آزاد شدم!

سلام. دلم خواست بیام. شعرم نمیاد متنم هم نمیاد اگر هم بیاد حسش نیست. ولی ذوقم میاد. نا ندارم شلوغش کنم فقط یواش خوشحالم. بدون جیغ و هوار و بالا پایین پریدن فقط خوشحالم. شلوغی هاش باشه واسه بعد الان واقعا نمی تونم. جسمم هنوز فرمون نیست. به نظرم باید باور کنم که درسته و1خورده طول می کشه! ترجیح می دادم این مدلی نباشه ولی هست و باید صبور باشم. در نتیجه فقط یواش و متین و بی سر صدا حسم مثبته. خوب نمیشه شلوغش کنم ولی اینجا نوشتن شامل شلوغ کردن ها نیست پس مشکلی نداره. اینکه اینجا بدون جیغجیغ های همیشگی حرف بزنم. اینکه بگم خوشحالم. اینکه سبک باشم از اینکه احتمالا آزاد شدم. توضیح ندارم. دلم نمی خواد. فقط اینکه نتیجه سفرم به طرز وحشتناکی مثبت بود. خودمونیم حسابی می شد که برعکسش بشه و باز هم خودمونیم من بد ترسیده بودم خخخ! خوب چیه من که سوپر قهرمان نیستم ادعا هم ندارم همون اولش هم خودم شبیه آدم گفتم می ترسم دیگه! گناه که نکردم ترسیدم خوب!
سفر رو رفتم، منفی ها ضربه شدن، نتیجه کاملا مثبت بود و من دلم هوار می خواد ولی فعلا نمیشه. دیروز با بچه ها بیرون بودم. آخ خدا2تا قدم که می رفتم حس می کردم نفسم جوابم می کنه الان می افتم. این وسط3گفت بیایید بدویم! نه نگفتم ولی1لحظه احساس کردم الانه که بپاشم از حال برم و واسه خودم و اون بنده های خدا دردسر بشم ولی به خیر گذشت. دلم می خواست داد بزنم. همشون رو سفت بغل کنم و جیغ بکشم آآآییی همه جهان بدونید من آزاد شدم آزاد! ولی نکردم. خندیدم و سکوت کردم تمام دیروز رو! نمی شد. اولا نفس شلوغ کردن نبود، دوما با کسی از گیر هام نگفته بودم که حالا واسه آزاد شدن هام شیرینی بدم، سوما من نیت کرده بودم5تاییمون رو مهمون کنم بدون گفتن مناسبتش و زمانی که از سفر برگشتم خبر فوت4حسابی، … خلاصه دیروز که بچه ها رو دیدم دلم نیومد. هنوز هم دلم نمیاد. بدون4دستم به شیرینی دادن نمیره. دیروز رفتیم سر خاکش. با اینکه1واسم گفته بود ولی من انگار باور نداشتم. دست که زدم به گل های روی قبرش حس کردم باید همه رو بزنم کنار بلکه خودش رو پیدا کنم که همراه1و2و3به خاطر شوخیه زشتی که باهام کردن بهم می خندن. ولی فایده نداشت. زیر اون آفتاب تلخ، گل های گرمازده، پارچه زیر دسته گل های پاشیده، 1پهنه خاک، قبری که اسم بالاش نبود، مزار4، خدایا باورم نمی شد!
من بودم و1شیشه گلاب کوچیک که به جای اون جعبه شیرینی که نیتش رو کرده بودم آورده بودم واسش! 4نمی خندید. سکوت بود و سکوت. سکوت قبرستون! قبر4! این نمی شد درست باشه!
با هر خاطره که ازش یادم می اومد1مشت اشک از لای مژه هام می زد بیرون. نمی تونستم درست درمون گریه کنم. نمی دونم واسه چی. نمی شد. شیشه گلاب رو باز کردم و خالی کردم روی گل ها و پارچه و خاک! روی مزار4! دیر می شد. 3آهسته زیر گوشم گفت بلند شم. پا شدم. بقیه ایستاده بودن. بالای مزار ایستادم! بالای مزار4. 1دفعه انگار تمام بودن هاش، خندیدن هاش، سر به سر من گذاشتن هاش، هر زمان کاری داشتی حتما زنگ بزن بیام هاش، صبوری های وسط توقف هاش، همراهی کردن به خاطر پیدا شدن چیزی که داخل هیچ مغازه ای نبود هاش، به من خبر دادن از چیز هایی که من ازشون آگاه نبودم ولی اون می دونست از شنیدن و داشتنشون خوشحال میشم هاش، تمام خاطره هاش، تمام حضور هاش، چیزی داخل دلم انگار شکست. صدایی از درون سکوتم بلند شد که می گفت وایی! وای خدا وایی! وااایی وااایی خدا وااایی خدا وااییی!
اشک تازه همراه چیزی از جنس ناله های ناکام ولی بی حال جاری شد. 4رفته بود! تازه داشت باورم می شد. 4رفته بود. بچه ها در غیبت من پشت جنازهش رفتن. شستنش رو دیدن. همراه بقیه زنده ها تا بالای قبرش رفتن. روی جنازهش نماز خوندن و شاهد دفنش بودن. و من، شبیه همیشه، باز جا مونده بودم! تازه داشت باورم می شد. حالا گریه مجال نمی داد و اون ناله بی حال.
-وااایی! وااایی خدا وااایی خدا وااایی! …
دلم می خواست داد بزنم نمی شد. دلم می خواست بلند هقهق گریه کنم باز هم نمی شد. جسمم داشت وا می داد. نفسم یاری نمی کرد. نمی تونستم. جسمم هنوز مونده تا فرمون بشه. هنوز نمی شد. فقط اشک بود و ناله ای که نمی رفت بالا.
-وااایی! وااایی خدا واااایی! وااایی وااایی وااایی خدا وااایی خدای من وااایی!
زیاد نگذشته بود که1گفت باید بریم پری. رفتیم. راننده ای که به جای4همراهیمون می کرد تا می تونست حرف می زد و می خندید و آخرش1جا گفت خوب بگیم بخندیم این خانم حالش1خورده بهتر بشه. دلم سوخت واسه حال و هواش. سعی کردم. به خاطر هوای اون. به خاطر هوای بقیه. به خاطر حال خودم. از تصور اینکه خود4هم اگر بود حالا می خندید هم بیشتر گریهم گرفته بود هم خندم می گرفت. اکثریت با زنده های اطرافم بود. خودخواهانه بود اون لحظه ادامه گریه کردنم. خندیدم. بعدش هم رفتیم با1و2و3گردش. موقع رفتن، موقع برگشتن، عجیب جای خالیه4احساس می شد. شاید بقیه هم حس کردن و نگفتن. من هم نپرسیدم ولی خودم خیلی احساسش کردم خیلی! خونه که رسیدم گریه نکردم. طول نکشید که بقیه رسیدن. این روز ها زیاد تنهایی ندارم. اجازه نمیدن. این روز ها من حسابی لوسه خونم خخخ!
خلاصه شیرینی ندادم. نیتش رو داشتم ولی احتمالا بیخیالش بشم. از طرفی همون طور که گفتم، بدون4دستم و دلم به شیرینی دادن نمیره. فعلا که نرفت. شاید بعدا. شاید!
از طرف دیگه هم ترسیدم و می ترسم اون ها بگن واسه چیه و من دیگه حوصله راز و ماجرا و اسرار و از این سنگینی ها رو ندارم. ترجیح میدم دیگه تموم بشه! اما پیش از این هم گفتم من حرف خودم وسط دلم جاش نمیشه. باید1جایی به1کسی بگم. نمی شد اتفاقی که اینهمه واسم عشق داشت و داره رو در سکوت سپری کنم. پس اومدم اینجا و بی هوار1000دفعه زمزمه می کنم من آزاد شدم! من آزادم! آزادم! من آزادم آزاد!
خدایا شکرت!
واسه خاطر جمعی باید گاهی ها مواظب تر باشم. در کمال ناخرسندی، خخخ، باید ارباب ماسک رو گاهی ملاقات کنم. البته فعلا. شاید بعد ها دیگه چندان لازم نباشه شاید هم احتیاط همیشه مثبت باشه. من خوشم نمیاد ولی اگر به این شرط و به این وسیله اوضاع همین طوری معتدل بمونه خوب میشه تحملش کرد. چه قدر دلم می خواست می شد این رو رمزیش می کردم. اگر رمزیش کنم دیگه توضیحات اضافی لازم نیست بدم و از طرفی هم حرفم رو نوشتم و تخلیه شدم. ولی، بیخیال نمی کنم. رمزیش نمی کنم توضیح هم نمیدم همین مدلی که دلم خواست بنویسم بی توضیح و بی سر و ته تر از همیشه می نویسم و می زنمش اینجا. باید تمرین کنم. باید اینهمه درگیر نگاه های عاقل های عاقل پسند به دیوونگی های خودم نباشم. جفنگ نوشتن های من در اینجا به کسی آسیب نمی زنه پس من مجاز هستم اینجا جفنگ های این مدلی بنویسم. کسی هم اگر موافقش نبود از من دیوونه دیوونه تره که زمان واسه هیچ چی تلف می کنه. هی با خود خودتم. خجالت نمی کشی؟ واسه چی یواشکی دید می زنی اون نیش زشتت بازه به پوزخند زدن که فلان و بیسار! اصلا به تو چه! دلم می خواد حرف داری آیا؟ واسه شفات دعا نمی کنم چون می دونم کلا بی درمونی خخخ! به جهنم بابا خودم رو عشقه! هرچی هم گفتی و میگی و نیت کردی بعدا بگی تمامش خودتی!
خوب دیگه بلند شم برم پی کارم. مادرم خوابه الانه که از صدای این نوک زدن های من بیدار بشه و خخخ! راستی من دلم نوتبوک یا همون مینی لپتاپ می خواد. نمی دونم واسه چی می خواد ولی می خواد. ولخرجیه اگر برم1دونه بخرم آیا؟ مادرم میگه ببین اگر لازمه کاریش نمیشه کرد بخر. تصور کنید! مادر من پیش از این دسته کم1خورده نصیحت که نه، توضیح می داد که ببین اگر چیزی واقعا لازمه تهیهش کن و الان مگه لپتاپ خودت چشه و از این چیز مثبت ها. مادرم عشقمه خخخ! ولی این دفعه این ها رو نگفت. به نظرم اگر بگم عروسک هم می خوام خیلی گیر نده بهم خخخ! این مزیت این روز هاست باید ازش حد اکثر استفاده رو کنم! ولی نه دیروز که در راه برگشت بهم زنگ زد و صدام یواش بود می خواست بدونه باز وارد مه سفید شدم یا نه. مثل اینکه پرهیز هام از این یکی جدی تر از تصورات خوش بینانه خودمه و بد نیست واسه خاطر خودم و دلواپسی های مادرم هم شده این مدت1خورده بیشتر مواظب باشم و از این1قلم پرهیز کنم. مشکل هم نیست واقعا این روز ها نیازی بهش حس نمی کنم. حتی شب اول بعد از پایان سفرم که هم درد و سنگینی اذیتم می کرد هم آخر شب تنها شدم و واسه اولین دفعه حس کردم1اون روز صبح داخل خبر هاش چی بهم گفت و خبر فوت4رو بهم داد و از این حس افتضاح ها. واقعا حس نکردم دلم مه بی رنگ و با رنگ بخواد. الان هم حس نمی کنم که بخوامش. پس بیخیالش.
دیر کردم. دیگه واقعا باید بلند شم. چایی روی سماور منتظرمه و عصر جمعه هم داره می رسه. باید تزئینش کنم که از اون حالت خاکستریه تلخ در بیادش!
من همچنان مینی لپتاپ می خوام. خوب دیگه من رفتم. اگر بمونم باز نق می زنم. آخجون نق! این رو دوستش دارم. دست خودم نیست نق زدن دوست دارم خخخ! راستی میگم این رو رمزیش کنم آیا؟
همگی شاد باشید تا همیشه!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «آزاد شدم!»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ خدا رحمت کند و به تو صبر دهد… ای کاش بجای شماره 4 شفافتر حرف میزدی@

  2. پریسا می‌گوید:

    سلام نوکیا. ممنونم دوست من. نوکیا4یکی از دوست ها بود. آدم خوبی بود نوکیا. خیلی خوب بود خیلی. دلم تنگ میشه براش. من سفر بودم که فوت کرد. بقیه بچه ها مراسمش رفتن و من نبودم. جنازهش رو تشهیع کردن و من نبودم. بالای جنازهش نماز خوندن و من نبودم. دفنش کردن و من نبودم. اون رفت و من هیچ کجای رفتنش نبودم! اونهمه با من و با ما خوب بود و اونهمه همراهی باهام کرد و من هیچ کجای مراسمش نبودم. آدم خوبی بود نوکیا! روحش شاد!
    ممنونم از هم دلیت!
    همیشه شاد باشی!

  3. مینا می‌گوید:

    سلام چیزی نمیتونم بگم جز یه تسلیت گرم فقط همین شاید دومین یا سومین بارم باشه که از ته دلم تسلیت میگم به کسی همیشه صرفا یه سری کلمات نمایشی بود اما حالا واقعا نیست

    • پریسا می‌گوید:

      سلام میناجان. باورت میشه هنوز دلم تنگ میشه واسش؟ دفعه آخری همین5شنبه بود. هنوز باورم نمی شد باید واسش فاتحه بخونم. آخه مگه میشه؟ فاتحه هام نصفه خیس شدن مینا! آدم خوبی بود! به خدا خیلی خوب بود! خیلی هم ناغافل رفت. آخه چیزیش نبود. تصادف نکرد. بیمار نشد. مشکل و سابقه بیماری هم نداشت. فقط رفت. فقط1دفعه از بین ما رفت. دلم تنگ میشه واسش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *