1جای خالی کوچیک!

سلام به همگی. صبح جمعه ای باز من بیدارم. شکلک خشم. آخه واسه چی؟
بچه ها اون بسته فسقلی خاطرتون هست؟ از پارسال دارم میگم. داشت1سال می شد که دستم بود. دیشب فرستادمش رفت. دادمش به1آشنا.
رفته بودیم بیرون. بردم دادم بهش. عاقبت این آخرین نشونه هم رفت. حالا حس می کنم آخرین سر نخی که به واقعیت داشتن1گذشته سفید مربوطم می کرد رفته. خیلی مسخره بود یعنی هست ولی من در این مدت بدون اینکه خودم بخوام و بدونم هر زمان دلم تنگ می شد ناخودآگاه می رفتم1دستی به اون بسته گوشه کابینت می زدم و حتی خودم هم نمی فهمیدم ولی ضمیرم می فهمید و، …
خوشبختانه از اون جهان نه عکس دارم نه صدا. فقط1مشت خاطره بود و1بسته فسقلی! کمی بزرگ تر از کف دست! اون هم که دیشب رفت! از بیرون که اومدم دیر وقت بود. 1حسی شبیه1مدل حس غربت داشتم. نصفه شبی جای خالیه اون بسته فسقلی داخل کابینت1خورده اذیتم کرده بود. سعی کردم بگم خوب که چی! گفتم و باز گفتم ولی، … چند لحظه مهلت لازم داشتم. شب بهم دادش. سرم رو تکیه دادم به شونه های امن و پناه دهنده شب و چشم هام رو بستم که خودم رو نبینم در حال، … سعی کردن هام فایده نداشت. 1خورده مهلت می خواستم بدون سعی کردن. داشتم ولی1خورده. فقط1خرده.
از حدود2-3هفته پیش تونستم خیلی سریع1چیز هایی رو بپذیرم. همینجا از اون بنده خدایی که غیر مستقیم و احتمالا کاملا نا آگاه اون دلیل کزایی رو پرت کرد توی بغلم و کمک کرد که حواسم رسما شروع کنن به بیدار شدن ممنونم. اون حرکتش آگاهانه نبود ولی من آگاه تر شدم و به نظرم حسابی برام فایده داشت. ممنونم ازت شبه شناس خخخ! به من چه چند لحظه متوقف موندم به چه اسمی اینجا بنویسمش! آشنا، بیگانه، دوست، طرف، بنده خدا، خخخ هیچ کدوم از این ها رو حس نکردم میشه اینجا بنویسم جز این یکی که نوشتم رو!
خلاصه اینکه ممنونم ازت شبه شناس. کمکت خیلی بزرگ بود. اندازه نصف بیشتر بلاتکلیفی ها و دلتنگی های ناحساب من که از مهر به این طرف واقعا کلافهم کرده بودن و هیچ طوری هم زورم به هیچ چیزی نمی رسید که اصلاحش کنم تا این اوضاع عوض بشه و آخر از همه هم خودم از این هوای گرد و خاکی در بیام. مطمئنم اون لحظه که داشتی دلیل پرت می کردی طرفم ابدا نمی دونستی خیالت هم نبود ولی من ازت ممنونم.
بیخیال این هم از این.
حالا من گوشه کابینتم1جای خالیه کوچیک کمی بزرگ تر از کف دست دارم که از شما چه پنهون هیچ دلم نمی خواد برم طرفش. شبیه جای1دندون که تازه کشیده باشنش درد داره انگار. ولی همین لحظه به محض اینکه از جام بلند شدم میرم با1چیزی پرش می کنم تا دیگه نباشه. هر چیزی که دستم برسه. 1جعبه چایی از داخل کمد، قوطیه شکر، جای قند، جعبه پودر قهوه و هر چیزی که بشه در اون فضای کوچیک جاش داد.
بد شدم بچه ها. بد شدم این روز ها. دارم بد تر هم میشم. خاطرتون هست سردم بود آیا؟ حس می کنم شبیه آدم برفی که سرمای بیش از حد بزنه بهش و یخزدهش کنه منجمد شدم. زیاد اذیتم نمی کنه ولی مثل اینکه اطرافیانم رو گاهی اذیت می کنه.
دیشب رفته بودیم با بچه ها بیرون. باهاشون خندیدم ولی نه شبیه گذشته ها. 1بخش زیادیش رو سکوت داشتم. اونقدر بود که مشخص می شد و می گفتن پریسا کجایی چی شده؟ نمی دونستم چه توضیحی بهشون بدم. دلم می خواست همین طور به سکوتم ادامه بدم. به نظرم وسط اون گفتن ها هیچ چیزی نبود که من دلم بخواد داخلش بشم. در جواب اصرار یکیشون جریان بیماریه خواهر کوچولوی پریسا کوچیکه رو گفتم. راستی حالا که حرفش شد خاطرم باشه بعد از نوشتن این ها برم اگر حسش بود رمز پست تولد این بچه رو برش دارم دیگه رفته صفحات قبلی لازم نیست رمزی باشه.
خلاصه صمیمی ترین رفیقم گیر داده بود که چی شده من هم کفرم در اومد گفتم1بچه از بچه های آشنای من رو بردنش بیمارستان الان خلاص شدی؟ می خواستی بدونی دونستی؟ حالا ولم کن دیگه هی چی شده چی شده! اه!
اون بنده خدا واقعا تقصیری نداشت فقط دیده بود شبیه همیشه نیستم می خواست بدونه. ولی من دیگه شبیه همیشه نبودم. خدایا واسه چی این طوری شدم؟
البته همون دیشب ازش معذرت خواستم به خاطر این حرص و هوارم. ولی کلا من1چیزیم هست. بچه ها من وسط اون ها هیچ چی واسه گفتن نداشتم هیچ چی هم پیدا نمی کردم که مشتاق شنیدنش باشم. ترجیح می دادم برگردم خونه و مخفی بشم داخل سکوتم. سعی کردم حرف بزنم. نشد. سعی کردم نق بزنم. کمی شد ولی باز هم نه شبیه همیشه. داخل ماشین سکوت کردم. داخل اون رستوران هم تا تونستم، …
زمانی که وارد خونه شدم خوشحال بودم. فقط خوشحال بودم با اون حس کرخت از جنس غربتم. دیشب رفتیم1جا جمع شدیم، کلی نشستیم، من بیشتر شنیدم و اون ها گفتن، حدود های نمی دونم به نظرم7من رسیدم، حدود های8یکی دیگه از بچه ها رسید، البته هنوز خیلی مونده بود تا8که کامل شدیم، من می گفتم حرکت کنیم و اون ها تعجب می کردن که پریسا خیلی عجله داری؟ من تعجب می کردم که واسه چی نمی جنبیم، عاقبت بیخیال شدم و گوش کردم، گفتن هاشون رو گوش کردم، بین9و10بود که عاقبت نصفه نیمه رضایت دادن که بلند شیم بریم، از10گذشته بود که رسیدیم رستوران، تا حدود های12اونجا بودیم و سر خوردن و گفتن و شنیدن، بعدش هم بلند شدیم اومدیم طرف خونه، یکیشون می گفت دوباره بریم مبدأ حرکتمون جمع بشیم، من موافق نبودم، دیگه دلم ادامهش رو نمی خواست، رسیدم خونه، آخ جون، و هرچی کردم نتونستم جلوی این فکر عوضیم رو بگیرم که خوب ما رفتیم نشستیم خوردیم اومدیم. دیگه هیچ چی. خوب که چی! خدایا سعی کردم بزنمش کنار ولی شبیه خرمگس می اومد و نمی رفت. عاقبت هم اومد و می بینید که از ذهنم زد بیرون و پاشید وسط این پستم. لعنتی!
دست خودم نیست نمی تونم جلوش رو بگیرم.
بچه ها نمی دونم چی می خوام. بقیه ها که میرن بیرون هم تقریبا همین طورن دیگه. پس واسه چی من این وسط دنبال1حس دیگه می گردم که نیست؟ باید مثلا چیکار می کردیم دیشب؟ دفعه های پیش هم کم و بیش همین مدلی بود دیگه حالا اون دفعه ها من متفاوت بودم. بیشتر می گفتم بیشتر می خندیدم بیشتر بودم و این دفعه، … خدایا من چم شده؟
به نظرم میاد حس و حالم1چیزیش کسره. 1جای خالیه کوچیک گوشه کابینت در بسته حال و هوام. 1جای خالیه کوچیک اندازه1حس عزیز. کمی بزرگ تر از1گوشه دلم. فقط کمی بزرگ تر!
این مدلی نمیشه باید1فکری کنم پیش از اینکه سکوت اینجا، این سکوت عزیز و عزیز و عزیز اینجا کامل قورتم بده. من دلم تفریح می خواد ولی با این تفریحات خوش نیستم. حسش نیست. بچه ها حالا چی؟ شاید با1خورده تفریحات مجاز تک نفری از اون هایی که نباید انجامش بدم درست بشم. به خدا نمی دونم. شاید لازمه خودم رو1کوچولو بسپارم به مه سفید. شاید لازمه در لحظه های اول پرواز سعی نکنم با حرف زدن و شکستن سکوت هشیاریم رو نگهش دارم و اجازه بدم که بره و اجازه بدم که سبکیه مه سفید جدا از هشیاریم ببردم بالا و بالا و بالاتر بلکه این جای خالیه تلخ رو جا بذارم. شاید لازمه1خورده تقلب کنم امشب. ولی آخه، … بچه ها همه رو که گفتم اجازه بدید این رو هم بگم هر کسی فهمید چی شد می تونه1دل سیر بهم بخنده می تونه باور نکنه می تونه هر مدلی دلش می خواد بگه و بشه دیگه خیالم نیست ولی این رو باید اینجا بگم. من خخخ من1مشکل مسخره ای دارم که در هیچ کسی ندیدمش. بچه ها من زمان های تفریحات مجاز زمانی که در پروازم هشیاریم این پایین جا می مونه خخخ! چه مدلی توضیحش بدم انگار حواسم نیست. رفیق هام اول هاش که دیدن اینقدر تعجب می کردن که نگو. بعدش باهام حرف می زدن وایی خداجون چیز هایی می گفتم که بعدا هیچ طوری باور نداشتم این ها گفته های خودم باشن. این بنده های خدا می گفتن اول کارشه درست میشه. ولی من پیش رفتم و درست نشدم. به حد افراط رسیدم و باید دیگه جسمم عادت می کرد ولی نکرد و هر دفعه و هر دفعه این مدلی می شدم هنوز هم نمی دونم چون مدت هاست دیگه طرفش نرفتم که ببینم حالا ها چی میشم ولی زمانی که هر شب پرواز داشتم هر دفعه بدون استثنا این طوری می شدم. خخخ خدایا این چه حالیه خخخ!
حالا ها از1با تجربه تر یاد گرفتم چه جوری بیدار بمونم. طرف نمی دونم از کجا می دونست این کمک می کنه که یادم داد. بهم گفت پریسا در لحظه های شروع صعودت حرف بزن. با مخاطبت اگر کنار دستته حرف بزن و بخواه اون هم باهات حرف بزنه. اگر لحظه های اول حواست باهات موند همراه حواست میری بالا. اگر نموند جاش می ذاری میری. اگر کسی نبود و تک نفری بودی و خواستی بیداریت رو نگه داری با خودت حرف بزن. هرچی می خوایی بگو. مثلا اگر داری حالش رو می بری با خودت زمزمه کن آخیش عجب خوش می گذره. اگر خوشت نیومد بگو اه چه اذیتم کرد. خلاصه اینکه آهسته ذهنت رو زمزمه کن. فقط اولش این مدلیه بعدش دیگه حله. امتحان کردم نتیجه داد خخخ! این نتیجه میده ولی آخه من واسه چی هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته؟ هیچ کسی حتی کهنه پرواز های سال ها و سال ها این مدلی نمیشن هیچ کدومشون هم نمیگن که اول کار این مدلی می شدن من واسه چی این شکلی میشم آیا؟ یکی از اطرافم معتقد بود یعنی هست که پریسا جسم و ذهنش می تونه خودش رو به شکل ناخودآگاه با موارد به تشخیص خودش مثبت اطرافش هماهنگ کنه و طوری با شرایط مثبتی که باهاشون موافقه فیکس بشه که بیشترین حس مثبت رو ازشون بگیره و در نتیجه می تونه از هر چیز لذتبخشی که در دسترسش باشه به بهترین نحو لذت ببره و این عالیه. بچه ها اون گفته عالیه ولی من1خورده می ترسم. یعنی که چی آخه! واسه چی آخه خخخ! به جان خودم خخخ این چه مدلشه آخه این هم شد کار؟
تصور کنیم1جایی باشم تفریحات سالم هم باشه چند تا عزیز هم باشن با حواس های جمع و من باشم با این مدل مسخرهم و اون ها دلشون بخواد1چیز هایی ازم بپرسن. بچه ها رفیق هام امتحان کردن هرچی بپرسن بهشون میگم خخخ!خاک بر سرم خودم رو پاک اینجا ضایع کردم رفت! الان که دارم می نویسم چه موقعیت هایی که به سرم نزده. واااییی خخخ خخخ خدایا خخخ خدااا خخخ خخخ!
اصلا خنده دار نیست واقعا نیست ولی جمله عزیز و دیگه زیادی آشنای خوب که چی به اینجا هم رسیده و الان خیالم نیست چند نفر این رو می خونن و این گیر مسخرهم رو فهمیدن. به هر حال قرار نیست دست افرادی که نباید در اون لحظه های کزایی به ذهنیت های من برسه پس بیخیالش.
خوب به نظرم بسه دیگه. خدایا ممنونتم که اینجا همچنان هست. با وراجی کردن هام اینجا حس می کنم1خورده یعنی بیشتر از1خورده سبک شدم. آخیش سر صبحی دلم، … قراری که با امید داخل پستش در گوش کن داشتم امروز صبح یادم رفت. اون کلمه مثبت ها رو فراموش کردم بگم. از فردا خخخ! ولی جدی حالم خیلی بهتر شد اما باید خاطرم باشه حتما1معاینه ای از روانم به عمل بیارم ببینم کجا هاش باز جا به جا شدن که از تفریحاتی شبیه تفریحات دیشبی لذت نمی برم. این چه وضعشه من دلم تفریح می خواد پس واسه چی بهم خوش نمی گذره آیا؟ همین الان هم دلم وحشتناک تفریح می خواد ولی اگر بچه ها زنگ بزنن بگن بیا شبیه دیشب بریم بیرون میگم نه حسش نیست. به خدا نمی خوام اذیت کنم واقعا بلد نیستم بهتر توضیح بدم من تفریح می خوام ولی نمی دونم از چه مدلش.
ساعت از9و30گذشت بلند شم که حسابی گرفتارم. اول اون جای خالیه فسقلی، بعدش مروارید کاری های نصفه نیمه، بعدش پیانویی که هر هفته میگم هفته بعد و باز عبرتم نمیشه، ولی پیش از تمام اینها1زنگ به رئیس مادر جان تا ببینم کجای کارم خخخ!
بچه ها من رفتم شما هم شاد باشید حسابی شاد. راستی فردا تعطیله. آخ جون!
ایام به کام همگی!

۱ نفر این پست را پسندید.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «1جای خالی کوچیک!»

  1. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ چی میشد که اون عروسک نازنین را در دکور نگه میداشتی و اینطور عجولانه عمل نمیکردی و برای یادگاری در دکور میماند؟… تو چرا این کارها را میکنی؟… من ناراحتم برای خودت… برای عروسک جونت… خوب نگران پریسا کوچولو هم نباش به زودی حالش خوب میشه… خوب حالا جایگزین اون عروسک از روشهایی که گفتم عروسک بازی کن و حالشو ببر و خوش باش@

  2. پریسا می‌گوید:

    سلام نوکیا. خوبی آیا؟ مهمون اینجا بود برادرم و خونوادهش بودن همین الان رفتن گفتم پیش از ظرف شستن بیام1کوچولو گوش کن گردی و اینجا گردی کنم.
    نوکیاااا عروسکم رو که ندادم به کسیییی که! عروسکم رو بدم به کسی دلم می ترکهههه بابا1بسته فسقلی بود داخلش خوراکی بود1کسی بهم داده بود1سال بازش نکرده بودم چون یادگاری بود بعدش اون1کسی، … بیخیال امشب حس گریه ناله ندارم یعنی نا ندارم دیشب پدرم در اومد بسه خلاصه که عروسکم جاش امنه الان چندین شب میشه که می خوام برم سراغش پیش نمیاد امشب هم که پیش نیومد خدا نمی خواد باز بزنم خودم رو داغون کنم شبیه اون3شنبه شب ترسناکه اونی که دادم رفت1بسته فسقلی خوراکی بودش عروسک جونم مال خودمه به هیچ کسی هم نمیدمش خخخ!
    همیشه شاد باشی!

  3. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    تا زماني كه خودت نخواهي هيچ چيزي درست نميشه و اوضاع همينه كه هست. وقتي ميگي خوب كه چي دقيقا همينم سر خودت در مياد و به خودتم ميگن خوب كه چي؟ وقتي ميگي بي خيال يه وقتي هم پيش مياد كه به خودتم ميگن بي خيال. دليل نميشه هر چي خودت گفتي دقيقا همون بشه. به نظرم اين اخلاق ديگه كهنه شده. بايد كلا خودت بخواهي كه عوضش كني. نه من مي تونم عوضش كنم و نه هيچكس ديگه. به نظرم تو همش مدام روي بي خيال و تازگي ها هم روي خوب كه چي زوم كردي و همينو هي ادامه ميدي. خب عزيز من اينا همش يه ترفنده كه اطرافيان جذبت بشن ولي اين ترفند فقط تا يه مدت كوتاه جواب ميده. اون قدر مدتش كوتاهه كه تا بخواهي يه چيز ديگه سر هم كني مي بيني كه دور و برت خلوت شده و فقط خودتي و خودت. آن موقع حسرت كارهايي كه نبايد مي كردي رو مي خوري. اين تحليل من بود. حالا باز مي خواهي ادامه بده مشكلي نيست ولي دودش فقط تو چشم خودت ميره نه هيچ كس ديگه اي .
    اميدوارم از حرفام ناراحت نشده باشي چون دوست دارم حرفم رو رك بزنم و اگه برام عزيز نبودي كلا بي تفاوت رد مي شدم.
    شاد باشي.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید. اول از آخرش. واسه چی باید ناراحت بشم؟ تو دوست من هستی. به حساب من که این مدلیه. 1دوست مثبت و حسابی عزیز. راحت باش دوست من! خیلی هم ازت ممنونم. این مدلی رو ترجیح میدم. که صاف و راحت گفته بشه!
      این از این. حالا باقیش چی بود؟ آهان خوب که چی های من! به نظرم1خورده در موردشون توضیحات بپاشم بدک نیست خخخ! ببین مثلا پیش از این از بروز1اتفاقی، یا نمی دونم مثلا پیش اومدن1موقعیت خاص به شدت دلواپس بودم که مبادا این پیش بیاد؟ اگر این بشه من چه مدلی باید دفع و رفعش کنم؟ خدایا اگر پیش بیاد چی؟ کاش پیش نیادش! ولی حالا هر زمان که اون مایه دلواپسیم میاد به ذهنم انگار دیگه حسش نیست دلواپسش باشم. حتی در1مورد پیش هم اومد و دیدم که داره اوضاع خراب میشه و این واقعیت که هیچ مدلی نمی شد و نمیشه نتیجه رو عوضش کنم کار رو خراب تر می کرد. ولی دیگه خیالم نبود. اینجا بود که خوب که چی اومد کمک. اتفاقه افتاد؟ بیشتر هم می افته؟ بذار بی افته! گیریم که اثرش مثبت نیست. خوب که چی؟ من زورم به اصلاحش نمی رسه. پس بیخیال. و بعد بیخیال ازش رد میشم و میرم پی کارم. نمی دونم تونستم درست توضیحش بدم یا نه. اما متأسفانه این همه جا جواب نمیده. به همه چیز نمیشه شونه تکون داد و گذشت. کاش بیشتر بلد بودم تا بهتر توضیح بدم! بلد نیستم! و اطرافیانم! وحید این رو اطرافیانم نمی بینن. یعنی این مدلی نیست که بشینم وسطشون هی بگم خوب که چی! این رو اینجا در نوشتن هام زیاد دیدی وگرنه به زبونم نمیادش. ولی واقعیتش در عمل خیلی میادش. اون ها عملم رو می بینن و گاهی حسابی بد میشه. به خدا این رو نمی خوام. اینکه بد بشه. ولی نمی فهمم واسه چی گاهی اون ها حرصی میشن از دستم! جذب! اگر بخواییم بقیه جذبمون بشن که از بینشون غیب نمیشیم. سعی می کنیم بیشتر باشیم و بیشتر دیده بشیم. به نظرت این مدلی نیستش آیا؟ کاش می شد زمان1دفعه فقط1دفعه عقبکی ببردم تا اینهمه حسرت کرده ها و ناکرده هام رو نبرم! خیلی زیادن وحید خیلی! شاید از سنگینیه این هاست که حس می کنم دیگه حس و حال ندارم چیزی بهشون اضافه کنم و ترجیح میدم بی سر و صدا واسه خودم1گوشه ولو بشم و بین مهره و مروارید و نوشته ها غیب شم تا نمی دونم کی!
      خیلی مسخره شدم می دونم. معذرت می خوام! به خدا نمی خوام چیزی منفی باشه فقط، … دیگه زبون خودم رو نمی فهمم. شاید زمان درستش کنه این نکبت رو!
      ممنونتم واسه خاطر صراحتت. واسه خاطر حضورت و واسه خاطر اینکه دوست خوب من هستی! ولی این ها دلیل نمیشه نخوام بزنمت! شکلک1بطری خالی با تمااام زورم شوت کردم طرفش تا حالش جا بیاد و به من نگه خاطرم نیست چی گفت فقط می دونم باید بزنم! اوخ عجب هدفگیریه توپی داشتم! به نظرم از دماغ مرخص شدی وحید حالا فرار رو عشقه! یوهووووو من در رفتم تو هم سرت سلامت تیپ می خوایی چیکااار خدایا نذار بهم برسهههههه شاد باشی حسابی حسابی حساااابی شاد!

  4. یکی می‌گوید:

    پ دادی رفت. خوب کردی. جاشم یچیز بیریز دیگم بش فک نکن. توم عجب حال داری. این دیوونبازیم جمش کن دیگه نخنماش کردی. پاشو مث ادم زندگیتو بکن دیگه. حالام جم کن ملتو اینقد نپیچون خجالت داره اخ

  5. پریسا می‌گوید:

    سلام یکی. یکی از کاربریم شوت شدم بیرون حسش نیست وارد بشم از در عمومی دارم کامنت میدم الان2دقیقهم تموم میشه! میگم تو هم عجب لطف داری به من ها! کلا ذاتت مهربونیه خخخ! اوخ تایمم رفت الان ارور میده!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *