بزرگ ترین سوپر سوتیه سال از خودِ خودم!

سلام به همگی. باز من اومدم!
بچه ها متن غمگین ندارم دستمال ها پایین! این دفعه اومدم بخندیم! چپ نگاه نکن وایستا تعریف کنم اگر نخندیدی بعدش خودت رو قلقلک بده خندت بیاد. چیه میگی چیکار کنم خندت نگرفت دیگه! ای بابا! حس و حالش دودیه خندش نمی گیره به من چشم غره میره! عجب گیری کردم ها!
اصلا بیخیالش من برم سر پر حرفی و اخبار و از این چیز ها.
بچه ها از خودم بگم!
در حالت نیمه گیجیِ ناشی از این ویروس وحشی ولو شدم اینجا دارم از سنگینی و درد استخون میمیرم. این دیگه چه جور بیماریه؟ اصلا خوشم نمیاد. امروز سر کار نرفتم، فردا هم با این وضعیت افتضاحم نمیرم، از خونه بیرون نرفتم و نمیرم، تا بلند میشم می خوام بی افتم، تا می افتم می خوابم، و کلا اوضاعم چیزیه که من بهش میگم، … خخخ اهل فن باقیش رو نگید لطفا!
خوب بگذریم.
بچه ها از اون هفته کلاس مرواریدم رو فعلا ازش مرخص شدم یعنی مرخصی گرفتم. نه بابا خسته نشدم هنوز مهره و مروارید عشقمه. ولی اولا این کلاس های پشت سر هم، سر کار و مروارید و پیانو و باقیه عوامل اطرافم که باید بهشون می رسیدم، تراکمشون داشت نفسم رو می گرفت. رسما حالم بد بود و از خستگی داشتم می پاشیدم. دوما استادم هم تقریبا طرح جدید فعلا برام نداشت که بهم بده. قواعد رو دیگه گرفتم و واسه باقیه طرح ها باید صبر کنم. البته واسه کامل کردن یکی2تا مدل نصفه باید برم پیشش رفع اشکال ولی3روز در هفته داشت بیچارهم می کرد و خلاصه فعلا در مرخصیه نصفه نیمه به سر می برم ولی همه جا یعنی همه جا از روی اپن آشپزخونه تا توی تختخوابم مهره و نخ مروارید پیدا میشه و پیش از اینکه خوابم ببره دست هام دارن می بافن. دست خودم نیست خوشم میاد! وایی مدل های آخریم حسابی عالی شدن! آخ جون!
درست بلافاصله بعد از این استراحت الزامی چنان سرمایی خوردم که همون طور که اون بالا نق زدم، تمام استخون هام زمان هایی که بلند میشم فحشم میدن. خلاصه زندگی این مدلی در اطراف من جریان داره و این وسط، این هفته من بزرگ ترین سوتیه سال رو دادم و حالا اومدم اینجا خودم رو لو بدم! پس بزن بریم!
شنبه این هفته با وجود دردسر های فسقلیش بد نبود. با کمک گرفتن از پست های مثبت بینی و مثبت اندیشی های امید عزیز عالی سپریش کردم ولی سرما خوردگی، 1سری خستگی های مزخرف بی توصیف، و1بحث کوچولو که می تونست1مشاجره وحشتناک بشه ولی تعریف از خودم نباشه با تدبیرات1دفعه ایه خودم تبدیل به1مذاکره متمدنانه و بی دردسر شد و به خیر گذشت، و خلاصه تمام این ها باعث شده بودن که من همچین1خورده، …
عصر شنبه بود و به من خبر رسید جلسه ای که2شنبه پیش باید برگزار می شد و نشد فردا1شنبه برگزار میشه. نوبت گروه ما بود و من حتی حس حرصی شدن نداشتم.
-بابا بدون اطلاع ما لغو کردنش حالا هم1دفعه زمان اجراش فرداست آخه اینکه نشد!
نق زدن فایده نداشت. 1گوشه از اجرا با من بود و باید می جنبیدم. جای شکرش باقی بود که نصف کار رو انجام داده بودم. نصف متن رو به بریل نوشته بودم و اون شب باید می نشستم به کامل کردنش. از طرفی هم قصد کرده بودم پرینت ترجمه های اون پست مدیر که در مورد نابینا بود رو داخل جلسه خودمون بین همکار ها به خصوص همکار های تلفیقی پخش کنم و پرینته حاضر نبود. ای خدا حالم رو به راه نیست الان باید بلند شم برم پرینتی!
دردسرتون ندم. از پیش بعد از کلی مذاکره با طرف و تبدیل متن درشت نویس4صفحه ای به1متن بدون دستکاریه ریز نویس2صفحه ای و از بین بردن حس تعجب اون بنده خدا مبنی بر اینکه من چه جوری از وورد و ریز کردن فونت و فرمت پی دی اف و وورد و از این چیز ها سر در میارم و غیره، توافقات حاصل شده بود ولی،
-باشه. فردا عصر سفارش شما حاضر میشه. در خدمتم!
-چی؟ فردا عصر؟ نه آقا من واسه صبح فردا می خوامش. دسته کم50تاش رو الان بهم بدید!
-خانم نمیشه باور کنید الان اصلا مقدور نیست.
-ولی من از5شنبه سفارشم رو دادم.
-بله ولی اونی که شما بهم فرستادید4صفحه بود الان عوض شده!
-عوض نشده فقط ریز تر شده این کار رو شما هم می شد کنید لازم نبود من انجامش بدم می شد بهم اطلاع بدید شما چیزی نگفتید من که نمی دونستم تا زنگ بزنم!
-نه خانم ببینید! …
-نه آقا ببینید! …
… … …
بحث فایده نداشت. کاری بود که شده بود و باید حل می شد.
-آقا اصلا حق با شماست به نظر شما من الان چیکار کنم؟
-چی بگم همیشه حق با مشتریه شما هم که1جور هایی همسایه اید. شما صبح فردا50تایی که فرمودید رو ازم بگیرید ببرید باقیش باشه واسه فردا عصر یا پس فردا.
-صبح فردا من باید سر ساعت8سر کار باشم یعنی7و30از اینجا حرکت می کنم شما اون ساعت نیستید که!
-سعی می کنم خودم رو برسونم!
کاریش نمی شد کرد. پرینتی نزدیک خونم بود. بیشتر از این اصرار نه جایز بود نه من دیگه توانش رو داشتم. تب سرماخوردگیم داشت می رفت بالا و کار های جلسه فردا هم روی دوشم مونده بود. ایشالاهی گفتم و برگشتم خونه و دعا کردم فردا صبح طرف سر موقع برسه.
باید1سری روش آسان برای یادگیری رو به بریل می نوشتم. 21راه رو نوشته بودم و باقیش،…
-پس کو باقیش. این باید64تا باشه ولی این متنی که بهم دادن رو صفحه خوان فقط تا21می خونه! حالا تکلیف من چیه؟
تکلیف بی تکلیف. هرچی کردم به در بسته خورد. متنی در کار نبود. اصلا چیزی نبود که صفحه خوان بیچاره بخونه. باقیه مطالب روی سی دی که به دست من رسیده بود وجود نداشت.
-خدایا حالا چی؟
کاریش نمی شد کرد. فردا بهشون میگم اگر می خوان بگن من همونجا داخل کلاس بنویسم و زنگ تفریح1نگاه کوچولو بهش کنم تا ببینم چی پیش میاد.
با خودم فکر کردم دیگه از این بدتر نمیشه بشه. ولی اشتباه می کردم!
شنبه شب همراه تب و لرز و شروع درد گذشت. صبح که شد، حس می کردم وسط خواب و بیداری راه میرم. حاضر بودم بمیرم از جام بلند نشم.
-خدا! مرخصی می خوام. دارم می میرم! نمیشه! من داخل این جلسه نکبتی وظیفه بهم خورده باید حتما امروز برم. آخ ولی داغونم به خدا! بیخیال1خورده دیگه بخوابم! فقط چشم هام رو می بندم نمی خوابم که! الان پا میشم! آخ خدا دیشب اصلا نفهمیدم چه مدلی رفت از بس حالم بد بود! فقط چند دقیقه! الان پا میشم! الان پاااا مییییشممم!
خوابم برد! چه شیرین بود این خوابه غیره مجاز!
نفهمیدم با چی از خواب پریدم. صدا بود یا هشدار ناخودآگاه.
-اه! ساعت چنده!
دستم رو بردم بالا و گوشیم رو زدم و خون داخل رگ هام یخ زد!
-ساعت7و20دقیقه! 7! وایی خدای من7! دیییرم شد!
به جای بلند شدن پرواز کردم. اطراف خونه پرواز می کردم تا جا نمونم. سرم هنوز از درد سنگین بود و زمان نداشتم به تبی که دست از سرم بر نداشته بود فکر کنم. فقط10دقیقه زمان داشتم تا آماده باشم. خیال می کردم دیگه از این بدتر نمی تونه باشه. ولی اشتباه می کردم.
-بجنب! فقط بجنب! بجنب!
هیچ زمانی اینهمه سریع آماده نشدم و با اونهمه استرس! من تأخیر زیاد خورده بودم ولی این1شنبه واقعا نباید. سر راه باید به پرینتی سر می زدم و داخل محل کار هم تمام گروه باید محتوای جلسه رو با هم هماهنگ می کردیم.
-خدایا واسه چی زد به سرم و چشم هام رفت روی هم؟ باید همون لحظه پا می شدم. آخه واسه چی، …
فایده نداشت.
-فقط بجنب لعنتی فقط بجنب!
مثل برق از خونه زدم بیرون. کیف و عصا و گوشیم دستم بود بدون اینکه فرصت داشته باشم مرتب و آدمیزادی بگیرمشون دستم.
-اه کو این کلید! این قفل هم که مسخرهش رو در آورده دستم هم که گیره و، … آخ کلیده نکبت الان زمان افتادن بود؟
کلیده از عجلهم سو استفاده کرد، از دستم ول شد و با1صدای جرنگ مسخره افتاد لای نرده های پشت در که تازه بسته بودمش. ولو شدم روی زمین و دستم رو کردم لای نرده ها به گشتن. همسایه ما خونواده بسیار خوبی هستن فقط زمان هایی که مهمون دارن کفش ها و دمپایی هاشون با مال ما رفیق میشن و حسابی اوضاع به قول یکی از عزیز ها قلم قاطی میشه. اون لحظه هم اوضاع همین مدلی بود ولی من کلیدم رو می خواستم و خیالم به باقیه موارد نبود. کلیده رو پیدا کردم، کفش ها و دمپایی های به هم ریخته که خودم در ضمن گشتن هام بیشتر به همشون ریخته بودم رو بیخیال شدم، کفش های محل کارم رو با حرص از جنس طلبکار از وسط اون مهمونیه کفش و دمپایی قاپیدم پرت کردم زمین، پوشیدمشون و شیرجه به سوی پرینتی.
-خدایا پر پروازم بده دیر شد!
فکر می کردم از این بدتر دیگه نمیشه که بشه ولی همچنان اشتباه می کردم.
پیشبینیه دیروزم درست بود. مغازه بسته بود.
-لعنت! اه لعنت واسه چی نیستش؟
انتظار کلافهم کرده بود. خصوصا اینکه من نمی فهمیدم واسه چی1حس مزخرفی داشتم. جدا از حال و هوای سرماخوردگی، حس می کردم انگار1طوری زمین باهام بیگانگی می کرد. انگار زمین زیر پا هام شبیه همیشه نبود. حس عجیب و ناخوشآیندی بود که تا اون لحظه تجربهش در خاطرم نبود. گذاشتمش به حساب بیماریم و گفتم بیخیال.
پرینتی باز نشد و ساعت به8نزدیک و نزدیک تر می شد. باید می رفتم. بدون کاغذ ها.
-پدرت رو در میارم.
-سلام خانم. ببخشید منتظر موندید.
انگار جهان رو دادن بغلم.
-سلام آقای فلانی. داشتم می رفتم.
-ببخشید دیگه. ولی، شما، … خوب، خوب بفرمایید داخل!
زیاد زمان نداشتم به این فکر کنم که تردید اون بنده خدا موقع حرف زدن باهام به خاطر چی بود. انگار1چیزی می خواست بگه و نمی گفت.
-حتما کارم رو آماده نکرده! به جان خودم، …
ولی زمانی که صاحب مغازه1دسته برگه آ4رو گذاشت روی میز بین من و خودش، جملات منفیه داخل افکارم نصفه رها شدن. خواستم تشکر کنم، پول تا اون بخش از کار رو بپردازم و پرواز کنم طرف محل کار ولی وسواس همیشگیم همونجا نگهم داشت.
-ببخشید میشه بهم بگید آخر این برگه به چی ختم شده؟ می خوام مطمئن بشم.
صاحب مغازه که خیلی زود تر از زمانش اومده بود سر کار و حسابی خارج از زمان و مکان به نظر می رسید نفهمید من چی می خوام. چند ثانیه ای طول کشید تا به سرعت و فشرده واسش توضیح بدم که می خوام محتوای خط آخر رو بدونم. چه خوب شد که این رو پرسیدم. چون جواب رو اصلا نپسندیدم.
-این منبع نداره. من اسم مترجم و اسم سایت رو هم اون پایین زده بودم ولی الان نیستش! آخرین خط باید اسم مترجم و اسم سایت مربوطه باشه. پس کو؟
-اون رو هم مگه می خواستید که باشه؟
-بله که می خواستم اگر لازم نبود که نمی زدمش اون پایین!
-ای وایی نگفتید من پاکش کردم.
-چی باید می گفتم از کجا می دونستم شما برش می دارید کاش بهم اطلاع می دادید این بدون خط آخرش به کار من نمیادش!
-آخه شما نگفتید! …
-آخه من از کجا می دونستم! …
خدایی شد که خواستم بررسی بشه و همونجا داخل محل ماجرا رو فهمیدم!
-من معذرت می خوام ولی این برگه ها بدون خط آخر به دردم نمی خورن.
-ولی آخه الان که نمیشه50تا برگه دوباره براتون بزنم. یعنی میشه ولی زمان، …
-خدای من نه ممنون زمان ندارم تا همین الانش هم خیلی دیر کردم. بسیار خوب این50تا رو هم امروز عصر همراه باقیه برگه ها بهم بدید. واسه امروز صبح هم بیخیال. این برگه ها هم با عرض معذرت نمیشه ببرمشون چون ناقص هستن و به درد من نمی خوره.
بنده خدا صاحب مغازه!
-چی بگم باز هم حق با مشتریه و شما همچنان همسایه اید. باشه همه رو عصر حاضر می کنم این ها هم به قول شما بیخیال. ولی، شما، …
دیگه معطلش نکردم. دیر شده بود و کاغذ بی کاغذ و حرصی بودم و بیمار بودم و تأخیر می گرفتم و…
-خیلی ممنون پس فعلا خداحافظ.
-ببینید! خانم! شما، … خوب خدانگهدار خانم خدانگهدار!
بی توقف زدم بیرون.
-حتما می خواسته واسه اون برگه های داغونش بهش پول بدم. مسخرهش رو در آورده. شما شما شما! شما و چیز! واقعا که! واسه خاطر اون کاغذ پاره هایی که ناقص برام زد عمراً اگر چیزی بدم. آدم اسمش رو نبر! حالا تا فردا بگو ببین شما ببین شما! عجب مردمی هستن!
بدون پرینت ها راه افتادم طرف محل کار. اون احساس مسخره اعصاب خورد کن با هر قدمی که بر می داشتم باهام بود و هیچ طوری نمی شد ندید بگیرمش. تفاوت! 1تفاوتی وجود داشت که من نمی فهمیدمش. چیزی جدا از بیماریم و جدا از حس منفیه حاصل از ناکامی های سر صبح. 1چیز کاملا محسوس و ملموس. محسوس، واقعی و ناخوشآیند، اما نامشخص برای من!
-به جهنم! زمان نیست بهش فکر کنم! زمان نیست!
باید پرواز می کردم. آژانس. زیاد طول نکشید تا رسید. سوار شدم و حرکت. ولی داخل ماشین هم اون حس بیگانه عجیب دست از سرم بر نداشت. حالا که ایستاده نیستم واسه بیماریم سرم گیج بره! پس واسه چی هنوز احساسم این مدلیه؟
واقعا سر در نمی آوردم. فقط مطمئن بودم، از ته دل مطمئن بودم که1چیزی درست نیست. 1تفاوتی این وسط هست. 1چیز منفی و اذیت کن که اون روز بود و روز های پیش نبود. ولی چی! چی می تونه باشه؟
-اه بیخیال خوب روز های پیش من سالم تر بودم الان حالم این مدلیه دیگه!
ولی این نبود! چیزی بود جدا از حال من! سعی کردم به خودم مسلط تر باشم ولی زنگ ساعت گویام که8رو اعلام کرد به تسلطم ناخنک می زد.
رسیدم. دم در پیاده شدم. زنگ خورده بود. با نهایت سرعتی که ازم بر می اومد پریدم داخل حیاط و بدو طرف سالن. وسط راه چندتا همکار و چندتا از اولیا رو هم دیدم و سلام علیک کوتاهی هم داشتیم که حس کردم این هم متفاوته. کلا اون روز همه چیز متفاوت بود. انگار اون ها1تردید ناگفته داخل سلام هاشون داشتن. انگار1چیزی واسه گفتن داشتن که مونده بودن بگنش یا نه. خدایا یعنی چی شده؟ حتی زمینی که روش راه میرم هم امروز1چیزی واسه گفتن داره و نمیگه. واسه چی حس می کنم روی زمین دارم نافُرم می چرخم؟
وارد سالن که شدم مدیر داشت با چندتا از خانم ها که نفهمیدم همکار ها بودن یا اولیا صحبت می کرد. سلام کردم و رد شدم. ای وایی مچم رو گرفت عجب شانسی دارم من! اه به جهنم داشتم می خوردم زمین خدایا واسه چی من امروز راه رفتن بلد نیستم؟
امضام رو زدم و رفتم طرف کلاس. دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم. داشتم کلافه می شدم. حس می کردم سالن و راهرو1طور هایی متفاوته. دیوار هاش و فضاش طوریشون نبود تفاوت از زمینش بود. به کلاس که رسیدم گفتم بیخیال. دیگه همه چیز تموم شد. تأخیر رو که گرفتم، پرینت رو هم باید جلسه بعدی پخش کنم، در مورد جلسه کزایی هم دیگه کاری از دستم بر نمیاد. هرچی نباید می شد دیگه شد و نمیشه عوضش کنم. حالا اینجام. پس دیگه بیخیال.
وارد کلاس که شدم مادر یکی از بچه ها اونجا بود. مربی اصلی هنوز نیومده و1مادر دیگه هم پشت سر من رسید. سعی کردم سلامم شبیه همیشه باشه ولی مال اون ها شبیه همیشه نبود. باز همون تردید عجیب که قشنگ وسط نفس هاشون موج می زد. این وسط1دفعه1سری سرفه های پشت سر هم انگار زمان بهتری واسه ظهور پیدا نکرده باشن، مثل اجل معلق بهم نازل شدن و مجبورم کردن از کلاس بپرم بیرون طرف دفتر واسه رسیدن به شیر آبش. چندتا از همکار های تلفیقی اونجا جلسه داشتن. بعد از سلام و سرفه و آب، …
-خدایا دارم دیوونه میشم من1چیزیم هست که خودم ازش بی اطلاعم یا زده به سرم؟ این ها واسه چی انگار از دیدنم اینهمه یکه خوردن؟ واسه چی سلام هاشون و بعدش سکوتشون مشکوک بود؟
مطمئن بودم اشتباه نمی کنم. همکار های تلفیقی وسط سلام های نصفه رها شدهشون1چیزی از جنس حیرت یا تردید یا نمی دونم چی داشتن که با سکوت ردش می کردن و از نظر من حسابی مشکوک بود ولی چی می شد بگم؟ بیخیال شدم و رفتم طرف کلاس.
-خوب همه چیز که تموم شد و افتضاح هم تموم شد. حالا بذار ببینم من دقیقا چه مرگمه؟ مادری که داخل کلاس بود سکوت کرد و آهش رو قورت داد. بچه ها می خواستن شبیه همیشه1بند حرف بزنن.
-همگی1لحظه به من اجازه بدید!
تمرکزم رو از همه چیز برداشتم و دادم به خودم. من، خودم، همون مغنعه، همون روپوش، همون کیف، محتویات داخلش، همون ظاهر که مخصوص محل کار بود، همون شلوار، همون، … کفش، …
کفش!
-خدای من این حس آشغال تقصیر کفش هامه! 1چیزیشون عوضیه! ولی، …
بی اختیار سر و شونهم با تردیدی از جنس اتهام خم شدن طرف پایین و مادره تحملش تموم شد.
-خانم! بمیرم! شما، این، …
دیگه باقیش رو نگفت چون من خودم گفتم!
-خداجونم! کفش های مسخره! این2تا هر کدوم مال1جفت جدا هستن! کلیدم که افتاد، زمانی که داشتم با عجله می گشتم پیداش کنم، کفش ها رو زدم کنار، همه چیز قاطی شد، یعنی قاطی که بود قاطی تر شد، بعدش این2تا رو برداشتم پوشیدم و، … تمام این لحظه های عوضی این حس نکبت واسه این بود و اینهمه آدم دیدن و بهم نگفتن!
مادره هنوز می خواست واسم بمیره و برام توضیح بده.
-آره. یکیش سفیده اون یکیش قهوه ایه!
ماتم برده بود. من هرگز در عمرم همچین اشتباهی نکرده بودم. حتی زمانی که تازه چشم هام بای بای کردن. این هرگز برام پیش نیومد! من این2تا رو پیش از پوشیدن لمس کردم چه جوری نفهمیدم؟ پس حواسم کجا رفته بود؟ حس می کردم تمام اون لحظه ها رو از اول صبح تا این لحظه دارم خواب می بینم ولی واسه چی بیدار نمی شدم آیا؟ انتظار بی فایده ای داشتم. بیدار شدنی در کار نبود چون کاملا بیدار بودم و با1جفت کفش تا به تا در بیداریه کامل ایستاده بودم وسط کلاس.
امیر از خنده ترکید و با تمام وجودش داشت کیف می کرد. مونده بودم عکس العملم باید چی باشه! دیگه مطمئن بودم از این بدتر نمیشه که بشه و این دفعه اشتباه، … نمی دونم شاید باز هم اشتباه می کردم. شاید واقعا می شد که از این بدتر هم باشه. احتمالا می شد و ناخودآگاهم این رو فهمید چون چند لحظه بعد خودم هم شبیه امیر به چنان خنده وحشتناکی افتادم که حس کردم چشم هام دارن از جاشون می پرن بیرون. یکی از مادر ها رفت از طرف بچه های جسمی حرکتی واسم1جفت دمپایی آورد که بپوشم. مادر اولیه می گفت آخیش چه قشنگه به هیکلت میادش و من هرچی بیشتر سعی می کردم ادب رو حفظ کنم، کمتر موفق می شدم و از این مدل دلداری دادنش خنده هام بیشتر می شد. مهدی که مادرش واسم دمپایی جور کرده بود همراه امیر می خندید و حسین که مادرش دلداریم می داد سکوت مردونهش رو حفظ کرده بود. شاید هم مات بود. وسط هیاهو مربی اصلیمون رسید. واسش جریان رو گفتم. از صبح و کلید تا این لحظه رو. بنده خدا گفت عیب نداره ولش کن. ولی نمی شد ولش کنم.
-خانمی امروز این جلسه نفرینی رو که نمیشه با دمپایی بیام!
خانمه خندید.
-بگو من الان چیکار کنم؟
-نمی دونم بیا باهام همدردی کن2تا هم بزن توی سرم آخه من امروز چم شد؟
-عیب نداره خیلی ها با دمپایی هستیم چون راحت تره.
-تو رو به خدا من با دمپایی وسط جلسه حاضر نمیشم.
بچه ها از خنده و تفریح خودشون رو خفه کرده بودن.
-من باید از مدیر اجازه بخوام خودم رو برسونم خونه. ولی بهش چی بگم که رضایت بده؟
امیر گفت بگو کفش هام رو اشتباهی پوشیدم و باز ترکید.
-نه این رو نمیگم بچه نمیگم!
امیر دست بردار نبود.
-می خوایی من برم بهش بگم؟ که بهت مرخصی بده1ساعت بری خونه؟ بهش میگم کفش هات اشتباه شدن بذاره بری!
این وسط نگرانیه مهدی از مدل دیگه بود. مهدیِ10ساله ی من هنوز نمی تونه درست حرف بزنه. وسط شلوغیه کلاس1بند صدام می زد.
-آماشایی آماشایی آماشایی ایا ایاا!
ترجمه:
-خانم جهانشاهی خانم جهانشاهی بیا بیااا!
این مدلی به جایی نمی رسیدم. باید چند لحظه بیخیال مطلق می شدم. انجامش دادم. چند ثانیه سکوت کردم، چندتا نفس عمیق کشیدم تا ببینم کجای داستانم، بعدش تمام داستان رو موقتا از مقابل ذهنم زدم کنار.
-واقعا واسه چند دقیقه نمی خوام بهش فکر کنم. شاید10دقیقه دیگه سر مهلت بهش متمرکز بشم ببینم چه جوری میشه حل بشه ولی این لحظه واقعا لازمه بذارمش کنار!
رفتم پیش مهدی و دستش رو گرفتم.
-مهدی بیا درس بخونیم!
ولی مهدی آروم نمی گرفت و می خواست هر طور شده حرفش رو بزنه. اون شلوغ می کرد و من نمی فهمیدم چی می خواد بگه!
-چی میگی بچه جان! من که نمی فهمم! بیا بنویسیم!
-نه نه آماشایی اِیید اِییدت اُم سُد ای اویی اُسِ دَ!
-مهدی من نمی فهمم ول کن!
مهدی ول کن نبود! می گفت و حرص می خورد که من واسه چی نمی فهمم!
-بابا آخه تو چته چی می خوایی بگی؟
مهدی1دفعه ساکت شد، مدل عاقل اندر صفیح دستم رو گرفت و بلند شد و همراه دست من که می کشیدش رفت طرف پنجره که کیفم رو روی تاقچهش ول کرده بودم.
-ایا! ایا! اینا! اِیید. اِیید! اُم سُد، خونه اییی، ای اویی اُسِ دَ.
مهدی شبیه1معلم کلافه که به1شاگرد تنبل چیز یاد میده دستم رو گذاشته بود روی کیف خودم و کلید دکوریه روی بندش رو می کشید و در کلاس رو با اشاره نشونم می داد و شمرده و بخش بخش حرف می زد و من تازه فهمیدم چی میگه.
-بیا! بیا! کلید کلید کلیدت گم شد، خونه بری می مونی پشت در!
دیگه واقعا مغزم کلید کرده بود!
-تو دلواپسه پشت در موندنه منی بچه؟
مهدی با نهایت معصومیت همیشگیش گفت آِِ! یعنی آره!
نتونستم، هیچ مدلی نتونستم از بغل کردنش خودداری کنم.
-عزیزِ من! عزیزِ من! عزیز! من پشت در نمی مونم. کلیدم رو پیدا کردم خاطر جمع باش!
ولی مهدی خاطر جمع نبود.
-کو اِیید کو؟
یعنی کو کلید کو؟
مهدی ادامه داد تا زمانی که کلیدم رو در آوردم و نشونش دادم و خاطر جمعش کردم که ظهر پشت در گیر نمی کنم. مهدی سر جاش نشست و شبیه هر روز مشغول خمیازه کشیدن هاش شد. ولی دست های من دیگه از مغزم فرمان نمی گرفتن. مستقیم فرمان از قلبم می اومد و به دست هام می رسید. دست هام بی اراده ذهنم مهدی کوچولوی کلاسم رو نوازش می کردن و مهدی می خندید و دست هام رو روی صورتش فشار می داد. امیر هنوز داشت به کفش های تا به تای من می خندید و می گفت فردا به مامان امیرعلی کوچیکه که اون روز غیبت داشت میگه. من خیالم به کفش هام نبود. جز خنده های مهدی و امیر خیالم به هیچ چی نبود. صدای مربی اصلی حواسم رو کشید به جهان خودمون.
-میگم ببین این ها به پا هات میره؟ کتونی های ورزشیم هستن که از پارسال اینجان. پارسال که مسابقه داشتیم پوشیدم بعدش دیگه نبردمشون. 1خورده درب و داغون شدن من هم گذاشتم اینجا بمونن ولی اگر به پات بره امروز به دردت می خوره.
در حالی که خدا خدا می کردم بشه، کتونی ها رو گرفتم و یا خدا! پای راست که رفت.
-پای چپ رو هم تست کن!
باز هم یا خدا! این هم رفت! آخ جون!
خاطرم باشه1چیز مرواریدی واسه همکارم ببافم که اون روز عجب نجاتم داد!
مهدی و امیر هنوز می خندیدن و مهدی هنوز نوازش می شد.
من اون روز با کتونی های همکارم در جلسه ای که زمانش برای ارائه محتوامون به شدت ناکافی بود حاضر شدم، شبیه باقیه افراد گروهمون درصد بسیار کمی از محتوام رو ارائه دادم و از شر ادامه توضیحات خلاص شدم چون زمان نبود، پرینت ها هم موندن واسه1زمان دیگه و چه خوب شد که اون روز دستم نرسیدن چون اگر در اون زمان ناکافی و با عجله بین همکار ها پخششون می کردم، فرصت نداشتم توضیح بدم داستانشون چیه و مطمئنم حتی1نفرشون هم نمی خوند و هیچ فایده ای نداشت. کاغذ هام عصر1شنبه هم به دستم نرسیدن و صبح2شنبه بهم تحویل داده شدن و دسته دسته دادمش به چند نفر از همراه های خارج از محل کارم که وقتی فهمیدن داستانش چیه داوطلب شدن تا در غیبتم بدون عجله پخششون کنن جا هایی که خونده میشن.
اون روز من با کتونی های همکارم اومدم خونه و زمانی که روی مبل آشنا و عزیز گوشه حال ولو شدم و از خستگی و فشار بیماری که داشت شدید تر می شد به چرت زدن افتاده بودم، از ته دل حس می کردم که از این بدتر هم می شد که بشه! خدا رو شکر که نشد. ولی1دقیقه صبر کن! واسه چی بد؟ بد این وسط کجای داستان بود؟ هیچ اتفاق بدی پیش نیومد. واقعا هیچ چیز بدی نشد! روی هم رفته همه چیز عالی بود. محتوایی که ننوشته بودمش ازم خواسته نشد، مجبور نشدم با دمپایی در جلسه حاضر بشم، کاغذ هایی که خواسته بودم با عجله پخش نمی شدن و سر مهلت به جا هایی می رفتن که احتمال خونده شدنشون بسیار زیاد تر بود و هست، سر ماجرای کفش هام هم هرچند افتضاح بودن ولی کلی بچه هام خندیدن و خودم هم همین طور، و روی هم رفته1طور هایی1شنبه ای که گذشت از این بهتر نمی شد که باشه! بد این وسط فقط مدل بینش من بود که مثبت هاش رو نمی دید. حالا که زاویه دیدم رو این طرفی تنظیمش کردم همه چیز روشن و عالی بود! از این بهتر نمی شد که بشه! مطمئن بودم!
وسطِ تبِ بیماری و خستگی و سنگینیه استخون هام که حس می کردم ورم کردن، می شنیدم که1کسی با صدای خودم به تمام این ها هرچند بی حال و از جنس هزیون، ولی واقعی و ملموس می خندید و باز می خندید.
ایام همیشه به کامتون!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «بزرگ ترین سوپر سوتیه سال از خودِ خودم!»

  1. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    ميگم بيا تمام پستهاي اينجا رو انتقال بده به محله. چه كاريه خب يه پست اينجا يه پست اونجا!

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. تو که از این سرما زشت ها نخوردی خوردی آیا؟ آخه این روز ها همه اطرافم از این ها گرفتن داغون شدن خدا کنه تو در رفته باشی!
      وحید خوب من هر چیزی که به نظرم بیاد از1جهت، از هر جهت که می خواد باشه، آموزش باشه یا تجربه یا1چیزی که بشه با بچه های محله با هم بهش بخندیم، خلاصه هر چیزی که حس کنم از هر نظر1خورده شاید ارزش خوندن داشته باشه رو می برمش اونجا اونجایی ها هم بخوننش. اما اینجا هم می ذارمش چون اون نوشته از خودمه و اینجا هم مال خودمه و درضمن1عالمه اراجیف هم اینجا می نویسم که ارزش خوندن نداره و فقط واسه خاطر دل خودم می نویسمشون چون این کار رو دوست دارم. حالا این وسط افرادی شبیه تو از سر لطف وسط اینترنت گردی هاتون میایید اینجا اراجیفم رو هم می خونید و این از محبت شما هاست. اینجا خونه اینترنتیمه و اونجا محله هست. خوب چه ایرادی داره من اگر چیزی نوشتم که1کوچولو ارزش خونده شدن داشت اونجا هم ببرم تا بقیه هم بخوننش؟ ببرم دیگه! واسه چی شما 2تا، تو و یکی اینهمه، … چه کلمه ای در موردش بگم که بهش بیاد؟ نمی دونم ولش کن بلد نیستم.
      وحید ممنونم که هستی. درضمن مواظب این ویروسه باش خیلی پدرسوخته هست به جان خودم داشت می فرستادم بهشت!
      همیشه شاد باشی!

  2. یکی می‌گوید:

    راس میگه تو ک سروبیختو بزنن اونوری اینجارو فرتش کن تمامقد دایورت شو اونور

    • پریسا می‌گوید:

      اینهمه نامهربان نباش یکی! من نمی فهمم تو از چی اینهمه حرصی هستی هرچی هم اینجا و داخل ایمیل واست می نویسم و توضیح میدم توجیه نمیشی و حرصت تموم نمیشه. ببینم تو مثلا خونه پدربزرگت بهت خیلی خوش بگذره میایی خونه خودت رو به قول خودت فرتش می کنی میری خونه پدربزرگت زندگی کنی آیا؟ از دست تو و اون مدل بد اخلاقت!
      ممنونم از حضور خشنت خخخ!
      شاد باشی!

  3. یکی می‌گوید:

    واس اطلا شوما نخیر نمیرم خونه پدربزرگ زندگی کنم حدقل شبا میام برق خونزندگیمو روشنخاموش میکنم گردوخاکش هوا نره ن ک یسال بشه ادرس خونم یادم بره همش سرودممو بزنن خونه بغلی ول باشم. اونچیزام ک میگی واسخاطر دلت اینجا مینویسی اگه وقت کردی و زحمت نیس تاریخ اخریشو بیبین. تو مث این ک جدی کم داری. یا نمیفهمی یا زدی بخری حرص بدی. سرت خلوت شد خودتو یتموشایی بکن شاید تو کلت بره ما چی میگیم. چیکار میکنی. یادت رف اینجا جسدتو جم میکردیم جم نمیشدی؟ ایمیلات یادت رف؟ قرصا یادت رف؟ زنجمورهات یادت رف اومدی واسمن جوک میگی اینجا؟ بازم دلت تموم اون کوفتوزهرمارارو میخواد اره؟ پریسا بیای بگی بیدارم بقران من میدونم بات. تو خسته نشدی تادوماه پیش داشتی زیر دسپای اجل نفسنفس میزدی بازم ادم نشدی؟ هی میخوام نگم مگه میذاری ادم خفخون بیگیره. اوندفه گفتی ایمیلی ن همینجا بحرفم منم اینجا حرفیدم حالا عشقت کشید بپاک من ک گفتم توم خوندی. اصابمو خورد کردی ابس خری بخدا دمدسم بودی همچی اوکیت میکردم واستمام عمرت حل شی. لازم نکرده اخلاق منو ارایش کنی خودتو بیبین کجای پیستی

    • پریسا می‌گوید:

      یا خدا ای خدای من یکی چته آخه مگه من چیکار کردم این طوری آخه این طوری که…
      نمی تونم نمی دونم چی بنویسم نمی تونم الان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *