سلام. عصر جمعه به خیر. طفلکی جمعه ها! ولی نه الان طفلکی شنبه ها و طفلکی سر کار من! تا حالا خیال می کردم چون شنبه صبح باید برم محل کار، کاری که بهش دلبسته نیستم، عصر های جمعه اینهمه در نظرم منفیه. فردا شنبه رو تعطیلمون کردن. واسه خاطر گاز. ولی من همچنان عصر جمعه رو چپکی سپری می کنم. واسه چی این مدلیه آیا؟
خوب بیخیال عوضش شب بهتر میشم می دونم که میشم. همیشه یا تقریبا همیشه همین طوریه. شب بهتر میشم. البته به شرط اینکه مورد فقط عصر جمعه باشه خخخ!
این ویروس جدیده زده ملت رو از دم چپه کرده. برادرزاده و خانم برادر من هم جفتی ولو شدن. بعدش نوبت برادر و بعدش هم خودم هستم که بچه های کلاسمون از بیخ مریضن ولی خونواده هاشون ظاهرا اعتقادی به استراحت دادن به این بچه ها یا پرهیز بیمار از نشستن با بچه های سالم تر در کلاس بسته ندارن. به جهنم که ندارن. چه قدر بگم و نگیره؟ نهایتش اگر زیاد بگم میگن آره دیگه می خواد بچه ها رو از سرش باز کنه خوب باید کار کنی دیگه!
اینه تعبیر1سیستم از شکایت و اعتراض مهرهش! خوب این هم به جهنم که این مدلیه!
مهدی4شنبه میله رابط بین2تا صفحه لوحش رو گم کرد. از خونه لوح رو بی میله آورد. کم کاری های خونواده این بچه دیگه واقعا شورش در اومده. به اصلیه گفتم اون هم فرستادم سالن اجتماعات که مادر ها اونجا جمع میشن به خوش و بش. گفت برو همونجا بهش جلوی مادر های دیگه بگو بلکه اثر کنه. من لوح به دست رفتم و خخخ ناظم مچم رو بیرون از کلاس گرفت. اومد جلو که سلااام کجا تشریف می برید؟ خندم رو خوردم و هرچی تونستم مظلوم شدم و گفتم سلام آقای فلانی. خانم فلانی فرستادم این رو بدم به مامان مهدی. میله لوحش رو بچه گم کرده مادره اصلا نفهمیده الان ما لوح نداریم بدیم دستش بنویسه گفتن بیام بهش بگم شاید بدونه میله چی شد.
ناظم لوح2نصفه رو گرفت گفت حالا خودم بهش میدم. در رو باز کرد گفت مادر مهدی بیا شاهکار بچهت رو تحویل بگیر این چه وضعشه؟
خداییش من ناظم رو خبر نکردم ولی دلم خنک شد. طرف میاد بیرون واسه من فلسفه می چینه که ای وایی من اصلا نفهمیدم. کی این طوری کرد؟ حتما داخل کیفشه. من نمی دونم که! حالا شما1لوح دیگه ندارید بدید بهش؟ دیشب بازی می کردن این طوری کرد همیشه میره این ها رو در میاره کتاب هاش رو ورق می زنه با بچه کوچیکه با هم میشن و… دیگه گوش نمی کردم. طرف هم که دید از من همدردی حاصل نمیشه خودش راه افتاد رفت داخل کیف بچه رو بگرده. گشت و پیدا نکرد. دیگه اصلیه هم از این اوضاع حسابی کلافه شد. خوب حالا متوجه میشه من چند سال چی می گفتم و کسی نمی شنید که بفهمه. مهدی نه درست جواب می داد نه درست می نشست نه کار درست حسابی می کرد من هم که دیگه بریده بودم رسما انصراف دادم و گفتم خانمی من امروز واقعا نمیرم بالای سرش به خدا خسته شدم هرچی می کنیم این خونواده انگار نه انگار که باید1تکونی به خودشون بدن امروز هم که اصلا لوح نداره روی کف دستم که نمیشه بگم بنویسه. امروز این بچه با خودتون من نیستم!
اصلیه هم رسما اعتراضش رو به خونواده نشون داد ولی کو چشم عبرت بین؟ نیست که نیست! به جهنم که نیست!
گوشیم کنار دستم داره1بند ونگ می زنه و من دارم بیخیال می نویسم. روی مبلی که مادرم میگه داغونش کردی باید عوض بشه، کنار گوشیه دائم الآژیرم، و بین تیکه شکسته های گلدونی که تازه زدم شکستم و حسش نیست بلند شم ریزه هاش رو جمع کنم. حیف شد قشنگ بود نمی دونم واسه چی این مدلی خخخ! به من چه جاش اینجا نبود شکست دیگه! به جهنم که شکست!
دلم کلاس گل کریستال سازی رو می خواد. استاده گفت بعضی گل هاش رو میشه ببافی. ولی من به نظرم بیشتر از بعضی گل هاش رو بتونم ببافم. دلم می خواد کلاسش رو برم. ولی مادرم خیلی موافق نیست. میگه حالا فعلا ولش کن. تابستون هم زمان زیاد داری. به نظرم ته دلش می ترسه باز شبیه چند وقت پیش از خستگی کار دست خودم بدم. ظاهرا تنها کسی که در اطرافم به بالا پایین های وضعیت جسمیم1خورده بیخیال تره خودمم. گاهی که روی این بنده های خدا تمرکز می کنم می بینم1زمان هایی بد طوری فشار از طرف اوضاعم تحمل می کنن. خدایا این عادلانه نیست واسه خاطر این ها هم شده1کاری کن سریع تر تموم بشه! دروغ نگم خودم هم خسته شدم. دلم واسه خیلی چیز ها تنگ شده! البته اون خیلی چیز ها رو پیش از این با کله خری هام داشتم ولی بعدش دردسر هم داشتم. دلم واسه خیلی چیز ها بدون دلواپسی و بدون دردسر تنگ شده. واسه قهوه های هرچی دلم می خواد، واسه ناپرهیزی های گاه به گاهی که منجر به گرفتاری و تهوع نمیشن و فقط باید از مسائل مزخرفی شبیه اضافه وزن و ورم معده در موردشون ترسید، واسه خوردن1خورده چیز میز نه چندان سالم و البته همراه با مواد ناسالم بیرون و لذت بردن و خخخ، دلم تنگ شده واسه زندگی بدون پرهیز و بدون ترس از ماسک. خدایا من که سعی کردم و سعی هم می کنم در این1مورد خیلی عاقل تر باشم. خداییش خیلی هم دارم راه میام. تو هم1کمکی کن دیگه! اون دفعه زد به سرم که برگردم به زمان ناپرهیزی های بیخیال هرچی شد شدم و حالش رو ببرم. ولی1کسی منصرفم کرد.
-پریسا اون زمان خوش می گذشت؟
با لجبازی های همیشگی مدل خودم گفتم آره حسابی.
طرف خونسردیش رو از دست نداد. این بنده خدا رو سخت میشه من از جا در ببرم ولی وایی به زمان هایی که از جا در میره! کار هایی می کنه که نتیجهش اگر نجنبم1عمر طول می کشه و در آخرین اقدامش2سال داشتم اوضاع رو جمع می کردم و کم مونده بود کل سرنوشتم عوض بشه. البته همه عاقل ها میگن کاش می شد ولی، … من عاقل نیستم.
خلاصه، گفتم اون زمان که به قول ارباب ماسک ناپرهیز بودم خوش می گذشت.
طرف با همون خونسردیه نفرت انگیزش که من ازش حسابی بدم میاد گفت خوب البته درست میگی ولی انکار هم نمی کنی که اون زمان بعد از خوش گذشتن ها کلا زندگی کوفتت می شد و به بقیه هم زهرمارش می کردی. امیدوارم نخوایی بزنی زیرش. یکی از اون بقیه ها خود من بودم.
نمی شد بزنم زیرش. حرف حساب جواب نداشت.
-خوب که چی!
-خوب که هیچ چی. خوب که اینکه همچنان پریسای عاقلی باش و از سر حرص و لج ناپرهیز نشو! حتی اگر از این بهتر هم نشه فعلا بدتر نمیشه و این عالیه! تازه این بدبینانه ترین حالتش بود. هم تو می دونی هم من و هم تمام بقیه که الان اوضاع خیلی خیلی بهتر هم شده. پس اجازه بده همین طوری باقی بمونه هرچند من مطمئنم همین طوری باقی نمی مونه و بهتر و بهتر هم میشه. حالا1خورده یواش! طوری نیست که! اصل زندگیِ که باید شیرین و سبک باشه! دردسر هاش رو باید هرچی سبک تر برد. شبیه چشم هات. تو نمی بینی و باهاش کنار اومدی. از زمانی هم که باهاش کنار اومدی ساده تر شده. تو می فهمی چی میگم. مطمئنم. پس این قیافه نحس رو به خودت نگیر و توی دلت هم به کسی فحش نده!
خندم گرفت. از کجا فهمیده بود!
خلاصه اینکه خداجون1خورده زیاد خسته شدم1هوایی ازم داشته باش چند درصدی گناه دارم!
برم کتاب ویرایش کنم. بعدش هم چندتا توپ کوچولو ببافم. 30تا توپ فسقلی لازم دارم واسه بافتن1توپ بزرگ رنگی. ببینم چه مدلی در میاد.
راستی1مدل ماهیه ابتکاری بافتم که از مدل سیمیه داخل کتاب با حال تر شده. آخ جون اون سیمیه همهش کج می شد دستم رو هم زخمی می کرد تازه وسطش سیم پاره می شد و حالم رو می گرفت. این راحت تره. خاطرم باشه در اولین فرصتی که استادم رو دیدم این رو نشونش بدم. رومیزیه هم تموم شد جز لبه هاش که مهره صورتی واسه حاشیه هاش گیرم نیومد. باید برم در محضر استاد ببینم چی در بساطش هست جمع کنم بیارم خونه خخخ!
این توپ گندهه هم ابتکاریه کاش قشنگ بشه! دیروز تا الان هیچ چی نبافتم. این روز ها انگشت هام عجیب درد می کنن و گاهی بی حس میشن. دیروز در حضور مادرم2دفعه سرگیجه ضربهم کرد و هرچی کردم خودم رو جمع کنم نشد و به شدت جلوی نگاه حیرتزدهش خوردم زمین. بنده خدا ترسش رو خورد ولی می دونم دلواپسه. باید خاطر جمعش کنم. این سرگیجه شبیه هیچ می مونه. اصلا نمیشه باهاش معامله کرد. هرچی بهش میگم1خورده تخفیف بده1خورده منصف باش1خورده مروت کن دسته کم مادره نبینه تو بهم گیر میدی این اصلا نمی فهمه که! مروت که ابدا! تخفیف هم که اصلا. کلا از بیخ خود هیچِ. گاهی به نظرم می رسه اگر می شد تصور مادی ازش داشتم دقیقا، … خخخ خدایا ببخش بدجنس شدم امروز این چیز ها رو نباید بنویسم. این کار درست نیست خخخ واقعا درست نیست خخخ درست نیست! خوب چیکار کنم واقعیته دیگه! خدایا اینهمه سال اینهمه ساااال من سرگیجه داشتم این در هیچ کجای ذهن خاکستریم مادیت نداشت و حالا خخخ به خدا دست خودم نیست نمی تونم جلوش رو بگیرم داخل سرم این مدلی مجسم میشه چیکارش کنم آخه! لعنت به ناخالصی های جوهر نکبتم! این هم شد کار؟
راستی نمی دونم چن شنبه شب بود که1آشنای اینترنتی داخل واتساپم اومد دیدنم و گفت جزو دستهشون بشم. خواستم واسهش بگم که من دیگه مدت هاست عضو هیچ دسته واتساپی و غیر واتساپی نیستم ولی اون آشنا پیش از من گفت خودش می دونه که نیستم. خاطرم نیست بهش گفتم یا نه ولی به نظرم باید می گفتم و شاید هم گفته باشم که من موجود اعصاب خورد کنی هستم. واقعیتم اندازه نوشته هام جذاب نیست. بیخیال اگر هم نگفته باشم خودش بعد از1مدتی متوجه میشه خخخ!
از این چیزی که باعث میشه افراد واقعیت خودشون رو نگن خوشم نمیاد. خیلی ها به این میگن سیاست ولی من باهاش موافق نیستم. پس اینجا هم ساده خودم و حس و هوام رو میگم. میگم که از حضور در بین اون دسته کوچیک حس قشنگی داشتم. هنوز هم دارم. هرچند خیلی اونجا شلوغ نمی کنم و حضورم از دسته های قبلی که داخلشون می چرخیدم خیلی کم تر و کم رنگ تره، ولی شاید بشه ته دلم1خورده خوشبین باشم که شاید1زمانی بتونم دوباره شبیه اولم بشم. بدون سکوت هام. بدون آه کشیدن های یواشکیم. دلم می خواد شلوغ باشم و زنده. حالا هم هستم ولی1خورده گاهی تقلبی خخخ. شبیه گذشته نیست. دلم می خواد که باشه!
چی شد الان! از بس چرخیدم خاطرم نیست چیچی می گفتم. به جهنم که نیست. هیچ هم پاکش نمی کنم. دلم می خواد این شکلی باشه! سایت خودمه خخخ!
خلاصه! بچه های اون دسته واتساپیه سریع1مقدار مهربون تر نشستن جا باز کردن وارد بشم و بشینم. از بس سردم بود راه که می رفتم جرق جرق صدا می کردم. یخ زده بودم. کنار شومینه ملایمه بچه های شونه به شونه1جایی جا شدم. یعنی جام دادن خخخ! از بچگی شنیده بودم در حال انجماد نباید بخوابیم. اگر بخوابیم میمیریم. این ماه ها، خیلی خیلی خیلی سعی کرده بودم بیدار بمونم. حالا عجیب خسته بودم. به کسی نگفتم. به بچه های داخل دسته هم نگفتم. حالا دیگه می شد بخوابم. عجیب خسته بودم. چشم هام وسط بگو و بخند های دسته رفت روی هم. خوابم برد. خاطرم نیست یخ ها کی آب شدن و رفتن. من خواب بودم. خوابی شاید به سنگینیه دسته کم چند ماه سکوت از جنس انجماد!
خدایا من واسه چی اینهمه جفنگ میگم آخه! حرف حسابم نمیادش از طرفی هم دلم وراجی می خواد چیکار کنم دست خودم نیست! اصلا اینجا رو واسه همین تمدیدش می کنم. که بتونم حرف بزنم. هر مدلی دلم می خواد حرف بزنم و حرف بزنم و باز حرف بزنم. چه حس خوبی! آخ جون! حالا ها تمدیدش می کنم خخخ!
راستی بچه های شونه به شونه ممنونم بهم جا دادید! به احتمال صد درصد کپی با یقین رضایت ندارید اسم ازتون ببرم پس نمی برم. فقط ممنونم.
گوشیم داره از فشار پیام هایی که نخوندم منفجر میشه. اگر به دادش نرسم پیام ها رو بالا میاره. تیکه های این گلدونه هم منتظره که برم جمع و جورش کنم ببینم میشه چسبش زد یا نه! کار مسخره ای کردم. باید مواظب تر می شدم. جریمه لازمم.
خوب دیگه برم پیام بخونم، پیام بفرستم، گلدون تعمیر کنم، و قبلش1چایی هم دم کنم به نظرم20دقیقه دیگه دلم1چیز گرم بخواد. آخ خدا باز یادم افتاد! خدایااا من چایی دوست ندارم قهوه و نسکافه و از این آشغال ها دلم می خواد آخه چایی نمی خوام نمی خواااااااام شکلک گریه شکلک گریه شکلک نق شکلک خشم شکلک نق شکلک های مشتق از خشم و گریه و نق1عالمه شکلک های ترکیبی از این3تا و و و و و و و و و و و و و و و و و و
چیه دلم می خواد خودتی هرچی میگی خودتی تمامش خودتی دیوونه هم خودتی خل و چل هم خودتی کلا خودتی!
اوخ مادرم زنگ زد کار ناهار فردایی بهم داد. برنج بشورم پیاز ریز کنم و دیگه چیچی گفت یادم رفت! به جان خودم دیگه باید بلند شم وگرنه بد جا می مونم!
باز میام! فعلا!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 1
- 92
- 42
- 72
- 37
- 1,489
- 7,215
- 295,052
- 2,672,312
- 273,933
- 154
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
بادرود@ فقط بدان که حضور دارم و همیشه میخونمت و درکت میکنم و میفهممت… امروز هم رفتیم به جشن دیدارها در موسسه نصر آفتاب و جاتون خیلی خالی بود…@
سلام نوکیا! صبحت به خیر! جشن! دلم1درست درمونش رو می خواد خخخ! ایشالا حسابی بهت خوش گذشته باشه! امروز تعطیلم عشقه! آخ جون!
ممنونم از حضور عزیزت نوکیا!
همیشه شاد باشی!
سلام پریسا آخ از عصر جمعه نگو که حسابی ازش متنفرم
بیچاره جهنم هم از دست ما که همه چیز رو بهش میسپاریم خسته شده
دلت شاد
سلام ابراهیم. خخخ تا به حال به جهنم این مدلی نگاه نکرده بودم. جدی گناه داره هرچی آشغالیه میدیم بهش خخخ! دلم سوخت خاطرم باشه1خورده مراعات کنم!
ممنونم از حضورت.
جمعه و شنبه و همیشه شاد باشی!
تو پست قبلي چايي مي خواستي اينجا چايي نمي خواي!
در مورد خودم بهتره يه فكر ديگه اي بكنم.
سلام وحید. در مورد خودت واسه چی مگه تو یواشکی چایی قایم کردی آیا؟ هی ببین اگر داری1لیوان بده خسیس نباش می خوام!
نه خسيس نيستم. خيالت راحت. احساس مي كنم يه جورايي چيز فرض شديم.
خوب نمی خوایی چایی بدی نده بابا خودم الان میرم درست می کنم. ببین واسه خاطر1لیوان چایی چه شلوغی کرد! نمی خوام مال خودت! شکلک قهر کردم رفتم چایی دم کنم شکلک زیر جلدی تماشاش می کنم بلکه نظرش عوض بشه بگه حالا نمی خواد بری بیا بگیر چایی بخور!
سلام پریسای عزیز
راستش از جمعه ها هیچ وقت خوشم نیومده و نمیاد البته از همه اش نه فقط عصر جمعه ها! حس قشنگی نداره! شنبه هارو همیشه دوسش داشتم حتی اگه شنبه ی خوبی برام نبوده…
راستی برام یه سوال پیش اومدش مگه فضای مدارس استثنایی چه جوریه که مامان مهدی و ما بقیه مادر ها اونجان؟ یه ذره تعجب کردم…
امیدوارم همیشه خوب باشین! و شاد
سلام ریحان جان! ایشالا همیشه فوق عالی باشی. جمعه و شنبه و همیشه. گاهی دلم واسه عصر جمعه ها می سوزه. واسه چی اینهمه گرفته و دلگیره؟ کاش این مدلی نبود!
عزیز مدرسه استثنایی سرویس داره که بچه ها رو میاره و می بره. ولی بعضی بچه ها وضعیتشون طوری هست که بدون حضور خونواده نمیشه بمونن. مثلا بچه هایی که خیلی کوچیکن. یا مثلا معلول های جسمی حرکتیِ شدید. یا چند معلولیت های با معلولیت های شدید یا بچه هایی که باید تحت شرایط خاص باشن. مثلا سر1ساعت خاص1اندازه مشخص از دارو هاشون رو مصرف کنن. اینه که همراه این بچه ها یکی از والدین و معمولا مادر هست. بچه رو میارن، تا ظهر اونجا می مونن و بعد از تعطیل شدن مدرسه همراه بچه بر می گردن خونه!
ممنونم از حضور عزیزت!
همیشه شاد باشی دوست من!