سلام به همگی. بچه ها این هفته ها خیلی عجیبن. آخر هفته پیش رفتم سفر. داخلش همه چیز داشت. شلوغی، هیجان، استرس به مقدار غیر لازم، درد، درمون، تفریح، ریسک به مقدار بسیاار بالا، محبت، و این قول شیرین و آخجون که مطمئن باش باز هم پیش میاد پریسا. ما باز هم از این سفر های کوتاه خطرناک با هم میریم. البته دفعه آینده موضوعاتش شاد تره ولی میریم. اون قدر میریم تا شیرین های تلخت از سفر و از خنده و از همه چیز بین خاطره های جدیدت غیب بشن و نتونی ساده پیداشون کنی.
-بیخیال بشیم این ریسکش، …
-پریسا پریسا مگه یادت رفته کی هستی و کی هستیم؟ اینهمه سال اینهمه ساااال ما روی نواره ریسک داریم پیش میریم. هنوز که چیزی نشده. دزد رو هم که تا نگرفتن پادشاهه. زندگی مخصوصا واسه ما و تو بدون ریسک نمی چرخه. نخواه امتحان کنی چون کردی و جواب نداده. پس سفر بعدی رو عشقه!
و سکوت.
-پریسا! فراموشی نعمت مثبتیه. 1خورده تقویتش کن. ما کمک می کنیم. تضمین میدم. تضمین میدیم!
و چند تا قطره بارون یواشکی که یواشکی باقی نموند و ضایع شدم. بعدش هم، …
خلاصه هفته پیش رفته بودم1سفر کوچولو.
این آخر هفته هم همین طور. رفته بودم نمایشگاه شرکت نماد تهران. حسش نیست نماد رو توضیح بدم همه می شناسیمش دیگه! شکلک تنبل.
بچه ها مطمئن بودم نمیریم. از پراکندگیمون گرفته تا هشدار های هواشناسی و بی حوصلگی های خودم در اصرار و نق زدن و خلاصه همه چیز بهم می گفت رفتنی نیستیم ولی رفتیم. من بودم و شماره1و2و3.
شماره2بلیت اتوبوس گرفت و حرکت شد ساعت1شب. من از هشدار های هواشناسی و نا امنیه جاده ها ترسیده بودم و به1هشدار می دادم که این2جدی نمی گیره به خدا خطرناکه بابا من از همه شما بیشتر اصرار داشتم برم این نمایشگاهه2که اصلا خیالش نبود حالا واسه چی ول کن نیست جاده برفی و بسته میشه بیخیال. 1موافق بود ولی2رضایت نمی داد و می خندید و خلاصه ما نتونستیم منصرفش کنیم. به چه زبونی مادر بیچارهم رو راضی کردم بماند. از استرسش من پدرم در اومد.
به هر ترتیب، ساعت1شب5شنبه بلیت داشتیم.
بچه ها همه داخل دفتر2جمع شدن و منتظر من. نق زدم که من حالا نمیام1خورده بخوابم دم رفتنی بیایید بگیریدم دیگه! 1موافق نبود ولی چی می شد بگه بهم آخه؟ گفت خوب این مدلی می خوایی باشه! من هم پررو پررو ولو شدم خونه و خوابیدم تااا خاطرم نیست چند که1زنگ زد و گفت دارن زنگ می زنن ماشین بیاد تا بیان بردارنم بریم.
-وااااییی عجب خریتی کردم ببین خوابم میاااد می خوام بخواااابم.
-ببین پری! پاشو. الان بهت می رسیم. دیر میشه.
چند لحظه طول کشید تا کامل بیدار شدم و فهمیدم چی داره میگه. خوشبختانه آماده شدنم خیلی طول نمی کشید چون سر شب هر کاری لازم بود رو کرده بودم. بچه ها به موقع بهم رسیدن.
من و3پیش از این، از حدود های چند ماه پیش با هم حرفمون شده بود و1چیزی بودیم شبیه قهر. بچه ها خدا شاهده تقصیر من نبود1شبی بود می رفتیم بیرون1و2بودن3گفت من نمیام نمی تونم و از این چیز ها که بیخیالش. اون2تا و من جمع شدیم و گفتیم بریم. من گفتم2به3زنگ بزنه بهش بگیم که میریم2هم به3بگه که بیادش. ولی2گفت اصلا بهش نگیم. من و1گفتیم درست نیست باید بگیم ولی2خندید شبیه همیشه و نگفت. ما رفتیم و3فهمید و این وسط تمامش رو زد تقصیر من که تو مخ این2تا رو زدی که برید وگرنه این2تا نمی رفتن و دیدارمون به قیامت و از این جفنگ ها. من هم ترکیدم گفتم اولا نزدم دوما اگر زدم خوب کردم اگر اومدنی بودی می خواستی شبیه آدم پاشی بیایی منتظر بودی1کسی عشوه خرکی هات رو جمع کنه2جمع نکرد الان ترکیدی روی سر من؟ حالا که این طوریه، بذار بهت بگم که من اصرار کردم بهت بگیم ولی2گفت نگیم چون تو دیگه خستهش کردی و روانش رو پاک می کنی. این هم واسه تو!
اون بنده خدا هم از بس کفری شد دیگه چیزی به من نگفت من هم رفتم به1و2شکایت که عوضی ها من کجا مخ شما2تا رو زدم برید جمعش کنید این3رو که داره پرت می پرونه. خلاصه ماجرایی بود و به جان خودم من مونده بودم تقصیر من این وسط کجاش بود و بیخیال.
خلاصه ما2تا یعنی من و3از اون روز دیگه هم رو ندیدیم. پیش از سفر1بهم گفت ببین تو اصلا کاری به ماجرا های پیش اومده نداشته باش ولش کن. خندم گرفت.
-من؟ من از اولش هم کاری نداشتم. باید شناخته باشیم من شعور قهر کردن ندارم با این بنده خدا هم قهر نیستم این خودش منفجر شد من هم دفاع کردم الان هم1سلام به جمع می کنم و این بنده خدا رو هم خیالم نیست.
3هم نمی دونم خیالش بود یا نبود و خلاصه اون3تا با ماشین در خونهم بودن. رفتم پایین تا ملحق بشم به1و2که دوست هام بودن، و3که با هم تاریک بودیم. از در که رفتم بیرون شب نازم کرد. وسط راه بین در خونه و ماشین3اومد پایین.
-سلام چه طوری؟
-سلااام. حالت چه طوره؟
جفتمون شاید در1ظمان دست باز کردیم و رفتیم وسط بغل هم. سفت و سفت.
-چه طوری تو؟ عزیزم!
-خخخ عزیزم خودتی عزیز! عزیزِ دلمی!
به همین سادگی تموم شد. جدی گاهی فکر می کنم تمام تاریکی های جهان میشه که به همین سادگی تموم بشن اگر2طرف رو در شرایط این مدلی روزگار به هم بچسبونه. هر2طرف اون زمان می فهمن که چه ول معطل بودن داخل شب!3به رانندهه گفت میشه1خورده بیایید عقب تر؟ این طوری ما میریم داخل آب.
طرف ماشین رو1حرکتکی داد ولی ما2تا واسه سوار شدن به جای آب رفتیم داخل گل!
-اعه نکبت ببین چیکارمون کرد!
-بیخیال هرچی کرد با ماشین خودش کرد!
-چه طور مگه؟
-هیسسس حرف نزن.
-تو داری چیکار می کنی؟
-همون کاری که تو داری می کنی.
و2تایی پخی ترکیدیم از خنده. 1و2مونده بودن ما واسه چی زده به سرمون و به چی می خندیم و اون صدای جیر جیر و حرکت های خفیف ما2تا، من و3داستانش چیه.
موقع پیاده شدن راننده گفت سفر خوش سفر خوش. من توی گوش3گفتم اگر بدونه ما با ماشینش چیکار کردیم میگه برید که دیگه بر نگردید. و1دفعه جفتمون چنان زدیم زیر خنده که1و2شوکه شدن.
هوا سرد بود. چپیدیم داخل سالن ترمینال. ماشینی که منتظرش بودیم از گرگان می اومد و هنوز نرسیده بود. 1کوچولو تأخیر داشت و ما باید منتظر می نشستیم. من داخل بارونیم مچاله شده بودم و پشت سر اون3تا وسط راهروی باریک گیر کرده بودم1دفعه1آقایی اومد گفت کمک کنم و از این چیز ها. 1و2رو هدایت کرد به3گفت شما مامان رو بیارید من این2تا رو می برم. 3دستم رو فشار می داد که نخنده ولی من دست داخل دستم نبود فشار بدم. خودم رو مثل وزق باد کردم که2دقیقه نترکم و به محض اینکه روی صندلی جاگیر شدم چنان بد از خنده منفجر شدم که3هم تحملش رو از دست داد و ضمن منتقل کردنه داستانه مامان بودنه من به1و2از شدت خنده خم شد. من هم که احوالاتم معلوم بود. بلافاصله بداهه سازی های از جنس جفنگ4تاییمون شروع شد. هر کدوم از ما4تا1چیز مسخره در این موضوع می پروندیم و از خنده خفه می شدیم. بنده خدا اون آقاهه فهمید داستان چیه اومد به3یواش گفت اگر بی ادبی شد ببخشید معذرت و از این چیز ها. خاک به سرم یعنی بنده خدا رو خجالتش دادم آیا؟ با اون خنده های کزاییه بی کنترلم؟ خدا ببخشدم خوب چیکار کنم دست خودم نبودش که! تازه فقط من نبودم اون3تا هم خندیدن.
خلاصه این تا آخر سفرک ما4تا یکی از سوژه های خنده ما بود و تا این ها1چیزی می گفتن براق می شدم که اوهوی من مامانتونم می زنمتون ها! هرچی من بگم من مامانم! و1عالمه جفنگ های فی البداهه که از مخ های4تامون سر این ماجرا می ریخت بیرون و1راست می اومد روی زبون هامون و مایه خنده می شد.
ماشین اومد. سوار شدیم. 1تا تونسته بود تخمه خریده بود و هوار حیرت3رفت آسمون که ببین اینهمه تخمه خریدی آیا؟ حرکت کردیم. تخمه خوردیم و1خورده هم زیر لبی حرف زدیم.
1گفت یا به نظرم گفت خوابش میاد. 3گفت اصلا داخل ماشین نمی تونه بخوابه. 2خواب بود. 1گفت پس تو چی پری؟ گفتم من نمی دونم اگر خوابم ببره می خوابم ولی ترجیح میدم بیدار بمونم. اولا از سفر مخصوصا شب رو و سواری لذت ببرم دوما زمان هایی که داخل ماشین می خوابم زمانی که بیدار میشم1حس کرختیه بدی بهم میده که خوشم ازش نمیاد ولی اگر خوابم بگیره میرم به عالم رویا. 1خورده دیگه حرف زدیم. 3خواب بود. 1خوابش برد. من بیدار بودم. ماشین پیش می رفت و من تمام وجودم شده بود عشق این حرکت در شب. شب و سفر و حرکت آهسته و اون لرزش1نواخت که تابم می داد و پیشم می برد و جهانی که نیمه خواب و نیمه بیدار بود و شب که آهسته و1نفس داخل گوشم آوازی از جنس رفتن های رویایی زمزمه می کرد. بیدار بودم و نبودم ولی می شنیدم این آوازه آسمونی رو که برام از جنس چیزی بود شبیه بهشت. خدایا چه عشقیه این حال و هوا! لطفا تکرار تکرار!
بین5و6بود که رسیدیم. هوای تهران سرد بود. دم صبح. اوله بیداری. 1دفعه ورود به اون هوای سرد.
-اوخ بچه هاااا!
بنده خدا3آشکارا می لرزید. و لحظه ای که فهمید من زیر بارونیم1لباس پوست پیازی بیشتر ندارم از شدت حیرت بیشتر سردش شد و تا لمس نکرد باورش نمی شد که این مدلی اومده باشم.
راه افتادیم. به محض ورود به ترمینال تاکسی ها می خواستن به زور هم شده ببرنمون1جایی خخخ! می گفتیم نه باهامون بحث می کردن باز هم خخخ! ماجرایی بود.
رفتیم.
اول دستشویی که داستان داشت و بیخیالش، بعدش هم فست فودیه ترمینال. خدایا بچه ها به نظرم صاحب اون مغازه نیمه فسقلی هرگز ما رو فراموشش نشه از بس اونجا خخخ!
اولش که نشستیم مونده بودیم چی بخوریم. بچه ها اصلا عجله نداشتن. نمایشگاه10صبح باز می شد و هنوز7نشده بود و ما کلی زمان داشتیم. رفتیم سر نوشیدنی. 1گفت من چایی. 2و3خاطرم نیست چی گفتن. من گیر دادم که من یا شکلات داغ می خوام یا نسکافه ای چیزی.
-پری این چیز ها رو از کجا بگیریم واست آخه؟
-به من چه من مامانتم رو حرفم حرف نیار بهت میگم بیار برو بیار از کجاش مشکل خودته.
3بلند شد بره بوفه نوشیدنی ها رو بگیره بیاد. تنهایی نمی شد2رو هم با خودش برد. شب اون بیرون از پشت شیشه های مغازه بهمون لبخند می زد و من داشتم کیف می کردم. نمی دیدم ولی حس می کردم که صبح داره یواشی یواشی میادش.
3اومد و سینی رو آورد. میز کوچیک بود. از اون میز های گرد2نفری که ما4تا دورش خودمون رو جا داده بودیم. 3چند تا لیوان کاغذی آب جوش داد بهمون همراه1بسته.
-این رو جدا دادن خودمون باید بریزیم داخل آب جوش.
-این لیوان فسقلی جواب میده آیا؟ این بسته رو خالی کنم داخلش دردسر نشه!
خاطرم نیست کدومشون مختصر توضیح داد که فلان کافه که فلان زمان رفته بودن پودر نسکافه رو به آب جوش اضافه کردن و اصلا به هم زدن هم لازم نشد و سریع حل شد و مشکلی پیش نیومد. گفتم می دونم خودم هم همیشه دارم درست می کنم ولی لیوان های من اینهمه فسقلی نیستن این بسته هم از اون هایی که خودم می خرم نیستش.
-بازش کن بریزش داخل پری!
-باشه میریم که بریم. بسته رو باز کردم، لیوان رو برداشتم، محتویات بسته رو خیلی آروم و خداییش با احتیاط خالی کردم داخلش، و، … چشمتون روز بد نبینه. اون گرد نکبت به جای حل شدن شبیه خمیر ور اومده باد کرد اومد بالا و خخخ واااییی خخخ!
-اوخ پری نمیشه لیوانت آتش فشان می کنه واسه چی؟
زمان حیرت کردن نبود سعی کردم به همش بزنم ولی اوضاع بد تر می شد. بقیه هم همین مدلی با لیوان هاشون درگیر بودن و من همچنان خنده هام رو قورت می دادم.
-این چه جنسیه واسه چی حل نمیشه!
-هی2بیخیال حل شدنش رو ول کن به نظرم باید کوتاه بیاییم.
-شما ها! میز پر شده از این کوفتی. صبر کنید ببینم!
طفلک3سعی می کرد داستان رو جمعش کنه ولی نمی شد. اولش خیال کردم خودم خیتی کاشتم ولی زمانی که دیدم یعنی شنیدم وضعیت1و2هم شبیه خودم شده و اعتراض هاشون رو گوش کردم فهمیدم که تنها من نیستم و بد نمی شد اگر این لیوان کاغذیه بی ریخت1خورده بزرگ تر بود و اون خمیر قرج قرج کن که هرچی همش می زدیم حل شدنی نبود1خورده، …
نوشیدنی هامون رو که مزه کاغذ سوخته می دادن به هر بیچارگی که بود خوردیم و خندیدیم و نق زدیم و ایراد گرفتیم و تموم شد. حالا غذا.
-بچه ها اسم های این چیز ها تمامشون خوشمزه هستن ولی اگر کیفیت غذا هم شبیه این که الان خوردیم باشه من اینجا روی زمین میشینم به گریه کردن.
-من دارم می بینم بچه ها نظافت0.
-یعنی بلند شیم بریم آیا؟
-میگم1رستوران هم این اطراف هست بریم اونجا.
-ول کن وسط این سرما.
-خوب2و3برید ما می مونیم ببینید اونجا چه مدلیه.
-بیخیال من1پیشنهاد دارم. اول اینجا1املت بخوریم بعدش بریم اونجا رو ببینیم اگر خوب بود1چیزی اونجا بخوریم بعدش هم، …
من کاملش کردم.
-آره بعدش هم برگردیم اینجا باز1چیزی بخوریم بعدش بریم دیگه!
میزمون ترکید.
3هوارش در اومد. دیوونه اید مگه می خوایید بمیرید هی میگید می خوریم می خوریم وایی بابا یواش صدامون اینجا رو برداشت.
-اینجا که جز خودمون مشتری نیستش که!
-نه نیست ولی احتمالا اگر هم بود از بس ما شلوغ کردیم در می رفت.
-بابا سفارش اگر می خوایید بدید بدید دیگه!
-راست میگه من املت می خوام.
بعد از کلی شیطونی و شلوغ کاری رأی4تامون روی املت متمرکز شد و طلب کردیم. بعدش هم نشستیم به انتظار. تاریکی کم رنگ می شد. صبح رسیده بود. ما حرف می زدیم و می خندیدیم و صبح از پنجره رو به رو سرک می کشید روی میزمون.
-سلام صبح! چه طوری؟ چه قشنگی تو!
صبح نوازشم کرد و خورشید با گرمای از جنس اول صبحش پیشونیم رو بوسید.
-بچه ها صبح شد!
-ظهر هم میشه اگر این آقاهه نجنبه و املته رو نده بهمون. یکی بره بپرسه پس چی شد آخه؟
پرسیدیم.
-ببخشید رب تموم شده نیمرو بگم بزنه؟
-بچه ها نیمرو بگه بزنه؟
-نه! نه منتظر میشیم.
باز هم منتظر شدیم. طول کشید. 3و2گزارش صحنه رو می دادن که طرف رفت خیارشوری چیزی بخره دوستش پرید صداش زد بهش گفت رب هم بگیره ولی طرف رفت کلی بعدش دست خالی برگشت پول بگیره بره.
-بچه ها این رفته بود نسیه بگیره بقاله ضایعش کرد بهش جنس نداد اومد پول برد دوباره رفتش.
چیزی نبود ولی3چنان با نمک این رو گفت که اول من بعدش بقیه ترکیدن.
-بچه ها من چایی می خوام تا این املته برسه.
-ول کن1الان خوردیم که!
-اون چی بود خوردیم من چایی می خوام!
این وسط بین ما4تا چنان شلوغ شد و من چنان حواسم پرت خاطرم نیست چی شد که نفهمیدم چاییه کی تصویب شد، 3کی رفت و لیوان های کاغذی دوباره اومدن و چی شد که یکیشون از جلوی من سر در آورد. واسه خودم خوش بودم و وسط شلوغ کاری های مشترکمون1دفعه دست بردم بالا به نظرم روسری درست کردم و1دفعه دستم رو آوردم پایین به تیر روی میز که1دفعه، …
-پری! مواظب! واااییی!
در1لحظه مثل برق اتفاق افتاد. من حس کردم پام از1چیز داغ سوخت و دادم رو در آورد، 3آخش رفت هوا و از جا پرید با1دست روی پای خودش رو گرفت با1دست شلوار نازک من رو از روی پام گرفت بالا و همون مدلی موند، و1هم نشنیدم چی گفت و پرید ایستاد و رفت عقبکی. چند ثانیه شوک و،
-پری من گفتم رو به روت آب جوشه چیکار کردی!
-هان؟ چی؟ کی گفتی؟
-بابا گفتم حواست کجا بود؟
-آخه آب جوش واسه چی؟
-بابا چایی آورده بودم پرسیدم می خوایی یا نه؟
-من که چایی نمی خواستم کی پرسیدی اصلا خاطرم نیستش که!
وسط اون اوضاع1دفعه2با صدای خیلی آرام و لحن شاعرانه از اون طرف میز سکوتش رو شکست.
-من دارم تبلور نور خورشید رو در قطره هایی که از روی میز جاری هستن و میرن که بریزن پایین می بینم.
بعدش چنان خنده ای بود که از توصیفم خارجه. 1همچنان ایستاده بود.
-ببین تو واسه چی پریدی در رفتی؟
-چیچی رو در رفتم من سوختم انتظار داشتی بشینم شبیه2شعر بگم آیا؟ تازه میگه واسه چی در رفتی! آتیشمون زدی خوب!
خورشید کاملا بیدار شده بود و من و بقیه همچنان از خنده خم شده بودیم روی میز و بیشتر از همه من که3در حیرت بود چه طوری از درد نپریده بودم هوا و طوریم نشد.
من چاییم رو ریخته بودم. 3دوباره1لیوان دیگه برام پر کرد و این دفعه تا مطمئن نشد درست و حسابی فهمیدم که چایی رو به رومه لیوان رو ول نکرد. طفلکی!
املت ها عاقبت رسید.
-این سینیه رو کجا بذارم؟
-این رو1خورده ببر اون طرف تر!
-صبر کن الان درست میشه بذار همینجا.
-کجا اینجا جا نیستش که!
-میگم که! اوخ وایی!
نفهمیدم چی شد1چیزی گفت تقّق! چه بلند هم بود.
-اوخ چی افتاد پایین؟
بی اختیار و با صدایی بلند تر از اون که باید باشه گفتم به جان خودم این دفعه دیگه من نبودم.
-نه بابا کی گفت تو بودی1بود جعبه دستمال رو سر داد افتاد پایین.
-خوب این هم دومیش بچه ها خدا سومی رو به خیر کنه احتمالا سقف اینجا رو میاریم پایین.
-نخندید بابا خدایا سینی های ما4تا روی این میز جا نمیشن که!
-خوب این میز ها2نفریه شما4تا هستید.
بنده خدا صاحب مغاذه!
2و3رفتن روی1میز دیگه و من و1موندیم روی میز خودمون و سعی کردیم محض خاطر خدا چند لحظه نخندیم بلکه بتونیم بدون خفگی1چیزی قورت بدیم.
به هر ترتیبی بود خوردن تموم شد.
-بچه ها بلند شیم از اینجا بریم بیرون تا طرف نیومده با دیگی چیزی نکوبیده توی سرمون!
-موافقم بریم ولی اول مطمئن بشیم دیگه اینجا کاری نداریم چون دیگه راهمون نمیده برگردیم داخل.
-احتمالا دفعه دیگه که از هر کانالی بشنوه ما اومدیم این اطراف به مغازهش تابلوی تعطیل دائم می زنه در میره تا ما از این اطراف بریم!
اون بیرون صبح کامل پهن شده بود. باز هم هوای صبح و باز هم آسمون و باز هم اصرار تاکسی ها که دست بردار نبودن. 1خورده روی نیمکت سرد نشستیم و سر به سر هم گذاشتیم. بعدش بلند شدیم از دست تاکسی هایی که به هیچ صراطی نه رو قبول نداشتن رفتیم از ترمینال بیرون. با چونه زدن ها و شلوغ کردن ها بلاخره سوار ماشین شدیم و حرکت سمت نمایشگاه. رسیدیم. شلوغ کردیم، خندیدیم، داخل نمایشگاه گشتیم، و به من خوش گذشت. 1و2می خواستن تمام غرفه ها رو ببینن و در مورد محصولاتشون1عالمه چیز بپرسن و3حرص می خورد. 2از هر جایی1پوشه حاویه بروشور و از این چیز ها می گرفت و3کفرش در می اومد که آخه این ها رو می خوایی کجا ببری می دونم تمامش رو من بیچاره باید واست بخونمشون ببین اندازه1کتابخونه دفتر دستک جمع کرده آخه محصولات جسمی حرکتی ها به چه کار تو میادش ول کن هم نیست باز داره می گیره نگیر بابا بیا دیگه!
و من همچنان می خندیدم. نفهمیدم چی شد که از هم جدا تر شدیم. 1و2رو دم غرفه پکتوس پیدا کردم. آقای سرمدی هم اونجا بود داشت در مورد برجسته نگار پکتوس توضیح می داد. 1سلام کوچولو بهش کردم، چند ثانیه اونجا متوقف شدم و بعدش، رفتم. بچه ها رو جا گذاشتم و از اونجا رفتم. 3نبود. 1و2کنار غرفه پکتوس مونده بودن. من رفتم. گشتم و غرفه نماد رو پیدا کردم. آقای یغمایی داشت به نظرم بهدید رو توضیحش می داد. سلامش کردم ولی طولش ندادم چون مشغول بود. خانم سخایی و اگر اشتباه نکنم خانم یعقوبی و1خانم دیگه که اسمش خاطرم نیست رو حسابی با سؤال های پشت سر همم اذیت کردم اون بنده های خدا هم هرچی می خواستم ببینم رو بهم نشون می دادن و هرچی می پرسیدم جواب می دادن و من از رو نمی رفتم. بچه ها دستگاه دیزی رو هم دیدم و حسابی دلم پیشش گیر کرد. بد جوری می خوامش. در اولین فرصتی که هزینه هام اجازه نفس تازه کردن بهم بدن حتما حتما یکی از شرکت نماد می خرم.
بچه ها اومدن. هم رو پیدا کردیم. من دیگه نرفتم پکتوس. چندین بار دیگه از هم جدا شدیم و دوباره هم رو پیدا کردیم تا خاطر همگی به خصوص من جمع شد که تمام نمایشگاه رو گشتم و حسابی به همش ریختم. بعدش رفتم خانه نور و امیر رضای شب روشن اونجا بود. بنده خدا رو حسابی سؤال پیچش کردم. خواستم ازش عصا بخرم که من نقد نداشتم ایشون هم کارت خوان نداشت و بچه ها منتظرم بودن که برگردم بریم آخه ظهر شده بود. 3کمر درد یا سردرد خاطرم نیست چی بود داشت، 1و2هم خسته و گرسنه بودن، درضمن هواشناسی هم به شدت هشدار خرابیه هوا و جاده رو در شبی که در پیش بود می داد و ما باید بر می گشتیم. از خیر عصا خریدن گذشتم و وسط شلوغی نرفتم با نمادی ها خداحافظی کنم. اون بنده خدا ها سرشون شلوغ بود و گفتم دیگه مزاحم نشم و خاطرم باشه واسه1سری سفارش هام زنگ بزنم هم عذر خواهی هم سفارش.
خلاصه اومدیم بیرون. حالا کو رستوران! نیست که نیست! رفتیم و رفتیم و رفتیم و آدرس پرسیدیم و هر کسی1مدل آدرس می داد. مگه می رسیدیم؟ نبود که نبود!
چندین دفعه از خیابون ها رد شدیم که در جریانش بنده خدا3هوای همه ما رو داشت و هی به من و1می گفت بچه ها عصا هاتون رو باز کنید ماشین ها رو نگه دارید حالا بدوید بجنبید عصا ها رو صاف بگیرید بیایید بیایید چراغ قرمزه الان سبز میشه وایی سبز شد بدوید و …
آخ خدا وسط خیابون های تهران و اونهمه خنده!
عاقبت1رستوران پیدا کردیم و رفتیم داخل. پله می خورد می رفت پایین. چه شلوغ! سرویسی بود می شد بریم داخل صف و انتخاب کنیم و برداریم ولی اوه چه صف شلوغی! رفتیم نشستیم و گارسون اومد سفارش هامون رو آورد.
-وویی این اصلا خوشمزه نیست به قیمتش نمی خوره اصلا ابدا!
-بیخیال بخور بریم!
-هی1! این2تا خواهان برج میلادن ببین به خدا امشب جاده افتضاح میشه باید بریم!
-بیخیال!
-چیچی رو بیخیال میگم باید بریم بابا می مونیم وسط برف جاده برج رو بیخیال بشیم برگردیم!
از رستوران که زدیم بیرون گزینه برج میلاد رد شده بود. بچه ها3تایی ها اگر می خونید ببخشیدم واقعا دلواپس بودم نمی شد بمونیم!
باید از خیابون رد می شدیم تا تاکسی بگیریم ببردمون ترمینال. طفلک3دیگه حال واسش نمونده بود. وسط کار داشت می گفت بچه ها عصا هاتون رو صاف بگیرید ماشین ها و ما پیچیدیم داخل هم3هم هیجان زده شد1دفعه هوار زد آیی1عصات رو راست کن!
من تحمل نکردم برسیم اون طرف خیابون. 1و3تقریبا کشیدنم کنار خیابون و من وسط زمین و هوا از خنده داشتم خفه می شدم و3فقط اون قدر تونست تاب بیاره که برسیم کنار خیابون و جای امن. بعدش از خنده ای که متوقف نمی شد نفسش گرفت و چنان هم گرفت که کم مونده بود از حال بره. من و3نشستیم کف خیابون و از خنده کبود شدیم.
-خدا لعنتتون کنه اینهمه گند شما ها می زنید خوب حالا1دفعه من1چیزی گفتم پری آخ مرده شورت ببرن پری!
3می گفت و من بیشتر می خندیدم و3بیشتر می گفت و این سیر تکرار می شد.
عاقبت تاکسی گرفتیم به طرف ترمینال. راننده آقای جالبی بود. رسیدیم و،
-بچه ها1چیزی بگم؟
-باز چیه پریسا!
-این آشغالی که اون رستورانه به خوردم داد اصلا نفهمیدم چی بود من گشنمه.
-ول کن پری یعنی چی؟
-عه ول نمی کنم خوب چیکار کنم من گشنمه! شما ها چایی می خوایید من گشنمه بریم همون جای صبحی اگر طرف از دستمون فرار نکرده باشه1چیزی بخوریم به خدا اونی که خوردم اصلا، …
-خوب بابا خوب نق نزن راست میگه ما میریم چایی این هم1چیزی می خوره الان تا خود خونه بیچاره میشیم از دستش.
رفتیم همون جایی که صبحی به همش ریخته بودیم. تازه اونجا معلوم شد که بقیه هم البته به جز3که می گفت از اینهمه خوردن های ما حالش عوض میشه گرسنه بودن و همه سفارش غذا دادیم و حسابی سیر شدیم. بماند که اونجا باز چه قدر بازی در آوردیم.
-بچه ها بریم ببینیم احوالات بلیت ها چه طوره!
شکر خدا1ماشین در حال حرکت بلیت داشت. گرفتیم و سوار شدیم و حرکت. زنگ گوشیم. مادرم.
-کجایی دختر جان! هوای جاده خراب شده. تلویزیون داره نشون میده. برف می باره. جاده خرابه. جاده بسته میشه. کجایی مادر؟
یخ کردم. خدایا من زیاد از موندن وسط جاده نمی ترسم ولی اگر بمونیم این بنده خدا رو با چه کلامی آروم نگهش دارم تا ماجرا به خیر ختم بشه خودت1کاری کن ما گیر نکنیم.
-چیزی نیست مادری ما در آستانه حرکتیم. اصلا نگران نباش نمی مونیم توی جاده!
-با ماشین میایید؟ ماشینش خوبه؟ جاده افتضاحه مادر جان!
-اصلا نترس عزیز ماشینمون عالیه اسکانیای مارال. طوری نمیشه من چند ساعت دیگه پیشتم مطمئن باش!
نمی دونم روی چه حسابی با اونهمه اطمینانی که اون لحظه نداشتم بهش دلداری می دادم. اسکانیای مارال خخخ! البته راست گفته بودم ولی این اسم رو فقط واسه این گفتم که اون بنده خدا حس کنه سوار1چیز عالی شدیم بلکه کمتر بترسه.
ماشین راه افتاد. رفتیم و رفتیم. گدوک اگر اشتباه نکنم. آش. خوردیم و،
-پری اگر بدونی چه برفی اون بیرون داره میاد. تمام جاده سفیده. افتضاحه.
-هی3دروغ نگو!
-دروغم چیه به خدا راست میگم من و2با هم رفتیم بیرون ازش بپرس.
-حالا چی میشه؟
-چیزی نمیشه ولی به نظرم موندیم توی جاده.
دلم ریخت. خدایا مادرم! دلواپسشم اگر بمونم این وسط تا صبح چند تا جمله بهم بده آرومش کنم از پشت تلفن!
مادرم زنگ زد.
-کجایید مادر ما داریم از تلویزیون جاده رو می بینیم وضعیت ناجوره شما ها کجایید!
-چیزی نیست مادری ما1خورده یواش داریم میاییم اصلا نترس به خدا همه چیز خیلی امنه1خورده ترافیک داریم آروم آروم داریم میاییم طرف شما ها!
-ترافیک چیه برفه داره مثل بارون برف میاد!
-طوری نیست ما که اینجا اوضاعمون امن امنه. بهت قول میدم نهایتش تا1من اونجام.
گوشی رو قطعش کردم.
-خدایا من روی هوا به این بنده خدا قول دادم ضایعم نکنی!
جاده فیروزکوه نمی دونم چه وضعی داشت که راننده ازش نرفت. زدیم داخل هراز. یا حضرت علی این چه مدل رفتنه واسه چی عقب و جلو میشم؟
هر3تا خواب بودن. من صدا ها رو می شنیدم و تکون ها رو حس می کردم. 1خورده گاز، 1ترمز با صدای قیژ قیژ. باز1خورده گاز، باز1ترمز با صدای قیژ قیژ.
-خدایا به خودت سپردم فقط خودت. من نمی خوام امشب اینجا بمونم منو ببرم خونه!
1بیدار می شد و با گوشیش مسیر رو برام می گرفت و دوباره چرت می زد. توی راه آمل بودیم. هراز خیال تموم شدن نداشت. خدایا سپردم به خودت منو ببرم خونه! امشب منو ببرم خونه! همین امشب!
هراز عاقبت تموم شد.
-آخ خداجونم شکرت!
حدود های آمل مادرم زنگ زد.
-مادری ما حوالیه آملیم.
-از هراز دارید میایید؟
سوتی داده بودم. جغرافیای لعنتیم هیچ زمانی خوب نبود.
-هراز؟ آره خوب چیزه تموم شد الان ازش اومدیم بیرون.
-خدا نگفتم؟ حالا تو می خواستی گولم بزنی؟ از هراز؟
-طوری نیست عزیز جان ما داریم وارد آمل میشیم خطر تموم شده من چیزیم نمیشه تا1پیشتم تردید نکن.
از آمل سرعت بهتر شد. خطر کم شده بود و سریع تر می رفتیم. توانم تموم شد. خستگی و استرس شارژم رو رسوندن به انتها. 1بیدار شده بود و من گیج چیزی شبیه خواب بودم.
-بخوابم. به نظرم می خوام بخوابم. بخوابم!
هر چند1دفعه بیدار می شدم بنده خدا1با گوشیش مسیر رو بهم می داد و من باز می رفتم به جهانی که صدا هایی از بیداری داخلش بود ولی جهانه بیداری نبود.
بیدار که شدم هنوز توی راه بودیم. 1دونه بچه شیرین داخل ماشین بود که3حسابی سرگرمش شده بود. 1دفعه هم آورد پرتش کرد بغل من. بچه تپل و به طرز عجیبی بی سر و صدا بود. بغلش که کردم سر کوچولوش رو چرخونده بود بیرون رو تماشا می کرد. 3اومد ازم گرفتش. من بیدار بودم و نبودم. شهر ها یکی یکی رد می شدن. می رسیدیم. رسیدیم.
-بچه ها بریم دفتر 2چایی بخوریم؟
-من نیستم شما3تا برید.
-من نمیرم2و3خودتون برید.
ماشین توقف کرد. پیاده شدیم.
-بمونیم تا آقای فلانی بیاد ببردمون.
-خانم دربست؟
-بچه ها من دیگه نمی مونم. آره آقا چند می گیری ببریم؟
مسیرم خیلی نزدیک بود ولی از11شب گذشته بود و من دیگه جسمم تحمل نداشت. بریده بودم.
-پری بمون زنگ زدیم الان میاد دیگه!
-نه نمیشه نمی تونم من رفتم بچه ها خداحافظ.
امیدوار بودم1براشون توضیح بده واسه چی نتونستم بمونم. اون ها تعجب کردن و1براشون رفع ابهام کرد خخخ! دستش درد نکنه لازم بود بهشون بگه!
رسیدم خونه.
-سلام خونه! خونه امن خودم! بهشت خاکیه واقعیه واقعیه کاملا واقعیه خوده خوده خودم!
خدایا چه قدر هوای این فضای مهربون و فسقلی رو دوستش دارم!
پیش از عوض کردن لباس و حتی پیش از اینکه کیفم رو بذارم زمین، با لباس و با کیف روی دوشم شیرجه رفتم روی تلفن و1زنگ با گوشیه تلفن ثابت به مادرم زدم که ببینه شماره خونه هست و خاطرش جمع بشه که رسیدم. بنده خدا واسم توضیح داد که از تلویزیون جاده رو می دیدن و همه واسم ترسیده بودن و بهش می گفتن واسه چی اجازه دادی بره این جاده هر لحظه داره افتضاح تر میشه که!
طفلک مادرم!
تا تونستم براش شیرین بازی در آوردم که حس و حالش بهتر و بهتر بشه. بعدش نوبت حس و حال خودم بود. دیگه نمی تونستم سر پا بمونم. ولو شدم روی مبل آشنای کنار حال چون اتاق خوابم این شب ها بسیار سرده و روی تخت نمیرم. مبل آشنای داغون خودم! آخ خدا این فضا رو با هیچ کسی با هیچ کسی قسمتش نمی کنم حتی اگر1مهمون خیلی عزیز باشه. تنهایی های مقدس! تنهایی های رویاییه خودم! اینجا وسط این4دیوار امن و بسیار عزیز که دلم نمی خواد با هیچ کسی حتی کوتاه مدت فضاش رو، هواش رو و هیچ چیزش رو تقسیم کنم. خدایا شکرت خدایا شکرت! چه قدر خسته ام! فردا جمعه هست! چه عزیزی جمعه! خدایااا خوده بهشتی شکرت دوستت دارم!
پلک هام سنگین و سنگین تر می شدن. شب آهسته روی خستگی های جسمم دست نوازش می کشید. رویا وسط بغلش تابم می داد و شبیه1ماشین وسط1جاده امن آهسته می بردم تا اون سر آسمون.
-کاش فردا کمی دیر کنه! کاش طول بکشه! خیلی خسته ام!
بابا زمان مهربون خندید و به پلک های بستهم دست کشید.
-بخواب بابا! بخواب!
-بابا زمان! امشب رو به خاطر من1خورده یواش تر برو باشه؟
بابا زمان چنان مهربون بهم خندید که حس کردم مثل پر فرشته های بهشت سبک شدم.
-بخواب بابا! بخواب! جوری میرم که فرصت داشته باشی تمام خستگی هات رو سر مهلت جا بذاری و بری طرف فردا. بخواب بابا! بخواب!
در آخرین ذرات هشیاریم لبخندی رو احساس می کردم که از خنده های بابا زمان و از نوازش های شب مهربون و از تاب دادن های آروم رویا روی چهرهم نقش شده بود.
لحظه ها خوش شب! بابا زمان! موقتا خداحافظ بیداری! سلام به رویا. تا فردا!
Top Liked Posts
Powered by WP Likes- درباره پریسا
36
8
- انتقال تموم شد. هورا!
7
14
- آخرین پرواز2
6
46
- سلام به همگی.
5
22
- من و دیروز و امروزم
4
18
- درباره پریسا
-
نوشتههای تازه
دستهها
اطلاعات
پیوندها
آخرین دیدگاهها
- ابراهیم در سکوت، نسیم، طبیعت، ارتفاعات.
- پریسا در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- ابراهیم در تعطیلات، مثبتها و بهانه ها.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- ابراهیم در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- مهشید در روزمرگیها با کمی ایجاز.
- پریسا در . . .
- ابراهیم در . . .
- پریسا در فقط محض گفتار.
- پریسا در فقط محض گفتار.
- مهشید در فقط محض گفتار.
- ابراهیم در فقط محض گفتار.
- پریسا در به رنگ پریشانی.
- چکاوک در به رنگ پریشانی.
- پریسا در حقیقت، حرکت، شروع!
- ابراهیم در حقیقت، حرکت، شروع!
- پریسا در سال تحویل.
آمار
- 1
- 91
- 41
- 72
- 37
- 1,488
- 7,214
- 295,051
- 2,672,311
- 273,932
- 201
- 1,142
- 1
- 4,819
- شنبه, 13 خرداد 02
حالی بردیا. هی ریسکو بعشق راس میگن دزد نگرفته پادشاس اینقدم برفیبارونی نشو نمردی ابس سر هرچی خوشوناخوش ناله شدی ول کن دیگه. راسی تکلیف عصا چی شد. هی بیخیلی طی کن تو ایمیلتم نوشتی دلیل خودبخود اومد بغلت بزن بیخیلی دلتم فک کنم دیگه بد جریان ایمیلت ادمتر شده سیخونکت نمیکنه توم ادم شو بذا خودتودوروبرت نفس بکشیم. ببین نیستیا اینقد اینورونور ول نباش بیا بیشین همینجا وسط پارکوسینما دنبالت نگردیم جمت کنیم
سلام یکی. خودت نیستی من که هستم شما رو باید فقط در ایمیل باکسم بجویم جنابه بی معرفت. هرچی هم فحش بدی خودتی. حالا گیریم من1جایی1زمانی سر1لالاییه اسمش رو نبری چرتم گرفت تو باید اینهمه مدت بدجنسیت رو کش بدی آیا؟ ببین من از شاید2هفته پیش به این طرف از زمانی که به قول تو اون دلیلک اومد توی بغلم حسابی بدجنس شدم و لازم بشه تیرم به همه می گیره حتی تو. اگر هستی باید درست درمون باشی. شبیه گذشته ها. نه فقط داخل ایمیل. بهت بیشتر از10دفعه اینجا غیر مستقیم و داخل ایمیل هام مستقیم توضیح دادم که من بیدارم. حواسم هست. خوابم نبرده نا آگاه نشدم اشتباه هم نمیرم. و با عرض معذرت، هنوز هم از اینکه اجازه ندادم در جایی که نباید حرفی که نباید رو بزنی پشیمون نیستم. اگر باز هم اون جهنم لعنتی تکرار بشه باز هم اجازه نمیدم چیزی بگی و باز به ویرایش تهدیدت می کنم. باز میگم. من بیدارم. دلواپسیت رو خشمت رو حرصت رو درک می کنم و به خاطر محبتت ممنونتم ولی دیگه تردیدت رو تحمل نمی کنم. تو از زاویه دید خودت ماجرا رو دیدی ولی باید باور کنیم1جا هایی نمیشه که نمیشه باید کوتاه اومد و باید چیزی که اون زمان منطق تماشا گر های خیرخواهی شبیه تو نمی پذیردش رو انجامش داد چون راه دیگه ای نیست. دسته کم اون زمان نیست. دلم نخواست این ها رو با ایمیل بهت بگم چون خیال ندارم دیگه این مدل رو تحمل کنم. همه چیز درسته. پس بیا آشتی. شکلک دست دراز کردم دست بدم باهات. اگر گرفتی که گرفتی. اگر نگرفتی من دیگه جواب به ایمیل هات نمیدم. خوب حالا اجازه بده ببینم چی گفتی اون بالا!
بله حالش رو بردم. البته حسابی هم خسته شدم ولی خوش گذشت. ارزشش رو داشت.
به قول تو برفی بارونی هم دیگه زیاد نمیشم. درست میگی دلیله به اندازه لازم سفت بود که آخر خریت های دل من باشه. واسه هر چیزی1انتهایی هست حتی واسه جنون های مضحک من. و این دلیل ظاهرا کوچولوی1دفعه ایه نامشخص که همین طوری1دفعه وسط1عالمه هیچ چی برق زد همون انتها بود.
یکی! تو واسه چی اصلاح نمیشی اینهمه ذاتت مسمومه آخه خخخ! خخخ! واااییی منفیه منفیه منفی خخخ!
پارک و سینما؟ خخخ طول کشید بفهمم چی گفتی. پارک و سینما هم میرم تفریح لازمه روحه تو هم میری وگرنه از کجا می دونستی من اونجام خخخ! در مورد بودن و باقیه موارد هم که اون بالا حرف زدیم. یعنی من حرف زدم و شما خوندی. منتظرم ببینم که متوجه هم شدی.
خوب، هر زمان گرفتی چی گفتم می بینمت. اینجا! نه داخل ایمیل! همین جا! شبیه گذشته!
ایام به کامت!
سلام کامنتمو تو چند بخش میفرستم
سلام ابراهیم. واسه چی کامنتت هقهق می کنه؟
سفر اونم با استرس واقعا دوست دارم در باره ی قهر بیخیال باهت موافقم
خوب پس من هم بخش بخش جواب میدم.
سفر بله ولی استرس نه. اصلا استرس دلم نمی خواد. بیشتر از حد ظرفیتم داشتم هنوز هم دارم. ولی از اون استرس های شیرین رو هستم. قهر هم، نه خوشم نمیاد. ترجیح میدم با طرف مقابل تا زورمون می کشه بزنیم توی سر و کول هم و عاقبت به1نتیجه برسیم یا من قانع بشم یا اون قانع بشه یا جفتمون نفله بشیم ولی داستان تموم بشه و به نتیجه برسه و خلاص و دفعه بعد که هم رو دیدیم سلام هم رو جواب بدیم. مگر اینکه یا طرف خودش نخواد که در این صورت به حریمش احترام می ذارم، یا اینکه طرف چنان در نظرم تاریک شده باشه که حتی جزو منفی های عمرم هم به حسابش نیارم و اصلا هست و نیستش رو نبینم و این موجود کلا برای من نیست. این دیگه قهر نیست این موجود کلا نیست! هیچ چی دیگه تموم شد برم بخش بعدی!
با تاکسی های ترمینال خخخخخ بهتره چیزی نگم سفر تو شب رو خیلی دوست دارم
تاکسی خخخ طرف کم مونده بود باهامون درگیر بشه زمانی که می گفتیم نمی خواییم باهاش بریم. سفر داخل شب ایول دلم خواست کاش باز پیش بیاد واسم!
به برف سلام من رو برسون بگو امسال بیاد پیشم حسااااابی دلم براش تنگ شده جوابشو برام بیار
برف الان اینجا نیستش که! داخل جاده داشت حسابی بغلم می کرد. همراه ماشین و هرچی بود و نبود رو داشت بغلمون می کرد و خدا رحم کرد که در رفتیم. من هم دلم حسابی می خوادش کاش بباره!
به نظرم دیگه تموم شد بخش بعدی نداره تو هم کامنت های هقهق نشانت رو1سره کن بفرست!
موفق باشی!
سلام.
چه خوب چه عالی.
خیلی خوشحال شدم که این طور سفری رو تجربه کردی.
من هم عاشق سفر های جمعی هستم با چه وسیله ای اصلاً برام مهم نیست. اگر تنها باشم دوست دارم هر چی راحت تر سفر کنم ولی اگر قرار باشه با هم باشیم دیگه با اسب و قاطر هم اگه برم واسم مهم نیست.
کاتالوگ وسایل جسمی ها خیلی باحال بود.
اون نوشیدنی که شاید کاپوچینو بوده و چایی هم که از میز ریخت پایین حسابی باعث خنده ام شدند.
خیلی خیلی خوب توصیف کردی.
احساس کردم اون جا بودم.
سلام دوست من. دقیقا اون بسته پودر کاپوچینو بود ولی از اون مزخرف هاش. من خودم تا حدود8ماه پیش همیشه از اون کارتونی هاش می خریدم که داخلش1عالمه بسته های قهوه فوری نسکافه فوری و کاپوچینوی فوری بود. هر دفعه می رفتم فروشگاه از هر کدوم از اون کارتون هاش باید یکی2تایی می گرفتم زیر بغلم می اومدم خونه. اندازه1ثروت کلان باهاشون خوش بودم و هر روز چندین تا چندین تا درست می کردم ولی خداییش تا حالا هیچ زمانی این بلا سرم نیومده بود این وامونده شبیه خمیر گِل هرچی هم می زدیمش حل نمی شد معلوم نبود از چی ساخته بودنش. وایی چه مدته از این چیز ها نخریدم چه دلم خواست! بیخیال این هم بیخیال به سردرد بعدش نمی ارزه. خدایا من نسکافه و قهوه و کاپوچینو و لم دادن روی این مبل نفله و کتاب شنیدن و اثرات مثبتش رو می خوام1کاری کن سریع تر درست بشم تا باز بتونم! خدایا1خورده یواشی خسته شدم میشه منو درستم کنی؟
سفر های رفیقانه پیاده هم باشه من هستم. آخ جون. جدی باز دلم می خواد نمیشه باز هم باشه آیا؟ شکلک پررو از اون شدید هاش.
دلم1سفر می خواد که حسابی، … بیخیال حدود های5صبح سفر کجا بود خدایا خوابم میاد واسه چی نمیشه بخوابم آیا؟ ساعت بین2و3نفهمیدم از چی1دفعه پریدم الان از خستگی جهان در چرخشه ولی هرچی می کنم نمیشه بخوابم. به نظرم این روز ها باز1خورده تفریحات غیر مجاز لازم دارم خخخ! اوخ خداجونم نه نمی خوام بیخیالش من رفتم همون خستگی و سر گیجه و خواب های نصفه نیمه رو عشقه!
این معادله ها هم که دیگه شورش رو در آوردن. می ترسم چند وقت دیگه عبارات جبری بدن و چند مجهولی بشن.
شاد باشید تا همیشه.
سلام.
عاشق اين سفرهام.
خوشحالم كه بهت خوش گذشته.
خوش باشي هميشه
سلام وحید. من هم همین طور. عشق می کنم از این مدل سفر رفتن ها! دلم می خواد باز پیش بیاد. خدایا1کاریش کن دیگه! لطفا!
ممنونم وحید از حضور عزیزت و از دعای قشنگت! برای تو هم همین طور دوست خوب من!
همیشه شاد باشی!
بادرود@ شکمو جون تو که همش درحال خوردن و شکم پرستی بودی… خوش به حال بابای سه… خوشحالم که بالاخره عروسک رؤیاهایت پیدا شده و دیگر کمتر سردت بزه… خخخخخ خوب خیلی خوبه که بهتون خوش گذشته مامان پرستار یا پرستمبک یا پرسگیتار…ایام به کامت شیرین…@
سلام نوکیا. عروسک سیری چند ول کن بابا حوصله داری! من کجا همیشه در حال خوردن بودم آیا؟ بیچاره من! شکلک مظلوم. سرما رو هم بیخیال ولش کن خودش میره.
شاد باشی!