دیره! خیلی دیر! خیلی!

سلام.
سلام صبح. هرچند خیلی ازت گذشته. خوب1امروز من دیر سلام کنم طوری نمیشه که!
امروز خیلی شاد شروع نشدی! هی بیخیال حس مثبت اندیشی نیست. حس منفی اندیشی هم نیست. سردرد که بیاد کلا حس هیچ چی نیست. امروز دلم نمی خواست از جام بلند شم. چیزی نیست فقط به شدت خسته بودم هنوز هم خستهم. واقعیتش درست نمی دونم این خستگیم دقیقا روی چی متمرکزه. پخشه روی خیلی چیز ها. از کارم، از اطرافم، از فوبیای سرطان و پرهیز های شدید که خونوادم رو گرفته و به من منتقل میشه و اجازه نمیده ساده نفس بکشم، از اینکه هر لحظه بهم یادآوری میشه که چه قدر وضع اطراف افتضاحه، چه اتفاق های بدی در اطرافم می افته، چه قدر ما در ایران گرفتاریم و چه قدر آدم ها دارن بی خودی میمیرن و ما در معرض خطر های مدل به مدل هستیم و چه قدر همه دست به یکی کردن که داغونمون کنن و چه قدر بیمارستان ها باعث مرگ های بی خودی و پایان های اشتباهی میشن و چه قدر ملت بیچاره هستن و چه قدر همه چیز از خوراکی گرفته تا دارو تقلبی و خطرناک شده و چه قدر خطرناکه که آب کمه و چیزی نمونده دوران بی آبی و در آینده جنگ بر سر آب شروع بشه و چه قدر باید نگران باشیم و مواظب باشیم و چه قدر لازمه که مواظب باشیم و به هیچ چیز اعتماد نکنیم و … آخ خدای من! حتی تیتر کردنشون هم درد داره. تصور کن من از صبح با این چیز ها سر و کار دارم. اطرافیانم رو واقعا دوستشون دارم ولی اون ها به شدت گرفتار منفی ها شدن و حالا می فهمم که واسه چی1عمر من با امواج افسردگی هام می جنگیدم و هنوز می جنگم.
سعی کردم اون ها رو از این حال و هوا خارجشون کنم ولی موفق نشدم. سعی کردم خودم رو نجات بدم و با تأکید بهشون گفتم ببینید من نمی خوام بدونم. از این چیز ها بهم نگید. ولی جوابم این بود که آدم باید بدونه اطرافش چه خبره تا آماده باشه. آخه من آماده چی باید باشم؟ مگه من زورم می رسه چیزی رو اصلاحش کنم؟
زمان هایی که با خونواده هستم معمولا تلویزیون روی شبکه اخبار تنظیمه. اون هم اخبار منفی. کجای جهان چی شده! چند نفر مردن! فلان نقطه بمب ترکیده! اون طرف تصادف شده! جای دیگه1دسته درگیر شدن! این طرف1سری اعدام شدن واسه خاطر قاچاق چلقوز! این ها داخل شبکه هست و بیرون شبکه درست در اطراف من سیل تحلیل های ترسناک با نتیجه گیری های تاریک و همه درست در اطراف من! سعی می کنم بحث منحرف بشه. به واقعیت های بیرون از شبکه، به مردم، به فامیل، به خودمون و اتفاق های کوچیک و ملموس اطراف که زندگی روزمره کوچیک ما رو تشکیل میدن. سعی می کنم و گاهی موفق میشم اما، …
-همه چیز منفیه. فلانی ها چه قدر عوضی هستن که فلان دعوا رو درست کردن. این آدم ها رو باید بیخیال شد. دیگه زنده و مردهشون یکیه. فلانی رو گفتم سر دفنش نمیرم اون هم حق نداره سر خاکم بیاد عر عر کنه! عجب وضعی شده! عجب وضع مزخرف و بدی! چه مردم بدی! چه اطرافیان بدی! چه دنیای بدی! این ها عجب رویی دارن! اون ها1مشت عوضی هستن! این ها، … این آدم ها، . این اتفاق ها، … … …
خدایا دیگه تحمل ندارم! خدایا دیگه نمی تونم تحمل کنم! اون ها بس نمی کنن! جهان بس نمی کنه!
گاهی پیش میاد که دلم بخواد بین جمع باشم. ولی با دیدن این توفان منفی ها به شدت دلم می خواد در برم وسط تنهایی های آرامش بخش خودم. ولی اینجا هم داستان تموم نمیشه و داخل سرم پر میشه از انعکاس آنچه گذشت!
افتضاح اینجاست که همه چیز دست به یکی کرده تا این افتضاح رو تأییدش کنه و هرچی من زور می زنم نبینم، … این آخریش هم، … سقوط پلاسکو، …
وحشتناک بود! من داشتم با تلفن با2صحبت می کردم. می گفت امروز بریم بیرون. مطمئن بودم می خواد با کلک ببردم خونه3و من دلم نمی خواست. از رفت و آمد های خونگی خوشم نمیاد. بقیه مردم اطرافم ساده دوست میشن. ساده صمیمی میشن. ساده با هم رفت و آمد می کنن. من نمی تونم! خونه برام1حریم سفته که موافق نیستم به این سادگی کسی رو بهش راه بدم و روی همین اصل لعنتی خودم هم نمی تونم وارد خونه کسی بشم. رفاقت هام هم متفاوتن! من در هیچ چیز لعنتی شبیه بقیه نیستم! آه لعنتی! نکبت تاریک لعنتی!
داشتم به2می گفتم نمی تونم بیام. مادرم این ها اینجان و نمیام. 2داشت می گفت باورش نمیشه و بحث داشتیم. از داخل حال صدای داد و فریاد از داخل1کلیپ می شنیدم که از گوشیه مادرم می اومد. تا اینجاش طبیعی بود. کلیپ بود دیگه! ولی بعدش که صدای زمزمه های ناراضیه مادرم قاطیه صدا های کلیپ شد، بعدش که زمزمه هاش شکایت شدن، بعدش که صداش رفت بالا تر و بالا تر، بعدش که شنیدم داشت خودش رو می زد، بعدش که داد می زد، بعدش که زد زیر گریه و تقریبا جیغ می کشید، …
شوهر خاله من داخل به نظرم آی سی یو هست خیال کردم فوت کرده. ولی این گریه نمی شد واسه1پیرمرد بیمار باشه! 2هنوز پشت خطم بود و من مونده بودم باید چی بگم! کلافه بودم! خسته بودم! تقریبا هوار زدم:
-چیه مادری آخه چیه؟ آخه چی شده باز؟
شنیدم که مادرم وسط گریه هاش1چیزی گفت. نمی دونم اون درست نتونست بگه یا من درست نتونستم بفهمم.
-ساختمون، … ریخت، … مردم، … زیر آوار، … همه مردن، … همه دفن شدن، … له شدن، …. بچه ها، … مردم، … مردن، … مردم، … مالشون، …. جونشون، …
به نظرم سر2هوار زدم:
-ببین من نمیام بذار ببینم مادرم چی شده خداحافظ! خداحافظ خداحافظ!
بنده خدا2که دیگه نفهمیدم چی شد. گوشی به دست وسط اتاق شوک زده وا رفته بودم. جرأت نداشتم برم داخل حال انگار. نمی دونم شاید یادم رفته بود باید چیکار کنم! انگار ویرانی داخل حال منتظرم بود! همونجا موندم! مات و گیج همونجا موندم! ولی نمی شد! مادرم داشت حالش بد تر می شد!
گوشیم رو پرت کردم روی قفسه و پریدم بالای سر مادرم.
-مادری آخه1دفعه چی شد؟ از اون گوشیت چی دیدی؟
مادرم حالش واقعا بد بود! و زمانی که فهمیدم چی شده حال خودم هم تعریفی نداشت!
-ساختمون پلاسکوی تهران اومد پایین و مردم داخلش، …
-یا علی! یا علی آخ خدا یا علی!
این رو نگفتم. بلند نگفتم. مادرم کلیپ رو گذاشت می گفت گوش کن ولی جیغ می کشید و نمی ذاشت بشنوم. شروع تهوع رو در اعماق معدهم احساس کردم و سعی کردم خیالم نباشه. سعی کردم صدام هرچی بیشتر آروم باشه و سعی کردم به مادرم توضیح بدم که ببین مادری الان امداد اعزام میشه نجاتشون میدن اونجا تولیدی بوده افراد عادی زیاد نمیرن اونجا این اتفاق صبح افتاد قبلش ساختمون آتیش گرفت ملت رو تخلیه کردن کسی نمرده آروم باش طوری نیست! …
سعی می کردم و موفق نبودم. مادرم قانع نمی شد. شاید چون خودم باوری که لازم بود رو نداشتم. خودم می دونستم دارم مزخرف میگم. تلویزیون سعی می کرد آرامش بده و من سعی می کردم جیغ نکشم و همچنان آروم باشم. شاید توان مادره بود شاید هم سعی مسخره من بود که مادرم چند لحظه بعد فقط1خورده بهتر شد ولی فقط اون قدری که مطمئن بشم سکته نمی کنه.
دیگه نمی خوام ادامه بدم الان مادرم نیست و من مجبور نیستم نقش بازی کنم حالم واقعا این لحظه از تصورش افتضاحه!
چند لحظه تنفس!
خوب اومدم! آمار کشته ها و زخمی های پلاسکو رو چک می کردم و ظاهرا روایت ها متفاوته! آخ خدای من!
دیروز و حال و هواش داخل سرم چرخ می زنه! من واقعا سعی می کنم همه چیز ساده و آرام رد بشه ولی نمی فهمم در جو مزخرفی که داخلش هستم واسه چی این اینهمه سخته!
دیشب همه چیز های نباید درست همون مدلی که نباید داخل سرم می چرخیدن. منفی! منفی و خیلی منفی! اه واسه چی من باید اینجا مواظب باشم بیخیال هر مدلی دلم بخواد می نویسم الان هم این مدلی سیاه می نویسم چون دلم می خواد! خسته شدم از نقش اینجا خودمم چون دلم می خواد!
دلم می خواد! خخخ!
دفعه آخری که این رو گفتم سال پیش بود! خیلی نتیجه جفنگی داشت ولی گفتم. بعدش این گفتنم رو پس گرفتم و خیال می کردم میشه پسش گرفت ولی حالا بعد از ماه ها مطمئنم که هیچ فایده ای نداشت. هیچ تلاشی هیچ فایده ای نداشت. در بعضی نگاه ها فلاش بک و پاک کن وجود نداره اون ها بهت نمی بخشن! و من بی خودی تلاش می کردم پاکش کنم! هرچند منظورم از اون دلم می خواد اشتباه تعبیر شد ولی، … دیشب تمام این ها داخل سرم می چرخیدن. دیشب تمام منفی ها داخل سرم ضرب گرفته بودن. دیروز ها البته نه همهشون! فقط تا1جایی که اذیتم کنه!
دیروز2و1رفتن خونه3. من نرفتم. دلم نخواست. دیشب حس می کردم تمام جهان از هیچ درست شده. از هیچ و من که وسط این هیچ گیر کرده بودم! دلم می خواست حرف بزنم! دلم هنوز هم می خواد حرف بزنم. نه از این حرف های مسخره معمولی. نه نقش. حرفی که دلم بخواد بزنمش! دلم وحشتناک می خواد که حرف بزنم!
ولی اگر موقعیتش پیش بیاد به نظرم نتونم. شاید هم بتونم! دیشب تحملم برید. شماره رو بی اراده و تقریبا بی اختیار گرفتم. بعدش وسط1زنگ نصفه قطع کردم. چی باید می گفتم؟ نمی شد. دیر شده بود. گوشیم بلافاصله زنگ خورد. طول کشید تا برداشتم. سلام و علیک ها زود تموم شد. حس شروع های عادی رو نداشتم. حس هیچ چیز عادی رو نداشتم. دریافت شد!
-حالت خوبه پریسا؟
و اون لحظه حس کردم از خیلی زمان های عمرم صادق تر هستم.
-نه. حالم خوب نیست. اصلا حالم خوب نیست. افتضاحم فلانی. میشه1کمکی کنی؟ میشه1غلطی کنی من گریهم بیاد بلکه سبک بشم؟
سکوت.
-هستی؟
-نفسی که آه نبود.
-اینجام پریسا اینجام. تو گریه لازم نداری. سبکت نمی کنه. خوب بذار ببینم چی این مدلیت کرده؟
-یادم نیست چند تاش رو گفتم.
-تمامش این بود؟
-نه. باز هست. دلم می خواد حرف بزنم. دلم می خواد بگم.
-خوب بگو.
-نمیشه. واسه تو دلم نمی خواد بگم. با تو دلم نمی خواد حرفش رو بزنم.
-پس با کی دلت می خواد حرفش رو بزنی؟
-با هیچ کسی. ولی، … شاید، … فقط1نفر. شاید!
-خوب اون کیه؟
-کسی که نمی خواد بدونه.
-خوب تو بهش بگو حتما گوش می کنه. اگر دستت بهش نمی رسه، …
-اتفاقا دستم بهش می رسه. اون هم گوش می کنه. ولی، …
به نظرم اینجا بود که گریه رسید.
-فایده نداره. همون اولش هم فایده نداشت.
-پریسا! واسه چی تو همیشه زمان هایی این مدلی میشی که من داخل شهر نیستم؟ آخه پشت این گوشیه فسقلیه مسخره من چه جوری؟ …
-نمی خوام تو اینجا باشی! نمی خوام هیچ کسی اینجا باشه! فقط می خوام حرف بزنم!سکوت. نفسی که آه نبود. شاید جنسش عاقل اندر صفیح بود و شاید هم چیزی بود که من نمی فهممش.
-می خوایی به اون1نفر چی بگی؟ اگر گفتنش فایده داشت؟
گریه اینجا بود که جاگیر شد. نمی تونستم حرف بزنم نمی شد.
-بگم که، … بگم که، …
سکوت. نمی شد. نفسی که آه نبود.
-پریسا! منو ببخش که مدارا نمی کنم. و بهت میگم که هنوز لازمه پرس بشی. حالا من بهت میگم اگر می تونستی به اون1نفر چی می گفتی. بهش می گفتی1جا هایی اشتباه کردی. سفت رفتی. سخت گرفتی. فراموش کردی که اون1نفر هم به هر حال دلواپسی هایی روی شونه هاشه که می خواد حلشون کنه و تو به جای اینکه سبک ترشون کنی، انگار بخوایی مرز آستانه تحریکش رو بشکنی، تا آخرین توانت رو به کار گرفتی تا سنگین ترشون کنی. اگر می تونستی لازم بود این ها رو بهش بگی ولی تو نمیگی. هنوز حتی در غیبتش این ها رو نمیگی با اینکه خودت هم می دونی این ها درست هستن. نمیگی چون دلت نمی خواد بهش اعتراف کنی. هنوز نمی خوایی کوتاه بیایی. پس هنوز جا داری واسه مجازات یواشکی که پس میدی.
گریه کردن یادم رفته بود.
-پریسا! اونجایی؟
وا رفته بودم. جای حرصی شدن نبود. فقط وا رفته بودم. خسته از اینهمه جنگ مسخره که دیشب عمیقا حس می کردم چه بی محتوا گذشت، وا رفته بودم.
-پریسا!
-اینجام!
-نگرانت شدم! چرا حرف نمی زنی؟
حیرت! فقط حیرت بود که از نفس هام می زد بیرون.
-تو! تو از کجا! تو از کجا می دونی! چه جوری می تونی بفهمی!؟
نفسی که آه بود. آهی از جنس آسودگی بعد از1دلواپسیه چند ثانیه ای!
-پریسا من مدت هاست که می دونم. تو مدت هاست به این رسیدی ولی امشب بیشتر. لازم هم نبود اسم اون1نفر رو ببری تا بفهمم چی می خوایی. من در جریان ماجرا های تو همراهیت کردم و اگر حس و هوات رو بعد از اینهمه سال نشناسم به تدفین هم نمی ارزم.
حالا گریه کردن خیلی ساده تر شده بود. خیلی ساده تر از لحظه های پیش.
-من این1نفرتون رو از نزدیک نمی شناسم ولی با توجه به توضیحات تو و چیز هایی که خوب، البته دیدم، یعنی غیر مستقیم دیدم، …
-هی! تو که گفتی هیچ زمانی نمیری به اون، …
-من گفتم تو باورت شد؟ مگه میشه تو1جایی رو جهنم کنی و من بهش سرکشی نکنم ببینم چه دردسری با خودسری ها و لجبازی های تموم نشدنیت درست کردی؟ خوب داشتم می گفتم. اون1نفر با توجه تصور من احتمالا گوش می کنه ولی باز هم احتمالا تو درست میگی. دیگه خیالش نیست. اون مرحله ها گذشتن و اون1نفر الان دیگه اون دلواپسی ها روی شونه هاش نیست که تو بخوایی سبکشون کنی. طرف هم دیگه خیالش نیست تو در چه هوایی باشی. می دونی پریسا؟ به نظرم1خورده دیر باشه! منو ببخش من اهل مدارا نیستم خودت دیگه باید بدونی.
می دونستم. و ممنون بودم از این مدارا نکردن. خسته شده بودم از اینهمه مدارای بی خودی که می دونستم حقم نیست. دلم واقعیت می خواست. بدون اتهام و فریاد. دلم فقط واقعیت می خواست. و واقعیت این بود که من در این خط سیر دیر کرده بودم. چه قدر درد داشت سبکیه این هقهق ها که تموم نمی شدن.
-پریسا! گوش بده! در هر حال اون1نفر شکر خدا ضربه نخورد. فقط حسابی خستهش کردی. تو و همه! بیشتر تو شاید. آخه، …
آخه هاش رو شمردم و تأیید کردم و سکوت کردم. چی می شد بگم تمامش درست بود!
-هنوز گریه می کنی؟ برای چی؟ مگه فایده هم داره؟ ببین! با گریه کردن چیزی عوض نمیشه. واقعا نمیشه. شاید بشه1چیز هایی رو درست کرد ولی زور و تدبیر خیلی زیادی می خواد و تو فعلا نداری. به نظرم لازمه از خیر اصلاح این مورد بگذری و فقط واسه اون1نفر دعا کنی. تو در نظرش شاید خیلی مثبت ثبت نشدی. نه صبر کن! من دروغ نمیگم. تو در نظرش قطعا مثبت ثبت نشدی. ولی اگر نظر منو بخوایی، دیگه سکوت کن! کاری نکن! طرفش نرو! درست نمیشه! دیر شده پریسا! در عوض دفعات بعد رو بهتر مدیریت کن. من مطمئنم این1نفر آخرین1نفری نیست که در عمرت می خوایی باهاش حرف بزنی و بهش بگی که چه قدر زیادی راه اشتباه رو سفت گرفتی. پس مواظب باش تا1نفر های بعدی که در زندگیت باهاشون مواجهی یادگاری های این مدلی ازت در خاطر نداشته باشن! در مورد این یکی هم من واقعا متأسفم. باور کن متأسفم ای کاش می تونستم حلش کنم ولی این شدنی نیست و اگر جای تو بودم خودم هم دیگه اقدامی نمی کردم. حس می کنم در این شرایط تو هر قدمی که برداری ممکنه نتیجهش سو تعبیر های وحشتناکی باشه که نمیشه جمعش کرد. پس فقط سکوت کن و عبرت بگیر!
حس می کردم تمام سنگینی های روی اون شونه ها حالا روی روان خودم فشار می آوردن.
-اون جهنم رو من درستش نکردم. محض خاطر خدا! من فقط سکوت کردم من فقط، …
-بسه دیگه پریسا! همون طوری که به اشتباه بودن سخت گرفتن هات رسیدی، فکر کن و از همون راه هم به این نتیجه برس که اگر کامل و مستقیم تقصیر تو نبوده، ولی بی تقصیر هم نبودی. بی تقصیر نبودی پریسا اتفاقا تقصیرت زیاد هم بود. هرچند شاید کسی ندید و نمی بینه. آخه آتیشی که زدی زیر خاکستر موند و شعله های بعدی رو کشید بالا و خودش محو شد. تو موافق نبودی و نیستی ولی واقعیت اینه که در مواردی که نخوایی متوقف بشی واقعا ویران گر بدی میشی اگر مانعی سر راهت نباشه!
دلم داشت از گریه می ترکید. تمامش واقعیت بود. دیگه نمی جنگیدم. با درستیه شنیده هام، با هقهق هام و با واقعیتی که شاید از خیلی پیش می دونستم و ازش در می رفتم.
-می خوام درست بشه فقط درست بشه! از دستم بر نمیاد!
نفسی که این دفعه شاید از جنس آه بود!
-معلومه که از دستت بر نمیاد! آتیش1کبریت رو میشه با1فوت خاموشش کنی ولی زمانی که بگیره به1کوه کاه دیگه تو نمی تونی طرفش بری. اون1نفر که می خوایی باهاش حرف بزنی سعی کرد فوتش کنه و سعی کرد تو کمک کنی ولی تو نه فوت کردی نه کمک کردی و در عوضش، … پریسا لطفا این طوری گریه نکن واقعا هیچ نتیجه مثبتی نداره جز اینکه سردرد میشی!
خواستم بگم پس چیکار کنم ولی صدام در نیومد. حال جنگ نبود. حس سکوت و تلاش واسه توقف هم نبود. با تمام درکم حس باخت داشتم. چه قدر دردناک بود!
-باخت! باختم!
این تنها چیزی بود که تونستم بگم!
-ولی ظاهرا تو برد کردی می دونی؟ جنگه به نفعت شد. البته1چیز هایی از دست رفت. از جمله1سری عوامل که ترجیح می دادی حفظ می شدن ولی جنگه چنان شدید شد که عامل مقابل با تمام اطرافش از میدون پرت شدن بیرون. و تو در طرف برنده باقی موندی. و این بهت حس رضایت، … باید بده ولی نمیده.
-این رو دلم نمی خواست.
-می دونم که دلت نمی خواست. ولی واسه گفتنش راه مثبتی انتخاب نکردی. حالا هم داری اشتباه می کنی. سردرد های تو هیچ مروتی بهت ندارن. پس عاقل باش و اجازه نده از این بد تر بشه. تلخه ولی سعی کن به خاطرت بمونه تا دفعه های بعد اول بسنجی ببینی سر چی گرد و خاک می کنی. پریسا! گاهی لازمه ببازیم. همیشه برد مثبت نیست. شاید بعضی برنده شدن ها به ویرانیش نی ارزه!
دلم اندازه1کوه گرفته بود. تا حدود های10شب بالای10دفعه گوشیم رو برداشتم تا، … فایده نداشت. دیر شده بود! دیر!
اطراف10و30بود که1آشنای آشنا بهم زنگ زد و بعد از مدت ها به زنگش جواب دادم. باتریه گوشیش زود تموم شد و تماس قطع شد ولی در همون مدت کوتاه طرف با چند تا جمله از مدل خودش و 1خبر با مزه حسابی خندوندم. بهش چیزی نگفتم. بهش نگفتم قبل از تماسش درگیر چی بودم. بهش هم نگفتم بعد از تماسش باز هم درگیر چی هستم. قرار هم نیست که بگم. اون خیلی مهربونه ولی واقعا کمکی در این مورد نمی تونه بهم کنه. یا بهم می خنده، یا بهم می خنده، یا بهم می خنده خخخ!
پیشبینی ها درست بود. امروز صبح با سردرد پا شدم. الان هم وحشتناک خستهم. منتظرم مادرم برگرده بیاد و باید دلداریش بدم. باید سعی کنم زهر فوبیای سرطان و اخبار افتضاح و دلواپسی های آینده رو کم اثر تر کنم. باید، … آخ که چه قدر از تمام این باید ها خستهم! اون قدر خستهم که حسش نیست باقیش رو بنویسم. به نظرم بد نباشه برم1خورده تفریح کنم. راه خوبی نیست مخصوصا اینکه دفعه آخر کم مونده بود واقعا خودم رو به کشتن بدم. مواظب نشدم و اگر خدا نجاتم نمی داد1خبر تلخ از1مرگ خاموش به خاطر گرفتگیه، … بیچاره مادرم!
حس ویرایش هم نیست حس انتشار این هم نیست نمی دونم کاش حالم جا بیاد این مدلی که هستم حس و حال زامبی ها ازم مثبت تره!
من رفتم شاید تفریح. می دونم وسط تفریحاتم هم گریه می کنم ولی بیخیال. کاریش نمیشه کرد. بابا زمان کمکم کن! شاید از تو کاری بر بیاد. بر میاد! تو پیش از این لبه های شمشیریه حوادثی رو با گرد و خاکت کند کردی که ایمان داشتم ازشون زنده رد نمیشم. پس واسه چی این دفعه باید در توانت تردید کنم؟ نمی کنم. مطمئنم که این ازت بر میاد! مطمئنم!
به امید آرامش!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «دیره! خیلی دیر! خیلی!»

  1. مینا می‌گوید:

    سلام
    امیدوارم حالتون بهتر از زمانی باشه که پست زدین.
    منم اول از شنیدن خبرهای اینطوری به حد زیادی اذیت میشدم تا تصمیم گرفتم ذهنمو روشون ببندم یه ناامیدی خیلی شدید نسبت به همه چیزایی که گفتین دارم یه نا امیدی از جنس که چی هایی که شما میگین یا به درکهایی که من یواشکی به خودم میگم.
    درباره پلاسکو همون هم اتاقی که هیچ ازش خوشم نمی اومد مدام فیلمشو نگاه میکرد البته بدون صدا و هی آه میکشید من راستش برام مهم نبود. نه این که نباشه یادتونه چند وقت پیش بهتون گفتم عجیب بی تفاوت شدم نسبت به بعضی چیزها اینم جزیشه چون تا میام فکر کنم که اگر دولت کمی جدی گرفته بود اگه ساختموم بیمه داشت اگه بیشتر ساختمون محکمکاری شده بود و هزارتا اگه و اگه باز به همون نا امیدی مزخرف بر میخورم.
    هم اتاقیم احتمالا فردا یا پسفردا میره و کلا اعصابم خیلی آروم نیست از دستش و اذیتهایی که میکنه.
    دیروز روز مثبتی برای من هم نبود.
    احساس میکنم با یه نفر زیادی نسنجیده برخورد کردم که نتیجه نسبتا بدی داشت.
    شاید اگر فقط کمی سنجیده تر برخورد میکردم ….. نمیدونم
    با آرزوی بهترینها

  2. پریسا می‌گوید:

    سلام مینای عزیز. واقعیتش به نظرم تا مثبت شدن هنوز1خورده زیاد فاصله دارم. جسم و روانم با هم بر علیه موجودیتم دست به یکی کردن خخخ! باید ردش کنم این دفعه بد چسبیدم به دیوار!
    مینا تقصیر تو نیست این بی تفاوتی رو می فهمم. گاهی از شدت فشار آدم سِر میشه انگار. دیدی1چیزی میشه می خواییم گریه کنیم حالمون هم خیلی افتضاحه ولی اشکه نمیادش آیا؟ بقیه می بینن شاید بگن بابا این از سنگه1قطره اشک نریخت. ولی واقعیت اینه که کار از گریه گذشته. اوضاع در درون آدم این قدر خرابه، تراکم درد اینقدر زیاده، فشار اونقدر شدیده که اشک نمیاد! راه گریه رو آوار درد بسته انگار! تو بی حس شدی. چون در اعماق وجودت می دونی سنگینیه ماجرای این ساختمون و نظایرش بیشتر از اونه که بشه براش گریه کنی.
    با اون بنده خدا که گفتی هم، … شاید لازم باشه تا خیلی دیر نیست بری درستش کنی. لازم نیست همه آدم های جهان با هم دست توی دست و خیلی صمیمی باشن. ولی همین اندازه که از هم تصویر های تاریک روی صفحه خاطراتمون یادگاری نداشته باشیم1دنیا ارزش داره. به من میگن پریسا زیادی خیالت به صفحه خاطرات ملته. ولش کن بیخیال. سعی می کنم اما1جا هایی، … کاش به این زودی ها دیر نمی شد!

  3. وحيد می‌گوید:

    بايد زودتر از اين خراب شده رفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *