بی سر و ته های فی البداهه عصر5شنبه! از بیخ جفنگ!

سلام5شنبه به خیر!
عشقه تعطیلی! می پرستمش خخخ! امروز صبح کتاب خوندم ویرایش کردم مروارید بافتم هر کاری دلم خواست کردم و نمی فهمم الان واسه چی وحشتناک حوصلهم سر رفته از همه چیز. واسه تست صدا باید زنگ می زدم می رفتم نزدم و نرفتم. امروز هم نمی فهمم واسه چی زنگ نمی زنم و نمیرم. باید برم ولی انگار با خودم قهر کردم حس بلند شدن زنگ زدن رفتن نیست. به اینترنتی ها گفتم و اون ها خندیدن خخخ! به واقعی ها هم گفتم سر به سرم گذاشتن. باز هم خخخ! اینترنت گوشی رو بستم خود گوشیم رو هم قفل کردم نشستم سر نوشتن این. راستی مدیرم بهم واسه20اسفند مرخصی نمیده. از سفر مشهد جا می مونم مگر اینکه بخوام اصرار کنم و قانون رو دورش بزنم. به نظرم این رو نمی خوام. مادرم گفت ولش کن دختر جان! وسط سرما با اینهمه خطر کجا می خوایی بری! گفتم باشه. دیگه اصرار نکردم. مادرم می دونه بین من و برادرم تفاوت زیاده. اون خیلی آروم تر بود هنوز هم هست و من سرکش و یاغی و دردسر ساز بودم هنوز هم هستم. واسه همین مستقیم بهم نمیگه فلان کار رو نکن! من با ممنوعیت ها کنار نمیام. فقط کافیه بگن اجازه انجام فلان امر موجود نیست دست خودم نیست به هر دری می زنم تا انجامش بدم. نمی دونم واسه چی این مدلیه. عمدی نیست به خدا. فقط اگر انجامش ندم انگار اعصابم رو آتیش زدن. آروم نمیشم. ممنوعیت که به هر دلیلی کنار میره یواش یواش بیخیال میشم. مادرم دیگه می دونه. واسه همین مدل نهی کردن هاش متفاوته خخخ! رضایت به رفتنم نداشت ولی صاف نگفت نرو! حالا که می بینه این مدلی شده خیلی ملایم و یواشی میگه اگر از من می شنوی ولش کن مادر جان. البته با خودته می خوایی هم برو ولی به فلان دلیل ها خیلی ارزش نداره بخوایی بری! می بینم راست میگه میگم باشه و بیخیال میشم. و می تونم قسم بخورم که مادرم چندین برابر من در صورتی که رفتنی می شدم از این نرفتنم و بیخیال شدنم خاطر جمع شده.
بچه ها میگن بریم فلان رستوران. تا دیروز می گفتم اگر بشه من فقط بیام و چیزی نخورم. دفعه پیش چنان بلایی سرم اومد که هنوز یادم که میاد حالم بد میشه. همه خوردیم ولی من پدرم در اومد. دیگه نباید از بیرون خیلی چیز بخورم. عجیبه. میگن همه چیز مثبته و داره مثبت تر میشه ولی این وضعیتم داره بد تر میشه و نمی فهمم چه مدلی باید توضیحش بدم تا متقاعد بشم. خلاصه اینکه اگر شبیه دفعه پیش قرار باشه8بریم رستوران بشینیم چیز بخوریم و12برگردیم خونه اون هم فردا، و بعدش شنبه صبح من با سنگینی و خستگی و دل درد و گیجی برم سر کار، ترجیح میدم1نه کوچولو بگم و عصر جمعه رو هم شبیه امروز خونه سپری کنم. اون ها هم خودشون3تایی برن رستوران. دفعه پیش که باهاشون رفتم خیلی لحظه ها سکوت می کردم. دیر بود. خوابم می اومد. اون هایی که خورده بودم اذیتم می کردن. با هم خندیدیم ولی، … آخ خداجونم فردا اگر این مدلی باشه من نیستم. گاهی حس می کنم دارم از زنده ها فاصله می گیرم. حرف هاشون رو نمی فهمم. از دغدغه هاشون سر در نمیارم. خودم رو نمی تونم بهشون تفهیم کنم. اصراری هم ندارم. گاهی ترسناک میشه و ترسناک میشم واسه خودم.
داخل محل کار این هفته جشنواره غذاست. هر کسی هرچی دلش می خواد باید درست کنه ببره بفروشه سودش به نفع اونجا و بچه ها. من گفتم هیچ چی. گفتن باید درست کنی گفتم نمی کنم. این هفته گروه سرود همکار هاست. خخخ! واقعا که خخخ! 1مشت زن باید جمع بشیم دسته جمعی بخونیم همه جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم! خخخ! به من گفتن بیا گفتم نه. گفتن نه واسه چی همه هستیم بیا امتیاز داره. گفتم نه! نه! نه! یادم نیست چند شنبه بود من نشسته بودم داشتم می بافتم این ها جمع شدن به تمرین. سرم پایین بود اون ها با آهنگی که از ضبط صوت فسقلی پخش می شد می خوندن و من بدون اینکه سر بالا کنم سوت می زدم و این ها مونده بودن این صدای سوت از کجا میادش! من هیچ چی نمی گفتم. دور دوم که شروع شد باز شروع کردم مرض ریختن. تا آخرش سوت زدم و تموم شد. بعدش1دفعه دیدم مدیر درست بالای سرم پشت صندلیم ایستاده بود و بقیه داشتن اجرا می کردن. هیچ چی دیگه خودم و سوتم با هم لو رفته بودیم. بدون اینکه سر بالا کنم گفتم عه زنگ خورد بریم کلاس و از کنار مدیر تقریبا دولا رد شدم و از در چپیدم بیرون. گروه سرود زن های بزرگ از طرف فلان جا! خخخ! واسه چی مسخرگیِ این ماجرا به نظرم اینهمه زیاده آیا؟ ساعت داره3میشه. باید1زنگ به مادرم بزنم. باید بلند شم تا این حال و هوام دوباره شدید نشده و1هفتهم رو نفرستاده به فنا. یعنی زنگ بزنم؟ واسه تست؟ باید بزنم واقعا باید بزنم ولی حسش نیست. نمی دونم چمه فقط می دونم که حسش نیست. دلم می خواد بزنم بیرون ولی نمی دونم کجا. دلم می خواد حرف بزنم ولی نمی دونم با کی. دلم تنگ شده ولی، … دروغ نگم می دونم واسه چی ها و کی ها! گاهی باورم میشه که اگر حالا دستم هم می رسید باز هیچ چی شبیه اولش نبود. ولی گاهی هم دلم تنگ میشه. گاهی حس می کنم تمامش فقط تقصیر من بود و گاهی با گفته های بی طرف ها و گاهی هم بدون گفته های بی طرف ها می بینم که واقعا تمامش تقصیر من نبود. پس واسه چی فقط من هنوز یادمه؟ از بس بوقم! خوب واسه چی من اینهمه بوقم؟ خوب بوقم دیگه! چه مدلی میشه بوق نباشم؟ به نظرم واسه من این شدنی نیست! من ذاتا بوقم! به جهنم که بوقم! همه که نباید عاقل و فاضل باشن!
ساعت5دقیقه مونده3بشه. شاید بدم نیاد برم بیرون دنبال از اون گوشی بزرگ ها که رادیو هم داره! به چه دردم می خوره آخه! دلم1چیزی می خواد. 1چیز جدید و جالب! این گوشیه رو دلم از سر ناچاری می خوادش! شاید چون این لحظه ها عجیب می خواد به1چیزی گیر بده و چیزی دم دستش نیست! منتظر عیدم. نه! منتظر هفته بعدم. نه! منتظر چیزی نیستم! لازم دارم که باشم. احتیاج به چیزی دارم که منتظرش باشم. هیچ چیزی این نزدیکی ها نیست. تعطیلات عید دوره، تابستون دوره، کلاس های گل سازی دوره، کلاس های پیانو جالب نیست، تست صدا حسش نیست، بیرون رفتن ها به مقصد رستوران و خوردن اون آشغال های آزار دهنده که من بهشون حساسم و اذیتم می کنه وحشتناکه، و، … خدایا کمک کن!
خوب بسه برم1خورده ولو بشم زیر پتو. سردمه. حسابی و حسابی سردمه. به ساعت سیستم من2دقیقه مونده به3بعد از ظهر. حالا شد1دقیقه. حسش نیست زنگ بزنم ببینم کجا ها بازه برم دنبال گوشی بزرگه! شاید هم رفتم نمی دونم. فعلا دلم پتوم رو می خواد. خیلی سبک و نرمه. دوستش دارم. انگار بغلم می کنه. دلم بغل پتوم رو می خواد. ساعت3شد. درست3بعد از ظهر5شنبه.
من رفتم!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «بی سر و ته های فی البداهه عصر5شنبه! از بیخ جفنگ!»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ من اینجا را خوندم و هرچی فکر میکنم میبینم درک نمیکنم و نمیفهمم و نمیفهممت… اصلا من در کل بدون درک و فهمم… به نظر خودم اگر قرار بود که من درک کنم یا بفهمم کور نبودم و اینجا هم نبودم@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. احوالاتت در چه حاله؟ رو به راهی آیا؟ نوکیا این مدلی نباید بگی. تو هم می فهمی هم درک می کنی. هر کسی اندازه خودش می فهمه. ربطی هم به دیدن یا ندیدن نداره. دیدن یا ندیدن! مسأله این است خخخ! نوکیا! ببین منو! سخت نگیر. من ایراد دارم. اصلاحش کار هیچ کسی نیست. حتی خودم! تقصیر هیچ کسی هم نیست جز خودم!
      ممنونم که هستی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *