شاید جنونِ سر صبح!

سلام صبح به خیر! بلند شید2شنبه شروع شد! آخخخخ خدای من چیزه! یعنی خوب نههه! خخخ!
بچه ها2شب پیش خواب دیدم1پرنده دست آموز خریدم. قفس نداشت انگار رفته بودم کتاب بخرم. داخل قفسه هایی شبیه قفسه های کتاب خونه پرنده ها بودن و من دست بردم یکیشون رو برداشتم. پرنده جمع و جور و تپلی بود. شبیه1مشت پنبه خخخ دوستش داشتم. همراهی که من باهاش رفته بودم تا1جفت مرغ قفسی واسه خودش بخره رو با انتخاب هاش جا گذاشتم و با پرنده دیوونه خودم که شبیه خودم روانش خل می زد راه افتادم رفتم. 1جور با مزه ای دوستش داشتم.
نمی فهمم واسه چی یاد این خوابم که می افتم گریهم می گیره. همون شکلک همیشگی. شکلک دیوونه با1فلش کج به طرف خودم!
واسه چی اینجا از این اباطیل می نویسم! شاید چون دلم وراجی می خواد. شاید هم چون گیر کردم.
بچه ها من گاهی بیشتر از گاهی ها به چیز هایی گیر میدم که تمام موجودیت منطق هوار می زنه که باید بیخیالشون بشم. افتضاح اینجاست که خودم هم می دونم عوامل بازدارنده درست میگن. می خوام هم ولش کنم ولی، … به خودم که میام می بینم دستم به دریه که باز میشه به همون طرفِ نباید! به خدا نمی خوام این مدلی باشه ولی نمی دونم واسه چی این طوریه و این طوری ام!
واقعا از دست خودم خسته شدم. اگر کسی این مدلی بود، کسی جز خودم، اول نصیحتش می کردم. بعد بیشتر نصیحتش می کردم. بعد واسهش دلیل می آوردم. بعد سعی می کردم خودم دستش رو بگیرم بکشم عقب که به نباید ها گیر نده و بیخیالش بشه. بعد اگر باز هم نخواست یا نتونست به زور هم شده بود می کشیدمش کنار و اونقدر به ضربِ همون زور عقب نگهش می داشتم که داستان هرچی بود تموم بشه و به خیر بگذره. ولی اگر تمام این ها جواب نمی داد، طرف رو ولش می کردم هر غلطی می خواد کنه و اون قدر بره تا بپاشه تا بترکه تا تموم بشه. ولی اگر طرف واسهم زیادی می ارزید، این مرحله آخر رو با چشم های بسته می کردم. طرف رو بیخیال می شدم و بعدش خودم چنان کنار می کشیدم که دیگه ازش ندونم. دیگه نبینم. دیگه نفهمم. اما حالا این خودمم. این خودمم که از پس خودم بر نمیام. آدم از دست خودش کجا میشه بره؟ از خودمون که نمیشه بِبُریم و در بریم! پس من باید چیکار کنم؟
این روز ها به شدت به شدت به شدت با خودم درگیر شدم. دلم باز در زدن می خواد و منطق میگه این دفعه دیگه نه! از شما چه پنهون چند تا تقه هم زدم ولی نه خیلی سفت. می ترسم اگر محکم بزنم در به جای باز شدن بترکه و شدت انفجارش پرتم کنه ناکجا خخخ!
ولی، … بچه ها افرادی رو دیدم که زندگیشون مدلیه که1طور هایی بهش میگیم تهی. یعنی چیزی نیست بهش متمرکز بشن و واسه همین گیر میدن به مواردی که اصلا اصلا با هیچ دلیل و هیچ توجیهی در زندگیشون موجه نیست. اون ها تقصیر ندارن. اون ها فقط چند تا جایگزین لازم دارن که از این هوا ها در بیان. ولی من، … من گرفتاری های سیاه و سفید خودم رو دارم. صبح تا ظهرم که درگیر کارم. بعدش که می رسم خونه اون قدر خسته ام که روانم گیج میره. بعدش هم خودم و خونه و خونواده و موارد اطرافم که هرچند شاید1سری هاشون خیلی پسندم نباشن ولی تمام لحظه های عمرم ازشون پره. پس من چه دردمه. واسه چی درگیر هیچ چی هایی میشم که اگر منطقی باشم حتی اندازه عکس داخل دفتر نقاشی هم در زندگیِ من نقش ندارن؟ یا نباید داشته باشن؟ یا اگر هم دارن درست نیست؟ یا دیگه نمی دونم چی فقط اینکه من نباید بهشون متمرکز باشم؟ آخه این چه مدل جنونیه که گرفتارشم؟ کاش می شد بیشتر توضیح بدم! بلد نیستم! من هرگز انتقال دهنده خوبی نبودم. شاید به قول اون دوست عزیزی که خاطرم نیست داخل دیوونه خونه شخصیم گفته بود یا داخل ایمیل، به این خاطر که از تعلیم دادن و توضیح دادن ها خوشم نمیاد. در هر حال من انتقال دهنده بدی هستم. و در این زمان از دست خودم حسابی حرصی هستم. دیشب یکی از دوست ها باهام تماس گرفت و جواب ندادم. عاقبت پیام زد که پریسا دارم اخطار می کنم یا جواب میدی یا میام اونجا و اگر دستم بهت برسه به خدا امشب می کشمت!
اون می دونست من این روز ها چم شده و از این پیامش فهمیدم تمام انکار های این هفتهم هیچ فایده ای نداشته.
طرف رو می شناختم. اگر گفته بود میام می اومد و اگر نمی کشتم مطمئنا حسابی به حسابم می رسید. حس گرفتاری نداشتم. جوابش رو دادم ولی حرفی واسه گفتن از طرف من نبود. گفتم هرچی می خوایی بگو قطع کن. طرف ترکید. هرچی می گفت درست بود. می گفت اون ها می دونن که این روز های کزایی چی شدم باز. می گفت گرفتار هیچ چی شدم. می گفت زده به سرم. درست می گفت. بعدش هم سعی کرد تمام کتاب منطق که خودم تمامش رو بلدم رو کنه داخل سرم که البته فایده نداشت. آخه من تأییدش می کردم و آخر تمام گفتن هاش زمانی که منتظر جوابم بود فقط گفتم می دونم! با تمام اخلاصم گفتم می دونم چون می دونستم داره درست میگه! می دونستم. می دونم! با گفته هاش و گفته هاشون موافقم! از ته دل.
طرف1آه خیلی بلند کشید و گفت تو چاره لازمی پریسا. این وحشتناکه که خودت هم می دونی اشتباه میری ولی ترمزت رو گم کردی و توقف ازت بر نمیاد. در اولین فرصت باید کشتت!
نفهمیدم وسط اون لحن مسخره جدی چی بود که سکوت بی اشکم رو شکستم و از ته دل زدم زیر خنده. ساعت حدود های1نصفه شب بود و من هیچ طوری نمی تونستم قهقهه عوضیم رو کنترل کنم که شبیه صدای توپ سال تحویل ترکید و همین طور می رفت بالا و باز بالا تر و هرچی من زور می زدم دسته کم صداش رو کنترل کنم، با ضرب وحشتناک تری می ترکید و کم مونده بود خفهم کنه!
اون قدر خندیدم که تلافیه این1هفته و نصفی سکوتم در اومد. بعدش هم شبیه جسد ولو شدم تا صبح.
بچه ها من باید با خودم چیکار کنم؟ ترمز جنون زده هایی شبیه خودم کجای ذهن هامونه که بکشیمش و از1سری خریت ها متوقف بشیم؟ آخه این هم شد کار؟
این هم سر صبح من! به جان خودم از زمانی که وارد اینترنت شدم هرگز اینهمه باطلِ نباید رو1جا در1محل عمومی که همه ببینن منتشر نکردم. خیلی جرأت داشتم گوشه دیوونه خونه خودم اون هم رمزی. ولی امروز، … آخ آخ به نظرم دیگه حکم ابطال عقلم رسما رسیده باشه!
خوب داره حسابی دیرم میشه. من بلند شم برم پیش امیر. این روز ها حسابی روی روان کل ملته و من هم در اصلاح این وضعیت هیچ کمکی نمی کنم. این روز ها من چیزی رو ویران نمی کنم ولی در اصلاح هیچ چیزی هیچ کمکی نمی کنم. گریه نمی کنم هوار نمی زنم شلوغ نمی کنم ولی کمک هم نمی کنم. وایی که دیر کردم! امروز2شنبه هست و اصلی نیست و من باید بجنبم!
میگم این رو منتشر کنمش آیا؟ منتشر نکنمش آیا؟ خدایا دیر شد کلید رو بزنم؟ نزنم؟ بزنم؟ بزنم!
تا بعد!

2 نفر این پست را پسندیدند.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «شاید جنونِ سر صبح!»

  1. ابراهیم می‌گوید:

    سلام پریسا خوش به حال تو که اینقدر شهامت داری هرچی تو دلته میریزی رو دایره

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. من که چیزی نگفتم. یعنی ننوشتم.30برابرش رو می نویسم پاک می کنم البته جرأتش رو دارم بزنم اینجا ولی خخخ! اینکه کاری نداره. تو هم بنویس! سخت نیست!
      شاد باشی!

  2. وحيد می‌گوید:

    رو پيشنهادم فكر كن كه گفتم تمام پستهاي اينجا رو انتقال بده محله. چه كاريه خب يه پست اينجا يكي اونجا!

    • پریسا می‌گوید:

      واسه چی! من اینجا چیز هایی می نویسم که نمی تونم ببرمشون محله! بذار باشه این طوری خاطر جمعم که نوشتن هام رو1جایی بایگانی می کنم! یعنی اینجا!

  3. یکی می‌گوید:

    حالا بچی گیردادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *