چرت نوشت های1صبح جمعه زمستونی!

سلام صبح جمعه به خیر! دیروز هواشناسی اعلام مواظب باشید داده بود و الان بیرون به طرز عجیبی ساکته. البته من هشدار رو نشنیدم بقیه ها می گفتن. امروز دیر بلند شدم. دیشب دیر خوابیدم. یعنی بیدار کامل نبودم خوابِ خواب هم نبودم. از خواب پریدم و بعدش خوابم می برد و خواب های مسخره می دیدم و باز می پریدم و می دیدم از اعماق سرم نبض اون سردرد عوضیه مسخره داره تهدید آمیز و منظم می زنه و من باز با وحشتی یواشکی می خوابیدم که این لعنتی از اعماق نیاد بالا و گرفتارم نکنه. ولی بعدش دوباره شاید با1نبض محکم از طرف همون سردرد از خواب می پریدم و خلاصه دیشب این مدلی گذشت. این روز ها چندان حس سلامت نمی کنم. به کسی هم نمیگم. اینجا راحت تر می نویسم چون هنوز از امتیاز سکوت نسبیش برخوردارم.
این روز ها چندان حس سلامت نمی کنم. حس می کنم در جهان1چیزی هستم شبیه1پیچ یدکی خخخ! امروز صبح حس ندارم ببینم افرادی که لازمه دلواپسشون باشم و از حال و هواشون بپرسم، دیشب رو چه مدلی سپری کردن و خاطر جمع بشم که شب نسبتا آرومی داشتن و امروز رو نسبتا آرام تر شروع می کنن در چه حالن. امروز صبح دلم این پرسیدن ها و دلواپس بودن ها رو نمی خواد. نه زمانی که شب رو بد خواب شدم و باقیه شب تا دم صبح اون نبض دردناک کزایی توی سرم می زد و نه خواب بودم نه بیدار. نه زمانی که خودم شب اون مدلی رو سپری کردم و دیشب و این شب ها و این روز ها یواشکی اینهمه داغونم و کسی از خودم نپرسیده دیشب و دیشب هات چه مدلی سپری شدن و واسه چی تو اینهمه خسته و خسته و خسته ای! امروز صبح حسابی خودخواهم!
مادرم از تغییر نشانی ها می گفت. این دفعه مال خودش. اگر این انجام بشه شب ها بدون استثنا گوشیم رو خاموش می ذارم داخل کمد. مادرم از خیلی چیز ها می گفت که نمی دونم انجام میشن یا نمیشن. برادرم از انجام نشدن ها عصبانی بود. چند شب پیش که بهم زنگ زد و صحبت می کردیم. دلواپسم برای مادرم. حس می کنم با وجود ماجرا هایی که داشته و داره حسابی باید دلواپسش باشم. شاید بهتر باشه من بیشتر همراهش بشم. شاید، احتمالا، بهترین راه اینه که برم پیشش یا بیاد پیشم و با هم1جا باشیم تا بدون اینکه بگم و بدونه مواظبش باشم. هرچند به من گوش نمیده ولی گاهی1حضور شاید1کوچولو بتونه کمک کنه. چند شب پیش که پیشم موند حالش1دفعه بد شد. خدا رو شکر تنها نبود. اون مونده بود به خاطر حال من ولی بنده خدا خودش حالش بد شد و من یادم رفت در چه حالی بودم. مثل تیر از جام پریدم و به خیر گذشت. با خودم فکر می کنم اگر1دفعه دیگه پیش بیاد و من نباشم، اگر کسی نباشه، من دلواپسم! برادرم میگه تغییر ها باید انجام بشن و مادر داره عمرش رو تلف می کنه و بعد از انجام تغییر ها مادر باید بیاد پیش من! مادر موافق نیست. میگه استقلالش رو لازم داره. بهش گفتم1دونه2واحدی پیدا کنیم بریم اونجا. گفت تو که اینجا رو دوست داشتی. گفتم هنوز هم دارم. باقیش رو نگفتم. همسایه بغلی که اینهمه مادرم منتظر فروش منزلش بود عاقبت حاضر شد بفروشه ولی مادرم گفت برادرت رضایت نداره و چنینه و چنانه و خلاصه خونه فروخته شد به مستعجر فعلی. این ها همیشه یا تقریبا همیشه همین مدلی هستن. دم پریدن منصرف میشن. نمی دونم عاقبت این هفته ها چی میشه. عجیبه چون بهش که فکر می کنم می بینم چندان خیالم نیست. این روز ها این مدل چیز ها چندان خیالم نیست.
چند روز پیش اون آشنای پیر قدیمی، پدرم، زنگ زد بهم. دیگه خیالم نیست که بگم. این روز ها چندان خیالم به این چیز ها نیست. شاید واسه اینکه پسر خالهم ما رو به مادرم لو داد و خخخ! مردک دیوانه مسخره! خواستم به حسابش برسم مادرم اجازه نداد. مادرم حس کرد فریبش دادم و هیچ خوشش نیومد. براش توضیح دادم که تقصیر خودت شد مادری. واسه چی گفتی اگر طرف رو ببینم زیرش می گیرم! خوب زمانی که تو به هیچ صراطی مستقیم نمیشی، من هم باید کلک بزنم تا مواظب اوضاع باشم که دردسر جدید درست نشه. مادرم بیشتر خوشش نیومد. خندم می گرفت ولی اون لحظه جای خندیدن نبود. حرف زدم و باز حرف زدم. به نظرم هم با گفتن های من و هم با گذشت زمان از این ماجرا و این آگاهی1خورده متقاعد شده. به شرط اینکه اطراف خونه من یعنی قلمرو مادرم آفتابی نشه. بهش تضمین دادم که طوری نمیشه و هر دفعه واسه اطمینانش زنگ ها رو بهش اطلاع میدم. و راستش رو میگم. که واقعا حرف زدن هامون به2دقیقه هم نمی رسن و این دفعه هم نرسید. مادرم حرصی میشه از اینکه حاصل زحمت و جوونیش رو با کسی که از زیر بار ماجرا در رفته قسمت کنه. بهش اطمینان میدم که حاصل ها فقط مال خودش هستن. شاید درست اینه که من جواب زنگ ها رو ندم ولی، … اون حالا1پیرمرده! پیرمرد بیماری که در آخرین زنگش صداش عوض شده بود. حالش خوش نیست. بهش گفتم واسه چی اومدی داخل خیابون؟ گفت حوصلهم سر رفت. بهش گفتم ببین برگرد خونه استراحت کن اگر اینجا بی افتی خیلی بد میشه. گفت کاش بی افتم بمیرم تموم بشه راحت بشم. سعی کردم قانعش کنم که این درست نیست ولی، … حالش خوش نیست. من هم دیگه زنگ نزدم. چیکار میشه کنم جز جواب دادن ها! من بعد از خدا مادرم رو می پرستم. در نهایت کاری که اذیتش کنه انجام نمیدم. حتی اگر اون کار جلب رضایت1پیرمرد، پدرم، باشه! مادرم به این زنگ ها معترض نیست. یعنی معترض هست ولی گفته اگر فقط تا همین اندازه و تا همینجا باشه بیخیال. من هم جواب میدم.
چند روز پیش1کسی از بچه های قدیم بعد از ظهر زنگ زد خونم. من و مادرم خواب بودیم. پریدم برداشتم مادرم بیدار نشه. طرف اول کلی می گفت کی خوابیدی کی خوابت برد یعنی بیدارت کردم یعنی باز می خواستی بخوابی و از این چیز ها. بعدش هم گفت از گذشته هام و، … خخخ گفت که ماجرا های ناتمومِ ناکامی های جوونیم رو شنیده و1شب کامل برام گریه کرده و از این چیز ها. گفتم این مزخرف ها رو کی به شما گفته گفت نپرس و من شنیدم و خیلی دلم گرفت برات و گریه کردم برات و از این چیز ها. خندم گرفته بود. گفتم خانم این ها راست نیست همچین چیزی شایعه هست بهت قصه تحویل دادن. می خندید و می گفت هی با ما راست باش و دروغ نگو و حالا جریان چی بود و طرف کیه و هنوز از هم اطلاع دارید یا نه و از این سؤال های متداول. وایی خدا مونده بودم از حال و هوای اون بنده خدا بخندم یا از حرص و نارضایتیه مادرم که از خواب پریده بود بترسم یا از حس و حال مزخرف خودم گریه کنم. اوضاع مسخره ای بود. طرف دلداریم می داد و برام تأسف می خورد و1بند از من می گفت و از خودش می گفت و وسطش گفت واسه چی خونواده ها مانع خوشبختیه بچه هاشون میشن وقتی می بینن بچهشون این طوری خوشبخته! من زیاد مهلت حرف زدن نداشتم. از سرم گذشت، چه خودخواه! ما چه خودخواهیم! واسه چی1مادر باید تصور کنه بچه سالم و اجتماعی و دارای1سری امتیازاتش با منه معلول و از نظر خودش بدون امتیاز های اون ها خوشبخته؟ تازه دلش هم بخواد آیا؟ من خودم اگر مادر بودم از این خیال ها نمی کردم. چه حرف ها! طرف مونده بود من به چی می خندم ولی حرف زیاد داشت واسه گفتن. از اینکه تونسته بود شماره خونم رو از یکی از بچه ها بگیره خوشحال بود و همین طور1سره همدردی و حرف می ریخت سرم. این وسط مادرم در رو زد به هم و طرف شنید و می پرسید کیه مادره؟ خواستم بگم نه همون روح سرگردانیه که شرحش رو معلوم نیست از کی گرفتی الان اومده به جرم اینکه اسم ازش بردی و از جهان خاطرات کشیدیش بیرون خفهت کنه. با این افکار1دفعه شبیه دیوانه های واقعی پشت گوشی زدم زیر خنده. دست خودم نبود قاه قاه می خندیدم و طرف که انگار سال ها گفتنی واسه گفتن پس انداز کرده بود این خندیدن ها رو گذاشت به حساب خوشحالیم و باز هم گفت و گفت. اون منه دیوونه داغون رو قهرمان1ماجرای نافرجام قهرمانانه می دید که چه دردناک دارم تحمل می کنم و همچنان می خندم. از سرم بی اختیار گذشت:
-اگر کاملش رو بدونی! …
و به چنان خنده خطرناکی افتادم که مادرم حرصی شد. طرف ولی خیالش نبود. تقدیرم می کرد و همدردی می کرد و می خواست بیشتر براش توضیح بدم و از خودش می گفت و آخر سر هم شماره داد که بهش زنگ بزنم و گفت برم ببینمش و هم رو ببینیم و بیشتر صحبت کنیم و از این چیز ها. شماره همون لحظه از خاطرم رفت و زمانی این فراموشی کامل شد که طرف گفت سلامم رو بهش برسون. خواستم بگم به کی ولی خودش حلش کرد. بهش بگو، … زیاد خاطرم نیست چه پیامی واسه طرف داشت. به نظرم1چیزی بود شبیه همدلی. شبیه اینکه ما طرف شما2تا هستیم و می فهمیمتون و از این مدل ها. فقط خندیدم.
تماس که تموم شد مادرم از جنس نارضایتی پرسید این کی بود؟ خسته و بیخیال از مقاومت های همیشه، خیلی خونسرد و تسلیم تمام ماجرا رو واسش گفتم. مادرم اصلا خوشش نیومد. گیر داده بود که کی به طرف این ها رو گفته. گفتم نمی دونم مادری خیالم هم نیست که بدونم. اون آدم حس دخترک های14ساله رو داشت که شنیدن یا دیدن دوست همکلاسیشون1عشق نوجوونی رو داره تجربه می کنه. عشقی که واسه1نوجوون تمام دنیاست و زمانی که به فرجام مدل سیندرلایی نمی رسه دردناک ترین رمانتیک جهان واسش میشه. هیجان ها و شادی ها و غم هاش همه از همون جنس هستن. این بنده خدا هم این لحظه پشت خط از همون حال و هوا ها و هیجان ها داشت و به نظرش من هم می باید اون مدلی باشم. مادرم نه تنها متقاعد نشد بلکه بیشتر حرصش گرفت که یعنی چی؟ باز این ها بیکار شدن اومدن این چرت و پرت ها رو بخونن توی سر تو که چی بشه! اصلا به چه حقی این چرندیات رو میگن و شماره1نفر بی اجازه خودش توی زبون بچه های شما می چرخه و بعدش هم زنگ می زنن به قصه گفتن! مادرم رو می فهمیدم. برام عجیب نبود اون لحظه. ولی برخلاف گذشته هایی که چندان هم دور نبود، دیدم که مادرم رو می فهمیدم. مادرم نگران بود. دلش تکرار ها رو نمی خواست. به خودم که اومدم دیدم در کمال خودخواهی، خودخواهیه محض، از این خشم مادرم حس خوبی دارم. مادرم نگران بود و خشمش از جنس نگرانی بود. اون تکرار ها رو دیگه نمی خواست. اون می خواست همه چیز همین مدلی که هست بمونه. مادرم می خواست من بمونم. و این یعنی1تضمین کوچولو. این یعنی مادرم تونسته دیروز های تاریک رو بهم ببخشه. بعد از اونهمه شب که درست کردم تصورم این بود که مادرم هرگز از دل نمی بخشدم. جنازه متحرکم رو پذیرفت ولی بدون بخشش. و این تصور من بود. خیال می کردم اگر باز هم پیش بیاد دیگه براش عجیب نیست و میگه به جهنم. ولی اون روز بعد از ظهر، خشم مادرم از جنبیدن خاکستر دیروز ها بهم گفت اشتباه می کردم. مادرم حرصی بود و داشت حرصی تر می شد و من واسه اولین دفعه در تمام عمرم از حرصی شدنش حس خوشآیندی داشتم. پریدم بغلش کردم و تمام صورتش پر شد از بوس های من. هیچ چی نمی گفتم فقط بوسش می کردم و بهش اطمینان می دادم که من بیدارم. که اصلا خیالی نیست. که خودم هم خوشم نمیاد در مورد این چیز ها کسی باهام حرف بزنه. که موافق دیروز ها نیستم.
چایی درست کردم با هم خوردیم. مادرم هنوز حرص داشت. بهش گفتم اون بنده خدا رو بیخیال شو بذار مردم در هوای خودشون باشن مادری. مادرم تحملی که تا اون لحظه حفظ کرده بود رو از دست داد و تقریبا ترکید.
-به شرط اینکه این ها هم بذارن من و بچه هام توی هوای خودمون باشیم! این ها مگه زندگی ندارن که دوره می افتن دنبال شماره مردم و وسط خواب ملت زنگ می زنن چرند پشت خط سر هم می کنن؟ واقعا که! این ملت اصلا، … تو به چی می خندی؟!
افتضاح کرده بودم. دست خودم نبود اول1لبخند کوچیک بود بعدش بزرگ شد و بعدش واضح داشتم می خندیدم. مادرم نفهمید من به چی می خندم. من ولی می دونستم. حس مثبتی بود خیلی مثبت.
مادرم که رفت، دم رفتن باز حرصی شد و گفت نگیری بشینی به این لاطاعلات فکر کنی ها! گفتم نه مادری مطمئن باش. مطمئن باش!
مادرم رفت. و من در تنهایی مهلت داشتم آهی که مخفی کرده بودم رو آزادش کنم. به مادرم اطمینان می دادم که من بیدارم. ولی، … چه قدر میشه من پلید باشم آخه! خوب کاریش نمیشه کرد! اگر هم بشه من مردش نیستم. پس بیخیال.
مادرم رو خاطر جمع می کردم و خودم شبیه تمام این سال ها پیش می رفتم و همچنان پیش میرم. فقط از اون روز دیگه به تلفن ثابت خونه چه در حضور و چه در غیبت مادرم جواب نمیدم. دسته کم این1مورد رو بهش راست گفته بودم. اصلا دلم نمی خواد1کسی بیاد در مورد اون چیز ها باهام حرف بزنه. برام دردناکه. ثانیه به ثانیه فکر کردن به کلمه های جمله هایی که در این موضوعات باشه برام به طرز دردناکی دردناکه. اون خانمه1دفعه دیگه هم زنگ زد و مادرم برداشت. دفعات بعد باز هم زد و من بر نداشتم. مادرم1شب منفجر شد گفت دیگه شورش در اومده! گوشی رو من بر می دارم میگم پریسا خوشش نمیاد کسی راجع به این مسخره بازی ها باهاش حرف بزنه. بهش گفتم بیخیال خودت رو پیش ملت بد نکن! گفت به جهنم. لازم نکرده این ها دوستم داشته باشن. دلیلی نداره هر کسی بیکار شد گوشی رو برداره واسه تو چرت و پرت بگه! این حرف ها از بیخ بی خودن گفتن ندارن که! سکوت کردم. باهاش موافق بودم. تلفن صداش در اومد و من با آرامش قانعش کردم که بر نداره. خودم هم بر نداشتم. با مادرم موافق بودم. دلم نمی خواست کسی خاکستر ها رو بیدار کنه. بذار بخوابن! بذار سرد و خواب باقی بمونن! دیگه نمی خندیدم. چشم هام باز بودن. نیمه باز بودن. مادرم دید. فهمید. کنارم نشست. گفتم مادری چیزی نیست فقط دیگه نمی خوام حرفش رو بزنم. نمی خوام هم چیزی ازش بشنوم. اذیت میشم و کسی نمی فهمه. برای اون خانمه جالبه. برای من جالب نیست. برای من تلخه. خیلی تلخ. مادرم اصلا عقب نشینی نکرده بود. درست شبیه سال ها پیش.
-اصلا لازم نیست به چیزی که از اولش شدنی نبود فکر کنی که تلخ باشه یا نباشه. این باید نمی شد و نشد.
چشم هام داشتن بسته تر می شدن.
-می دونم مادری. دیگه خیالم نیست. یعنی واقعیتش، …
چشم هام باریک شده بودن.
-خوب واقعیتش فقط گاهی. یعنی خیلی کم پیش میاد که بیاد به سرم که آخه این وسط تقصیر من چی بود؟ من در جهان خدا خیلی متوقع نبودم. پس واسه چی این، …
چشم هام رو دیگه بستم ولی نه خیلی سفت. کافی بود پلک هام بسته باشن. مادرم کنارم نشسته بود با1سینی چایی.
-اشتباه رو همه می کنن دختر جان. ولی اشتباه دومت بزرگ تر بود. اینکه با خودت و زندگی لج کردی. تو باید بعد از اون داستان ها با یکی از موارد سر راهت ازدواج می کردی. تو گفتی نه و اونقدر هم سفت گفتی که دیگه هیچ راهی جز تصدیقت نموند. از بین اون ها که پشت سر گذاشتی1دونه هم مثبت نبود؟
خیالم نبود به واقعیت. گفتمش.
-چرا مادری بود. مثبت هم داخلشون بود. ولی من نمی تونستم. نمی خواستم. نمی تونم. نمی خوام. نمی تونم! نمی خوام! مادری! نباید!
مادرم لیوان رو داد دستم.
-واسه چی نباید! برای چی!
دیگه فقط بسته بودن پلک هام کافی نبود. داشتم سفت به هم فشارشون می دادم. باز هم کافی نبود. این فشار کافی نبود. 1قطره درشت و شیطون از حصار بسته ای که اونهمه زور می زدم بسته باقی بمونه گذشت و از لای مژه هام زد بیرون. دست بالا نکردم پاکش کنم.
-من خیالم نیست مادری فقط گاهی، …
-اون گاهی ها هم اشتباهه. اصلا نباید اجازه بدی بیاد به سرت. نشدنی ها نشدنی هستن دختر جان. شبیه چشم هات. باهاش کنار اومدی. سخته ولی کنار اومدی. با این هم کنار بیا. باید بیایی.
انتظار داشتم بگه با چیز هایی که دیدی و فهمیدی دیگه باید آدم شده باشی. ولی نگفت. مادرم بزرگوارانه از گفتن هایی که می دونم در ذهنش می چرخیدن گذشت تا کمتر دردم بیاد. چه قدر مادرم رو دوستش دارم. چه قدر اذیت شد از دستم! کاش به جای من خدا بهش بچه بهتری می داد! سرم رو کج کردم ولی به شونه های مادرم تکیهش ندادم. جرأتش رو نداشتم. می دونستم اگر سرم به شونه هاش برسه حصار پلک هام بد جوری می شکنن. و این رو نمی خواستم هرچند مادرم دیگه فهمیده بود.
تلفن دوباره زنگ زد. اون لحظه هیچ بدم نمی اومد مادرم برداره و هرچی دلش می خواد بگه. مادرم از جا نپرید. آروم ولی مصمم و سفت بلند شد و رفت طرف تلفن. چیزی نگفتم. در کمال شرمندگی احساس بچه کوچولویی رو داشتم که1کسی اذیتش می کرد و مادرش اومده بود حمایتش کنه. اصلا بدم نمی اومد مادرم حق کسی رو که این طور با حرارت پرتم می کرد وسط خاکستر ها بذاره کف دستش. گوشی رو مادرم برداشت. خالهم بود. مادرم مشغول صحبت با خالهم شد و هرچند صحبتشون خیلی کوتاه بود ولی من فرصت کردم اون2تا جوب کوچیک که عاقبت از حصار پلک های بستهم آزاد شده بودن رو از صورتم پاکشون کنم و با چند تا نفس عمیق به خودم بیشتر مسلط بشم.
اون شب گذشت و من تا همین دیروز به گوشیه ثابت خونه جواب نمی دادم. دیروز باز زنگش صدا کرد و من به قصد اینکه1دفعه دیگه سفت و سخت و هرچند نامحترم به نظر برسم ولی محکم تأکید کنم که دلم نمی خواد در مورد شایعات صحبت کنم و چیزی بشنوم بلند شدم برداشتم. خالهم بود. دنبال مادرم می گشت. گفتم پیش من نیست. دلم می خواد این گوشی فعلا زنگش صدا نکنه. دلم می خواد اون خانم دیگه برام گریه نکنه و واسه کسی سلام نرسونه. دلم می خواد خاکستر ها همچنان سرد و بی حرکت باقی بمونن. دلم می خواد، …
ساعت از9گذشت و من همچنان دارم چرت می نویسم. احتمالا این رو منتشر کنم. به جهنم که ملت میان می خونن. من آدرس از اینجا پخش نکردم. من اینجا رو تمدید می کنم که هرچی دلم می خواد بنویسم. تا کی ما آدم ها زور می زنیم باطن هامون مخفی بمونن و پشت تعارف های تزئینی پنهان میشیم؟ اصلا بذار ملت بخونن. اصلا ای کاش دقیقا همون ها بخونن و بدونن که از این همدلی کردن هاشون خوشم نمیاد. بذار بدونن. بذار زشت باشه بذار بر بخوره فقط دیگه تمومش کنن!
به نظرم این رو منتشرش کنم بدون رمز. خستهم از رمز و راز و تمام سنگینی هاش. خیلی خستهم. دیشب بد خوابیدم. خوابم میاد ولی صبح شده. از اون بیرون صدا میاد. ظاهرا باز بارون گرفته. شاید هواشناسی درست گفته باشه. باید بلند شم1زنگ به مادرم بزنم. این شب ها و روز ها همهش کابوس می بینم. دلواپسم. واسه مادرم. واسه اون پیرمرد بیمار، پدرم، واسه برادرزادم که حالا دیگه تقریبا مطمئنم به طرز ترسناکی ازم ارث گرفته. ارثیه هایی که من واقعا دلم نمی خواست بگیره. اما گرفته و خودش نمی دونه. ای کاش هرگز ندونه! خدایا حفظش کن من دلواپسشم! باید بلند شم. روز خیلی وقته شروع شده. من هم اینجا نوشتم و1خورده سبک تر شدم. دیگه زمان حرکته. آهایی زندگی! بابا زمان! وایستید من هم بیام!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

10 دیدگاه دربارهٔ «چرت نوشت های1صبح جمعه زمستونی!»

  1. سارا می‌گوید:

    سلام. قصد ندارم خاکستری رو بیدار کنم اما……
    میدونی چیه. میفهممت…..
    میدونی چیه. آخرین چیزی که در انسان میمیره امیدِ. و وای بر روزی که امید بمیره. وای بر روزی که سرت رو بندازی پایین. وای بر روزی که شونه بندازی بالا و بگی خوب چیکار کنم! وای بر روزی که لبخند بزنی، اما دردآلود. وای بر روزی که بغضی رو تموم هستی با خودت حمل کنی. وای بر روزی که پیش همه، و حتی گاهی پیش خود خدا هم نقاب بزنی. وای بر روزی که…..
    متاسفانه میفهممت پریسا…..
    بعضی از ما موجودات خلق نشدیم تا زندگی کنیم. اومدیم تا فقط اومده باشیم!
    آخه هر مادری حق داره خوشبختی فرزندش رو بخواد!
    طفلک ما بعضی ها که اینقدر برای دیگران کمیم….. طفلک ما که اینقدر ترسناکیم…. طفلک ما که اینقدر موجب بدبختی مردمیم…. طفلک ما….
    ببخشید…..
    دلم نمیخواست بریزه بیرون این خاکسترها اما…..

    • پریسا می‌گوید:

      سلام سارا جان! تو خاکستر ها رو بیدار نکردی. ولی مثل اینکه من کردم. معذرت می خوام عزیز! دلم نمی خواست ببخش! سارا کاش نمی فهمیدی! تجربه بهم یاد داده فقط کسی واقعا می فهمه که درد رو زندگی کرده باشه! و زمانی که تو میگی می فهمم، من دردم میاد سارا! به جان تمام عزیز هام که تنها دارایی های ارزشمندم در جهان هستن راست میگم. از فهمیدنت دردم میاد سارا! کاش تو نمی فهمیدی!
      به نظرم با این توصیفاتی که نوشتی وایی بر من! آخه خیلی پیش میاد که شونه بالا بندازم و به خیلی چیز ها بگم خوب، چیکار کنم! نشد دیگه! ولی نمی فهمم چی میشه که بعدش بارون میاد! گاهی1خورده، قطره قطره، یواشکی، بی صدا، گاهی هم خیلی، شدید، مثل سیل! با هوارِ از جنس ای خدا ای خدا آخه واسه چی واسه چی!
      من کجای کارم! کجای خط این توصیف هاتم! نمی دونم! خیالم هم، … نیست. نیست! چی بگم نیست دیگه! ای کاش اومدن اون هایی که فقط میان تا اومده باشن دست خودشون بود! شاید بعضی هاشون نخوان این رو! خدایا من1زمانی حرف داشتم ولی حالا دیگه حرف ندارم. این نقابی که سارا توصیفش کرد تحملش از گفتنی هایی که از طرف تو جوابی و شاید اصلا شنیدنی واسشون در کار نیست سبک تره!
      سارا! ببخش به خاطر خاکستر ها! منو ببخش!

  2. ناشناس می‌گوید:

    خب سلام چی شد. بردی تحویل دادی؟ نبردی تحویل ندادی؟ ای دزد. ای سلامدزد. ای امانتخور امانتدزد سلامخور دزد. کش رفتن چیزی که مال خودت نباشه درست نیست. ببر بصاحبش تحویل بده.

  3. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ یه بار بی دقت خواندمت و بیخیال نظر دادن شدم… حالا با کمی دقت بیشتری خواندمت.. خدا کنه اشتباه برداشت کرده باشم و ارس نابینایی گسترش نیافته باشه… خدا کنه تصمیم خوبی بگیری و بخاطر دل مادرت هم که شده ازدواج کنی… تو با ازدواجت خیال مادرتو راحت میکنی و به او آرامش واقعی میبخشی…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. خوبی دوست من آیا؟ نوکیا شکر خدا ارث نابینایی گسترده نشده. چشم های فرشته کوچولوی من شکر خدا شبیه2تا ستاره بهشتی سلامتن. خدایا شکرت شکرت1آسمون شکرت!
      ازدواج به خاطر دل کسی جز خودم! نوکیا! پس دل خودم چی؟ آرامش خودم، دل خودم، زندگی و فردای خودم! نوکیا من نمی خوام! نمی تونم! نمی خوام! این خیلی بیشتر از تحملم برام سنگینه نمی تونم انجامش بدم حتی واسه خاطر دل مادرم!
      ممنونم که هستی نوکیا!
      همیشه شاد باشی!

  4. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ چون تو یه دیوونه ی واقعی هستی و از ازدواج هیچی حالیت نمیشه اگه برای دل مادرت و بخاطر مادرت ازدواج کنی بهتر میتونی زندگی مشترکتو اداره کنی و پس از ازدواج دست از دیوونگیات برمیداری و به زندگی واقعیت میرسی و خوش و خندان به آرامش واقعی میرسی… تو ازدواج کن و زندگی مشترک را شروع کن و ببین که من راست میگم که تو با ازدواج به اوج موفقیت میرسی@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. شبت به خیر! نوکیا این ریسک خطرناکیه. اومدیم و این مدلی که تو گفتی نشد! اومدیم و خوشم نیومد. به قول تو مثبت هاش نظرم رو نگرفت و حس کردم تصور خودم درست بود و نتونستم تحملش کنم. خود که هیچ چی! جواب دیگری و بعدش دیگرانی که قربانیه این ریسکم میشن رو کی باید بده؟ ببین! همون طور که خودت هم گفتی، من دیوونه هستم و دارم در خودم از این دیوونگیم لذت می برم. همه که شبیه هم نیستن که! اجازه بده من لذتم رو ببرم، بقیه ها هم هر مدلی عشقشونه لذت ببرن! من با این تغییراتی که گفتی فیکس نمیشم. موافقشون نیستم. دوستشون ندارم. پس بیخیالشون! مادرم هم تا حالا پذیرفته که من رو همون شکلی که هستم بخوادم. بدون اینکه لازم باشه سعی کنم کسی و چیزی باشم که واقعا نیستم. پس این داستان تمومه!
      نوکیا! ببین منو! شاد باش همیشه و همیشه شاد باش خیلی شاد!

  5. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ من روی حرفم هستم… از این به بعد باید تغییر کنی و دیگر دیوونه نباشی و بهترین تغییر رفتن در فکر ازدواج است من امروز خیلی خوشحالم… خوشحال برای ازدواج یه نفر و شاید دو نفر تو هم با تغییرت منو خوشحال ترم کن@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا شبت به خیر! نوکیااااا خوابم میاد! ببین خیلی خوشحالم از خوشحالیت ولی خداییش این1مورد رو شرمندم واقعا نیستم تو هم همین طوری خوشحال باش من رفتم بخوااااابم جدی دارم میمیرم از خستگی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *