شب آرومی بود. آروم، روون و معمولی. نه سنگین و نه سبک. شبی بود فقط شب. خسته نبودم. یعنی هوای خواب نداشتم. بعد از ظهر از شدت خستگی های جسمیِ صبح و خستگی های از هر مدلیِ2روز پیش به این طرف شبیه جنازه از حس و حال رفته بودم و حالا، حالا شب بود و من بیدار بودم بدون هوای خواب. در غیبت خواب، خیال راهش باز می شد به سرم. از اونجا هم شبیه زهر پخش می شد داخل همه روانم! باید1کاری می کردم! هر کاری که خیال رو بفرسته عقب تا خواب سر برسه. شکری به خدا به خاطر تنها بودنم فرستادم و بلند شدم رفتم سراغ کمدی که همیشه جا واسه پاکسازی کردن ها داشت از بس داخلش هر چیز نبایدی پیدا می شد. بار ها رفته بودم سراغش تا کامل حلش کنم ولی هر دفعه1چیزی از نباید ها روی سرم آوار می شد و چنان متوقفم می کرد که باز همه چیز رها می شد واسه دفعه های بعد. دم کمده که رسیدم تردید کردم. خیال پشت این در منتظره! الان شبِ. بیا بازش نکنم. ولی، … من1سری چیز اون داخل دارم که اگر امشب پیداشون نکنم فردا باید برم از بازار بخرمشون. این هم بهانه! برو بریم!
با1چرخش کلید در رو باز کردم و، …
-هی! هدف فقط پیدا کردن لوازمِ لازم! پیش به سوی هدف. انحراف ممنوع!
مشغولیت طول کشید و گم شده پیدا نشد.
-پس کو؟ وایی! وایی الانه که! اوخ!
دنیا دور سرم چرخید! حس کردم ملاجم رفت داخل.
-آخ سرم!
بی هوا نشستم روی زمین و1چیزی گفت تاق!
-خدایا این دیگه چی بود؟
از سرم که خاطر جمع شدم دست بردم ببینم چی بود افتاد روی فرق سرم و از اونجا هم سر خورد و افتاد زمین. جعبه فسقلی چوبی کوچیکم بود که از1بازار تفریحی خریده بودم. قفل هم داشت و اون شب چه قدر سرش خندیده بودیم! بعدش هم داده بودمش به صاحب خرگوشی که تازه زاییده بود. مادر و بچه1جا لازم داشتن و صاحب خرگوش داخل این جعبه1پوشش حسابی گذاشت واسه اون2تا و خلاصه جعبه کوچیک من شده بود خونه خرگوش ها! چه شبی بود اون شب که خریدمش، ذوق کردم، تفریح کردم و دادمش تا بشه خونه خرگوش ها! تمام اون شب با خاطراتش، با خنده هاش، با حال و هواش اومد داخل سرم. بلاخره خیال1راهی واسه ورود پیدا کرد.
-چاره چیه! بفرما! بیا ببینم کجا می خوایی ببریم!
اون شب، هوا، عطر، صدا ها، خنده ها، شیطنت ها، در کنارم، آدم ها، آشنا ها، افراد، …
تصویر انگار صاف شد و واضح شد و بزرگ شد و متمرکز شد روی افراد و اومد جلو و باز هم جلو تر و تمام صفحه خاطرم رو گرفت. افرادی که تکی تکیشون رو می شناختم. همه بودن. همه! شبی بود اون شب! شب هایی بودن اون شب ها! یادش به خیر!
سایه ای خیلی آشنا با اون دف گندهش از جلوی صفحه خاطرم رد شد. همسرش با لحنی که آشکارا محبت داخلش موج می زد بهش معترض بود.
-اه این رو آوردی که چی؟ خودش جای2نفر رو گرفته.
مرد می خندید.
-چیکارت داره؟ بغلش کردم دیگه!
زن خندید ولی ادامه نداد. دختر بی پروا و شلوغ جمع به جاش حلش کرد.
-خوب مشکل همینه آقای پدر بعد از این. جای اون رو تنگ کرده!
جمع ترکید. صاحب دف سرخ شد ولی می خندید.
-آقای شوهرِ این دختر شلوغه! این خانمت رو1کاریش نمی کنی؟
جوونی که به زحمت می شد باور کرد همسر باشه از وسط خنده بدون خجالت جوابش رو داد.
-چرا حتما ولی نه الان. باشه بعد.
دختر بی پروا و بلند گفت:
-آخ جون!
جمع منفجر شد. صاحب دف از خجالت سیاه شد.
-هی شما ها! پس کی خفه میشید! اگر جفنگ زاییدن های مخ و زبون هاتون تموم شد بریم دیگه!
-ضد حال نزن زره آلیاژ ولشون کن هنوز سلطان خرگوش نرسیده. بعدش هم تو با اون زبون نکبتت باید همه جا باشی؟ خوب2دقیقه غیب شو برو اخم هات رو شونه بزن ملت نفس بکشن!
-باز تو ور زدی نردبون بی خاصیت؟ جز اون زبون دراز و2تا دست دراز مزاحم هیچ چی نداری. کوتاهشون کن دیگه!
جمع ترکید. بین صدای خنده ها زمزمه یواشکیه زیر جلدی راحت شنیده می شد که با پوششی از خنده پرت شد وسط.
-هان؟ نه ببین اشتباه می کنی. به جان بی قدر خودت قابلیت هام بیشتر از اینه. توضیح بدم؟
جمع با التهابی شیرین ترکید.
-این چیچی گفت؟
-وایی بچه ها داستان!
-اوخ الان میمیره.
-ببینم تو چی گفتی؟ توضیح بدی؟ بیا اینجا خودم هر مدل توضیحی که بخوام دریافت می کنم ازت بیا ببینم!
جمع با هوار های آمیخته به وحشت و قهقهه به هم ریخت!
-عه دیوانه زنجیری ولم کن روانی یکی این ابلیس رو بگیره!
-حرفی که زدی رو دیگه زدی. بیا این وسط من توضیح می خوام!
جمع رفت هوا!
-ببین اجنه ولم کن عجب تو نفهمی!
-مزخرف نگو فقط سر حرفت باش! مردی حرف زدی باید سرش بمونی! مگه نگفتی توضیح میدی؟ همین الان توضیح میدی.
-ببین من بی خود گفتم حله؟
-نه. باید بگی غلط کردم.
-به همین خیال باش افریطه ابدا این رو نمیگم.
-نمیگی؟ باشه تا5دقیقه دیگه من وسط همین اتاق واسه خودم و واسه تمام این جمع ازت توضیحات کتبی دریافت می کنم فیلمش رو هم یادگاری بر می دارم.
جمع دیگه نفس نداشت.
-عه مَرَض به چی می خندید؟ آخ زره آلیاژی دستم آرد شد ولم کن!
این هوار که داخل خنده پیچیده شده بود اوضاع رو بهتر نکرد. هیچ راهی نبود.
-باشه تیمارستان واجب باشه هرچی تو بگی دیگه بس کن.
-فقط غلط کردی.
-خوب باشه لایک!
-لایک و کوفت. تکرار کن!
-بذار بلند شم بیچارهت می کنم!
-چی؟
-هیچ چی فرشته خانم شما عزیز دلی پنجول هات رو بردار عوضی!
-زود باش جمله کلید رو بگو!
-جن! چی از جونم می خوایی ولم کن!
-تفاله عطری! من چیزی ازت نمی خوام واسه چی جفنگ گفتی؟
-باشه حیوون غلط کردم بکش عقب.
-نشد! بلند بگو! داد بزن!
در1دفعه باز شد و اول1موج گریه شدید و خیلی غمگین ریخت داخل و بعد صاحب اون موجِ درد خودش رو انداخت وسط جمعیت. همه چیز1دفعه راکد موند. سکوت رو اول صاحب دف شکست.
-چی شده.
-خرگوشم. خرگوشم، مُرد!
صدای محتاطی از سر حیرت!
-خرگوش؟ این حال واسه خاطر1خرگوش!
جوابی که سریع حیرت رو خنثی کرد.
-یادگاری مادرش بود. مادرش1ماه نمیشه فوت کرده!
گریه سوزناک تر شد و دستی، دست هایی، که دور شونه هایی که به شدت می لرزیدن حلقه شد. و شونه هایی که1دفعه به شدت و به حالت هشدار عقب رفتن. جایی واسه حیرت نبود.
-مواظب باشید1چیزی بغلشه.
-حتما جسد خرگوششه.
-نه فکر نمی کنم.
پوششی که آهسته رفت کنار. صدا های تحسین و تأثری که رفت بالا ولی هوار نشد. بچه خرگوش با چشم های نیمه باز کف جعبه چوبی به هیچ نگاه می کرد.
-اینکه خیلی کوچیکه.
-آره شیر لازم داره.
-مادرش باید شیرش بده!
صدای گریه دوباره رفت بالا.
-این دختره چرا گریه می کنه بچه خرگوشه که نمرده!
-اه خفه شید شما ها چه قدر خنگید خوب اونی که مرد مادر این بچه خرگوشه بود این هم داره واسه خرگوشش گریه می کنه دیگه!
سکوت.
-حالا چیکار کنیم؟
سکوت.
-گریه که درستش نمی کنه. مادره مرده باید واسه این1فکری کنیم.
-آخه چه فکری؟
-میگم با خودکار نمیشه شیرش بدیم؟
-خودکار کثیفه.
-منظورم لوله نی بود.
-درست حرف بزن دیگه!
-گمشو حالا تو هم!
-خوب راست میگم دیگه!
-خفه بابا! لوله نی رو امتحان می کنیم ولی مطمئن نیستم جواب بده!
جواب نداد. بچه خرگوش نای مکیدن نی رو نداشت. هنوز کوچیک تر از اون بود که بدون مادرش بتونه ادامه بده. گریه صاحبش هر لحظه سوزناک تر می شد. انگار آخرین رشته پیوندش با مادر تازه درگذشتهش داشت آهسته آهسته محو می شد. حسش رو می فهمیدم. بقیه هم به نظرم می فهمیدن که سکوتی از جنس تفکر و دلواپسی جای همه صدا ها رو گرفته بود. همه صدا ها جز هقهق دردناکی که هر لحظه دلخراش تر می شد. دستی که دور شونه های صاحب خرگوش حلقه شد و شونه ها این دفعه عقب نرفتن. ولو شدن روی تکیه گاه و گریه ای که های های شد.
-بسه دیگه! مرده که با گریه زنده نمیشه. این کوچولو رو هم1کاریش می کنیم.
-اگر این هم بمیره، …
-این قاعده طبیعته. تو هر کاری تونستی کردی هنوز هم داری می کنی.
-مادرم خیلی دوستشون داشت. چه قدر با هم ذوق زاییدن خرگوشش رو می کردیم! مادرم، …
دیگه از تحمل خیلی ها گذشته بود. جوونی که به زحمت می شد باور کرد همسر باشه از جا پرید و با صدایی که به وضوح2رگه شده بود زیر جلدی گفت:
-میرم دستشویی الان میام.
چند تا آه که وسط سکوت و هقهق صاحب خرگوش گم شد. همه می دونستن جوونی که به زحمت می شد باور کرد همسر باشه واسه دستشویی رفتن اونجا نمیره. همه می دونستن ولی کسی چیزی نگفت. دختر شلوغه بی اعتنا به همه چیز بچه خرگوش رو ناز کرد.
-این باید زود تر1چیزی بخوره!
-راست میگه! باید بجنبیم.
-بجنبیم چیکار کنیم! خرگوش مادر از کجا واسهش جور کنیم آخه! اون هم این وقت شب!
-میگم کسی از بین فک و فامیل های ما ها خرگوش نداره؟ اون هم خرگوش شیری؟
زمزمه ها.
-نه.
-ما که نداریم.
-دوست خواهرم1جفت داره ولی ماده خرگوشه نزاییده.
-داداش من داشت مادرم اینقدر شلوغش کرد که داداشم بخشیدش به نمی دونم کی.
-نه بابا نمیشه.
-میگم حالا لازمه حتما خرگوش باشه؟ شیر شیره دیگه فرقی می کنه مگه؟
همه صدا ها خاموش شدن. بیشتر از حیرت. این نظر از طرف کسی اومده بود که هیچ کس تصور نمی کرد وسط این مدل بحث ها بیاد. صاحب نظر به وحشی گری و بی احساسی به خصوص در این مدل موارد بین ما شهرت داشت. همه مطمئن بودیم اشتباه شنیدیم. همه جز1نفر. یکی که شبیه خودش بود و به نگاه و نظر بقیه کلا مروت سرش نمیشد.
-راست میگه! الان فقط باید زنده نگهش داریم تا بتونه از این مرحله در بره. هر حیوونی که بتونه شیرش بده قبوله. از بزرگ هاش نمیشه انتظار داشت. می زنن این رو لهش می کنن. مثلا1چیزی توی مایه های گربه!
سکوت از جنس حیرتی که دیگه واضح شده بود.
-درسته گربه خوبه. پیدا کردن گربه تازه زاییده هم اندازه بقیه سخت نیست. توی این فصل زیادن.
-البته بُر زدنِ بچه خرگوش وسط بچه گربه های1گربه تازه زاییده به این سادگی هم نیست.
-خوب نباشه. فعلا گربه رو گیرش بیاریم به بقیهش هم فکر می کنیم.
-موافقم ولی گربه از کجا؟
دهن ها و چشم ها همه تا حد امکان باز مونده بودن. این2نفر2تا از بی رحم ترین های ما بودن که تا2دقیقه پیش سر هیچ چی درگیر بودن و ما رو از خنده نفس بر می کردن و حالا این مدلی سفت و جدی سر نجات1بچه خرگوش از مرگ بحث و تبادل نظر داشتن.
-بچه ها گربه! کی گربه تازه زاییده سراغ داره. مثل الاغ های زیر بار مونده نگاه می کنید که چی؟ اون کله هاتون رو2دقیقه کار بندازید بلکه1چیزی از وسط پِهِن های داخل ذهن هاتون بزنه بیرون!
خنده ها به احترام صاحب خرگوش یواشکی زیاد می شدن.
-آیی دختر! بلند شو برو شوهرت رو از اون تو دربیار کار داریم!
دختر شلوغه خندهش رو خورد و پا شد رفت.
-آخه تو با این زبونت! زن و اینهمه بد زبون!
-به تو چه؟ زبون خودمه هر جور دلم بخواد می چرخونمش. تو هم به جای پارس کردن عقل نداشتهت رو بچلون بلکه1کمکی کنی.
-عه! پیشنهاد گربه رو من دادم!
-دادی که دادی. وظیفهت بود. حالا خفه!
-بی ادب!
-چی؟
-هیچ چی. گربه. گربه رو دریابید!
خنده های زیر جلدی بیشتر می شد. حیرت فعلا رفته بود. این2تا همیشه با هم رجز خونی داشتن ولی کسی نمی تونست منکر نزدیکی عجیب بینشون بشه!
-میگم زیر پارکینگ ما ته موتور خونه 1گربه زاییده. چندتا بچه داره. یکیش دیشب مرد ولی نفهمیدیم چی شد. داداشم میگه گربهه بچه مردهش رو خورد! بابام این ها خواستن از اون زیر بیرونش کنن نشد. آخه گربهه هم خیلی گنده هست هم خیلی بد جوری وحشیه. نزدیک بود پوست کله بابام رو بکنه. گفتیم فعلا ولش کنیم به حال خودش تا بچه هاش رو جمع کنه خودش بره!
گربه مادر و البته بزرگ و وحشی. همین رو کم داشتیم! سکوت رو صدای خواهر2قلوی گوینده شکست.
-به اون جونور که نمیشه نزدیک شد! ندیدی بابا رو چیکارش کرد؟ من که میگم اون اصلا گربه نیست! جنه! همه ما رو زنده می خوره!
-جن؟ جن که آشغال نمی خوره!
-هی خفه شو پا میشم چشم هات رو درمیارم ها!
-خوب واقعیته دیگه جن ها از این چیز ها نمی خورن!
-بس کنید مسخره ها!
-من نمی دونم فقط همین گربه به نظرم رسید.
-بچه ها بی خود میگه اون خیلی خطرناکه به1گزینه دیگه فکر کنید!
-نه! زمان نداریم. این حیوون از گرسنگی فردا شب رو نمی بینه اگر ما نجنبیم.
صدای هقهق که دوباره رفت بالا.
-نه! وایی نه! مامانم! مامانم خیلی دلش، …
جوونی که به زحمت می شد باور کرد همسر باشه که تازه برگشته بود دوباره شیرجه رفت طرف دستشویی. دختر شلوغه تکیه زد به دیوار و چیزی نگفت.
-مرده شورت ببرن دختر با اون شوهر کردنت! جای شما2تا باید عوض می شد!
دختر شلوغه فقط لبخند زد. از جنس عشق به شوهرش و از جنس رضایت از چیزی که شنیده بود و معلوم نشد توهین بود یا تعریف. هرچی بود دختر شلوغه رضایت داشت.
-امشب باید بریم دیدن پیشی خانم!
-آره اتفاقا خودت هم باید طرف مذاکره باشی. آخه این توصیفی که2قلو ها از گربهه ارائه میدن دقیقا مدل سگیه خودته شما2تا حرف هم رو می فهمید.
خنده هایی که این دفعه دیگه از کنترل خارج شدن و رفتن هوا.
-آخه پسر تو مگه کرم تو وجودت وول می زنه که من امشب اینجا درازت کنم! خوب خفه شو دیگه!
خنده ها که انفجار در انفجار می رفتن بالاتر و باز هم بالاتر.
-واسه چی تهدید می کنی! واقعیت رو گفتم! تو نمی پسندی به من چه؟
-نه مثل اینکه باید امشب ادبت کنم! قبل از اومدن این داشتی چی می گفتی؟
-خوب خوب ببین تو ذات1فرشته مهربونی. به من دست بزنی دود میشم از بس تو مهربونی. طرفم نیا تو رو به جان هرچی فرشته مهربونه نیا هرچی تو بگی فقط طرف من نیا!
طرف رفت عقب و چیزی نمونده بود عقبکی پرت بشه داخل شومینه صندوقیه بزرگ کنار دیوار!
-اوهُ! مواظب باش کباب نشی!
-نه بابا نمیشم می دونم تو گوشت خام می پسندی خون آشام خانم!
-تو چیزی گفتی؟
-نه نه به خدا نه من هیچ چیزی نگفتم!
این جمله های آخری تقریبا با هوار و به وضوح از جنس وحشت پریدن بیرون و این دفعه خود2طرف هم زدن زیر خنده. هرچند کوتاه ولی از ته دل.
-بجنبید!
-واسه چی؟
-واسه اینکه بریم!
کجا بریم مگه اوضاع رو نمی بینید امشب رو بیخیال فعلا باید1فکری واسه این دردسر کنیم.
-کی جز این گفت؟
-تو گفتی بریم!
-باز هم میگم. بریم! خونه2قلو ها محضر مامان پیشی!
-نه!
هوار هماهنگ2قلو ها همه رو از جا پروند.
-پدر مادرمون امشب خونه هستن. شما لشکر یعجوج معجوج رو چه مدلی ببریم اونجا؟ تازه چه دلیل خوبی هم داریم! مادرم سکته می کنه بابام هم دیوونه میشه اگر فقط خواب ببینن ما2تا اسم اون موتور خونه رو بردیم. گربهه بد جوری از جفتشون به خصوص بابام ذهره چشم گرفته!
اول خود2قلو ها بعدش هم همه زدیم زیر خنده.
-ببریدمون خونه خودتون شبنشینی. به خونواده معرفیمون کنید و بعد هم بریم پایین.
-خوب آخه نمیشه. حقیقتش پدر مادر ما نمی دونن ما دوست هایی به این محترمی داریم.
پقِ خنده هایی که اعتراض های عصبانی ولی بی خطر و نه چندان جدی داخلشون داشتن.
-یعنی چی؟
-مگه ما چمونه؟
-خیلی هم دلشون بخواد!
-از سر2تا دختر های بی مغزشون هم زیادیم!
-راست میگه انگار خودتون خیلی4دنگ مخ رو به راهید!
وسط خنده ها و شیطنت ها هوار2قلو ها رفت بالا.
-اولا هرچی میگید خودتونید، دوما بحث این ها نیست. جدا از اینکه همگی از دم خُلید، ما یعنی ما و شما و کلا جمع ما خیلی قاطی پاطی هستیم و اون ها، یعنی خونواده ما این رو نمی دونن.
چند لحظه سکوتی نصفه نیمه از جنس تفکر.
-این رو راست میگن. این طوری نمیشه. حالا چیکار کنیم؟
-نمیشه تا صبح صبر کنیم؟ شاید خونواده این2تا فردا برن بیرون.
-تا صبح این فسقلی رفته به دیار باقی.
صدای گریه صاحب خرگوش دوباره بلند شد.
-اوهُ! 1نفر این صدا رو خفه کنه! خوب کاریش نمیشه کرد. زمان نداریم و موقعیت اضطراریه. باید خونواده2قلو ها رو از خونه بفرستیمشون بیرون.
همه و بیشتر از همه2قلو ها حیرت کرده بودن. اینهمه آرامش و اطمینان موقع گفتن1همچین چیز ناممکنی!
-می دونی الان ساعت چنده؟ چه طور میشه فرستادشون بیرون؟
-خوب اون ها پدر مادر شما هان! بجنبید!
-عه میگه بجنبیم! آخه چه جوری؟
-صبر کنید ببینم! نمیشه مثلا بفرستیدشون خونه یکی از اقوام؟ مهمونی و از این داستان ها!
-هی تو! نظراتت رو کامل بده ولی قبلش خاکستر عقبت رو بتکون!
شلیک خنده ای که این دفعه خیال قطع شدن نداشت.
-من چیکار کردم که تو سوپر ابلیس ایکبیریه لعنتی رو همیشه باید بغلدستم ببینم!
-مرده شوری خوب بتکون اون وامونده رو چسبیده بودی به لبه شومینه حقت بود هل می دادم بری اون تو بالا پایینت سرخ می شد.
خیلی هامون از خنده پخش زمین بودیم.
-ببینشون! ای درد! چی گفتم مگه؟ پاشید گم شید بابا اه!
-هی بس کنید دیر شده!
-راست میگه چیکار کنیم؟
2قلو ها با هم مشورت نه چندان کوتاهی کردن و بعد:
-خوب شاید بشه من خالهم رو هوایی کنم زنگ بزنه بلکه بشه بکشدشون بیرون. اگر بشه.
-میگم نکنه خالهت زیادی هوایی بشه اون پاشه بیاد خونه شما!
خنده ها از مهار در رفته بودن.
زمان سریع می رفت. بچه خرگوش بی حرکت با چشم های نیمه باز کف جعبه ولو بود و تکون نمی خورد. یکی از2قلو ها که طبق معمول نفهمیدیم کدومشون بود گوشیش رو در آورد و شماره گرفت و قرار شد ما هر طور از دستمون بر می اومد به خاطر خدا هم شده بود چند لحظه سکوت می کردیم و بغلدستی هامون رو هم بی صدا نگه می داشتیم که البته از همون اول مثل روز روشن بود که این شدنی نبود حتی به ضرب معجزه. چه التهابی به2قلو ها وارد شد تا وسط خنده های یواشکی و کشتی گرفتن های نه چندان بی صدای ما با خاله و یکی2جین دختر خاله اون قدر حرف زدن تا صحبت از سر دلتنگی و رو در بایستی و دیگه نمی دونم چی به1دعوت شبانه کشیده شد بماند. آخر کار قرار شد خاله زنگ بزنه و خونواده رو دسته جمعی بکشه خونه خودش.
-حله الان زنگ می زنه خونه ما فقط مشکل اینجاست که ما کلی فلسفه چیدیم و الان دختر خاله ها منتظر ما2تا هم هستن. یعنی وحشتناک ضایع میشه اگر نباشیم.
سکوت طولانی نشد.
-خوب ضایع بشه. مگه دفعه اوله که هر کدوم از ما پیش کس و کارمون ضایع میشیم! این هم یکیش!
خنده2قلو ها برخلاف انتظار من رفت هوا.
-تا کتک نخوردیم خیالی نیست بعد از کتک هم1فاز جدیده.
-تمومش کنید! بلند شید باید راه بی افتیم و سریع تر برسیم.
-هی2قلو ها! گوشی هاتون داره زنگ می خوره!
2قلو ها بیخیال بلند شدن.
-آره از خونه هست می خوان ببینن کجا هستیم خودمون رو برسونیم تا بریم خونه خاله و دعوت کرده و زشته و…
-این رو ببین! اون دفِ خوش تیپت رو نیار اونجا!
شلیک خنده همراه حرکت ناهماهنگ و دسته جمعی به طرف در، به طرف پایین، به طرف پارکینگ و به طرف بیرون و خونه2قلو ها.
ماشین ها عقب تر در1پارکینگ عمومی پارک شدن و ما پراکنده و پیاده به طرف خونه2قلو ها حرکت کردیم.
-الان یکی توضیح بده ما واسه چی لشکری داریم میریم دیدن1خانم گربه نکبت که کم مونده بود بابام رو بخوره؟
-چون این خانم گربه الان شخصیت مهمیه.
-وایستید! 2قلو ها برید ببینید رفتن یا نه. نکنه خونه باشن!
اعتراض های همراه با خنده هایی که زور می زدیم آهسته باشن ولی موفق نمی شدیم. مثل همیشه.
-باز هم این جناب نکته بین و دلواپسی هاش. بابا رفتن دیگه!
-راست میگه بیایید1دفعه از همون پارکینگ گله ای بریزیم داخل.
-آره موافقم دلم واسه1هجوم وحشیانه با هوار از ته گلو لک زده.
-شما ها خفه شید! 2تایی ها برید ببینید گنده های خونتون رفته باشن. 1لحظه به اون مخ های پوکتون راه بدید اون جوری وحشی وحشی بریزید توی خونه مردم و صاحب خونه بیاد استقبال. تا آخر جهان هم شما ها آدم نمیشید.
تصورش واقعا ترسناک بود و البته خنده دار. نمی شد نخندید واقعا نمی شد. 2قلو ها می گفتن مطمئنا که کسی خونه نیست با اینهمه رفتن که سر و گوش آب بدن! 2قلو ها با اطمینان از خالی بودن خونه راه افتادن رفتن طرف در آدم رو که وارد حیاط بشن و ما خونه رو تقریبا دور زدیم و رفتیم پشت در پارکینگ تا منتظر بشیم اون ها از داخل در رو واسمون باز کنن. خیالمون نبود چه قدر سر و صدا راه بندازیم چون مطمئن بودیم کسی جز2قلو ها اون طرف در نیست. ولی از اونجایی که همیشه1جایی واسه اشتباه رفتن و خرابکاری در هر نقشه ای هست، این یکی هم استثنا نبود و ما اشتباه می کردیم. درست لحظه آخر شاید فقط از روی شانس کشیدیم عقب و چه به موقع بود چون صدای پا هایی که از پارکینگ می اومد تقریبا پشت در رسیده بود و تقریبا هم زمان با باز شدن در پارکینگ هوار2قلو ها بود که آگاهمون کرد.
-بچه ها پخش بشید در برید بابام!
من واقعا درست نفهمیدم چی شد. تا اومدم به خودم بجنبم تقریبا روی دست و بدون اینکه پا هام زمین رو لمس کنن مثل تیر از اونجا دور می شدم و بقیه هم همین طور. نفهمیدم دست های کی ها بودن که می بردنم فقط می رفتیم. از ترس خونم خشک شده بود. ما شبیه دیوانه ها پشت در پارکینگ شلوغ می کردیم و چرت و پرت می گفتیم در حالی که پدر خونه داشت می اومد طرف در تا بازش کنه و ببینه کی ها پشت خونهش دیوونه بازی راه انداختن. اومدنش رو می شنیدیم ولی با اطمینان به اینکه یکی از2قلو ها یا جفتشون پشت در هستن در می زدیم و جفنگ می گفتیم و خدا می دونه چه ها که نگفتیم و نکردیم!
تا زمانی که به همون پارکینگ عمومی که ماشین ها رو گذاشته بودیم نرسیدیم جرأت نداشتیم وایستیم. هوالیه پارکینگ عمومی خودمون رو مجبور به توقف کردیم. همه از شدت ترس و از فشار دویدن نفس نفس می زدیم. اول صاحب دف بود که سکوت رو شکست.
-این ها که نرفتن!
-نه هنوز خونه هستن بابام هی میاد پایین میره بالا خیلی هم عصبانیه.
-نکنه هنوز منتظر شما2تان!
-نه انگار1چیزی گم کردن. از اینجا نمیشه فهمید چشونه. نزدیک هم اگر بریم دستگیر میشیم.
ولی حرفش ناتموم موند. خواهرش مثل گچ سفید شده بود و آویزون به آستین بغلدستیش نفس های بلند می کشید.
-ای بابا چته مگه جن بغلت کرده واسه چی این طوری می کنی؟
-بابام، … ماشین، … سویچ، …
خواهرش با چشم های گشاد از وحشت مات خواهره شده بود.
-چته! چی شدی!
دختره توی بغل خواهرش وا رفت. کسی چیزی نفهمید. دختره داشت قبض روح می شد. خاکستریه بی رحم که حالا دیگه هیچ کجاش خاکستری نبود به دادش رسید.
-چیزی نیست. آروم باش و بگو چی شده!
دختره نفس عمیقی کشید و مثل کسی که بخواد استفراغ کنه حرف رو بالا آورد.
-بابام دنبال سویچ ماشینش می گرده. بی فایده هست پیدا نمی کنه.
-آخه واسه چی!
-واسه اینکه سویچ پیش ما2تاست. امروز صبح ازش کش رفتیم. دیشب بهمون نداد ما2تا هم خواب که بود دزدیدیمش. بعدش هم یادمون رفت بذاریمش سر جاش.
خواهره هوار کشید:
-وایی خاک توی سرت گفتی دارم میرم بذارمش که!
-به من چه دستشویی داشتم گفتم اول برم دستشویی بعدش یادم رفت!
خواهره بی اختیار دست هاش رو از هم باز کرد که در نتیجه تعادل قلوی بی حال که بهش تکیه زده بود از دست رفت و پخش زمین شد و وسط راه افتاد روی2تای دیگه که بی هوا خوردن زمین و تا اومدیم به خودمون بیاییم دست و پا ها بود که داخل هم گره خوردن و از اونجایی که مجاز به سر و صدا کردن نبودیم و باید خیلی سریع بلند می شدیم چنان کمدیه مسخره ای درست شده بود که فقط تصورش نفس رو بند می آورد. جمع و جور کردن ما ها ظاهرا دیگه تا آخر شب شدنی نبود ولی شکر خدا بینمون افرادی بودن که قابلیت انجام مین مدل معجزه ها رو داشتن.
-هی دیگه بسه! واقعا که افتضاحش رو در میارید! تمومش کنید! شما2تا چلفتی باید هر طور شده اون سویچ کوفتی رو ببرید بذارید جایی که باباتون ببینه بلکه زود تر بذارن از خونه برن بیرون!
اعتراض2قلو ها که کاملا جدی و بدون خنده بود.
-عه خوب چه جوری بریم کجا بذاریم نمیشه که!
جوابی کلافه.
-حرف نباشه بجنبید!
2قلو ها دیگه به مرحله خطرناک ماجرا رسیده بودن و باید هر کدوم خودش رو نجات می داد. پس قلوی مقصر مخاطب اون یکی قرار گرفت.
-تو باید سویچ رو می ذاشتی سر جاش این دفعه نوبت تو بود بعدش رفتی شاشیدی به اوضاعِ الانِ همه ما. حالا هم خودت باید بری حلش کنی.
قلوی مقصر زیر بار نمی رفت. و من توی دلم بهش حق می دادم. کیه که دلش بخواد با پا های خودش بره وسط آتیش!
-من؟ به من چه؟ اصلا چرا من باید برم؟
جوابی که نه از طرف خواهره، بلکه از منبع خشمی خطرناک با هوار پرتاب شد.
-بله عوضی دقیقا تو باید بری چون تو سویچ رو سر جاش نذاشتی، چون تو یادت رفت به خواهرت هم بگی که اون سویچ نکبت رو بذاره سر جاش، چون تو شاشوی دیوونه گند زدی و سر این گندت من الان با1دسته احمق و1دختر دماغو و1بچه خرگوش نیمه جون وسط خیابون ول معطلم، چون تو1بوقه سر به هوای مزخرفی و چون اگر باز هم ور بزنی و من باز هم اینجا ول معطل باقی بمونم به خدا که خودم به حساب همهتون می رسم اولیش هم تویی!
تهدید کاملا جدی بود و البته کاملا مؤثر. پشت دیوار پارکینگ خونه2قلو ها در سکوت منتظر بودیم و من صدای نجوا ها رو می شنیدم.
-میگم چرا گاهی بعضی زن ها اینهمه سگ میشن؟
-نمی دونم. میگن گاهی حالشون این طوریه.
-آره شنیدم ولی این همیشه حالش این طوریه. فقط گاهی مثل امشب بیشتر میشه. به نظرت چرا؟
-خوب شاید داره اذیت میشه. به ما که نمیگه.
-اذیت میشه؟ از چی؟
-چه می دونم. حتما لازم داره بره دستشویی. آدم وقتی دستشویی داره هم اعصابش به هم می ریزه. این دختره هم هی اما اگر کرد این ترکید.
-یعنی ترکید ها!
-نترس طوری نیست. دستشویی داره!
پق خنده ها از نجوا گذشت و داشت بلند می شد که1دفعه با1صدای توق و1ناله آخ ماجرا تموم شد ولی چند لحظه بعد نجوا ها رو دوباره می شنیدم.
-عجب ضرب دستی هم داره! میگم آدم دستشویی داشته باشه دستش قوی میشه؟ بد جوری محکم زد پس گردنم!
-حقت بود.
-چیچی رو حقم بود؟ تاریکه دستش به تو نرسید پس گردنیه تو رو هم زد به من.
-آره خیال کرد منم تو2تا خوردی.
-هی! من اعتراض دارم.
-الان چیکارت کنم خفه شی؟
-باید من یکی بزنم پس گردن تو!
-باشه این داستان تموم بشه بزن.
-نه خیر اون موقع تو در میری من باید الان بزنم.
-خفه شو الان نمیشه.
-بی خود نمیشه من باید بزنم نور از چشمم پرید من با یکیش هم کورم مال تو رو هم خوردم.
-بابا میدم بزن الان وایستا!
-نه خیر من باید همین حالا1پس گردنی بزنمت!
-الان نه!
-آره همین الان من باید1پس گردنی بزنمت!
ماجرا داشت بالا می گرفت و من مونده بودم بخندم یا بترسم. جنگی بی صدا درست پشت سرم داشت شدید تر می شد و1دفعه1صدای جیغ که فورا با دست هایی که جلوی دهن طرف رو گرفتن خفه شد ولی اوضاع حسابی به هم ریخت. طول کشید تا بفهمم1نفر اشتباهی قربانیه1نیشگون حسابی شد که به تیرِ2تا جنگنده بر سر پس گردنی اومده بود و به هدف اشتباهی خورد. طفلک دختر شلوغه از درد پس افتاده بود و داشت قش می کرد. جوونی که به زحمت می شد باور کرد همسر باشه در حالی که دیگه سعی نمی کرد خندهش رو قورت بده وسط قهقهه های بی صداش هق زد:
-به نظرم جاش تا آخر یادگاری بمونه! زنم رو نصفه کردی!
جواب بلافاصله رسید.
-دیهش رو از این2تا تپه کود بگیر. خدا نجاتتون بده اگر من زنده از این ماجرا در بیام.
دختر شلوغه در حالی که هنوز از درد نفسش بالا نمی اومد و با اینهمه اشک توی چشم هاش و خنده رو لب هاش بود نق زد:
-اوخ تا زاییدنم این دردش یادمه ایشالا امشب پیشیه بخوردت!
صاحب نیشگون نتونست حالت جدیِ همیشگیش رو حفظ کنه و پقی زد زیر خنده و بینا تر ها بعد ها قسم می خوردن که دیدن طرف جای نیشگون خودش روی بازوی دختر شلوغه رو آهسته ناز کرد.
طول کشید تا قلوی مقصر ناکام برگشت.
-این طوری نمیشه. به خدا نمی تونم برم داخل و دیده نشم! بابام پوستم رو می کنه!
خاکستری اومد کمک پیش از اینکه سلطان نیشگون دختره رو بده دم تیغ باباش.
-ببینید! اگر1طوری برسیم به ماشین و سویچ رو بذاریم سرش حله.
-بعدش هم احتمالا باید با تلپاتی به پدره بگیم سویچت رو روی ماشین پیدا کن بله؟
-نه لازم نیست. صدای دزدگیرش رو در میاریم پدره میاد سراغش سویچ رو پیدا می کنه.
-نقشهت هم شبیه خودت آشغالیه می دونستی؟
-آشغالی خودتی چوب کبریت نصفه همیشه دودی!
-امشب می کشمت.
-برو بابا!
-چاره چیه! بریم!
قرار شد یواشکی وارد پارکینگ در اندشت خونه2قلو ها بشیم و همین کار رو هم کردیم. مشکل اینجا بود که تعداد ما بیشتر از سوراخ سنبه هایی بود که می شد به عنوان مخفی گاه ازشون استفاده بشه و از اونجایی که پدر و مادر2قلو ها می خواستن برن بیرون چراغ های پارکینگ روشن بودن. از در پارکینگ نمی شد وارد بشیم. 2قلو ها کلیدش رو نداشتن. در آدم رو هم مثل آب خوردن از داخل خونه دیده می شد و درضمن، بین حیاط و پارکینگ1دیوار نه چندان کوتاه بود که اگر می خواستیم از راه حیاط بریم داخل پارکینگ باید از فاصله بین روی دیوار و سقف می پریدیم اون طرف. حالا بیا درستش کن! در حالی که به قلوی مقصر فحش می دادیم راه افتادیم طرف در آدم رو!
به چه مصیبتی همراه2قلو ها که در حیاط رو باز کردن، تک تک و2تا2تا خودمون رو به دیوار پارکینگ رسوندیم بماند. حالا وسط داستان بودیم و نمی شد جا زد. ولی اون دیوار حسابی صاف بود و فضای بین دیوار و سقف هم خیلی زیاد نبود. کار سخت بود و همه این رو می دونستیم.
-لعنت به شما ها! نمی شد چند تامون وارد بشن در رو واسه بقیه باز کنن؟
-نه بابا نمی شد. اگر خونه خالی بود چرا می شد چون2قلو ها کلید ساختمون رو داشتن. می رفتن بالا کلید های یدک رو بر می داشتن در پارکینگ رو باز می کردن می اومدیم تو. ولی حالا نمیشه. الان اون در لعنتی قفله بریم داخل هم نمیشه بازش کنیم.
-خوب نمی شد ما صبر می کردیم چند تامون می رفتن سویچ رو می ذاشتن پدر مادره که زدن بیرون اون قفل کزایی رو باز می کردید راهمون می دادید داخل؟
-ببینم انگار بدت نمیاد مأمور ها به جرم پرسه زدن دسته جمعی ببرنت! اون پشت نه مغازه داشت که به بهانهش بگردی نه پارک تفریحی. حتی توالت عمومی هم نبود بگی همگی رفتید دستشویی. جای دزد می گرفتنت.
-بس کنید الان لو میریم بریم بالا!
-چه جوری از دیوار صاف بریم بالا؟ خود شما اول بفرمایید!
-بمیرید همهتون! برید عقب ببینم!
سلطان نیشگون قدش بلند بود ولی نه اون اندازه که بتونه راحت از دیوار بره بالا. بدون اینکه بفهمیم چیکار می خواد کنه کشیدیم عقب و تا خاکستری اومد بگه چیکار می کنی طرف رفت عقب و با چند قدم دو و1پرش وحشتناک2دستی لبه دیوار رو گرفت و مثل گربه خودش رو کشید بالا.
-بابا ایول! به میمون میگه لش!
-هی! خفه خون بگیر!
-خوب بابا خوب واسه چی اونجا چسبیدی بپر داخل دیگه!
-لازم نکرده. بفرست بالا اون بسته های کود رو! تو از پایین بفرست من می کشم بالا. به خیالت این ها می تونن خودشون رو بالا بکشن؟
-بد نمیگی. باشه همونجا باش الان می فرستم!
بسته های کود! ما رو می گفت! زمان نبود به ماجرا گیر بدیم. تازگی هم نداشت. خاکستری از پایین کمک می کرد بریم بالا و سلطان نیشگون از بالا کمک می کرد و بچه ها زمانی که به بالای دیوار می رسیدن خواه ناخواه به وسیله سلطان پرت می شدن پایین. نوبت من که شد حس کردم دنیا داره تموم میشه. واقعا در خودم همچین چیزی رو نمی دیدم.
-بچه ها بابام داره میاد توی حیاط زود باشید!
خاکستری تقریبا بغلم کرد تا پرتم کنه بالا. ولی مگه می شد. ترس بی حسم کرده بود و شبیه1گونی سیبزمینی وا رفته بودم.
-هی شل و ول بازی در نیار بیا دیگه!
نمی تونستم. واقعا نمی تونستم. حتی برای فرمان بری از سلطان که اون بالا منتظرم بود و حسابی از دستم حرص می خورد. خاکستری به دادم رسید.
-ببین! من مواظبتم. بابای این ها و هیچ بابای دیگه ای دستش بهت نمی رسه. اصلا نترس.
ولی دست باباهه بهم می رسید و با شناختی که ازش داشتیم، اگر داخل حیاطش گیرم می آورد خدا می دونه اون شب من کجا می خوابیدم. فلج شده بودم و صدای سرفه پدر2قلو ها رو از بالکن بالای سرم می شنیدم. داشتم اختیار همه چیزم رو از دست می دادم. 2قلو ها بی اراده پریدن روی دیوار و خودشون رو پرت کردن داخل پارکینگ. سلطان و خاکستری همچنان معطل من مونده بودن. داشتم از کنترل خودم در می رفتم. سرفه ها به طرف انتهای بالکن می رفتن.
-گوش کن! به من گوش کن! به من اعتماد داری؟
-اوهوم!
-پس تردید نکن هرچی هم بشه من از اینجا در می برمت.
-اون تحویلم میده کلانتری و مادرم، …
-هیچ کسی به هیچ کسی تحویلت نمیده تو هم کلانتری نمیری. من از اینجا در می برمت! فهمیدی؟
نفهمیده بودم ولی، …
-اوهوم!
صدای سرفه ها روی پله ها بودن.
-آفرین! حالا میریم به سوی قهرمانیه2نفریه خودم با جیرجیرک! بزن بریم جیرجیرک!
سلطان از اون بالا فشی از جنس حرص زد:
-اوه! جیرجیرک! مرده شور جفتتون رو ببرن! ببین چه جایی هم واسه هم دوغ باز می کنن! تکون بخورید عوضی ها!
باقیه ماجرا رو چندان یادم نیست. فقط اینکه بابای2قلو ها به سایه ای که خیال کرد دید معترض شد و من به خودم که اومدم با کف دست های دردناک بالای دیوار بودم و خاکستری و سلطان2طرفم بین فضای کوچیک بین دیوار و سقف مچاله شده بودن و درست لحظه ای که بابای2قلو ها قدم به داخل حیاط گذاشت ما3تا خودمون رو پرت کردیم داخل پارکینگ که من و سلطان رو بقیه گرفتن ولی خاکستری ولو شد روی زمین و دنگی صدا کرد و کم مونده بود افتضاح بشه ولی، …
-بیا بالا چیزی نیست ول کن بیا تلفن می خوادت!
صدای مادر2قلو ها مثل نسیم بهشت توی سرم پیچید و باباهه رو کشید بالا. به خیر گذشت.
-عجب! این تماس گیرنده رو خدا فرستاد! چه شانسی!
-شانس در کار نبود. اون رو من فرستادم.
-جوونی که به زحمت می شد باور کرد همسر باشه این رو گفت و زیر جلدی خندید.
-جریان چیه؟
-هیچ چی. من شماره خونه رو گرفتم و به مادر این2تا گفتم باباشون رو صدا کنه اون هم صداش کرد طرف هم رفت. حالا بجنبید. همگی جا پیدا کنید توی چشم نباشیم می خوام ماشین رو بترکونم.
فرصت نبود تشویقش کنیم و موند واسه بعد. موتور خونه واسه مخفی شدن عالی بود ولی گربه اونجا بود و به گفته2قلو ها نمی شد بدون اینکه هوارش در بیاد رفت طرف موتور خونه. پارکینگ بزرگ بود. پخش شدیم و پشت ستون ها، بین فرو رفتگی های دیوار ها، کنار نرده ها، و خلاصه هر جایی که شانس دیده شدن کم تر بود مخفی شدیم. خاکستری و قلوی مقصر رفتن وسط میدون که قلوی مقصر سویچ رو بذاره روی ماشین و خاکستری چنان دزدگیر رو به کار بندازه که جز با حضور پدر خونه خاموش نشه. قلوی مقصر کارش رو تموم کرد و دزدگیر پیش از اقدام خاکستری رفت روی کانال سر و صدا. صدای بلندش همه رو حتی2قلو ها رو شوکه کرد. به خصوص اینکه توی فضای بسته پارکینگ می پیچید و منعکس می شد و قیامتی درست کرده بود که بیا و ببین. این وسط می شنیدم که قربانیه پس گردنی خطاب به صاحب خرگوش نجوا کرد:
-ببین!
-هوم!
-هوم و درد! از اینجا که رفتیم بیرون یادم بنداز خفهت کنم! باشه؟
-باشه!
خاکستری درست به موقع پشت نرده های پله موتور خونه غیبش زد. پدر2قلو ها که از خشم دود می کرد وارد پارکینگ شد و تمام چراغ ها که ما خاموش کرده بودیم رو دوباره روشن کرد. داشتم از ترس پس می افتادم. فقط کافی بود شک کنه. خیلی راحت پیدامون می کرد اگر فقط1نگاه دقیق به اطراف پارکینگ مینداخت. خاکستری نبود که بهم اطمینان بده. با تمام زورم جیغ می کشیدم اگر دست سلطان به موقع دستم رو نمی گرفت و آهسته شونه هام رو به نشان حضورش فشار نمی داد. این افتضاحه که من تقریبا همیشه در مواقع بهرانیه زندگیم واسه متعادل موندن و ایستادن1دست نگهم می داشت. همیشه و همیشه جز1دفعه. جز در بهرانی ترین شبی که یکی از توانا ترین اون دست ها رو واسه همیشه، …
صدای دزدگیر قطع شد. خاطرم نیست از حیرت و خشم پدر خونواده تا لحظه ای که در پارکینگ4تاق باز شد و ماشین همراه خونواده2قلو ها زد بیرون چه قدر طول کشید. انگار در تمام اون لحظه ها من زنده نبودم. سخت گذشت ولی عاقبت تموم شد. اون ها رفتن.
-وضعیت سفیده بیایید بیرون!
کار از نفس راحت کشیدن گذشته بود. همه از مخفی گاه ها ریختیم بیرون و کف پارکینگ ولو شدیم و اونجا بود که همه فهمیدیم بقیه چه استرسی داشتن. گذشتن سریع از اون دیوار چند نفر رو کمی زخمی کرده و چند تا لباس رو پاره کرده بود که به حساب نمی اومد. باید می جنبیدیم.
-خوب این هم از این! خیال نمی کنم خیلی زمان داشته باشیم. وقت تلف نکنیم. بریم اون زیر پیش پیشیه.
خاکستری درست می گفت. باید عجله می کردیم.
-من نمیام پایین.
-خواهرم راست میگه من هم همین طور.
-خواهر های شجاع. باشه شما ها فقط ما رو ببرید اونجا باقیش با خودمون.
-جدی این قدر این گربه خطرناکه؟
-به خدا بچه ها1چیزی ما میگیم1چیزی شما ها می شنوید. حالا بریم خودتون می بینید!
-یعنی از این خانم گل هم خطرناک تره؟
خاکستری با دست اشاره ای گذرا به سلطان کرد و دستش رو چرخوند که مثلا اتفاقی به طرفت نشونه رفت. ولی نقشهش نگرفت.
-خفه شو!
-ادب که نداره که!
-زبون نمی فهمی؟ میگم خفه شو!
-زبون تو آخه واسه آدمیزاد قابل فهم نیستش که!
خنده ها رها شدن.
-ببین تو هنوز توضیح به من بدهکاری می خوایی همینجا حلش کنیم!
-آخ نه نه نه نه ممنون شما اصلا محشری به خدا من از دستت حاضرم به گربه اون پایین پناهنده بشم هرچی تو بگی فقط بیخیالم شو!
-من میگم خفه!
-خوب باشه خفه!
-عوضی میگم تو خفه شو!
-خوب باشه تو خفه شو! عین خودت گفتم که فرمان برده باشم! به جان خودت!
-بچه ها بریم پایین من همونجا این رو دفنش می کنم!
خنده ها داشتن می رفتن بالا و احتیاط ها داشت می شکست.
-بابا ول کنید دیر شد بریم دیگه!
پارکینگ هم مثل حیاط بزرگ بود. گوشه پارکینگشون چند تا پله می خورد می رفت پایین. زیرزمین گرم و نرم بود و انگار واسه خانم گربه ساخته بودنش. موتور خونه ای که سرما بهش راه نداشت. صدای نعره های گربه سیاه و بزرگی که با روشن شدن چراغ از حرص دیوانه شده بود مو به تنمون سیخ می کرد. همه مات زده ایستاده بودیم. 2قلو ها درست می گفتن. گربه واقعا هیولایی بود. هم از نظر هیکل و هم از نظر توحش. پنجه هاش عجیب تهدید آمیز بودن و خودش رو تا حد امکان باد کرده بود و با تمام توانش فش فش می کرد و نعره های کشدار می کشید.
-این واسه چی این طوری می کنه! ما که طرفش هم نرفتیم!
-ظاهرا از حضورمون خوشش نمیاد!
-حالا کی میره نزدیکش؟
-من میرم. ولی تنها نمیشه. 1نفر پایه دیگه هم می خوام که از پشت سرش بره و زمانی که گربه اومد طرف من بچه خرگوش رو بذاره وسط بچه گربه ها. کی میاد؟
-دیوونه شدی؟ اون گربه نمیاد طرفت. بهت می پره. اگر هم بهت بپره امکان نداره سالم از دستش در بری.
-بله می دونم نمیاد شیرم بده! بهم حمله می کنه. خوب دیگه مزخرف بسه. گفتم کی میاد؟
-تا حالا زن به نحسیه این ندیدم.
-اوهُ! خفه!
این اوهُ هشدار آخر بود که یعنی دیگه بیشتر از این جا نداره. و چه خوب هم دریافت شد!
-خوب باشه برو که ایشالا خوراک شامش بشی از دستت خلاص بشیم!
-تو مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه خفه میشی یا، …
-خوب میشم بابا میشم. چی میگی تو؟
-گفتم1زباله از بین شما ها همراهم بیاد بره پشت سر گربه. کی میاد؟
-من.
-نردبون مثل اینکه به درد می خوری. باشه بیا ولی مواظب باش کلهت به سقف نگیره.
-خوبه الان من بهت بگم خفه شو؟
-تو غلط می کنی.
-از دست تو! بریم بابا بریم!
باز هم حیرت. یعنی این2تا واقعا حاضرن تا اینجا وارد ماجرایی بشن که اصلا انتظارش نمی رفت هیچ کدومشون بهش ارزش بدن؟ این ها دقیقا همون افرادی بودن که ما همگی مطمئن بودیم نظرشون اینه که حیوون رو یا ولش کنیم به حال خودش یا خلاصش کنیم. البته اگر اصلا گوششون همچین ماجرایی رو می شنید از بس کوچیک به نظرشون می رسید! ولی مثل اینکه همگی اشتباه می کردیم.
-شما2تا! جفتتون باید تا نزدیکش برید و بعد یکیتون دورش بزنه بره پشت سرش. خرگوشه دست هر کدومتون باشه خطرناکه. اگر حمله کنه و جعبه بی افته بچه خرگوش وسط اون قیامت له میشه.
-راست میگه. پس باید3تا باشیم. یکی جعبه رو بیاره و دومی موقع دور زدن بگیره ببره پشت سر گربه بین بچه گربه ها خالیش کنه.
صدای خودم رو نشنیدم که حرفی زده باشم ولی به خودم که اومدم، خرگوش به بغل وسط اون2تا آهسته آهسته به گربه دیوانه نزدیک می شدیم. خرگوشه بغل من بود تا دست های اون2تا آزاد باشه واسه مقابله با خطر احتمالی.
-آهایی! بیایید این رو بگیرید! اگر واقعا حمله کنه با دست خالی نمیشه دفاع کنید این حیوون واقعا خطرناکه!
متوقف شدیم. چاقوی زامندار بزرگ توی دست قربانیه پس گردنی به طرفمون دراز شده بود.
-من از اسلحه به هر مدلش خوشم نمیاد بگیرش نردبون!
-خاک بر اون زبونت باشه گرفتم بریم.
-خاک خوشمزه نیست بر سر خودت!
چاقوی زامندار تیزی که باید قوت قلب3تامون می شد و همه امیدوار بودیم به کار نیاد هم باهامون به گربه نزدیک می شد و ما3تا آهسته پیش می رفتیم. گربه لحظه به لحظه وحشی تر می شد. قدم های ما خیلی کند و ریز بود ولی گربه می فهمید و خشمش مثل آتیش شعله می کشید. صدای نفس های به شماره افتاده پشت سری ها رو می شنیدیم. صاحب خرگوش به جای هقهق حالا نفس نفس می زد و داشت جونش از ترس بالا می اومد. ما3تا پیش می رفتیم و من آماده بودم که اگر گربه خیز برداشت خودم رو همراه خرگوش توی بغلم پرت کنم عقب و اون2تا همراهم هم آماده بودن که در اون صورت اول خرگوش رو بعدش هم من و بعد خودشون رو در ببرن. کمتر از نیم متر با گربه فاصله داشتیم. گربه مثل ابلیس عربده می زد. حس می کردم پا هام دیگه فرمون نمی برن. گربه پنجه و دندون نشون می داد و به حالت نیم خیز در اومده بود. متوقف شدیم. کم مونده بود از جا بپرم و هوار بزنم. تردید نداشتم که1چیزی درست از کنار پام، بین من و خاکستری لمسم کرد و لیز خورد پایین. نیم ثانیه بعد1چیز سنگین افتاد روی کفشم و بعد قل خورد روی زمین و دنگی صدا کرد. خاکستری بلافاصله و ظاهرا خیلی معمولی دستم رو فشار داد که یعنی آروم باش چیزی نیست و هم زمان با فشفش گربه پای خاکستری رو احساس کردم که آهسته جنبید، اومد کنار پای من، به پام جفت شد، رسید جلوی پام و شبیه کسی که1چیزی رو با پا جارو کنه طرف خودش، جلوی پام رو با پا جارو کرد و هم زمان با کشیده شدن پاش روی زمین انگار1چیز فلزی روی موزاییک ها کشیده می شد. جیغ های گربه اجازه نمی داد بفهمم این حرکت ها یعنی چی و اون صدا اصلا واقعی بود یا من خیال کرده بودم. خیلی هم زمان نداشتم صرف فکر به این موضوع کنم.
-آروم باشید و خیلی یواش بریم!
این زمزمه سلطان کنار گوشم آهسته بود ولی به خاکستری هم رسید. گربه به مرز انفجار رسیده بود.
-باز هم بریم؟
-پس چی؟ می خوایی تا فردا اینجا وایستا.
-آخه دیوونه مگه نمی بینی؟
-می بینم حضرت عاقل با جرأت. ولی اگر حالا برگردیم روز به هیچ وجه موفق نمیشیم.
گربه بلند شد ایستاد و از بند دل جیغ کشید. ضربه های وحشیه قلبم رو داخل دنده هام حس می کردم.
-چاره چیه! بریم!
نیم قدم دیگه و گربه1دفعه پرید جلو و چنان نعره ای کشید که زمین لرزید. 2تا صدای وای از2طرفم شنیدم که یکی کوتاه تر بود و یکی1خورده بلند تر. ولی عقب نرفتیم. حس می کردم الانه که سکته کنم. سر جامون ایستادیم. گربه هم ایستاد. آهسته، خیلی آهسته نشستم. 2تا دست از2طرفم سعی کردن بی صدا بکشنم بالا ولی من دیگه زور توی پا هام نبود. هر آن ممکن بود گربه به هدفم بپره و درست روی سرم فرود بیاد. گربه هم همین خیال رو داشت چون خیز برداشت و برق چشم های عصبانیش نفس2تا همراهم رو حبس کرد و من تنها تونستم جعبه توی دست هام رو رها کنم و خیلی آروم از سر ناتوانی دست هام رو واسه محافظت از صورتم بیارم بالا. جعبه افتاد و تاقی صدا کرد. انگار زمان متوقف شد. خیلی سریع اتفاق افتاد و خیلی سریع هم متوقف شد. همه چیز در اطرافم انگار ساکن شده بود. جرأت نداشتم حرکت کنم. و ظاهرا هیچ کسی از اطرافم هم جرأت نداشت حرکت کنه. سکوت داشت طولانی می شد. ولی نه! سکوت نبود. صدا های ریز که حالا انگار داشتم می شنیدم. خش خشی بسیار کند و آروم، حرکتی که آشکارا متعلق به گربه مادر بود که نزدیک شد و نزدیک شد و، … 1میووی ریز و کوتاه؛ و صدای کشیده شدن و تاق از جعبه چوبی و مو های گربه مادر که قشنگ حس کردم به آرنج دست های بالا اومده و به پا های بی حسم کشیده می شد. و بعد، نفس هایی که در اطرافم آزاد شدن و من که دور شدن خطر رو با تمام وجودم احساس کردم.
-بکش عقب! خیلی یواش بکش عقب. بلند نشو! همین طوری نشسته آهسته بیا عقب. بیا نترس چیزی نمیشه. فقط نترس. یواش خیلی یواش بیا عقب. آهان آفرین همین طوری بیا!
حس کردم اندازه1عمر طول کشید ولی عاقبت تموم شد. وسط جمع که رسیدم جرأت کردم صورتم رو ول کنم و خاطرم نیست چه قدر طولانی شد تا تونستم بلند شم. گربه مادر به قصد حمله اومده بود ولی با دیدن بچه خرگوشی که با چشم های نیمه باز خودش رو از وسط جعبه1وری شده کشید بیرون و روی زمین سرد وول خورد اول چند ثانیه متوقف موند و بعد حیوون رو بو کرد و بعد با1میووی ریز و کوتاه بچه نیمه جون رو برداشت و آهسته عقب رفت و به بچه های منتظر و نا آروم از ترسش ملحق شد. بچه خرگوش و بچه گربه های شلوغ زیر جسم بزرگش از نظر ها مخفی شدن و صدا های ریز و معترض بلافاصله جاش رو به سکوتی از جنس رضایت داد.
طول کشید تا فهمیدم جعبه هنوز توی دستمه و تازه یادم اومد که موقع عقبنشینی بی اختیار جعبه رو هم با خودم کشیده و آورده بودم. همه آهسته عقبنشینی کردیم و از موتور خونه زدیم بیرون.
-باید بهشون سر بزنیم تا به موقع اگر لازم شد خرگوشه رو درش بیاریم.
-مشکلی نیست احتمالا فعلا لازم نمیشه. اون جاش بد نیست. حیوون ها خیلی با معرفتن. مخصوصا مادر هاشون!
صدایی بلند و واضح از بالای سرمون همه رو از جا پروند. همه1چیز رو خوب می دونستیم. گیر افتاده بودیم و هیچ راهی واسه فرار و هیچ جایی واسه مخفی شدن نبود!
بنبست!
بین پله های موتور خونه ایستادیم و منتظر شدیم تا1سایه داخل پارکینگ حرکت کرد و بیخیال و خوش و خرم اومد وسط میدون. چراغ ها رو روشن کرد و1دفعه با دیدن ما سر جاش خشک شد. 2قلو ها نگاهی بی حالت به برادرشون انداختن و هر2با هم گفتن:
-سلام!
برادره1نگاه به2قلو ها کرد و1نگاه به لشکر عجیب و غریب ما و بعد، لحظه ای مکث، همون طور خیره بهمون باقی موند، ما هم بهش خیره موندیم، همه بی حرکت، همه ساکت، چند ثانیه سکوت، بعد برادر2قلو ها خیلی آهسته انگار با تصویر دور کند نگاهش رو ازمون گرفت، آهسته سرش رو برد بالا، دست هاش رو آورد بالا، 1دفعه دهنش رو تا جایی که ممکن بود باز کرد و با تمام زوری که می شد مصرف کنه از اعماق وجودش هوار کشید:
-آیی دُُُُُُُُُُُُزد
بیچاره شدیم تا ماجرا دستش اومد و واقعا به خیر گذشت!
شاد از موفقیتی که کسب کرده بودیم برگشتیم سر جای اولمون.
-میگم! شما3تا قهرمان های مذاکره با جناب گربه هستید! فقط، …
-فقط چی!
-چیزه.
-بگو دیگه!-چاقوی منو پس میدی؟ اگر لازمش نداری. البته قابل نیست گفتم شاید نخواییش!
-چاقو؟ آهان اون رو میگی؟ چه خوش دسته!
حتی1درصد تردید نداشتم که خاکستری1لحظه مردد شد ولی خیلی زود خودش رو گرفت.
-چاقوت واقعا محشره. میگم حاضری با1تمیز تر عوضش کنی؟
-اختیار داری! اولا از تو هرچی رسد نیکوست، دوما تو که زدی روی دست من! چاقوی داغون من چشمت رو گرفته؟
-واقعیتش رو بخوایی آره. نمی دونم سر چی ولی ازش عجیب خوشم میاد. اگر می خواییش که هیچ. ولی اگر اهل معامله ای من1چیز تمیز به جاش بهت میدم که کفت بِبُرِ.
-من پایهم.
-پس چاقوت مال من الان هم می رسیم باهات حساب می کنم!
نتیجه اون شب عالی بود. و من شاید صبح فردا بود که به خاطر آوردم در اون لحظه ها همراه های2طرفم2تا از افرادی بودن که به هیچ عنوان انتظار نمی رفت در این داستان همراهی کنن.
اون شب پدر و مادر2قلو ها با حال و هوایی پرسش گر و کفری برگشته بودن خونه. خاله و دختر خاله ها متحیر مونده بودن که2قلو ها سر چی با ترتیب دادن این مهمونیه عجیب همه رو سر کار گذاشته بودن و خودشون کجا غیبشون زده بود.
چاقوی مورد بحث بعد از اینکه گربه با خونوادهش از موتور خونه رفت به وسیله داداش2قلو ها پیدا شد و2قلو ها که تردید نداشتن اون چاقو مال جمع ماست همون روز دزدیدنش و خاکستری وسط حیرت جمع چاقو رو از2قلو ها تحویلش گرفت در حالی که همه متحیر مونده بودن که داستان چی بوده و خاکستری مونده بود چه مدلی جمعش کنه و سلطان به دادش رسید. بحث عوض شد و داستان تموم شد. کسی هم پیگیر نشد تا ماجرا رو بفهمه. از این کوچیک های بی پایان ما بین خودمون زیاد داشتیم.
دستی آهسته تکونم می داد. واضح تر از تمام تصویر هایی که بینشون غرق بودم. این واقعی بود. دستی از امروز. از امشب. از جهانی بیرون از خیال. از جنس واقعیت.
-هی! نشسته خوابیدی؟ حالت خوبه؟ این چیه بغل کردی؟
چند ثانیه انگار بین مرز2جهان معطل موندم. ولی دست ها کشیدنم این طرف.
-صحت خواب! منم! تو خوبی؟
-سلام! کی اومدی؟ اصلا نفهمیدم!
-بله می دونم نفهمیدی. اولا کلی در زدم که باز نکردی، دوما اینهمه صدات زدم که جواب ندادی خیال کردم1چیزیت شده ترسیدم، و از همه مهم تر یادت نیست تقریبا3هفته میشه من ندیدمت تو هم ندیدیم.
انگار داشتم تازه بیدار می شدم. بعد از چند لحظه که نتایج بیداریم رو سپری کردم و همه چیز آروم شد،
-خوب بذار ببینم حالا کجا ها سیر می کردی؟
-دلم تنگ شده بود.
-دلت؟ واسه کی؟
-واسه تو!
-من که اینجام!
-نه! واسه خودت!
-نمی فهمم خوب من خودمم!
-من دلم واسه خودت تنگ شده! واسه کسی که نیمه شب برای نجات بچه خرگوش از گرسنگی جلوی1گربه وحشی متوقف میشه در حالی که بعد به من اعتراف کرد مطمئن بود گربه بهش می پره و باز هم اعتراف کرد چه قدر از این اتفاق متنفر بوده و باز هم اعتراف کرد که آماده بود در دفاع از خودش و از ما2تا زن که همراهش بودیم هر کاری کنه ولی من ایمان داشتم هیچ طوری حاضر نمی شد به گربه مادر صدمه بزنه. حتی اگر گربه حمله می کرد. و به همین خاطر چاقویی که قرار بود در موقع لازم به عنوان آخرین راه مدافعمون باشه رو بی صدا و یواشکی از داخل مشتش رها کرد تا بی افته روی کفش هاش که افتادنش صدا نده و بعد آروم با حرکت آهسته پا بی صدا سر بخوره روی زمین و از میدون بره کنار. زمزمه ای تقریبا به نجوا، نجوایی گرفته و خیس!
-دلم تنگ شده. دلم خیلی واست تنگ شده خیلی!
باقیش رو نگفتم. که دلم واسه خیلی های دیگه هم تنگ شده. واسه صاحب دف و اون دف گندهش. واسه همسرش با اون خنده های همیشه1مدل و مظلومش. واسه جوونی که به زحمت می شد باور کرد همسر باشه و دل مهربون و نازکش. واسه جوونک همیشه شاد و قلب طلایی و همیشه مهربون با سلام و علیک هاش با خورشید و ماه و همه چیزش. واسه دخترک خندون و جیغجیغوی عاشق رقص و شیطونی های اعصاب خورد کنش و واسه دلداده دیلاق و درشت هیکلش با اون قد و قواره و قیافه غلط انداز و دل گنجشکی و خنده های مُضحِکِش. و همچنین واسه خیلی چیز ها و نفر های دیگه که مهلت نشد از ذهنم رد بشن. دستی، دست هایی، پناه شدن تا سرم بالا نباشه. و شونه ای که باریدن های آشکارم رو پناه شد تا مخفی بشن هرچند می دونستم لرزش شونه هام دارن وجود سیل اشک رو هوار می زنن. دست خودم نبود. دلم تنگ شده بود. خیلی زیاد دلم تنگ شده بود! واسه تمامِ دیروز ها و دیشب ها با تمامِ سوار هاشون، که همراه لحظه ها رفتن و برای همیشه از جنس خاطره شدن، باقی موندن، ثبت شدن و تا نفس آخر همه ما، در خاطر هامون موندگار شدن تنگ شده بود. هنوز شب بود. 1شب آروم، ساکت، ولی دیگه نه چندان معمولی.
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 0
- 91
- 41
- 72
- 37
- 1,488
- 7,214
- 295,051
- 2,672,311
- 273,932
- 117
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
اینخاکستریو خوب اومدی یاد گرگ سریالای جنگلی افتادم. هی بیا ادرستو عوض کن بد ازینا بینویس ایندفه اسمارم بوگو
ببین اینجا رو! چه طوری یکی! خوبی آیا؟ خخخ آدرس رو که فعلا عوض نمی کنم مگر اینکه، … خیالت تخت اگر عوضش کنم اولین کسی که ایمیل حاوی آدرس جدید رو می گیره خودتی! بعدش هم، … جدی این مدلی که نگاهش می کنم هوس تغییر نشونی می زنه به سرم و حس می کنم چه خوش می گذره! ولی تا می خوام انجامش بدم می بینم هنوز دلم نمیاد! از دست تو باز شیطونی کردی ها! ببین نکن این کار ها رو! خوب نکن دیگه! عه!