غروبه و دارم تلاش می کنم1چیزی بنویسم. از جنسِ شعر شاید. نمیشه. نمیاد. کلمه ها حس و حالِ صف بستن ندارن. می خوان نامنظم و شیطون بدونِ نظمِ شعری بپاشن روی صفحه و هر جا دلشون می خواد بشینن. فارغ از وزن و قافیه و خلاصه فارغ از صف. موندم با این اوضاع چه مدلی دلم رو بنویسم آخه! دستی برام تکون میدن که یعنی این مشکلِ خودته! چاره ای نیست با1دفتر کلمه که نمیشه در افتاد. تا1دونهش رو می ذاری داخلِ صف بقیه در میرن و اوضاع میشه دقیقا اینی که الان اینجاست. 1دسته ی در هم و پراکنده که سر و ته نداره.
ولی من دلم نوشتن می خواد. حرف زدن می خواد. گفتن می خواد! کلمه ها واسه شعر شدن همراه نمیشن. پس من همراهشون میشم. دستم رو میدم بهشون. دلم رو هم همین طور. بذار هر مدلی عشقشون کشید بشینن. به همین سادگی. و نتیجه میشه اینکه من فقط می نویسمشون. می نویسم که دلم چی میگه. چی می خواد. به همین سادگی.
دلم1شبِ رویایی می خواد بچه ها! چیه انتظار داشتید باز بگم دلم صبح می خواد؟ نمیگم. نه به این خاطر که دیگه دلتنگِ صبح نیستم. واسه اینکه حالا می دونم شب هم قشنگه. شب آرومه. لطیفه. ساکته. شب پناه میده. شب مهربونه. میشه در آغوشش مخفی شد و با روزمرگی ها قایمباشک راه انداخت و پیدا نشد تا انتهای شب. چه عشقی! تمامِ شب خودتی و خودت. میشه فارغ از نقش های روزانه بشینی، خودت بشی، فکر کنی، تصور کنی، لبخند بزنی، گریه کنی، آه بکشی، حرصی بشی، آروم بگیری، و اعتراف کنی! فقط واسه خودت و واسه خدا، روی شونه های شب!
دلم1شبِ حسابی می خواد. از اون رویایی هاش! از اون، … ستاره دار هاش، …! نه! فقط همون شبِ امن و آروم باشه بسه. ستاره ها قصه بودن. اون ها واقعی نیستن. ستاره ها رویا های بی تعبیرن. دلم فقط شب می خواد. من خاکی ام. ستاره اگر هم باشه من نه دستم بهش می رسه نه خیالم. پس بیخیالش!
دلم1شب می خواد از جنسِ نسیم و سکوت های از جنسِ آواز های آسمونی و مهتاب! دلم1جاده می خواد که سنگ ریزه هاش از جنسِ رنگین کمان های بعد از بارون باشه. همه رنگی! همه7رنگ! دلم1جاده می خواد از جنسِ جاده ی باریک و ناهمواری که1روز غروب دست در دستِ چند تا ستاره ازش گذشتیم. چه قدر خسته شده بودن پا های خاکیم اون غروب! داشت نفسم می گرفت ولی کم نمی آوردم. نیاوردم و پا به پایِ ستاره ها رفتم و رفتم. جاده تموم نمی شد و من خیالِ جا موندن نداشتم.
دلم فراموش کردن می خواد. تا یادم بره فردا ها رسیدن و تگرگِ لعنتی جاده رو گرفت. یادم بره که چه سریع و ناگهانی بارید. یادم بره که عاقبت وسطِ قیامتِ تاریک، دستم از دستِ ستاره ها رها شد. خسته شدم. گم شدم. جا موندم! ستاره های سنگی تاریک شدن و من ازشون جا موندم! دلم فراموش کردن می خواد!
دلم قطار می خواد. با اون صدای منظم و بلندش. بیاد و سوارم کنه. بعد با حیرتی شاد ببینم که داره بر می گرده. برعکس میره. به عقب. به محلِ اتصالِ خاک و آسمون. به دیروز! دلم می خواد دست هام رو از هم باز کنم به وسعتِ تمامِ دلم. و سوارِ قطار تمامِ آسمون رو بغل کنم. بدونِ دلواپسی. بدونِ وحشتِ بیدار شدن. دلم می خواد به خودم سیلی بزنم با دست هایی داغ از التهابِ انتظار. تا مطمئن باشم که بیدار شدنی در کار نیست. دلم می خواد مو هام رو روی دست های نسیم رها کنم تا هم زمان با حرکتِ قطار، قطارِ من، قطارِ آشنای من، عطرِ بهشت بهشت بهار رو از هوا جمع کنه!
دلم آواز می خواد. آواز های دسته جمعی از جنسِ هم صداییه ستاره ها و خاکی ها. خاکی ها!
خودم!
دلم خنده های بلند و از تهِ دل می خواد. سوارِ قطار. تا ناکجا. تا آسمون!
دلم سبکی و سبک باری می خواد. بدونِ اون راهِ فرارِ دودی رنگ و محو. بدونِ غرق شدن در مهِ سفید!
دلم رفتن می خواد. رفتن از این تبِ تاریکِ زمستونی! تا آسمون! تا بهشت! تا خدا!
دلم دیروز ها رو می خواد. دیروز های خالی از تگرگ! تگرگِ تاریکِ تاریکِ لعنتی! دلم بهار های بی تگرگ رو می خواد! دلم آسمونِ دیروز ها رو می خواد! خالی از تگرگ! تگرگِ تاریکِ تاریکِ لعنتی! دلم خاطره های بیگانه با تگرگ رو می خواد! تا تماشاشون کنم! لمسشون کنم! نفسشون بکشم! زندگیشون کنم!
دلم تعبیر می خواد. دلم تعبیرِ رویا های بی تعبیر رو می خواد. رویا هایی که حالا در اینجای جاده مطمئنم که در هیچ کجای خاکِ خدا هیچ تعبیری ندارن.
دلم پایان می خواد. پایانِ تگرگِ تاریکی که از سیاهیش در حصارِ خودم پناه گرفتم، در آغوشِ شب مخفی شدم و هنوز واسه تاریک شدنِ اون نور ها یواشکی می بارم. البته فقط گاهی. گاهی! آخ از این گاهی ها! کاش تموم می شدن این گاهی ها! دلم پایانِ این گاهی ها رو می خواد!
دلم پریدن می خواد. تا انتهای انتهای تمامِ قصه.
دلم بریدن می خواد. جدا از تمامِ سفید و سیاهِ قصه. از تمامش. بریدن و جدا شدنی از جنسِ فراموشی برای همیشه.
دلم تولد می خواد. تولدی بعد از خاکستر شدن. بدونِ رویا! بدونِ کابوس!
بدونِ خاطره!
دلم1دفترِ سفید می خواد. دفتری خالی از تمامِ خط های سیاه و سفید. خالیه خالی. دلم نوشتن می خواد. نوشتن از اولِ دفتر. از اول! همه چیز از اول!
دلم1لوحِ سفید می خواد بدونِ لکه های یادگاری از قصه های ناتموم. دلم1خاطرِ شفاف می خواد. خالی از لکه های تاریک. صاف از خط های دیروز ها. پاک از زخم!
دلم پرواز می خواد. از جنسِ خواب های بچگی. از جنسِ انتظار های شیرینِ فردا هایی که نمی دونستم هرگز نمیرسن.
دلم شروع می خواد. از جنسِ آغاز های شفاف. از جنسِ اولین سلام!
دلم1دل می خواد! به صافیِ نگاهِ عشق! به شفافیِ اشکِ چشمِ فرشته ها! خالی از سایه های سیاه! جدا از اِی کاش! فارغ از هرگز های تاریک!
دلم، …!!!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 93
- 42
- 72
- 37
- 1,490
- 7,216
- 295,053
- 2,672,313
- 273,933
- 174
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
آخ که خدا میدونه دل منم میخواد تمومش رو!
سارا دلم1عالمه چیز دیگه هم می خواد به نظرت بنویسم باقیش رو آیا؟ تقریبا مطمئنم اون ها رو هم دلت می خوادشون!
سلام. آره بنویس اما نه توی کامنت. توی یه پست بنویسش. اون شش هفت سال توی قائمشهر، با تموم پستی بلندی هاش، برای من واقعا مقدسِ.
فکرم رو می خونی سارا؟ که دلم تنگ میشه؟ که وحشتناک دلم تنگ شده و نمیگم؟ که هنوز اون خاطرات رو زندگی می کنم؟ که نصفه شب ها بیدار که میشم دعا می کنم1دفعه دیگه خوابش رو ببینم؟ که گاهی از شدت دلتنگی دست هام رو ب هم فشار میدم و اون قدر فشار میدم که دردشون میاد تا فراموشم بشه چیزی جز هیچ داخلشون نیست؟ که از شدت این حس لعنتی هیچ جایی که اسمش خوابگاه باشه با جمع های آشنا نمیرم مبادا صدام، اشک هام، سکوتم، حس و حالم دلم رو لو بده و خنده های بقیه رو زهرشون کنه؟ که هنوز باورم نمیشه پایان ها رو؟ که تمام زورم رو می ذارم روی اراده ای که نیست تا کسی نشنوه آخ میگم از درد تموم شدن ها؟ که می نویسم و می نویسم و پاک می کنم تا وسوسه نشم بزنمش اینجا؟ که به هر دری می زنم تا فراموش کنم و نمیشه؟
خیلی نوشتم ولی پستش رو اینجا نزدم. مسخره اینجاست که نوشتن های معمولی دیگه آرومم نمی کنه باید1جایی بگم. باید بگم و نمیگم. شاید رمزدارشون کنم نوشتن های لحظه های التهاب هام رو و بزنمشون اینجا. رمزش رو هم یادم بره تا حتی دیگه خودم هم نشه که بازشون کنم. فقط بنویسم. فقط بزنم! فقط،!