سلااام بچه ها من اومدم! چیه چپ نگاه می کنی کی گفته چرت بزنی که حالا با پاره شدن رشته های طلاییه چرتت اخم کنی به من؟ چند وقت نبودم ذوق زده شدی؟ بی خود شدی. سفر بودم. الان هم سفر تموم شده و من اینجام. چرت زدن هم بی چرت زدن. هرچی هم داری میگی تمامش خودتی!
خلاصه اینکه چند روزی، فقط چند روز ناقابل سفر بودم و نه گوشی داشتم نه سیمکارت نه سیستم و در نتیجه اینترنت از دستم خلاص بود و حالا باز اومدم. آخ جون!
آخ که چه قدر دلم تنگ شده بود واسه شما و اینجا و حال و هواش و فضاش و همه چیز هاش!
دیگه چه خبر؟ عید خوش گذشت آیا؟ ایشالا واسه همه عالی گذشته باشه! به من که خوش گذشت. این عید واسه من حرف نداشت. قشنگ شروع شد، قشنگ پیش رفت، داخلش1سفر رفتم که خیال نمی کردم اینهمه برام محتوا داشته باشه ولی داشت، چند تا تجربه عجیب و مثبت داشتم و چند تا وظیفه رو حس کردم که باید از همین فردا سفت بچسبم به انجامشون، و خلاصه اگر بخوام نمره بدم1مثبت بزرگ و ماندگار به عید امسال میدم که فراموشم نشه.
گفتم که سفر بودم. سفرم عالی بود. پر از حس های بی اسم و رسمی که شبیهش رو تا حالا کمتر تجربه کرده بودم. مثبت بود. البته1چیز های1خورده کمتر مثبت هم داشت! نه صبر کنید دروغ نمیگم. اون1بخش هاییش منفی بود خیلی خیلی منفی. از جنس وحشت و استرس و استرس و استرس خالص واسه خودم و واسه بقیه. و البته باز هم دروغ نگم تقصیر من بود. ولی شکر خدا منفی کم و کوتاه بود و زود حل شد و مثبت هاش خیلی خیلی بیشتر بودن. بیشتر واسه خودم و بعدش هم واسه بقیه همراه هام.
شاید، شاید البته فقط شاید حس و حالش باشه که1زمانی1بخش هایی از خاطراتش رو داستان کنم بزنم اینجا ولی خیلی مطمئن نیستم.
آسمون رو سیر کردم، پرواز عالی بود، جای تکی تکی تون خالی، فهمیدم که برخلاف تصوری که پیش از این داشتم انگلیسیم زیر0نیست و1چیز هایی ازش سرم میشه و تشویق شدم جدی تر یادگیریش رو ادامه بدم، درصد زیادی از اختلافاتی که با ارتفاعات متحرک از جمله پله برقی ها داشتم برطرف شد و الان من و حضرات پله برقی ها در آستانه آشتیِ کاملیم، آخ جون، باز هم1دفعه دیگه دست خدا رو روی شونه هام دیدم که چه محکم هوام رو داشت و جایی حفظم کرد که خودم نمی دونستم چه خطری بالای سرم چرخ می زنه و زمانی که ماجرا تموم شده بود فهمیدم خدا از چی نجاتم داده، و اینکه فهمیدم برادرزاده کوچولوم برخلاف تصورم هنوز دوستم داره. این رو در شرایط تاریک درک کردم و چه لذتی داشت برام! زمانی که2تا دست خنک روی دست های بی حسم بالا و پایین رفت و خنکی و آشناییشون از اون طرف مرز های بی حسی و خواب کشیدم این طرف. زمانی که چشم هام باز نمی شدن و مطمئن بودم از تشنگی میمیرم. زمانی که اون صدای آشنای کوچولوی عزیز پیش از اینکه بتونم ناله از جنس تشنگیم رو ترجمه کنم آهسته بهم می گفت بیداری؟ بیا برات پپسی آوردم. ولی خودت باید زود باشی کمک کنی بازش کنی. می تونی زود باش!
چه عشقی بود خنکای اون قوطیه فسقلی که به دستم می خورد و اون2تا دست عزیز و عزیز که دست های آتیشیم رو دور قوطی نگه داشته بودن. دلم می خواست حرف بزنم. تشنم بود نمی شد بگم. دست هام فرمان نمی بردن زبونم هم همین طور. و تمام این ها به حضور عشق کوچولوی من می ارزید.
بقیه رسیدن و فرشته من باید می رفت. ولی متأسفانه این بچه1چیز هاییش خیلی زیاد به من رفته. از جمله لجبازی کردن هاش در مواردی که نظرش منطبق با نظرات اطرافش نیست. نرفت.
-می خوام اینجا بمونم. تشنش بود! تازه خندوندمش. شما زبونش رو نمی فهمید. خودش هم دلش می خواد من اینجا باشم.
درست می گفت. دلم می خواست بمونه خیلی زیاد دلم می خواست. چند ماه بود که حس می کردم عشق کوچولوی من دور میشه ازم. بزرگ شده. حس می کردم با دیدن و درک کردن های تفاوت بین دیدن های خودش و ندیدن های من بر طبق همون قاعده بی استثنای لعنتیه طبیعی دور و دور شده ازم. ولی من هنوز اندازه گذشته دوستش داشتم. خاطر جمع بودم از سلامت و آرامشش ولی دلم، دلم تنگ شده بود واسش. که شبیه گذشته ها باهام حرف بزنه. باهام بخنده. بهم گیر بده و بخواد حواسم به گفته هاش و شیطونی هاش باشه. من تشنه بودم واسش و اون کوچولوی دیروزی حالا بزرگ شده بود و دیگه دستم به دل و دنیاش نمی رسید. دلم گرفته بود اما یواشکی. دلم تنگ بود اما یواشکی. دلم شکسته بود اما یواشکی. اون لحظه ای که این ها رو واسه مادرش گفتم، حس کردم اون بغض یواشکی با تمام مواظبت هایی که ازش کردم عاقبت ترک خورد.
-آخ جون مثل اینکه جیگیلک هنوز دوستم داره.
مادرش تعجب کرد.
-آره که دوستت داره. این چه حرفیه؟
شبیه سراشیبی که در مسیرش توقف نیست دیگه نتونستم متوقف بشم از گفتن هایی که به خودم تعهد کرده بودم هرگز در هیچ گوشی به هیچ زبونی نگمشون.
-خیال می کردم دیگه دوستم نداره. مطمئن بودم دیگه رفته. آخرین توصیهش به من با اون زبون صمیمیه آشنای دیروز هاش در مورد این بود که به هنرم ایمان داشته باشم و مروارید بافی رو سفت بچسبم. بعدش ازم دور شد و رفت به دنیای آدم بزرگ ها. مروارید بافتن هام رو به عنوان آخرین یادگاری از صمیمیتش برداشتم و هنوز بهش چسبیدم. ولی دلم واسه خودش خیلی تنگ شده. حس کردم دیگه خاطرم براش، …
دیگه نمی شد نگهش دارم اون سیل چند ماه در انتظار رو. نتونستم ادامه بدم. مادر این بچه1دوست بسیار عزیزه واسم. انتظار هم نداشت دیگه بتونم حرف بزنم.
-عجب آدمی هستی. به خدا اصلا این طوری نیست اون واقعا هنوز دوستت داره. خیلی هم زیاد. ببین! تو نمی بینی من دارم می بینمش. دور ایستاده از اون طرف داره با دلواپسی نگاه می کنه و با اشاره ازم می پرسه تو واسه چی گریه می کنی! هی دارم واسش سر تکون میدم که یعنی چیزی نیست. خیالش1کمی راحت تر میشه میره باز میاد تماشا می کنه می پرسه. دیوونه ای. دیگه از این فکر ها نکن. تو واسش هنوز شبیه گذشته هایی فقط این بزرگ تر شده و عوض شده. با تو، با بقیه و حتی با من! ایناهاش باز در رفت اومد داخل!
عشق کوچولوی من خیلی معمولی همه باید ها و نباید ها رو بیخیال و سریع جا گذاشت و صاف اومد و1دستمال داد بهم چون اولی که مادرش بهم داده بود رو خیس کرده بودم.
-بیا دستمال بگیر عمه. واسه چی گریهت گرفته بود؟
سعی کردم لبخند بزنم و بگم من گریهم نگرفته بود بِهِشتَم! چشم هام، … نتونستم بگم. چه قدر خسته بودم! خدایا چه قدر خسته بودم!
دست های عزیزش هنوز روی دستم بود. صدای خودم رو شنیدم که تقریبا زمزمه می کرد:
-دوستت دارم بچه! به خدا1طور وحشتناکی دوستت دارم بچه!
و بعد چشم هام بسته شدن و به یکی از آروم ترین و شاید طولانی ترین خواب های عمرم فرو رفتم. بیدار که شدم، سبکی از شونه هام می بارید. عشق کوچولوی من که دیگه چندان هم کوچولو نیست در تمام این سفر هر زمان مهلتی بود کنارم بود. سر به سرم می ذاشت و شبیه گذشته ها اجازه نمی داد به هیچ چیز جدی از اطرافم توجه کنم و انتظار داشت فقط به اون گوش کنم و جواب هاش رو فوری بدم و صحبتم باهاش با هیچ صحبت جدی و متفرقه ای قطع نشه و، … خدایا چه قدر دوستت دارم! خدایا حسابی می خوامت!
خلاصه اینکه من خوبم! شما چه طورید؟
همگی شاد باشید از حال تا همیشه و همیشه و همیشه!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- پریسا در سال تحویل.
- ابراهیم در سال تحویل.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در میخوام بخوابم.
- پریسا در انتظار سیاه.
- ابراهیم در میخوام بخوابم.
- مهشید در میخوام بخوابم.
- ابراهیم در انتظار سیاه.
- پریسا در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- ابراهیم در شوک و شک و ای کاش، عبرت!
- پریسا در تلخ اما آرام.
- ابراهیم در تلخ اما آرام.
- پریسا در همراه امن.
- مینا در همراه امن.
- پریسا در انتظارهای کوچولو.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- پریسا در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
- ابراهیم در انتظارهای کوچولو.
- ابراهیم در کمی شب. فقط کمی. فقط اینجا.
آمار
- 0
- 51
- 35
- 117
- 62
- 1,811
- 26,108
- 375,323
- 2,644,402
- 269,131
- 88
- 1,122
- 1
- 4,800
- سه شنبه, 8 فروردین 02
سلام پریسا
خوشحالم که یه شروع مثبت داشتی امیدوارم هرچی جلوتر بری مثبت تر نر تر بشه خخخخ
بعد موندم چطوری به این نتیجه رسیده بودی برادر زادت دوستت نداره واااه
سلام عزیز جان! کجا بودی اون طرف ندیدمت؟ تازه خواستم نق بزنم و ایول که اینجایی! آخ جون!
ممنونم دوست من. مثبت ها رو حسابی خواهانم. واسه همه عزیزانم و واسه خودم! برادرزادم هم خخخ! آخه این بچه کوچیک که بود از سر و کولم بالا می رفت و انتظار داشت شبیه بینا ها باهاش کلکل کنم و من نمی تونستم. خلاصه این بچه هم شبیه همه بچه های دیگه بچه نموند. بزرگ شد و تفاوت ها رو دید. بعدش آهسته آهسته رفت به جهان بزرگ ها و حس کردم ازم دور و دور تر شد. بعدش هم چند ماه گذشت. بعدش هم این ماجرا واسم پیش اومد و این سفر و، … جیگیلکِ من! عشقِ نازم! آسمونم! به خدا خیلی خیلی دوستش دارم این بچه رو! خدایا خنده هاش رو ازم نگیر!
کلی غافلگیر شدم و کلی خوشحال که اینجا دیدمت دوست من! ایشالا همیشه شاد باشی!