از دست این شیرین های تلخ!

سلاااام به همگی.
بچه هااا امروز من سر کار نرفتم. اون معجزه قشنگه رو خدا فرستاد و سر کار بی سر کار خخخ!
اگر بدونید چنان کیفی کردم که نگو. از این1دفعه ای های شیرین و بسیار شیرین عجیب می چسبه. تا11هیچ کار مفیدی نکردم. قهوه و موزیک و ولگردی. بعدش هم البته کار مفیدی نکردم جز باز هم موزیک و1کوچولو بافتن و هیچ چی دیگه! عصر هم خونه خاله و بازی با فسقلی2ساله دختر خاله که عجیب خونگرمه و من1جور ناجوری دوست دارم این بچه رو! معمولا با بچه ها خیلی نمی پریدم نمی فهمم این بچه رو واسه چی اینهمه شدید دوستش دارم. وروجک صورت کوچولوش رو میاره بوس کنمش بعدش میره باز یادش میره دوباره میاد بوس کنمش باز میره این دفعه میاد پسته نصفه خوردهش رو میاره واسهم کلی هم ذوق می کنه. کوچولوی مهربون! بهش میگم لیمو. نمی دونم واسه چی ولی بهش میگم لیمو! عزیزِ دلم!
امروز خوش گذشت. الان هم اینجام.
بچه ها برف اومد ولی خیلی زیاد نیست بیشتر سرماش فلج کرده همه جا رو. البته واسه من بد نشد. نه بچه کوچیک دارم که اذیت بشه نه از خونه بیرون رفتم که اذیت بشم خلاصه حسابی خوش گذشت ولی بیچاره بقیه!
اینجا هواش وحشتناک سرده. چنان سرده که واقعا نمیشه تحملش کرد. بیرون رفتن و تاب آوردن مرد می خواد که من نیستم.
واقعیتش1عالمه حرف داشتم الان اومدم اینجا بگم تمامش داخل سرم به هم ریخت و حس گفتنشون هم نیست. از دیروز. از پریشب. از حس و حال خودم در پریشب و دیروز که کاملا جدا از هم بودن و به همدیگه هیچ ربطی نداشتن و اتفاقا کاملا متفاوت هم بودن. از امشبم. از حس و هوام. از خودم و دلم و مهمونیه کوچولوی خاطره هایی که1خورده یواشکی، …
بچه ها! شیرین های دیروز گاهی امروز ها چه تلخ میشن! اون قدر تلخ که دلت می خواد1چیزی هم بپردازی تا یادت بره که اصلا وجود داشتن. خیلی ها میگن اتفاقا عالیه که یادشون کنیم و بگیم یادش به خیر و کلی هم از شیرینی هایی که گذروندیم بخندیم و خوش باشیم. ولی من میگم یادش به خیر و نمی خندم. دوره می کنم و می رسم به پایانش و، … کاش اصلا نبود که پایانش اونهمه، … کاش از همون اول کنار می موندم فقط به تماشا. فقط به تماشا! چی شد که از جام پا شدم و، …
بیخیال مثل اینکه1خورده زده به سرم. امشب از اون شب هاست که دلم می خواد در مورد هرچی داخل سرم چرخ می زنه با1کسی حرف بزنم. نمیشه. گفتن نداره که! چیزی عوض نمیشه که! چیزی حذف نمیشه که! اصلاحی در کار نیست. کار هیچ دستی نیست. گاهی1چیز هایی نمیشه که نمیشه. واقعا شدنی نیست. چون نباید بشه. بلد نیستم توضیحش بدم. گاهی پرده ها میرن کنار و اون طرفش مشخص میشه. بعدش پرده ها بر می گردن سر جاشون ولی چیزی که دیده شد دیده شد. از کجای خاطر میشه پاکش کرد. ترسیمی که در خاطر و در خاطره داغون شد رو دیگه نمیشه درستش کرد نمیشه! خاطرم هست1دفعه به1کسی گفتم. اون بنده خدا گفته بود میشه همه چیز بشه شبیه اولش و من گفتم نمیشه. چه قدر اون شب دلم می خواست باور کنم که میشه. نکردم و امشب سر بلندم از این ناباوریم. نمی شد. و اگر من اون شب به اون ناباوریم نمی چسبیدم، الان بد شرمنده منطقم می شدم. ولی کاش می شد!
نه بابا چیزی نیست. خیال ندارم بزنم به گریه زاری و هوار های همیشه. فقط1کوچولو، اگر به کسی نگید، دلم تنگ شده! دلم تنگ میشه! حالا ها باید دلم تنگ بشه! اینجا! بی سر و صدا! یواشکی! 1خورده تاریک! 1خورده خیس! خیلی تلخ! خیلی دردناک!
دلم خیلی تنگ شده بچه ها!
می دونم که دیگه نباید دلم تنگ بشه. می دونم که دیگه نباید دیروز ها رو بخوام. می دونم که اگر هم پیش بیاد، اگر پیش بیاد، من باید اون قدر عقل داخل سرم باشه که اجازه ندم دیگه تکرار بشه. اجازه نمیدم. حتی اگر دلم خودش رو آتیش بزنه باز هم اجازه نمیدم. نباید اجازه بدم. می دونم که دیگه هرگز هیچ چی شبیه اولش نمیشه. می دونم که این قاعده تمام آبادی ها و ویرانی هاست. می دونم که این واقعیته و عوض کردنش نه درسته و نه اصلا شدنی. تمامش رو می دونم ولی با تمام این ها، دلم تنگ شده بچه ها!
چند شب پیش حرفش که شد، یعنی حرفش نشده بود1چیزی پیش اومد که من باز هوایی بودم. یواشکی. و1کسی بهم می گفت ببین پریسا اینکه تو الان می بینی از همون اولش هم این مدلی بود فقط تو اشتباهی می دیدیش. پریسا چیزی عوض نشده جز بینش تو که الان آگاه شدی و اون زمان دیده های الانت رو نمی دیدی. تمامش همونه که بود فقط تو اولش نمی دیدی و الان داری می بینی. اتفاقا باید ممنون اتفاق ها باشی چون توفانشون پرده ها رو از جا کند و پرتشون کرد1طرف تا تو اصل داستان رو ببینی. تصور کن طول می کشید و1جایی در1فاجعه خیلی سیاه تر می فهمیدی. بیا باور کن که از همون اولش هم تابشی در کار نبود. اونی که تو دیدی روز نبود. چیزی نبود جز1آتیش بازیه کوتاه مدت که نگاه تو جای صبح عوضی گرفتش. این رو باور کن و خلاص بشو!
حرف های اون آدم درسته. هرچی پیش تر میرم بیشتر باورم میشه ولی این باور تلخه. ترجیح می دادم باور نکنم و حالا می بینم که لازمه. لازمه این نقطه دردناک از باورم هم عوض بشه شبیه خیلی چیز هام که این روز ها در حال تغییره.
باورم رو شبیه بینشم عوض می کنم. شاید1کوچولو زمان ببره ولی عوضش می کنم. اما نمی تونم ای کاش رو نگم. ای کاش این مدلی نبود. ای کاش می شد این مدلی نباشه! ای کاش اون سرابی که دیدم واقعی بود. شبیه تصوری که در گذشته داشتم! تصور1واقعیت سفید. تصور1حقیقت به رنگ رویا در این جهان سنگیه تاریک لعنتی! کاش می شد!
بیخیال باز امشب زدم به جاده دلتنگی. دیماه داره میاد. به نظرم تا بیاد و نیمه اولش سپری بشه من این مدلی هستم و گاهی میرم شونه خاکیه جاده. احتمالا بعدش شاید یواش یواش برم طرف عاقل تر تر شدن. آذر امسال و نیمه اول دی باید سپری بشن و همراه خودشون1ورق از غبار نرم و1دست از جنس زمان روی آذر و نیمه اول دیماه سال گذشته بکشن تا درصد جاده خاکی زدن هام شروع کنن به کمتر شدن.
کاش این رو رمز بهش بدم آخه انتظار ندارم جز خودم کسی از این خط ها چیزی دستش بیاد. خودم هم نفهمیدم چی نوشتم. ولی بیخیال اینجا هر مدل دلم بخواد می نویسم. جدی این کارم عجیب مسخره هست ولی این مدلی دلم می خواد. این مدل بی سر و ته نوشتن رو داخل1فایل معمولیه ورد هم میشه انجامش داد و سبک شد ولی من اونجا سبک نمیشم باید هرچی دلم می خواد بیام اینجا بنویسم تا سبک بشم. نمی فهمم واسه چی. نمی فهمم!
گاهی بهش که فکر می کنم خندم می گیره. من اینجا رو تمدیدش می کنم تا بتونم داخلش بی سر و ته هایی شبیه این پست رو بزنم. واقعا که! خوب مگه چیه؟ دلم می خواد. جای کسی رو که تنگ نکردم اینترنت حسابی وسیعه چی میشه اگر من1گوشهش رو کنم مال خودم و این مدلی جفنگ بارونش کنم! عاقلانه نیست که نباشه! خوب که چی!
آخجون باز هم آشنای این روز های ذهن پریشان خودم! خوب که چیه عزیز! کاش این به دلتنگی هام هم جواب می داد ولی این1قلم رو کاریش نمی کنه! فعلا که نمی کنه شاید بعد ها بتونه از پس این هم بر بیاد! یعنی زمان هایی که شبیه امشب دلم تنگ شد بتونم بگم خوب که چی! عالی میشه ولی واسه چی هنوز نگفته حس می کنم پشت پلک هام سوخت؟ این قطره ها داستانشون چیه؟ واسه چی بارون میاد؟
کاش می شد1چیزی شبیه شعر می نوشتم امشب! نمیشه حسش نیست. شاید فردا. شاید هم1زمان دیگه! فعلا دیگه نمی خوام بنویسم. یعنی می خوام ولی دیگه نمیشه بنویسم. میرم ولو بشم و کتاب بخونم. خوابم میاد.
بعدا دوباره میام. کاش فردا صبح دلتنگی ها برن تا دفعه بعدی که امیدوارم خیلی دیر برسه خیلی! فعلا من رفتم تا بعد!

اولین کسی باشید که این پست را میپسندد.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

14 دیدگاه دربارهٔ «از دست این شیرین های تلخ!»

  1. وحيد می‌گوید:

    سلام.
    منم دلم تنگ شده، خيلي تنگ شده، خيلي خيلي تنگ شده، نمي دوني چقدر تنگ شده، اگه گفتي برا چي تنگ شده؟ خب معلومه ديگه، واسه چرند هايت تنگ شده خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
    يعني واقعا موندم كه كله ي تو از چي درست شده؟ موندم كه مغز تو از چي درست شده؟ موندم كه تو كله ي تو چيزي به اسم مغز هم هست يا نه؟ اصلا يه بار بزار سيمهاي مغزت رو چك كنم ببينم مشكلي داره كه بتونم برات درستش كنم يا نه؟ واقعا من كه نفهميدم چي گفتي، اگه خودت فهميدي برو سرت رو بكوب تو ديوار ببينم چي پيش مياد. اصلا ولش كن برو يه پياز بردار بخور ببينم بلدي بخوري؟
    از اينا گذشته يه تشكر بهت بدهكارم. خودت مي دوني كدوم قضيه رو ميگم. ايول به تو كه يه جايي مغزت كار مي كنه خخخخ
    شاد باشي.
    در ضمن اون نيشتم ببند خخخخخخ

    • پریسا می‌گوید:

      سلام وحید ببین دست به سیم های مغزم زدی نزدی ها! عه! حالا می خواد پارهش کنه! این ها همین طوریش اسقاطی هستن تو دیگه خراب ترشون نکن! انگار سیم پیچی بلده! بنده خدا من اگر مغزم کار می کرد که اراجیف نمی نوشتم که! خیال کرده کشف جدید انجام داده چه ذوقی هم می کنه!
      پیاز دوست ندارم هویج می جوم بهتره. شلغم هم خوبه البته پختهش. آخجون دلم خواست!
      ببین من نمی خونم این رو چون نمی فهمم چی نوشتم. دیشب هوایی بودم1چیزی نوشتم نمی دونم چیچی بود الان اومدم دیدم اینجاست. سرم رو هم به جایی نمی زنم دردش میاد! خخخ خوشم میاد این رو اذیت کنمش!
      تشکر لازم نیست انجام وظیفه ای بود که کاش تونسته باشم درست انجامش بدم! عزیزید همتون! خداییش بچه های مثبتی باشید من گناه دارم حسش نیست بلند شم بیام بکشمتون دیگه!
      همیشه شاد باشی خیلی شاد!

  2. حسین آگاهی می‌گوید:

    سلام.
    اول از آدرس وبلاگم بگم که نه عوضش نکردم و مطمئن باش هر جا برم آدرس رو حتماً میدم به تو.
    فقط نوشتنم نمیاد و حسی براش نیست.
    خوشبختانه احساس می کنم این روز ها تشنه نوشتن هستم و به زودی مطلب میذارم اون جا.
    حالا در مورد این پست.
    درسته که چیز زیادی ازش نفهمیدم ولی این رو شک ندارم که هر قدر اتفاقات تلخی در زندگی برای ما افتاده باشه بالاخره یه روزی اثرش کم رنگ تر میشه و شاید هیچ وقت فراموش نشن ولی به هر صورت تأثیرشون کمتر میشه و حتی زمان هایی که فکر می کنیم به آخر خط رسیدیم و دیگه از این بدتر ممکن نبود برامون پیش بیاد اون ایام و زمان ها هم بالاخره سپری میشن و می بینیم که عجب اون مرحله رو هم رد کردیم و هنوز هم زنده ایم.
    نمی دونم گاهی وقتا فکر می کنم ما از چی آفریده شدیم که این قدر بدون این که بدونیم مقاوم هستیم و تاب تحمل کردن هر مصیبتی رو داریم و کلاً زندگی خیلی عجیبه دوست من خیلی.

    • پریسا می‌گوید:

      سلام دوست من. آخجون الان میرم وبلاگ شما ببینم چه خبر هاست! بله زندگی پیش میره و بابا زمان با غبار پاشش روی لبه های تیز اتفاق ها غبار می پاشه و کند و کم رنگشون می کنه. ممنونشم به خاطر این کارش. واسه خودم چندین دفعه در عمرم پیش اومده. به جایی رسیدم که حس می کردم این دیگه آخریشه و ازش در نمیرم. صد درصد دق می کنم میمیرم. ولی دق نکردم. از اون اتفاق که خیال می کردم صد درصد آخر کارمه گذشتم، از چندین تا اتفاق بد تر دیگه هم گذشتم و هنوز هم زنده و سر پام. این خاصیت بشره و نمی دونم جنسش از چیه. اتفاق ها کم رنگ میشن. زخم ها بسته میشن. کهنه میشن. بعضی هاشون هرگز درمون نمیشن ولی کهنه میشن. اتفاق ها دور میشن. این یکی هم واسه من کم رنگ میشه. عاقبت میشه. احتمالا این یکی2ماه که سپری بشه، شاید، خدا کنه، …
      بیخیال. زندگی تجربه هست. بیخیال!
      زندگی1ماجرای عجیبه! داستانی عجیب، اسرار آمیز و قشنگ. حتی با وجود دلتنگی های بی درمون و دردناکش، باز هم زندگی قشنگه! واقعا قشنگه! دوست دارم این سیاه و سفید قشنگ رو!
      همیشه شاد باشید دوست من!

  3. ابراهیم می‌گوید:

    سلام شرمنده دیر اومدم درسام چنان زیادن اجازه تکان خوردنم بهم نمیدن نوشتهاتو شدیییییییید دوست دارم

    • پریسا می‌گوید:

      سلام ابراهیم. درس رو سفت بچسب که اگر نچسبی اون شب امتحان می چسبه بهت و حسابی نفس کشیدن رو مشکل می کنه.
      بهم لطف داری ابراهیم ممنونم ازت. راستی تو کدوم ابراهیمی ابراهیمِ گوش کن نیستی آیا؟
      شاد باشی!

  4. ابراهیم می‌گوید:

    راستی من اومدم مدتی اینجا پناهنده بشم کمی بخوابم از دست درسهام
    واییییی صدای پا میاد فکر کنم بو بردن من اینجام پریسا کاری کن من رو پیدا نکنن

    • پریسا می‌گوید:

      خخخ اینجا امنه من خودم7ماه تموم اینجا سنگر گرفته بودم پناهندگیم هم تصویب شده بود آخرش هم خودم خودم رو لو دادم و خخخ!

  5. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ پنجشنبه به اتوبوس مخصوص ایرانپیمای برای رفتن به خانه ی دوستم نرسیدم که کرایش 5000 تومن بود و مجبور شدم اتوبوس شهر دیگری را با 13500 تومن سوار بشم… جام خوب بود و گرم یه هزاری رایگان گرفتم و به دوست دیوونه تر از خودم زنگ زدم و به شوخی گفتم دارم میام خونت که بد اخلاق شد و به دلیلی تلفن قط شد و به پیامک بازی با دیوونه سرگرم شدیم… گوشیم مسیرهارو اعلام نمیکرد… ناگهان دوستم زنگ زد و گفت از مسیر رد نشی؟… فورا پیش راننده رفتم و راننده گفت دو دقیقه دیگه پیادت میکنم… به دوستم زنگ زدم و گفت ده دقیقه دیگه میرسیم سر جاده و میبریمت خونه… واقعا شانس آوردم که دوستم حواسش بود و زنگم زد… وگرنه از مسیر رد میشدم و یک ساعت از مسیر دور و به شهر دیگری میرفتم و بدبختی گریبانمو میگرفت… از ماشین پیاده شدم و جاتون خیلی خالی سرمای شدید بیابان کویری… کلاهم سرم بود و کلاه کاپشنم هم سرم و سرمای شدید… زیپ کاپشنم را بستم و کوله را از پشتم باز کردم و دستکشامو بیرون آوردم و دستم کردم و یه عروسک کشیدم و منتظر ایستادم… یه کامیون به فرعی رفت… عصا زنان به سمت فرعی رفتم به تابلوی بزرگی رسیدم و خم شدم و از زیر تابلو عبور کردم… جاده ی فرعی خاکی بود… با پا چند بطری خالی که آنجا بود را به سمت بیابان شوت کردم و سرگرم بازی شدم… به دوستم زنگیدم و مشغول صحبت بودیم که ماشین حامل دوستم پیش پایم ترمز کرد و سوار شدم و گرم به سمت خانه رفتیم… اون دیوونه هم دیگر سرگرم مهموناش شد و دیگر جوابمو نداد و بقیه رایگانیم به سود همراه اول شد… خوب اینم از ماجرای پنجشنبه ی من… صبح شنبه ساعت 5 و 30 صبح با آژانس به سمت مسیر اومدم و بیست دقیقه در ایستگا جاتون خالی سرماگی خوبی نصیبم شد تا اتوبوس ایرانپیما اومد و با کرایه ی 5000 تومن سوار شدم و پس از 3 ساعت ده دقیقه کم یعنی ساعت 6 حرکت و ده دقیقه به 9 در ترمینال کاوه اصفهان پیاده شدم و با تغییر دو ماشین و کرایه 2000 و 4000 تومن ساعت ده دقیقه به ده سر خیابون اداره پیاده شدم و با ده دقیقه پیاده روی به اداره رسیدم… راستی اتوبوس پنجشنبه بیارتی بود که مسیر دوستم را یک ساعت و چهل دقیقه طی کرد و ایرانپیما موقع برگشت دو ساعت و پنجاه دقیقه طی کرد… حالا به نظر شما پنج هزار تومن یا سیزده هزارو پانصد تومن… واقعا مسافرت خوبی بود و حسابی خوش گذشت و من به فایلهای صوتی یادگاری اردوی نجفآبادم رسیدم… تنها دوستم بود که در اردوی نجفآباد فایلهای صوتی یادگاری ضبط کرده بود و فقط به من داد…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا. خوشحالم که آخر هفته مثبتی داشتی. اون دیوونه که بهش زنگ زده بودی و جواب نداد هم شاید شبیه من با خطش و اینترنتش و زندگی واقعیش و خونوادش به مشکل خورده باشه. شاید اطرافش به شدت بهش معترض شده باشن. شاید مادرش بهش اعتراض کرده که با اون کامپیوترت داخل اینترنت می چرخی بچرخ ولی اینترنت و دردسر هاش رو دیگه با گوشیت داخل خونه و زندگی نیار بسه دیگه تموم کن دختر جان! اون دیوونه شاید لازم باشه روابط اینترنتیش رو1خورده بسته تر کنه به خاطر زندگی واقعیش. به خاطر خونوادش و به خاطر خودش که باید1طرف رو بگیره. یا این طرف، یا اون طرف. به نظرم لازم باشه1پست در این مورد بزنم و حسابی درد و دل کنم خخخ بلکه نمی دونم بلکه چیچی. من رفتم پی کارم تو هم شاد باشی خیلی زیاد!

  6. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ پس زودتر اون پست کزاییرو بزن تا با مشکلات بعضیا بیشتر آشنا بشیم و بیشتر بتونیم شیطنت کنیم و خوش باشیم@

    • پریسا می‌گوید:

      چه بدجنسه ملت مشکل دارن این می خواد به این مشکله گیر بده بخنده خخخ!
      نوکیا واسه چی دیروز داخل محله ندیدمت؟ یکی از بچه ها داخل پست من صدات می کرد برو ببین چی میگه خخخ خخخ آخ جون حالا من شیطنت کردم خخخ!
      شاد باشی نوکیا!

  7. نوکیا ان82 می‌گوید:

    بادرود@ یه پست بود پای در کفش مدیران کردن که منم حسابی از خجالت مدیر درومدم… در پست آبریزش مماغ مهدی هم بودم…@

    • پریسا می‌گوید:

      سلام نوکیا صبح به خیر! ملت رو اذیت نکن خخخ! از دست تو! خوب اونجا داخل محله دیدمت دیگه حله!
      حالش رو ببر و شاد باشی و از این چیز ها!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا پاسخ معادله ی امنیتی را در کادر بنویسید. *