خیلی شیرین و1خورده شاید گس های این روز هام!

بچه ها سلااام چه طورید؟ من که رفتم زیر پتو. نه بابا سردم نیست چیزه. آهان اونی که باید می فهمید گرفت مطلب رو! بابا مهربان باشیم واسه چی اینهمه خشنید آخه؟ یکی! بدل داری آیا؟ خلاصه که به جان خودم من خیلی اکسیژن مصرف نمی کنم واسه چی هر کسی بهم می رسه اینهمه با تنفس کردن هام مهربونه خخخ!
ولش کن الان که اینجام و به نظرم امنه!
بچه ها این روز ها در حال عشق و حالم. البته همه چیزش با هم ترکیبه. دقیقا این روز های من ماکت کوچیکی از زندگیِ. تلخ و شیرین. بالا و پایین. سیاه و سفید. 1عالمه خوشحالی با1خورده استرس یواشکی از جنس ترس که به کسی نمیگمش اینجا هم خیال نداشتم بگمش ولی حالا که اینجام حرفم داخل دلم جا نشد و طبق معمول پاشید بیرون!
جمعه که ماجرای ازدواج آریا و ملیسا حسابی پروازم داد. حس می کنم1قصه دراز خیلی دراز همراه با تلخ و شیرین های خیلی زیادش عاقبت تموم شد و پایانش هم شاد بود! انگار دلم آروم شد بچه ها. حالا حس آرامش می کنم. خیلی عجیبه ولی انگار حالا دیگه دلتنگی های غیر مجازم هم کمتر اذیتم می کنن. حس می کنم با این ازدواج انگار1چیزی از شونه های خاطر زخمیم برداشته شد. انگار خاطرم بعد از مدت ها و مدت ها تونست شونه هاش رو راست بگیره و بگه آخیش سبک شدم! خوب به من چه که به نظر تو مسخره هست من مدلم اینه خیلی هم از مدلم خوشم میاد خیلی هم با خودم راحتم الان هرچی هم بگی خودتی!
خوب ولش کن! ازدواج آریا و ملیسا، سبکی شدن های خاطر خودم، و اینکه عاقبت مثل اینکه راه بافتن جعبه جواهر6ضلعی رو پیدا کردم. البته یکی از مدل هاش رو و مطمئن نیستم اصلش این مدلی هست یا نه ولی بد نشده و آخ جون! خداییش این عجیب بهم حال داده. مادرم معترضه که زیادی می بافم. از شما چه پنهون بد هم نمیگه. مچ دست راستم که پیش از این هم به خاطر آسیب دیدگی های قدیمی ضعیف بود به درد افتاده و واسه پیشگیری خواه ناخواه باید بافتن هام رو کمتر کنم و این شده که بی صدا در برابر موضع حضرت مادر جان عقبنشینی اختیار کردم و با وجود اینکه انگشت هام گزگز می کنن واسه بافتن، ولی کمتر می بافم تا هم خودم سلامت تر باشم و هم خیال رئیس کل مادر راحت تر باشه. این بنده خدا هم کلا خواب و بیداریش شده دلواپسی های مدل به مدل واسه ما ها!
امروز رفتم کلاس آواز. جلسه سوم بود یا چهارم خاطرم نیست. خودم از خودم خیلی رضایت نداشتم ولی استادم کم مونده بود از خوشی بلند شه بالا پایین بپره. می گفت خیلی خیلی عالیه. بنده خدا خیال می کرد هر روز تمرین داشتم. بهش نگفتم3روز1دفعه هم تحریر ها رو نرفتم خخخ! شکلک بد جنسی!
نمی دونم چند درصد این رو انجامش میدم ولی نمیشه نگم پس بگم یا انجام میدم یا نمیدم دیگه. حسابی دلم می خواد پست های1خورده هنر رو از ادامهش بزنم. چیز هایی که بلد شدم دارن زیاد تر میشن و اینجا1طور هایی آرشیو شخصیه برام. این طوری خاطر جمعم که1جایی ثبت کردم تا اگر یادم رفت بیام بخونم باز یادم بیاد هرچند از هرچی می بافم مدل دارم ولی این مدلی هم خاطرم جمع تره هم شاید1نفر1کوچولو بتونه از خرچنگ نوشته های من چیز بلد بشه و شاید خاطرش بیاد که بگه خدا بیامرزدش1خورده یاد گرفتم ها!
این از شیرین هاش و1خورده کم شیرین تر هاش هم، … بیخیال حل میشه. شاید هم تا اون زمان طبق معمول حرف خودم وسط دلم جا نشه و دم آخری بیام اینجا بگمش. شاید! ولی کاش این مدلی نباشه! واقعیتش اگر در موردش صحبت نکنم انگار کمتر ازش می ترسم. حرفش رو که می زنم انگار هیبتش بیشتر میشه و انگار قوی تر میشه و انگار1خورده، کمی بیشتر، خیلی، می ترسم! بچه ها! ترجیح میدم نترسم. ترجیح میدم بخندم. و سکوتم کمک می کنه تا بتونم بگم خوب اینکه چیزی نیست! خوب، … میگم بیخیالش! دلم تفریحات می خواد ولی واقعا خیلی خیلی کمتر از گذشته سراغش میرم. داره به0می رسه از بس کم شده! روز تر میگم امشب1خورده هوای خودم رو داشته باشم ولی شب که میشه انگار1کسی توی سرم میگه ول کن بابا بیا ولو شو اینجا1کتاب بخون چند تا گل هم بباف حال داری بری2ساعت ماجرا درست کنی بعدش هم خسته و نصفه بخوایی بلند شی جمعش کنی ولش کن باشه1شب دیگه! من هم که بسیار حرف گوش کنم و در نتیجه به این ندای بر حق گوش می کنم و بیخیالش میشم تا1شب دیگه! و این مدلی میشه که شب ها پشت سر هم میان و میرن و من مثبت باقی می مونم. البته جز اون عصر که پرسپلیس با الهلال بازی داشت. خخخ دیگه نتونسته بودم تحمل کنم و هرچند آخرش اعصابم رو خراب کردن ولی در جریان بازی بهم بد نگذشت! شکلک چشمک بد ذاتانه به تصویر خودم در ذهنم! چیه خوب مگه من از آینه چیزی سرم میشه که برم مقابلش چشمک پرت کنم رو به رو؟ اصلا برو بابا تو هم با این ایراد گرفتن هات! شیطونه میگه با بطری خالی بزنم از هوش ببرمش خلاص بشم! عه! من به تصویر خودم توی ذهنم چشمک می زنم دیوونه هم خودتی! ای بابا آدم از دست این ملت داخل ذهن خودش هم نمیشه با خیال راحت خل بازی دربیاره! عجب داستانیه! حال شکلک هم ندارم!
ای بابا خون آدم رو گرد و خاکی می کنن دیگه! شکلک1بطری آب زرشک سر کشیدم اعصابم خنک بشه!
خوب خنک شد!
بچه ها چند روز دیگه عید میشه و تعطیلات14روزه و آخ جون! میگم من بیشتر از چشم هام با کارم گیرواگیر دارم. خداییش با ندیدن هام1طوری کنار اومدم و کنار میام منهای گاهی ها که نق زدنم می گیره! ولی با کلاس و اوضاع شغلیم هنوز نتونستم درست و حسابی کنار بیام. حالا ها راحت تر تحملش می کنم ولی فقط تحمل می کنم و قشنگ مشخصه که باهاش کنار نیومدم. اونجایی ها می دونن. سعی می کردم ندونن ولی اول امسال که دیدم تلاش هام باطل بود دیگه نقش بازی کردن رو بیخیال شدم و گفتم ول کن بذار بدونن من بلد نیستم نقش عاشق شغل و کلاس و بچه ها رو بازی کنم اون ها هم می دونن که اگر همچین ژستی بیام واقعی نیست پس بیخیالش! بالادستیم که گفت عدم رضایتم رو می دونه دیگه تکذیب نکردم. گفتم بله درسته و خیلی متأسفم که این مدلیه! بنده خدا چیزی نگفت. کاری از دستش بر نمیاد جز اینکه بگه می دونه که اذیت میشم. این رو گفت و خوب ممنونشم. خداییش باهام بد تا نمی کنه. آدم خوبیه. همه اون ها واقعا خوبن. کاش من هم قد اون ها خوب بودم! نیستم و خوب چیکار کنم نیستم دیگه!
وایی خدا کلی ویرانی اطراف خونه ریخته که باید جمعشون کنم. گفتم اول به کار های جهان واقعی برسم بعدش بیام اینجا اونجا همه جای اینترنت ولی دیدم هوا پسه گفتم اول بیام اینجا زندگانیم رو تمدید کنم بعدش برم سراغ آباد کردن ها! حالا هم دیگه چیزی در لا به لای پریشانی های ذهنم پیدا نمی کنم به جان خودم هرچی بود پاشیدم اینجا هرچی می تکونمش دیگه لای چین هاش هیچ چی نیست! پس پیش به سوی افزایش حجم خراب کاری های خونه و1خورده مروارید و1خورده اینترنت گردی و1خورده کتاب و همه چیز های خوب که حسابی دوست دارم! یوهووووو من رفتم شما ها هم شاد باشید تا همیشه!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «خیلی شیرین و1خورده شاید گس های این روز هام!»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ آواز اصیل به سبک پریسا@

  2. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پریسا خوشحالم بعد از مدتی که اومدم کلی انرژی مثبت بهم دادی
    شاد باشی تا همیشه ی عمر

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. کجا بودی نمی دیدمت هیچ کجا. نه اینجا نه داخل محله! انرژی مثبت رو پایهم. کلا دوستش دارم! هر مدلیش و از هر طرفی که بیاد مثبته! خوشحالم که حس می کنی از من و از اینجا گرفتیش! ایشالا همیشه مثبت باشی!

  3. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    همین اول بگم که من هر وقت بخوام دیگه برای همیشه نباشم حتماًِ حتماً یه جوری اطلاع میدم که من به فلان و بهمان دلیل میخوام برم و مطمئن باش هر وقت نیستم یه گیر و گرفتاری الکی یا جدی یا شاید هم نیمه جدی سرِ راهم قرار گرفته که نمیام این ورا.
    خلاصه خیلی خوبه که سعی داری به خودت انرژی مثبت بدی و خیلی خوب تر عروسیِ ملیسا و آریا هست که واقعاً خبرِ فوق خوبی هست و امیدوارم خوشبخت و شاد باشند با همدیگه.
    فعلاً برم که دوباره در پستی دیگر پیدا شوم خخخخ
    یک ضرب در هشت خب میشه هشت دیگه یعنی نمی دونی معادله بدبخت خخخخخخخ

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من! لحظه هایی که درشون به سر می بریم از هر لحاظ عزیزن! به هیچ عنوان نمیشه بگم فردا چه رنگیه! این رو تجربه یادم داده! لحظه هایی در زندگیم داشتم که خود بهشت بودن! تموم که شدن شبیه1رویای شیرین رفتن واسه همیشه! کوتاه بودن و من نمی دونستم! این1سالی که گذشت همیشه وسط خواب و بیداری هام می گفتم ای خدا کاش می دونستم اینهمه کوتاهن تا، … تا چی! حالا به خودم میگم اگر می دونستم چی می شد؟ چیکار می شد کنم؟ می شد2دستی مرکب زمان رو نگهش دارم و ازش بخوام متوقف بمونه؟ می شد بیشتر لذت ببرم؟ نه نمی شد. اگر می دونستم چه قدر اون زمان کوتاهه از تصور تلخی های بعدش به جنون می رسیدم و شیرینی ها رو نمی فهمیدم. کاری هم که نمی شد کنم! پس همون بهتر که نفهمیدم. نفهمیدم و اون لحظه های طلایی گذشتن و رفتن ولی داخل بسته ده ها تجربه که یادگاری بهم دادن یکیش این بود که اگر های فردا رو نمیشه عوض کرد. اگر بخواد پیش بیاد پیش میاد. پس بیخیالشون. در لحظه باید زندگی کنم. فردا ها با هرچی که من تصور می کنم می دونم، اگر قرار باشه برسه می رسه و من با زهر کردن امروز و این لحظهم قادر نیستم عوضش کنم. پس لحظه رو عشقه! خلاصه اینکه ای کاش باور کنید که چه قدر خوشحالم از اینکه اینجایید!
      گرفتاری ها همیشه هستن. گاهی شیطون و شلوغ سرک می کشن و تلنگر می زنن و حسابی درگیر می کنن. ایشالا مال شما از اون خوب هاش باشه!
      عروسیه بچه ها! خدا می دونه چه قدر شادم کرد. هنوز یادم که میاد حس می کنم چند سانت از زمین بلند میشم میرم بالا! خدایا شکرت!
      انرژی مثبت رو اگر به کسی نگم و نگیم یواشکی حسابی لازم دارم! حالم بد نیست یعنی روانم دیگه زلزله نداره ولی انرژی مثبت رو در هر حال رد نمی کنم خخخ!
      ممنونم که هستید!
      شاد باشید تا همیشه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *