سلام. امروز بعد از مدت ها رفتم روی تردمیل. اصلا تصور نداشتم دلم تنگ بشه واسش. سرعت آهسته، شیب خیلی کم، تقریبا هم گام با پیاده روی های خیلی آهسته. ولی خوشایند بود که انجامش بدم. من در حساب این چیز ها معمولا وسواسم. واسه همین شمردم. باید فردا یا پس فردا شروعش می کردم ولی گفتم بیخیال یواش میرم خیلی یواش و رفتم خخخ! فقط نیم ساعت. خوش گذشت. میگم واسه چی ممنوعه ها اینهمه جذابن آیا؟ البته تردمیل واسه من ممنوع نبود و نیست فقط لازم شد1خورده دیر تر برم طرفش. حالا اینهمه مدت این اینجا بود من به1001بهانه از زیرش در می رفتم! از دست مخ برعکس من! چیکار کنم عاقل که نیستم که!
خلاصه امروز رفتم روی تردمیل. وسط هاش1خورده حس کردم1نبض زشت چندش از داخل سرم شروع کرد به زدن و پخش می شد همه جام و هیچ خوشم نیومد. بعدش این نبضه1خورده درد همراهش شد و بیشتر خوشم نیومد. داشت کفرم رو در می آورد به خصوص اینکه سر چشمه این عوضی اطراف گوش راستم چرخ می زد. به نظرم رسید داره دستم میندازه و با هر ضربانش میگه ها! ها! ها!
-الاغ! به من می خندی؟ پدرت رو در میارم!
دستم رفت طرف دکمه سرعت و شیب تا، …
-نه! جسمت گناه داره. روانت هم همین طور! تو هم بخند! حل میشه! بخند!
دستم رو از دسته برداشتم و به مو هام دست کشیدم. به خودم که اومدم لبخند می زدم. به دسته1دستی چسبیده بودم ولی سرعت زیاد نبود و خطر نداشت اما نمی شد خیلی ادامه بدم. دسته ها رو2دستی گرفتم و قدم هام رو با اون نبض همراه کردم.
-خوب! حرف حسابت چیه! با هم میریم! بزن بریم!
همه چیز آروم تر شد. شبیه هوایی که توفانش در لحظه آخر از شروع شدن پشیمون بشه. پیاده رویم روی تردمیل بد نبود. بعدش حسابی خسته شدم. انگار1کوه رو دور زده بودم. انگار1جاده راه رفته بودم. خسته شده بودم. اونقدر خسته شده بودم که در اعماق احساساتم همراه اون نبض خسته شروع حس تهوع رو درک می کردم. حس دلواپس شدن نداشتم. چند تا نفس عمیق، چایی، استراحت، آرامش، حله!
فردا اگر بشه باز هم میرم پیاده روی البته همچنان روی تردمیل. یاد توضیحات در مورد پیاده رفتن روی تردمیل و مزایاش نسبت به پیاده روی های طبیعی در این مدت واسه خودم افتادم. یاد اون لحظه ایی افتادم که بعد از کلی توضیحات خیلی معصوم گفتم که چیزی نفهمیدم. من باید زبانم رو قوی تر کنم. آخ خدا که اون لحظه چه قدر دلم می خواست بخندم. شکلک بدجنس! خیلی بدجنس! خوب به من چه مهلت نشد من حرف بزنم تقصیر من نبودش که! خوب طوری نیست حالا می دونم دیگه خخخ!
پیاده رفتن روی تردمیل امنه، جریانش1نواخته، هر زمان خودم بخوام متوقف میشه، زمینه استراحت در1قدمیمه که اگر لازم شد سریع خودم رو بهش برسونم، تمرکز لازم نداره، خطر های خیابونی نداره، صدا و دردسر اطرافم نیست، توقف های بی جا نداره، و خلاصه بهتره من این روز ها تحرک آهسته رو شروع کنم و پیاده روی عالیه از مدل تردمیلیش. خوب همش رو گرفتم دیگه! حالا با چه کیفیتی و در چه مدت و با چه اوضاعی خیالی نیست خخخ!
امروز تماس گرفتم دنبال مینی لپتاپ گشتم. طرف2ساعت مشخصات و قیمت لپتاپ رو برام گفت آخرش بهش گفتم اینکه لپتاپ شد من گفتم نوتبوک می خوام یعنی مینی. بنده خدا تازه2زاریش افتاد که عجب مینی همه چیزش فرق می کنه شما نگفتید که! گفتم چرا من عرض کردم نوتبوک نمی دونستم باید حتما بگم مینی. خوب حالا ببخشید دوباره بگید البته در مورد مینی ها!
کسی می دونه من واسه چی اینهمه ملت آزارم آیا؟ به خدا دست خودم نیست نمی فهمم واسه چی این شکلی میشه!
خلاصه طرف گفت تحقیق می کنه قیمت رو بهم میده هنوز زنگ نزده و حرصم داره در میاد. من اهل انتظار نیستم. خیلی بدم میاد از انتظار خیلی. دلم می خواد اگر کاری قراره انجام بشه پس فورا بشه. اینکه منتظر زنگی بمونم که نمی خوره حرصیم می کنه. اگر دست خودم بود همین امروز بلند می شدم می رفتم مغازه طرف واسه خرید اون چیز فسقلی. ولی عوضش اینجا منتظرم که زنگ بزنه و امشب دیگه دیر شده و می دونم رفت واسه فردا و هیچ خوشم نمیاد!
فردا باید برم کلاس آواز. اصلا تمرین نکردم. صدام که بالا میره حس می کنم1چیزی شبیه مغزم از گوش هام می زنه بیرون خخخ! جدی نمی تونم نه نفس دارم نه حال که داد بزنم بخونم! کاش فردا خیلی سخت نباشه من تمرین نکردم خداجونم!
از87به این طرف هیچ زمانی با کلاس و کارم راحت نبودم ولی هیچ زمانی هم اندازه امسال دلم نمی خواست سریع تر این2ماه تموم بشه و تعطیلات برسه. مشکل نق زدن های همیشگیم نیست به خدا. این روز ها خیلی سریع خسته میشم و آشکارا از نفس می افتم. بنده های خدا تا جایی که ازشون بر میاد هوام رو دارن. مادر امیر کوچیکه هنوز اون2شنبه کزایی که سرگیجه وحشتناکم1دفعه نازل شد و کل دفتر رو به هم ریخت رو یادشه. خاک بر سرم کاش یادش نبود کاش خودم یادم نبود کاش هیچ کسی یادش نبود! بدم میاد خیلی بدم میاد از اینکه این مدلی دیده بشم. دست خودم نیست حس خیلی بدی بهم میده. متنفرم از اینکه بیمار ببیننم. بدونن مثلا1چیزیم هست. هر دفعه از حال و وضع خودم و بیماریم بپرسن و، … بلد نیستم توضیح بدم واقعا نمی تونم. اون ها نیتشون خیره. هم اون ها هم دوست هام. ولی من نمی خوام در موردش حرف بزنم. اون ها می پرسن و من حرصی میشم. مادر امیر کوچیکه در مورد اینکه دکتر رفتم یا نه و نتیجه چی شد پرسید. جواب رو تقریبا سربالا دادم. خوشم نمیاد در موردش صحبت کنم. حتی اینجا. الان هم دارم تمرینی می نویسمش. حس می کنم باید این حس و حال مسخره ترکم بشه. از حرص خودم برعکس تمایلم دارم سعی می کنم در موردش بنویسم ولی، … احتمال اینکه بدون انتشار شوتش کنم به عدم خیلی خیلی خیلی زیاده.
خلاصه به مادر امیر کوچیکه گفتم چیزی نبودش که1سرگیجه کوچولو بود اومد و رفت. بنده خدا گفت نه این طوری نیست باید به فکر باشی و از این چیز ها. گفتم بله به فکر هستم ممنون. طرف بیخیال نشد و می خواست بدونه دکتر چی گفت و از این چیز ها. بهش گفتم دکتر گفت باید از هر چیزی که بهم استرس میده فاصله بگیرم. مثلا حرص و حرف زدن زیاد و، … خخخ خدایا دروغ هم نگفتم واقعا یکی از توصیه ها این بود دیگه!
به همکار هام هم همین رو گفتم. کاش دیگه نپرسن! کاش دیگه هیچ کسی نپرسه! بدم میاد خدایا بدم میاد بدم میاد خدایا من بدم میاد!
شکلک دیوونه. چیه تو عاقلی به جهنم من نیستم میگی چی؟ دهه!
این آقاهه که منتظر توضیحات مینی لپتاپشم پیام داد که هنوز پیدا نکرده. مگه فروشنده نیست پس داره دنبال چی می گرده؟ امشب گیر دادم الان روی دنده نق دارم میرم خخخ!
بچه های ما اون هفته میرن1گردش2روزه. من نمیشه همراهشون بشم. دلم می خواست می شد ولی، … عاقلانه نیست! واقعا نیست! من بی عقلی زیاد دارم ولی به نظرم بد نیست1خورده کمش کنم. فقط1جا هایی1خورده کم تر نه همه جا!
من سفر دلم می خواد. سفری بدون استرس. تمامش سفر. تمامش تفریح. سفر دلم می خواد حسابی هم دلم می خواد حسابی!
امروز بین دوست ها حرف سفر شد. گفتن پریسا هستی؟ دلم پر می زد که باشم ولی گفتم نه! مرخصی ندارم. گفتن اگر داخل تعطیلات بشه چی؟ واقعیت همیشه راست ترین و کوتاه ترین راهه. دیگه حس و حال پلیس بازی ندارم. واقعیت رو گفتم.
-واقعیتش مادرم1خورده از دست سفر رفیقانه و نتایجی که واسه خودم و خونواده درست کردم حرصیه اگر بهش بگم هنوز نگفته میگه لازم نکرده ولش کن.
همین هم شد. امروز عصری بهش گفتم و جواب دقیقا همین بود.
-لازم نکرده ولش کن. من به اینترنتِ تو همین طوریش اعتراض دارم حالا برنامه سفر هم ارائه میدی بهم؟
سعی کردم واسش توضیح بدم که شرایط این دفعه متفاوته ولی اصلا دلش نخواست بشنوه.
-اصلا اصلا ولش کن اصلا نمی خواد بگی نه حرفش رو نزن نه!
خندم گرفت.
-واسه چی می خندی؟
-واسه اینکه دقیقا به بچه ها گفتم اگر بهت بگم این مدلی میگی و دقیقا همین مدلی گفتی.
مادرم خندید ولی رضایت نداد. گفت هیچ دلش نمی خواد تابستون95رو دوباره بگذرونه و از این چیز ها. حرف رو کشیدم به سفر های معمولیه خودمون و سفر خودش که نباید منتظر تعطیل شدن های من بمونه و اگر پیش اومد بره بلکه اوضاع رو بهتر کنم ولی مادرم یادش نرفت و آخرش گفت خوب حالا اگر پیش اومد حرفش رو می زنیم ولی تو سفر اینترنتی نمیری! زدم زیر خنده و پا شدم رفتم دنبال چایی آوردن. فعلا که هیچ فایده نداره گفتن هام. خدا رو چه دیدی شاید زمانش که رسید اون هم نرم شد. هرچند من چندان خوشبین نیستم. حسابی پرونده خودم رو سنگین کردم تابستون95و تقریبا امیدی به تخفیف نیست. هرچی خدا بخواد. واقعیتش تجربه های گذشته دلواپسم می کنن و حس می کنم دلم تکرار هاشون رو نمی خواد و از ترس تکرار ها فکر می کنم شاید بهتر باشه حالا که ظرفیتش در موجودیتم نیست، به حرف مادر گوش کنم و جهان اینترنت رو در جایگاه خودش، در سیستم و در گوشی و در تصورات مثبت و قشنگ از عزیز های اینترنتی نگه دارم و بیش از این درش پیشروی نکنم.
خلاصه که فعلا فرضیه هم سفر شدنم با بچه های اهل سفر، اگر سفری باشه، پر! باز هم هرچی خدا بخواد!
ساعت هم از9گذشت و این بنده خدا زنگ نزد. دیگه نمی زنه. باید صبر کنم تا فردا! آخ خدا فردا چی می شد اگر تعطیل بود این فردا! به شدت حس خستگی می کنم. خوابم نمیاد خستم. خیلی شدید خستم. خدایا کمکم کن!
بلند شم برم نمی دونم کجا. به نظرم باید ولو بشم. حس می کنم سرم وزنش زیاد تر از حد معمولش شده باید بذارمش1جایی.
باز میام. فعلا شما ها شاد باشید من هم استراحت کنم!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 55
- 38
- 117
- 62
- 1,815
- 26,112
- 375,327
- 2,644,406
- 269,134
- 103
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
بادرود@ حالا بریم یه مینی پریسا پیدا کنیم بیاریم در دنیای مجازی جای بدهیم ولی سعی کنیم که دیوونه نباشه… راستی به نظر من اگه برای دیوونگیات بری پیش روانشناس که روانکاویت کنه بهتره… من یه خورشید خالی روانشناس میشناسم که میتونه درمونت کنه… پس زودتر برو پیش خورشیدخالی تا زودتر درمونده بشی و خبرشو اینجا بزنی@
سلام نوکیا چه طوری؟ من روان ندارم خخخ پیش کسی نمیرم درمون هم نمیشم شفا به من می رسه در میره نوکیا! مگه دیوونگی چشه که خودم رو داخل جهان عاقل ها گرفتار کنم؟ نه نمی خوام باشه ارزونیه خودشون من نیستم. مینی پریسا هم اینجا راه نمیدم خودم هستم اینجا رو با کسی نصفش نمی کنم خخخ!
شاد باشی!
سلامی دوباره تردمیل عااااشقشم واقعا
واقعا مزایاش خیلی خیلی بیشتر هست و میتونی تو خونه خودت بدون این که بخوای نگران نگاههای ملت باشی تا آخر دنیا بری و اگرم خسته شدی بری راحت دراز بکشی و یه آبپرتقال خنک بخوری شایدم یه آب زرشششششششششششک خنک خخخخخ اونم از تو کمدپریسا اگه کش بری که دیگه لذتش به آسمون کشیده میشه
میگم شما هم بد جواب میدینا خخخخ طرفو میشورین پهن میکنین من چون خجالت میکشم همش از این کلمات هست تو ذهنما اما از واکنش طرف و از ناراحتیش میترسم و اصولا نمیگم ولی وای به حال وقتی که بی نهاااااااااااااااااااااااایت حرصی شم
راستی درباره مریضی و این هم موافقم خیلی خجالت میکشم یه حس بدی هست البته فقط با غریبه ها اینطوریما خیلی کیف میکنم که در زمانی که حالم بده مثلا فشارم پایینه و اینا به دوستام یا کسایی که براشون مهمم بگن و کلی نگرانشون کنم کلا خدا شفام بده
یعنی یه طوری نگرانشون میکنم که تا یه ماه یادشون میمونه جدیدا دارن عادت میکنن باید یه راه دیگه پیدا کنم برای شخم زدن اعصابشون خخخ
راستی فروردین بر خلاف میلم رفتم سفر باز هم همدان جایی که دو سال بدترین خاطرات رو ازش داشتم ولی خوب به خاطر شکسته نشدن دل مادربزرگم مجبور شدم برم فکر میکردم خیلی اذیت شم اما نشدم هرچند لذتبخش نبود خیلی اما دردناک هم نبود گفتیم و خندیدیم و شاد بودیم ولی خوب ترجیح میدم شادی هامو تو خونه بکنم تا کنار اینا پدرم خیلی خوشحال نیست وقتی من میام همدان وقتی میبینم دوست داره دلتنگی دیدن من رو تخلیه کنه و از طرفیم همسرش به شدت میشوره میذاردش کنار و واکنشهای شدیدی نشون میده. در صورت محبت و پدر من میمونه بین این دوراهی شدید اذیت میشم. بیخیال دنیا باید بتونه با خودش کنار بیاد بدم میاد وقتی کسی نمیتونه راه زندگیشو پیدا کنه مخصوصا افرادی مثل پدر من
خلاصه این که
شااااااااااااد باشین
شاد شاد
سلام میناجان. موافقم باید بشه راه زندگیمون رو پیدا کنیم. البته ناگفته نمونه که گاهی واقعا سخته خیلی سخت ولی غیر ممکن نیست. باید بشه! باید!
سفر ها گاهی خیلی لذت بخش نیستن. گاهی خاطره ها بیدار میشن و چه آزاری می رسونن. ولی می دونی چیه؟ بیخیال. بذار اون ها بخوابن. ضعف که دستشون بدی حمله می کنن. بزن بیخیالی و رد شو! شکلک1سکوت عمیق، شکلک1نفس عمیق، شکلک1سر تکون دادن که یعنی آخ تماشا کن کی داره این شعار ها رو میده! مثل اینکه دیگه نباید اصلا هیچ چی بگم ضایع شد رفت خخخ!
موفق باشی!