پایان ها، پایان، …
دیگه نمی شد خیالم به هیچ مصلحتی باشه. سرم رو گذاشتم روی دستم و بدون خشم، بدون هوار، بدون استرس و بدون خیال اینکه بعدش چه مدلی باید درستش کنم، اشک هام رو ول کردم که بی دردسر ببارن. مادرم از حیرت وا رفته بود.
-دختر چته؟ آخه1دفعه چی شد؟ بگو ببینم چی شده؟
چیزی نمی گفتم. نمی تونستم نمی شد. فقط بیخیال و آسوده از هر چیزی گریه می کردم. صدام بالا نمی رفت. دست هام مشت نمی شدن. لرزش نداشتم. هیچ حالت آنتیک و مسخره عصبی نداشتم. خیلی آروم و خیلی آروم و آروم، در کمال حواس جمعی و کاملا هشیار، فقط مثل سیل اشک بود که تمام صورتم رو ظرف1دقیقه خیس کرد و چکید روی دست هام. چه کیفی داشت این گریه کردن های بیخیال! چه لذت دردناکی! چه درد تلخی! خیلی تلخ بود خیلی! شبیه قهوه تلخ نبود. شبیه شکلات تلخ هم نبود. شبیه زهر. شبیه شب. شبیه پایان هایی که دیگه شروع ندارن. اگر هم داشته باشن، من دیگه مردِ شروع نیستم. واقعی بودن این شروع رو دیگه باور ندارم. دیگه دلم نمی خواد خواب ببینم! حتی اگر این خواب دیدن، رؤیای بهشتی و عزیزی از جنس شروعِ دوباره ی دیروز های عزیز باشه!
گریهم تلخ بود. آرامشی که در جریان گریه کردن می گرفتم تلخ بود. لذت حاصل از این سبک بار شدن تلخ بود. حس و حالم تلخ بود! شبیهِ،…
بیخیال و بی پروای هیچ پروایی گریه کردم. اونقدر گریه کردم که خسته شدم.
شب پهن شده و داره سنگین تر میشه. مادرم اصرار داره بدونه1دفعه چم شد و سکوتم روی اعصابش میره و آخر سر هم کفری و کلافه از نگفتن های من و ندونستن های خودش به هر چیز نامعلومی که این مدلیم می کنه فحش میده و اعصابش خورده. اولین بد و بیراه هاش هم می رسه به خودم که با اینهمه سن هنوز عقل ندارم و درست نمیشم و هیچ چیز عاقلانه ای بهم مؤثر نیست و هیچ نصیحتی بهم کارگر نیست و این کار هام درست نیست و علت گریه کردنم مشخص نیست و نیست و نیست! …
من اما آروم و غرق در1مدل آرامشی از جنس همون تلخیه عصر، همونی که خیسیه اون سیل اشک هم تخفیفش نداد، دوباره مشغولم. مشغول بستن زخم هایی که باز هم باز شدن و مشغول تخفیف فشار، اون فشار بدون توضیح لعنتی و مشغول نوشتن1متن بی سر و ته و سراسر باطل که خاطرم سبک تر بشه! شاید بشه نمی دونم! الان نسبت به آخر شب دیشب و نسبت به امروز صبح، کلی آروم تر شدم. می دونم صبح فردا و ظهر فردا و صبح پس فردا آروم تر هم خواهم شد. هنوز واسه رو به راه شدن زمان لازم دارم. البته نه به اندازه گذشته. شاید نهایتا1هفته! و مطمئنا خیلی کمتر! الان همه چیز آرومه. من آرومم. زندگی1خورده فقط1خورده گرد و خاک گرفته ولی همچنان شبیه دیروز، شبیه هفته پیش و شبیه شروع سال96قشنگه. اون1خورده گرد و خاک هم مایهش1دستمال کشیدن از جنس چند تا موزیک شاد، 1برنامه روزانه شلوغ که فردا و پس فردا خواه ناخواه دارمش، 1خورده همت بابا زمان و1مقدار بیخیالش فراموش کن های مداوم و1نفس از طرف حضرت عقل و تمام!
خوب، به نظرم کافیه دیگه! مادرم رفته. فردا باید از دلش امروز رو در بیارم. دیر وقته. چه قدر خستهم. میرم1کوچولو کار های جا مونده رو رو به راه کنم و1خورده مشق های روی هم انبار شده زندگی روز رو بنویسم که واسه فردا و پس فردا استرسم کمتر باشه و بعد هم به نظرم بخوابم. خدا کنه دیگه از این خواب هایی که اون هفته تا الان دارم1بند می بینم سراغم نیاد! نمی دونم باز چه کار عوضی کردم که ناخودآگاهم منتظر توبیخه و داخل خواب هام اون هفته تا حالا از این چیز ها زیاد می بینم. به نظرم امشب آروم تر بخوابم. شاید چون خستهم. اندازه سپری کردن1امتحان سنگین ولی ناموفق و تلخ! به تلخیه خاطره ی1بسته قهوه عالی که موجود نیست. به تلخیه عطر منجمد و خاکیه خاطرات به خاک رفته!
ایام به کام!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *